بررسى کلامى مسئله امامت

هر دو قسمت این کتاب را علامه حلى شرح کرده است . علامه حلى که حتما نامش را زیاد شنیده اید از اکابر و از بزرگترین فقهاى اسلام است, نه تنها از بزرگترین فقهاى شیعه بلکه از بزرگترین فقهاى اسلام شمرده شده است. او در منطق و کلام و فلسفه و ریاضیات و . . . شاگرد خواجه نصیرالدین و در فقه شاگرد محقق حلى صاحب شرایع است که او هم از فقهاى درجه اول شیعه است . علامه و خواجه جزء نوابغ شمرده شده اند . خواجه نصرالدین جزء ریاضیون تقریبا درجه اول جهان شمرده مى شود . اخیرا روزنامه ها اعلان کردند که قسمتهایى از کره ماه را به نام چند نفر از ریاضیون ایرانى نامگذارى کردند , عمر خیام, ابن سینا و خواجه نصیر الدین که فرضیاتى در باب کره ماه داشته اند . علامه هم در فن خودش که فقه است , قطعا و بدون شک از نوابغ است . کتابهاى خیلى زیادى دارد , از جمله کتابى است به نام[ ( تذکره الفقهاء] ( در دو جلد . به راستى وقتى انسان این کتاب را مطالعه مى کند به حیرت مى افتد از تبحر یک نفر در یک فن . محمد قزوینى مى گوید وقتى در تهران بودم به درس مرحوم میرزاى آشتیانى مى رفتم . بعد که به اروپا رفتم و بعضى از متخصصین را در فن خودشان دیدم , حس مى کردم که میرزا حسن آشتیانى در فن خودش همان معنى واقعى تبحر را دارد . [تذکره الفقهاء] کتابى است فقهى اما نه تنها فقه شیعه را بیان کرده بلکه در هر مسئله اى فتواى همه علماى اهل تسنن آنهم نه فقط چهار امامشان : ابو حنیفه , شافعى , مالک و احمد , بلکه فتواى اکابر فقهاى ما قبل از منحصر شدن مذاهب به این چهارتا را نیز نقل کرده است . در هر مسئله اى مى گوید در اینجا ابوحنیفه چنین گفته , شافعى چنین گفته و عقیده ما امامیه چنین است . گاهى رد و ایراد هم مى کند مثلا مى گوید شافعى در یک قول خودش چنین گفته , در قول دیگرش چنین گفته , اول چنین گفته , بعد از عقیده خودش عدول کرده و چنین گفته است . آقاى شیخ محمد تقى قمى مى گفت وقتى که مى خواستند تذکره را چاپ کنند , از علماى هر مذهبى از مذاهب اهل تسنن متخصصى آوردند . اینها اعجاب داشتند که این مرد بر اقوال ما از خود ما بیشتر احاطه دارد . یک چنین آدم فوق العاده اى بوده است . علامه کتاب تجرید را شرح کرده . قسمت منطقش به نام [الجوهر النضید] معروف است که از بهترین کتابهاى منطق است و قسمت کلامش به نام [کشف المراد] که امروز به آن شرح تجرید مى گویند . شرح علامه , هم بر منطق و هم بر کلامش خیلى مختصر است . بعد از علامه مکرر این کتاب را شرح و حاشیه کرده اند . یکى آن را رد کرده , دیگرى تایید کرده و شاید در دنیاى اسلام هیچ کتابى به اندازه [تجرید] مورد بحث قرار نگرفته است یعنى هیچ متنى نداریم که به اندازه این کتاب برایش شرح و حاشیه نوشته باشند و مرتب آنرا رد و یا تایید کرده باشند . علت این امر اینست که خواجه وقتى خواسته مطالب و مسائل را بر مذاق شیعه بیان کند خیلى خلاصه و متن گویى کرده , تقریبا عجالتا گذشته , یک اشاره اى به مطالب کرده و گذشته است . در قسمتهاى آخر کتاب تجرید بحثى براى امامت باز شده است . از این بحث , چون مورد قبول همه علماى شیعه هست , مى توانید بفهمید که منطق علماى شیعه در این زمینه چگونه منطقى است . کتابى که اکنون در دست دارم , شرح ملا على قوشچى است بر تجرید . ملا على قوشچى است بر تجرید . ملا على قوشچى از اکابر علماى اهل تسنن است . قهرا او که نظر مخالف دارد , نظریات اهل تسنن را منعکس مى کند و غالبا نظر خواجه نصیر الدین را رد مى کند . بنا براین در این کتاب , هم نظر خواجه که نظر علماى شیعه هست منعکس شده و هم نظر اهل تسنن .
