اشارهحضرت سکینه (سلام الله علیها) از صُلب خورشیدی چون امام حسین علیهالسلام و دامن ستارهای چون رباب ـ دختر امریالقیس ـ به دنیا آمد.۱چند سال از آغازین بهار زندگیاش نمیگذشت که طوفانی خوفناک در سرزمین کربلا پدید آمد. او تا آن هنگام، چون فرشتهای آسمانی در میان کسان خویش زندگی میکرد.گرچه او دختری بود مثل همه دخترها؛ ولی نقش ثمربخشش در تداوم انقلاب پدر، او را سرمشق دختران جهان ساخت. سرمشق آنهایی که در بحبوحه حوادث ناگوار، آزادی و آزادگی را پیشه خویش میسازند و در زیر درفش ولایت، ثابت قدم میمانند و با حفظ عفّت و وقار خویش، از حریم «ولایت» و «دیانت» پاسداری میکنند.کمتر تاریخ نگاری است که بعد از بیان جزئیات زندگی پرافتخار امام حسین علیهالسلام به فرازهایی از سخنان و سرودههای حضرت سکینه نپرداخته باشد. آنچه پیش روی شماست، گزیده از جملات آن بانوی دردمند است که در هنگامه حماسه و خون کربلا، و اشک و صبرِ شام، ایراد نموده است.بعد از شهادت برادرهوای گرم، فضای دَم کرده و سرخرنگی نینوا را فراگرفته است. عطش، ناجوانمردانه، گلهای بوستان نبوّت را پژمرده کرده است. یاران اندک امام، همه رفتهاند؛ جز اندکی از نزدیکانش، کسی باقی نمانده است. خیمه در نزیکی خیمهای «سکینه» برپاست. در داخل آن، یاران سربریده پدر، کنار هم آرمیدهاند. لحظه به لحظه بر تعداد آن سرخ جامگان سرمستِ عشق و شهادت، افزوده میشود. ساعتی است که برادرش حضرت علیاکبر علیهالسلام نیز به عرصه نبرد رفته است. اضطراب و عاطفه در در وجودش ریشه داونیده است. پدرش عازم میدان شده است تا از علیاکبر علیهالسلام خبری بیاورد. طول نمیکشد که بر میگردد؛ تنها و افسرده است. در مقابلش میایستد. پدر را در دریای از ماتم، غرق مییابد. بیصبرانه لب به سخن میگشاید:«پدر! چرا این قدر غمگینی؟»و قبل از این که جوابی بشنود؛ از برادرِ به میدان رفتهاش سؤال میکند. پدر که گویا کوهی از غم، برشانههای خستهاش سنگینی میکند؛ چنین لب به سخن میگشاید:«دشمنان برادرت را کشتند.»و غمگینانه ناله سکینه بلند میشود:«فَنادَتْ وااخاه! وامُهْجَهَ قلباه!…؛ ای وای برادرم، آه میوه دلم…!»پدر با دیدن بیصبری دخترش، لب به اندرز میگشاید:«دخترم سکینه! خدا را در نظر داشته باش، صبر و تحمّل پیشهساز.»سکینه در حالی که باران اشک، از دیدگانش فرو میریزد؛ خطاب به پدر چنین نوحه میکند:«یا اَبَتاه! کَیْفَ تَصْبِرُ مَنْ قُتِلَ اَخُوها وَ شُرِّدَ اَبُوها؛»پدرم! چگونه صبر و بردباری کند کسی که برادرش کشته و پدرش غریب و تنها مانده است.پدر نیز با شنیدن کلام غمبار دخترش، بر زبانش جاری میشود: «انّا للّه و انّا الیه راجعون»2با پرواز آب آورخیمهنشینان، در دریای از عطش غرق شدهاند. کودکان ناباورانه به بزرگترها مینگرند. نگاههای دردمندانه آنها «عباس علیهالسلام » را سوی «فرات» کشانده است. او با مشک خشکیدهاش رفته است تا برای گرفتارانِ این دریای عطش، آب بیارود. ساعتی است که چشمان منتظر و نگران بچهها به سمت «علقمه» دوخته شده است. امام به میدان رفته است تا خبری از او بیاورد. و بعد، در حالی که دستش را به کمر گرفته است، باز میگردد. تنها و اندوهگین است. سکینه به جلوش شتافته، عنان اسبش را میگیرد و میگوید:«یا ابتاه! هَلْ لَکَ عِلْمٌ بِعَمِّیَ العَباس؟!»پدرم! از عمویم عباس چه خبر؟ او به من وعده آب داده بود!