تعریف امامت
اولین سخنى که در باب امامت مى گویند , تعریفى است که از امامت مى کنند . در این تعریف اختلافى نیست . مى گویند: [الامامه] ریاسه عامه فى امور الدین و الدنیا [امامت] ریاستى است عمومى هم در امور دینى و هم در امور دنیایى . خواجه تعبیرى کلامى دارد , مى گوید : الامام لطف مقصود اینست که امامت هم نظیر نبوت از مسائلى است که از حد بشرى بیرون است و به همین جهت [انتخاب امام] از حد استطاعت بشرى بیرون است و بنابراین آنطرفى است , از آن طرف باید بیاید , مثل نبوت است که از طریق وحى و تعیین الهى باید بیاید با این تفاوت که نبوت مستقیما از ناحیه خداست , ارتباط پیغمبر است با خدا , و امامت , تعیینى است از ناحیه پیغمبر از ناحیه خدا .
دلیل عقلى شیعه درباب امامت
خواجه در اینجا بیش از این یک جمله بیان نمى کند . ولى توضیحى که علماى شیعه در اینجا مى دهند بر همان اساسى است که قبلا عرض کردم . اولا یک حدیث تاریخى مى کنند . مى گویند فعلا بحث در امامت حضرت امیر است . اگر این ثابت شد , براى بقیه ائمه بیشتر به نص امام قبلى تمسک مى شود . مى گویند مى دانیم که دین اسلام دین خاتم است و بناست که بعد از آن , دیگر شریعتى نیاید و دینى است کلى و جامع همه شئون زندگى بشر , و وضع این دین هم از چنین مطلبى حکایت مى کند زیرا در همه مسائل دخالت دارد . بعد مى گویند آیا تاریخ زندگى پیغمبر اکرم نشان مى دهد که ایشان شخصا این مقدار فرصت پیدا کرده باشند که تمام اسلام را به مردم تعلیم داده باشند ؟ ما وقتى که تاریخ را مطالعه مى کنیم مى بینیم در آن بیست و سه سال چنین فرصتى براى پیغمبر اکرم بدست نیامد . البته پیغمبر از هیچ فرصتى کوتاهى نکرد و خیلى چیزها را تعلیم داد ولى با توجه به تاریخچه مکه و مدینه پیغمبر و گرفتاریها و مشاغل زیادى که ایشان داشت , مسلم این مدت وافى نبود که همه احکام اسلام را براى همه مردم بیان کند , و امکان ندارد که چنین دینى ناقص بیان شده باشد . بنابراین حتما باید کسى یا کسانى در میان اصحاب پیغمبر (ص) وجود داشته باشند که اسلام را به تمام و کمال از پیغمبر فرا گرفته و شاگردان مجهز پیغمبر باشند که بعد از رفتن او از نظر توضیح و بیان اسلام نظیر وى باشند با این تفاوت که پیغمبر (ص) از راه وحى الهى مى گفت و اینها از راه یاد گرفتن از پیغمبر مى گویند . بعد مى گو یند شما چون چنین کسى را سراغ ندارید و به او رجوع نکردید , خواه ناخواه از اول , دین اسلام را ناقص تلقى کردید و در نتیجه مسئله قیاس را پیش آوردید . و درست هم هست , مسئله قیاس از آنجا در میان اهل تسنن مطرح شد که گفتند در مسائلى که باید حکمى داشته باشیم ولى از پیغمبر (ص) نرسیده چه کنیم؟ گفته چاره اى نداریم جز اینکه با مقایسه یک موضوع با موضوع دیگر و با مشابهات ظنى و گمانى حکم چنین مسائلى را استنباط کنیم . این سخن از علماى شیعه هم نیست , از حضرت امیر (ع) شروع شده و در نهج البلاغه هست و در کلمات سایر ائمه علیهم السلام نیز زیاد است که این چه گمان باطلى است ؟ ! على (ع) مى فرماید : ام انزل الله دینا ناقصا ؟ آیا خدا دین ناقص فرود آورد که نیاز داشته باشد به این رّیهاى من عندى ؟ سایر ائمه علیهم السلام هم پافشارى زیادى بر این مسئله کرده اند که صحبت نقصانگى دین نیست که مسائل دینى در بعضى موارد ناقص باشد و چون ناقص است , با رّى و گمان خودمان حکمى بدست آوریم . در اصول کافى بابى است به نام [باب] (۱) که هیچ مسئله اى نیست که لااقل صورت کلى آن در کتاب و سنت وجود نداشته باشد . کلى مسائل آمده است , مصداق را باید کشف کرد . اجتهاد از نظر شیعه همین است یعنى کلیات اسلام کافى است , مجتهد باید کلیات را بر جزئیات تطبیق کند . ولى قیاس اینست که حتى کلیات هم کافى نیست , باید با مشابهتها و گمانها حدس زد و به طور تخمینى حکم را استنباط کرد . بنابراین[ علماى شیعه] مى گویند که ما و شما هر دو اعتراف داریم که پیغمبر اکرم در آن بیست و سه سال نتوانست تمام احکام اسلام را ولو به صورت کلى براى مردم بیان کند . شما مى گوئید رسول اکرم همین طور رها کرد و رفت . ما مى گوئیم اینطور نبوده بلکه به همان دلیل که پیغمبر (ص) مبعوث شد , از جانب پیغمبر افرادى معین شدند که جنبه قدسى داشتند و پیغمبر اکرم تمام حقایق اسلام را براى اولین آنها یعنى على (ع) بیان کرد و آنان آماده بودند که به تمام سوالات جواب بدهند . على (ع) همیشه مى گفت هر چه از اسلام مى خواهید بپرسید تا من به شما بگویم .
امام یعنى کارشناس امر دین
حال ما این مطلب را به زبان امروز بیان مى کنیم [علماى شیعه] مى گویند اینکه شما منکر امام با این مشخصات هستید , در واقع اسلام را تحقیر مى کنید . یک دستگاه فنى که به جایى فرستاده مى شود , متخصصش هم باید همراهش باشد . اگر کشورى مثل آمریکا یا شوروى یک ابزار فنى مانند فانتوم یا میگ را به کشورى که مردمش با آن ابزار آشنا نیستند صادر مى کند , براى اینکه مردم را با آن آشنا کند , متخصص هم همراهش مى فرستد . البته در مورد امور ساده مثل پارچه نیازى به همراهى متخصص نیست . شما اسلام را که از جانب خدا به مردم رسیده , چگونه چیزى تلقى مى کنید ؟ آیا آنرا به سادگى پارچه تلقى مى کنید که وقتى از کشورى به کشور دیگر صادر مى شود , نیازى به همراهى متخصص و پارچه شناس با آن نیست ؟ یا آنرا به پیچیدگى یک ابزار فنى تلقى مى کنید که هنگام صدور آن , کارشناسى هم باید همراهش باشد که تا مدتى مردم را به آن آشنا کند ؟ امام یعنى کارشناس امر دین , کارشناسى حقیقى که به گمان و اشتباه نیفتد و خطا برایش رخ ندهد . پیغمبر اکرم اسلام را براى مردم آورده است. باید لااقل براى مدتى کارشناسانى الهى در میان مردم باشند که اسلام را به خوبى به مردم بشناسانند . چنین شخصى را پیغمبر اکرم براى مردم تعیین کرده است . علماى شیعه این مطلب را با تعبیر [لطف]  بیان کرده اند یعنى لطف الهى و مقصود اینست که این مسئله براى هدایت بشر مفید است . چون راه بشر به سوى او بسته است , لطف الهى ایجاب مى کند که از آن سو عنایتى بشود , همانطور که در مورد نبوت مى گویند لطف . پس این یک اصل از اصول شیعه که تقریبا مى توان گفت دلیل عقلى شیعه در باب امامت است
مسئله عصمت
در اینجا مسئله عصمت پیش مىآید. وقتى که شیعه امام (۲) را در چنین مقامى تلقى مى کند که حافظ و نگهبان شریعت و مرجع مردم براى شناساندن اسلام است , همانطور که براى پیغمبر (ص) عصمت قائل است , براى او هم عصمت قائل است . در مورد عصمت پیغمبر هیچکس شبهه نمى کند و امر بسیار واضحى هم هست . اگر براى ما قطعى شود که سخنى را پیغمبر اکرم فرموده , در صحت آن شک نمى کنیم و مى گوئیم پس درست است . هیچوقت نمى گوئیم پیغمبر در اینجا اشتباه کرده است . کسى که خدا او را براى هدایت مردم فرستاده در حالیکه مردم به هدایت الهى نیاز داشته اند , نمى تواند انسانى