امام که به سوز دلِ دخترش پیمیبرد، میگوید:«یا اِبْنَتاه! اِنَّ عَمَّکَ العباس قُتِلَ وَ به لغت روحَهُ الجنان؛»دخترم! دیگر منتظر عمویت نباش، عمویت عباس کشته شد و روحش به بهشت رسید.صدای شیون سکینه و نیز عمّه داغدارش، زینب علیهاالسلام بلند میشود: «وا اخاه! واعباساه! واقِلَّهَ ناصراه…!»وای برادر! وای عباس! وای از کمی یار و یاور…!۳با دیدن قنداقه خونینعطش، جابرانه بیداد میکند. گلهای حسینی یکی بعد از دیگری در باغستان آتش زدهٔ نینوا، بر زمین میافتند. و چه زود به خیل سعادتمندان جاویدان میپیوندند!به راستی که گرما و عطش چه بیرحماند و سوزاننده! نه بزرگ میشناسند و نه کوچک. و اینک «علیاصغر علیهالسلام » را نیز به مسلخ عشق و میدان کارزار کشانده است. بابا که بر میگردد، قنداقه کوچکترین سربازش را در بغل دارد. سفیدی قنداقه به رنگ خون درآمده است. چه شده باشد؟!سکینه به استقبال پدر میرود و خوشبینانه میگوید:«یا اَبَه! لَعَلَّکَ سَقَیْتَ اخی الماء!»پدرجان! گویا برادرم اصغر را سیراب کردی!از آسمان دیدگان پدر، بارانِ اشک میبارد و دردمندانه میگوید:دخترم! بیا قنداقه برادرت را دریاب، که براثر تیر دشمن، سرش جدا شده است.۴هنگام وداع با پدرزمان چه زود میگذرد و درد جانکاه، بردلهای محزون و ماتمزده نینوائیان، باقی میماند. غم را توان شمارش نیست. آغازی دارد و فرجامی؛ و اینک در فرجام آن عصر خونین، نوبت به کاروان سالار زینب و سکینه رسیده است. همان کاروان سالاری که پیکر پاره پاره شاهدانِ عشق را یک تنه در زیر آن خیمه خون گرفته جمع کرد، و بعد از اتمام پویندگان مسیر سرخ شهادت، ستون آن را کشید و سینه مجروح خیمه را بر زمین گرم کربلا خواباند.سکینه و دیگر بانوان حرم، تنها به او دل بسته بودند. امام بعد از وداع با فرزند دردمندش «سجّاد علیهالسلام »، و خواهر صابرش «زینب علیهاالسلام »، به سوی سکینه میرود. دختر با نظاره حال پدر، ناباورانه میگوید:«یا ابتاه! ءَاِسْتَسْلَمْتَ لِلمَوتِ فَاِلی مَنْ اِتَّکَلُ»؛پدرم! آیا تسلیم مرگ شدهای؟ بعد از تو من به چه کسی پناه ببرم؟امام که پردهای از اشک، مزاحم دیدگان بیقرارش شده است، میگوید:نور چشمم! چگونه کسی که یار و یاوری ندارد، تسلیم مرگ نشود؟!دخترم! بدان که رحمت و یاری خدا، در دنیا و آخرت از شما جدا نگردد.دخترم! بر قضای الهی صبر کن و شکایت مبر؛ زیرا که دنیا محل گذر و آخرت خانه همیشگی است.»گویا دنیای از یأس و نا امیدی، دل کوچکِ دختر را فرامیگیرد و انبوهی از درد و غم، در سینه پراسرارش فشرده میشود. در آن دم که همه راهها را بسته مییابد، به پدر خطاب میکند:«پدرجان! نمیشود ما را به حرم جدّمان بازگردانی؟!»امام در حالی که نگاه مهرآمیزی به دخترش دارد، میفرماید:«اگر پرنده قطا را به حال خود بگذارند، در جایگاه خود آرام میگیرد.»امام با بیان این جمله کوتاه، عمق مظلومیت خویش را به دختر خردسال و نسلهای بعد، بیان میکند و به آن گل نورسته باغ عصمت میفهماند که دشمن از ما دست بردار نیست و هرجایی که برویم به تعقیبمان خواهد پرداخت.سکینه با شنیدن کلام غریبانه پدر، اشک میریزد. امام که یارای تماشای گریههای سکینه را ندارد، او را به سینهاش میچسباند و اشک از دیدگان غمبار آن بانوی گرامی پاک ساخته و در پایان این وداع جانسوز، شعر زیرا را خطاب به او زمزمه میکند:مِنْکِ الْبُکاءُ اِذِالحِمامُ دَهانی مادامَ مِنّی الرُّوحُ فی جُثْمانی تَأْتینَهُ یا خَیْرَهَ النِّسْوانِ فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولی بِالّذیسَیَطُولُ بَعْدِی یاسَکِینَهُ فَاعْلَمی لاتُحْرِقی قَلْبی بِدَمْعِکِ حَسْرَهً فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولی بِالّذی فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولی بِالّذی«سکینه جانم! بدان که بعد از فرا رسیدن مرگم، گریهات بسیار خواهد شد. تا جان در بدن دارم، دلم را با افسون سرشک خویش مسوزان. ای برگزیده بانوان! تو بعد از کشته شدنم، بر هرکسی دیگر، به من نزدیکتری که کنار بدنم بیایی و اشک بریزی.»5غریبانه با اسب بیصاحبدل سکینه نیز همراه بابا به میدان رفته است؛ او همواره با نالههای جانسوز و قطرات اشک، یاد و نام پدرش را گرامی میدارد. ناگهان صدای شیهه ذوالجناح گوش او و عمهاش زینب را به میهمانی فرامیخواند. نگاه اشک آلودش را به چهره غمبار عمهاش گره میزند، زینب علیهاالسلام که بیتابی او را درمییابد، میگوید:«سکینه جانم! پدرت با آب برگشته است، به سویش بشتاب و از آبش بیاشام.»سکینه احساس میکند که دیگر انتظارش به پایان رسیده است. خوشبینانه و شتابان، دامن خیمه را برداشته قدمی به بیرون میگذارد تا شاید چشمش به جمال ملکوتی امام علیهالسلام بیفتد. اما اسب بابا که زینش واژگون شده است، چشم و قلب دخترک را میگیرد. هماندم کولهباری از درد و رنج و اسارت، در ذهن کودکانهاش تداعی میگردد. نالهاش در فضای نیلگون و خون رنگ نینوا میپیچد:«وامحمداه! واغریباه! واحسیناه! واجدّاه! وافاطمتاه…!»سپس نگاه مأیوسانهاش را به ذوالجناح میدوزد و آنگاه با زمزمه ابیات زیر، عقدههای دل غمزدهاش را میگشاید:وَ اَلْقَیْتَهُ بَیْنَ الأَعادی مُجِدَّلا فَاِنْ عُدْتَ تَرْجُو عِنْدَنا وَ تُؤمِلاهُ اَمَیْمُونُ! اِرْجَعْ لا تُطیلُ خِطابَنااَمَیْمُونُ! أَشَفَیْتَ العُدی مِنْ وَلِیّنا اَمَیْمُونُ! اِرْجَعْ لا تُطیلُ خِطابَنا اَمَیْمُونُ! اِرْجَعْ لا تُطیلُ خِطابَنا«ای اسب پرمیمنت! پدرم را در میان دشمنان، در خاک و خون گذاشتی؛ آنها پیکرش را مجروح میسازند.ای اسب! برگرد پدرم را بیاور که در این صورت، نزد ما امیدوار و محترم خواهید بود.»دیگر زنان خیام نیز ذوالجناح امام را چون نگینی در میان میگیرند و به دورش حلقه میزنند. سکینه را در این دمادم غم و ماتم، بابا به سفر برده است. او که توان تماشای اسب خونین یال پدر را ندارد؛ ناگاه سر به سینه خاکِ گرم و تفتیده نینوا میگذارد. لحظاتی هرچند کوتاه، از حریم آن همه ظلم و جنایت و درندهخویی، بیرون میرود. آنگاه که به هوش میآید، نگاه مأیوسانه خویش را به اسبِ فرو رفته در اقیانوس ماتم، میدوزد و خطاب به آن «بیزبان» وفادارتر از هزاران «زباندار» بیوفا، درد دل میکند:«یا جوادُ هَلْ سُقِیَ اَبی اَمْ قُتِلَ عَطْشاناً؛ای اسب! آیا پدرم را آب دادند یا با لبتشنه به شهادت رساندند.»6کنار پیکر خورشیدطوفانی که از هواهای نفسانی و شیطانی یزیدیان، برخاسته بود، اینک رو به آرامش و سکوت نهاده است. از چکاچک شمشیرها و دریدن نیزهها کاسته شده است. برکههای از خون و اشک، سینه کِدر دشت سوزان بلا را سرخگون و مرطوب نموده است. بخشی از فضای دم کرده و وحشتزای کربلا را، گرد و غبارِ کشنده و دلگیری پرنموده است. اینک صدای دویدن