جایز الخطا یا جایز المعصیه باشد. دو گونه خطاست : یکى اینکه عالما عامدا معصیت کند مثلا خدا به پیغمبر دستور بدهد که چنین بگو . بعد پیغمبر ببیند مصلحت و منفعت خودش طورى دیگرى اقتضا مى کند و آن سخن را به گونه اى دیگر براى مردم بگوید . واضح است که این بر ضد نبوت است . اگر امامت را به این شکل تعریف کنیم که امرى است متمم نبوت از نظر بیان دین , یعنى به آن دلیل وجودش لازم است که وظیفه پیغمبر را در بیان احکام انجام دهد , به همان دلیل که پیغمبر باید معصوم از اشتباه و گناه باشد , امام نیز باید چنین باشد . اگر کسى بگوید لازم نیست امام معصوم باشد و چنانچه اشتباهى کرد کس دیگرى به او تذکر مى دهد , مى گوئیم ما نقل کلام به آن کس دیگر مى کنیم , باز او نگهبان دیگرى مى خواهد , بالاخره شخصى باید باشد که [به دلیل دارا بودن عصمت] بتواند واقعا حافظ شرع باشد. علاوه بر این اگر امام خطا کار و گنهکار باشد , وظیفه دیگران است که او را به راه راست بیاورند و حالآنکه وظیفه دیگران اینست که مطیع امر او باشند . ایندو با همدیگر جور در نمی آیند .
مسئله تنصیص
از مسئله عصمت مى رسند به تنصیص. بنابراین شکل کلامى قضیه اینست که از خدا شروع مى کنند مى گویند امامت لطفى است از جانب خدا . چون لطف است پس باید وجود داشته باشد و چون چنین لطفى بدون عصمت ممکن نیست, پس امام باید معصوم باشد و به همین دلیل باید منصوص باشد زیرا این امر [یعنى عصمت] موضوعى نیست که تشخیصش با مردم باشد. همان طور که تشخیص پیغمبر با مردم نیست و با خداست که چه کسى را به پیغمبرى معین کند و او را با دلائل و آثار و معجزات معرفى نماید , تشخیص امام هم با مردم نیست و از جانب خدا باید تعیین شود با این تفاوت که پیغمبر چون بشر دیگرى در کار نیست , باید از راه آثار معجزات به مردم شناسانده شود ولى امام باید از راه پیغمبر شناسانده شود . از اینجا وارد تنصیص مى شوند و مى گویند پس امامت به این معنا که گفتیم باید به نص باشد از طرف پیغمبر نه به صورت تعیین مردم . بنابراین از مسئله لطف آمدند به مسئله عصمت و از مسئله عصمت آمدند به مسئله تنصیص. به اینجا که مى رسند, پله چهارمى را باید طى کنند: بسیار خوب , اینها همه درست ولى چه ارتباطى با على (ع) دارند؟ [خواجه نصیر] مى گوید : و هما مختصان بعلى ایندو [یعنى معصوم و منصوص بودن] از مختصات على (ع) است. مقصود اینست که در این جهت حتى یک نفر اختلاف ندارد که غیر على منصوص نیست . یعنى صحبت این نیست که دیگران مى گویند پیغمبر (ص) کس دیگرى را تعیین کرد و ما مى گوئیم على (ع) را, بلکه صحبت اینست که آیا پیغمبر کسى را تعیین کرده است که در این صورت غیر از على کس دیگرى نیست , و یا اساسا کسى را تعیین نکرده است؟ همین قدر که بگوئیم نص و تنصیص لازم و واجب است و پیغمبر بر انسانى تنصیص کرده , آن شخص غیر از على (ع) کس دیگرى نمى تواند باشد چون دیگران چنین ادعایى ندارند و بلکه انکار دارند. حتى خلفا مدعى تنصیص [در مورد خود] نیستند چه رسد به دیگران . اتباعشان هم مدعى تنصیص بر آنها نیستند. بنابراین دیگر بحثى نیست . در مورد عصمت هم همین طور است , نه خلفا مدعى عصمت خودشان بودند بلکه صریحا به اشتباهاتشان اعتراف مى کردند و نه اهل تسنن قائل به عصمت آنها هستند چون همان طور که گفتیم مسئله امامت از نظر آنها یعنى حکومت. در مسئله حکومت دیگر مطرح نیست که حاکم اشتباه یا گناه نکند .