اسبها و نالههای جانسوز کودکانِ پنهان شده در بُن خارها به گوش میرسد. نگاههای دردمند بچّهها به بزرگترها دوخته شده است. بزرگترها میگریند و صبر میکنند؛ گه گاهی نیز با بیان جملات آتشین و بیدارگر، تنور این حماسه بزرگِ تاریخ را گرم نگه میدارند. سواران مشعل به دست یزیدی از راه میرسند و شعلههای سوزان آتش، خیمههای ایثار و مقاومت را فرامیگیرد. دودِ برخاسته از خیمهها، به آسمان تیره و تار نینوا تَن سایانده، همراه با آه و نالهای خیمهنشینانِ مجروح و غربت کشیده، آفاق دشت و دمن را پُر میسازد. در چنین لحظاتِ وحشتزا و دلگیر، آن بانوی قامت خمیده ـ که امّالمصائبش خوانند ـ تاب جدایی از آن خیمه نیمسوخته را ندارد. گویا آن عزیزی باقیمانده از دودمانِ پاکان، از درد و رنج، به خود میپیچد. تنها آن دو ماندهاند و دیگران براساس فرمان «عابد عابدان»، مهاجر دشت نینوا شدهاند. همین طور بچهها که با دیدن آن همه سنگدلی و تاراج، به آن سوی بوته خارهای دشت، پناه بردهاند.ساعتی همچنان به آتش زدن خیمهها، نواختن سیلیها، ربودن گوشوارهها و برداشتن روسریها میگذرد و به ناگاه اقیانوس خروشان نینوائیان، به سکوت و حیرت روی میآورند. و با گسترده شدن چتر سیاهی شب، دود و غبار دشت نیز فرو مینشیند. یزیدیان سرمستِ جهل و جمود، در آن واپسین لحظات «آتش و غارت»، زنان و کودکان تشنه را گرد میآورند و با تهدید و ارعاب و پرخاش، رِدای اسارت بر قامت آن ملکوتیان بهشتیتبار میپوشانند و آنان را از مسیری که از قتلگاه شهیدانِ شاهد میگذرد؛ عبور میدهند؛ و به مقصد کوفه بیاعتبار و شام فرو رفته در جهنّم جهالت، به پیش میبرند. اسیران زجر کشیده نشسته برکجاوهها، با دیدن کشتههای رعنا جوانان خویش، چون مرغکان رها شده از قفس، به پایین میپرند و هرکدام چون مادری دورمانده از طفل خویش، خونینتنانِ عرصه «عشق و ایثار» را به آغوش میگیرند. از جمله آنها سکینه است. او با مشاهده پیکر بیسر، ناله کنان، خود را روی نعش پدر میاندازد. چون او را تاب تحمّل آن همه ظلم و بیداد نیست؛ از هوش میرود. وقتی که به حالت عادّی برمیگردد، از زبان پدر شهیدش چنین میسراید:اَو سَمِعْتُمْ بِغَرِیبٍ اَو شهیدٍ فَانْدُبُونی وَ بِجُرْدِ الْخَیْلِ بَعْدَ الْقَتْلِ عمداً سَحِقُونی کَیْفَ اَسْتَسْقی لِطِفْلِ فَاَبَواْ اَنْ یَرْحَمُونی یا لَرَزْءِ وَ مُصابٍ هَدَّ اَرْکانَ الْحُجُونی فَالْعَنُو هُمْ ما اِسْتَطَعْتُمْ شیعَتی فی کُلِّ حین۷ وَیْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلینشیعَتی مایان شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْکُرُونی وَ اَنَا السَّبطُ الّذی مِنْ غَیْرِ جُرمٍ قَتَلُونی لَیْتَکُمْ فی یَومِ عاشورا جمیعاً تَنْظُرُونی وَسَقُوهُ سَهْمَ بَغْیٍ عَوَضَ الْماءِ المَعینِ وَیْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلین وَیْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلین«شیعیان من! هرگاه آب خوشگوار نوشیدید، لبان تشنه من را به یاد آورید؛ و هرگاه سخن از غریب و شهیدی شنیدید، به یاد غربت و شهادت من گریه کنید؛ من فرزند پیامبری هستم که بدون جرم و گناه کشتند و بعد از کشتنم، از روی عمد، بدنم را پایمان ستم ستوران کردند؛ ای کاش در روز عاشورا بودید و میدیدید که چگونه برای کودکم آب طلبیدم ولی دشمنان به جای آب، با تیر ستم، او را سیراب کردند! آه، چه فاجعهای غمانگیز و دردناکی که براثر آن، کوههای بلند مکّه به لرزه آمدند و ویران شدند. وای برآنها که با این عمل خویش، قلب مبارک رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم را جریحهدار نمودند؛ شیعیان من! هرچه در توان دارید، در هرزمان، دشمنان ما را لعن و نفرین کنید.»سکینه سرودههای پدر را به پایان میرساند. از کشته پدر، توان دل برداشتن ندارد؛ همچنان به پیکر خونین او چسبیده است. ناگهان صدای مردی از آن نامردانِ نابکار ـ که آنها را به نشستن در کجاوههای اسیری فرامیخواند ـ در دشت میپیچد. و سرانجام، جمعی از یزیدیان سنگدل، سر میرسند و دخترک یتیمِ گریان را، از نعش پدر جدا کرده کشان کشان به کاروان در حالِ حرکت میرسانند.گل اگر نیست ولی صفحه گلزاری هست آخر این قافله را قافلهسالاری هست یوسف آنجا که بود، گرمی بازاری هست بال و پر سوختهای، مرغ گرفتاری هست ای پدر! هیچ ندانی که در این انجمنت .مبریدم که در این دشت مرا کاری هست ساربانان مزنید این همه آواز رحیل گریه من بر سرنعش پدر، بیجا نیست! ای پدر! هیچ ندانی که در این انجمنت ای پدر! هیچ ندانی که در این انجمنت .در راه شامکاروان اسیران تشنه، دل بیابان سوزان را میکاود. دور نمای سرسبزی، برق چشمهای سوخته را میگیرد. کاروانیانِ در جستجوی آب و سایه، بدان سو رهسپار میشوند. بعد از مدتی راه پیمودن، به منزلگاه «قصربنیمقاتل» میرسند. اینجا کربلای دیگر است. عطش و گرما بیرحمانه، حنجرههای سوخته کودکان حسینی را به تب و لرز انداخته است. ساربانان سنگدل، برای خود خیمههای برپا کردهاند؛ اما اسیران زجردیده دشت بلا، در زیر آن آفتاب سوزان بیابان، بیسرپناه ماندهاند. زینب علیهاالسلام ، دست برادرزاده تبدار و دردمندش را گرفته به سمت سایه شتری میشتابد. با بادبزنی که در دست دارد؛ صورت نحیف سجّاد علیهالسلام را باد میزند. هریک از اسیران اهلبیت علیهمالسلام ، در آرزوی رسیدن به سایهاند. آنها افسرده و ناشاد به آن سوی بوته خارها و درختچههای بیابان پناه گرفتهاند. در این میان سکینه نیز به دنبال سایهای است. درختی، برق نگاهش را میرباید. تنها و رنجور، بدان سو میشتابد. خاکهای زیر درخت را جمع نموده بالشی از خاک به وجود میآورد و به دور از سایه شلاّق یزیدیان، اندکی میآساید. لحظاتی بعد، کاروان آماده حرکت میشود. خواهرش فاطمه که «هممحمل» اوست؛ جای خالی سکینه را میبیند. فریاد زنان، ساربان را آگاه میکند. ساربان با خون سردی میگذرد. فاطمه که اندوه ناپدید شدن خواهرش، روی دلش سنگینی میکند، خطاب به ساربان میگوید:«سوگند به خدا! تا خواهرم را نیاوری سوار نمیشوم»؛ساربان به ناچار رو به بیابان صدا میزند:«آهای سکینه! آهای سکینه!»کاروان حرکت میکند. لحظه به لحظه از نقطه آغازین، فاصله میگیرد.سرانجام سایهای که سکینه در زیر آن آرمیده است ـ با تابش مستقیم آفتاب ـ ناپدید میشود؛ گرمای خورشید بیدارش میکند؛ وقتی چشمانش به جای خالی قافله میافتد؛ با پاهای برهنه میدود و فریاد میزند:«خواهرم فاطمه! مگر من «هممحمل» تو نبودم؟ رفتی و مرا در بیابان تنها گذاشتی!»کاروان همچنان به پیش میرود. فاطمه نگران خواهرش سکینه است. چشمان اشکبارش را به دل بیابان میدوزد تا شاید گمکردهاش را بیابد. به ناگاه چشمش به سکینه میافتد که در حال دویدن بر روی خارهای مغیلان است. رو به سوی ساربان، فریادش دل بیابان را میکاود:«ساربان! شتر را نگهدار، سوگند به خدا! اگر خواهرم نرسد، خود را به زمین میاندازم و فردای قیامت در نزد جدم رسول خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم خونم را از تو مطالبه میکنم.»دل ساربان نیز از مظلومیت آن دو خواهر گرفتار خصم، به رحم میآید و شتر را نگه میدارد تا سکینه فرا رسد.از بس بروی خار مغیلان دویدهام از این دو، مرگ را ز میان برگزیدهام ما بین مرگ و زندگی بیحضور بابمجروح گشته پای من اندر مسیر عشق ما بین مرگ و زندگی بیحضور باب ما بین مرگ و زندگی بیحضور بابشاعر دل سوخته عرب نیز چه زیبا مظلومیت سکینه را به تصویر کشیده است:ما حالُ مَنْ رَقَّ لَهَا الشّامِتُ رَقَّ لَهَا الشّامِتُ مِمّا بِهارَقَّ لَهَا الشّامِتُ مِمّا بِها رَقَّ لَهَا الشّامِتُ مِمّا بِها«دل دشمن شماتت کننده نیز به حال سکینه سوخت؛ به راستی، در چه حال است؛ کسی که دل دشمن برای او میسوزد!»8در مجلس یزیدکاروانِ رنج دیده اسیرانِ دیارِ شام، شهرها و قصبات زیادی را پشت سرگذاشته و اینک به کانون ظلم و استبداد رسیده است. فرعونیان شام از دیرباز، شهر را آراسته و مردمان نابخرد را به تماشای اسیران به اصطلاح «خارجی!»، فراخواندهاند. بلهوسان و ظاهر پسندانِ شام، با پوشیدن جامههای فاخر خویش، در دو سوی مسیر عبور اسیران، به تماشا ایستادهاند. لحظه به لحظه کاروان دردمند و بلاکشیده اسیران کربلا، به محاصره نگاههای زهرآلود شامیانِ فرو رفته در خوابِ مرگ، در میآیند و سرانجام در مجلس بازمانده ناپاک ابوسفیان وارد میشوند. مجلس را همهمهای فراگرفته است. رنج آن همه کشتار، اسارت و فرسنگها راه دویدن و هجران کشیدن به جای خود، که نگاههای مسموم و هوسانگیز آن نامحرمان نامرد، قلب دخترکان خاندان عصمت را میفشارد و بیش از قبل، بر حجم آلام جانگدازشان میافزاید.مجلس، با جملات شورانگیز و گریههای مستمر اسیران، به انفجار میرسد. در لحظه عبور اسیران از مقابل جایگاه، ناگهان چشمهای جهنّمی حاکم ستمپیشه شام به سکینه میافتد. هماندم از اطرافیانش میپرسد:«این زن کیست؟»پاسخ میدهند که «او سکینه، دختر حسین علیهالسلام است.»سکینه بر اثر نداشتن روپوش، مچ دستش را مقابل صورت آفتاب زده و سیلیخوردهاش قرار میدهد تا جمال و کمال ملکوتیاش را، از نگاه آن جنایتکاران «غافل و بیدرد» پنهان سازد. یزید که باده جاه و جلال، عقل و بصیرتش را ربوده است، به او مینگرد و میپرسد: «چرا گریه میکنی؟»دختر پیشوای شهیدان کربلا، نه از شهادت پدر و برادرانش شکوه میکند و نه از بار اسارت خویش و همراهانش، سخنی بر زبان میآورد؛ بلکه خطاب به یزید فرورفته در لنجزار کینه و عصیان، میگوید:«چگونه گریه نکند دختری که پوشش ندارد تا در مقابل نگاههای تو و مردمان پست فطرت شام، صورتش را بپوشاند.»و چه نیکو است، پیام شایستهاش به نوباوگان شیفته و شیدای حقیقت؛ و چه زیباست، فریاد و کردار بیدارگرش، که در آسمان ابرآلود شام طنین افکند و خوابِ جهل و جمود را بر خفتگان و غافلان عالم حرام کرد.همان جاست که یزید میگوید: «ای سکینه! پدرت حقّ مرا منکر شد و با من قطع رحم کرد و در ریاست و رهبری با من ستیز نمود.»سکینه در حالی که همچنان چشمان گریانش را در فراسوی مجلس میچرخاند، قاطع و پیروزمندانه چنین لب به سخن میگشاید:«ای یزید! از کشتن پدرم خوشحال نباش که او مطیع خدا و رسولش بود و دعوت حق را لبیک گفت و به سعادت نائل شد. ولی روزی خواهد آمد که تو را بازخواست کنند؛ خود را آماده پاسخگویینما، از کجا که بتوانی پاسخ دهی؟»یزید که با شنیدن کلام آن دختر اسیر، پایههای ستم خویش را لرزان میبیند؛ او را از سخن گفتن بازداشته آمرانه دستور میدهد: «ساکت باش! پدرت حقّی بر من نداشت.»9در خرابه شاممدتی است که اسیران را در خرابهای بیسقف و ستون، در جوار کاخهای ظلم و بیداد، جای دادهاند. اسیرانِ وادی غم، جز آه، افسوس، تبلیغ و مقاومت کاری ندارند. پرستوهای مهاجری که بر روی خاکهای خرابه، شبانه روز میگریند و با اشک و ندبههای مستمرّ خویش به استحکام پایههای انقلابِ سرخ فامِ پیشوای شهیدانشان میپردازند. گه گاهی که از آن سوز و ناله و ارشاد، خسته و فارغ میشوند؛ مظلومانه سر بر کف خرابه میگذارند و به خواب فرو میروند. از همین قبیل است کودکانی که بعد از بهانه گرفتنها و اشک ریختنها، سر به خاک خرابه نهادند و تا ابد خاموش شدند!ولی خواب سکینه اینگونه نبود. او در چهارمین روزی که در شام، خرابهنشین شده بود، رؤیای شهد و شیرینی را تجربه کرد که به اسیران خاک نشین شام چنین تعریف نمود: «… آدم ، ابراهیم ، موسی و رسول خدا صلیالله علیه وآله وسلم را دیدم. آنگاه چشمم به پنج «هَودَجی» از نور افتاد که در میان هر هودج، بانویی بود که به سوی من میآمدند. اولی حواء، دومی آسیه، سومی مریم و چهارمی خدیجه علیهاالسلام بود. چشمم به بانوی پنجم افتاد. دستهایش را روی سرش نهاده بود و اشک میریخت. پرسیدم: کیستی؟فرمود: جدّه تو فاطمه، دختر محمّد ، مادر پدرت.با خود گفتم: به خدا سوگند! مصائبی که بر ما وارد شده است را به او میگویم و با او به درد دل میپردازم. آنگاه خودم را به او نزدیک کردم، در حالی که باران اشک از دیدگانم جاری بود، گفتم:یا اُمَّتاه! جَحَدُوا وَاللّهِ حَقَّنا؛یا اُمَّتاه! بَدَّدُوا وَاللّهِ شَمْلَنا؛یا اُمَّتاه! اِسْتَباحُوا وَاللّهِ حَریمَنا؛یا اُمَّتاه! قَتَلُوا وَاللّهِ الحُسینُ اَبانا؛ای مادر! به خدا حق ما را انکار؛ جمعیّت ما را پراکنده؛ حریم ما را مباح و پدرمان حسین را کشتند.هنگامی که سخنانم به اینجا رسید، دیدم مادرم فاطمه، منقلب شد و در آن حال فرمود:« کَفّی صَوتَکِ یا سَکِینَهُ، فَقَدْ اَقْرَحْتِ کَبَدی وَ قَطَّعْتِ نِیّاطَ قَلْبی، هذا قَمیصُ اَبیکَ الحسینِ مَعی لا یُفارِقُنی حَتّی اَلقَی اللّهَ بِهِ؛ای سکینه! بیش از این مگو که جگرم را سوزاندی و مجروح کردی؛ بند دلم را بریدی؛ این پیراهن پدرت حسین است که از من جدا نشود تا خدا را در روز قیامت ملاقات کنم.»10در انتهای اسارتاسیران اهلبیت علیهمالسلام ، کاخهای ستم پیشگان شام را، با خطبههای آتشین خویش ویران کردند و حقّانیّت و مظلومیت سالار شهیدان را به گوشهای ناشنوای شامیانِ فرو رفته در ظلمت سرای جهل، رساندند؛ سپس با قلب سوزان و نوای غم، آهنگ شهر پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآلهوسلم را نمودند.سکینه در میانه راه، فرصتی مییابد تا سر به گوشه محمل گذاشته، لحظهای به دور از هیاهویِ سفیانزادگان بیاساید. کاروان بر سر دوراهی کربلا و مدینه رسیده است. ناگهان دختر دل شکسته دلداده پدر، از خواب برمیخیزد. نسیم تربت پاک شهیدان کربلا، صورتش را مینوازد و بوی کوی دوست، در مشامش میپیچد. چشم به عمهاش میدوزد و آنگاه کلماتی بر زبان میآورد که مضمون آن را «جودی خراسانی» چنین به نظم آورده است:مرا اندر مشام جان برآید که بوی مشک و ناب و عنبر آید در این صحرا صدای اصغر آید که استقبال لیلا، اکبر آید سرِ راه عروس مضطر آید به کویت زینب غم پرور آید قبول خاطر زارت گر آید تو را از گریه کام دل برآید دوباره شمر دون با خنجر آید اگر در حشر ما این دفتر آید.۱۱* کند جودی به محشر، محشر از نوشمیم جان فزای کوی بابم گمانم کربلا شد عمه نزدیک بگوشم عمه از گهواره گور مهار ناقه را یکدم نگهدار مران ای ساربان یکدم که داماد حسین را ای صبا برگو که از شام ولی ای عمّه دارم التماسی که چون اندر سر قبر شهیدان در این صحرا مکن منزل که ترسم کند جودی به محشر، محشر از نو کند جودی به محشر، محشر از نوسکینه مرثیه سرای عشقروزهاست که زائران سیاهپوش نینوا، زانوان غم در بغل دارند. چه جانسوز است قبر به قبر سیرکردن آن کبوترانِ باغستانِ ولایت! و چه زیباست و عبرتانگیز، عشق و وفای زنان و مردانِ این دودمان!آنها که هنوز سیلاب خون و دریای عطش را از یاد نبردهبودند؛ با اشک چشم و سوز دل، غبار از حرم کربلائیان سرافراز، زدودند. و اینک به فرمان سیدعابدان و پیشوای ساجدان، برآنند که با قبور شهیدان وداع کنند.در آن واپسین لحظات حضور در لالهزار عشق و خون، سکینه بار دیگر، زنان و کودکانِ آماده سفر را در فراسوی قبر شریف پدر، فرا میخواند و در آن گیرودارِ وداعهای جانسوز، محفل سوگواری برپا میکند. بانوان شکسته دلِ خاندان وحی، با آه و ناله، قبر کاروان سالار خویش را حلقه میزنند. در آن جمعِ محزون و داغدار، مرثیههای سکینه تماشایی است:بِلا کَفَنٍ وَ لا غُسْلٍ دَفیناً لاَِحْمَد وَالوَصِیِّی مَعَ الاَمیناً اَلا یا کربلا نُودِعُکَ رُوحاًاَلا یا کربلا نُودِعُکَ جِسماً اَلا یا کربلا نُودِعُکَ رُوحاً اَلا یا کربلا نُودِعُکَ رُوحاًهان ای کربلا، با پیکری وداع میکنیم که بدون غسل و کفن در این مکان دفن شده است!هان ای کربلا، همراه امینمان ـ امام سجاد علیهالسلام ـ در مورد حسینی با تو وداع میکنیم که روح و وصیّ پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم بود.۱۲پی نوشت :* کلیّات جودی خراسانی، ص ۱۵۲.۱. معالی السبطین فی احوال الحسن و الحسین(ع)، محمد مهدی حائری، جزء ۲، ص ۱۲۷ و ۱۲۹.۲. الوقایع والحوادث، شیخ محمدباقر ملبوبی، ج ۳، ص ۱۳۱.۳. سوگنامه آل محمد(ص)، محمد محمدی اشتهاردی، ص ۳۱۰ به نقل از کبریت احمر، ص۱۶۲.۴. همان.۴. همان. ۵. معالی السبطین، جزء ۲، ص ۱۳؛ الوقایع و الحوادث، ج ۳، ص ۱۹۲.۶. همان، جزء ۲، ص ۲۹ و ۹۰؛ سوگنامه آل محمد(ص)، ص ۳۷۱؛ به نقل از تذکرهالشهداء، ملاحبیب اللّه کاشانی، ص ۳۴۹.۷. الوقایع والحوادث، ج ۳، ص ۲۶۹؛ معالی السبطین، جزء ۲، ص ۳۱؛ سوگنامه آل محمد، ص ۳۹۸ به نقل از منتهی الآمال، ج ۱، ص ۲۹۳.۸. سوگنامه آل محمد(ص)، به نقل از وقایع الایام خیابانی، ص ۲۹۲.۹. معالی السبطین، جزء ۲، ص ۹۶؛ سوگنامه آل محمد(ص)، ص ۴۵۶.۱۰. لهوف، سیدبن طاووس، ترجمه محمدطاهر دزفولی، ص ۳۴۴؛ سوگنامه آل محمد(ص)، ص ۴۸۴ به نقل از بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۴۰.۱۱. سوگنامه آل محمد(ص)، ص ۴۹۸، به نقل از تذکرهالشهداء، ص ۴۳۸.۱۲. معالی السبطین، جزء ۲، ص ۱۱۸؛ سوگنامه آل محمد(ص)، ص ۵۱۱.منبع:حوزه