مى گویند خیر , اشتباه هم زیاد مى کردند , گناه هم مرتکب مى شدند ولى در حد یک انسان عادل, در حد انسانى که لیاقت پیشنمازى دارد . بیش از این دیگر بر ایشان [مقامى] قائل نیستند. لهذا این جمله را اهل تسنن هم روایت کرده اند و قوشچى نیز قبول دارد که ابوبکر مى گفت : ان لى شیطانا یعترنى شیطانى هست که گاهى بر من مسلط مى شود و مرا به غلط مى اندازد . اگر دیدید من کج رفتم , بیائید مرا مستقیم و هدایت کنید . خودش اعتراف مى کرد . عمر در مواردى (و بعضى که استقصا کرده اند , مدعى هفتاد مورد هستند. در اینکه زیاد است و مورد اتفاق شیعه و سنى , بحثى نیست) گفت: لولا على لهلک عمر اگر على نبود , عمر بیچاره شده بود , هلاک شده بود .
اتفاق مى افتاد که او حکمى مى کرد , بعد امیرالمومنین او را بر اشتباهش آگاه مى نمود و او قبول مى کرد. بنابراین خلفا نه خودشان مدعى عصمت هستند و نه دیگران درباره آنها مدعى عصمتند . اگر مسئله امامت در این سطح خیلى بالا قرار گرفت, در سطح لطف و عصمت و تنصیص , دیگر غیر از على (ع) اصلا کسى ادعا ندارد که در این سطح باشد . تا اینجا مسئله شکل کلامى دارد یعنى همانطور که گفتیم از بالاشروع مى شود , از اینکه به همان دلیلى که نبوت , لازم و لطف است, امامت هم باید باشد تا آخرش که عرض کردم . گو اینکه تا همین جا مطلب خاتمه مى پذیرد , ولى بیشتر از این وارد مى شویم تا ببینیم آیا در خارج و در عمل هم چنین بوده و پیغمبر (ص) بر على (ع) تنصیص کرده است یا نه؟ که از اینجا وارد نصوص مى شویم .
در اینجا باید مطلبى را عرض کنم و آن اینکه به قول برخى ما اساسا چرا وارد روشهاى کلامى شویم و از آن بالا شروع کنیم؟ ما از پائین شروع مى کنیم یعنى از راه آنچه هست و وجود دارد . متکلمین از آن بالا می آیند تا مى رسد به اینجا , ولى اگر ما بر اساس این مشرب صحبت کنیم , کارمان از اینجا شروع مى شود که ما چکار داریم به این حرفها که آیا امامت لطف از جانب خدا هست یا نه که چون لطف است امام باید معصوم باشد و در نتیجه باید تنصیص در کار باشد؟ این بایدها , تکلیف براى خدا معین کردن است. ما نمى خواهیم براى خدا تکلیف معین کنیم بلکه مى رویم دنبال آن چیزى که وجود دارد . اگر پیغمبر تنصیص کرده , همان براى ما کافى است بدون اینکه لطف بودن آن, عصمت و تنصیص عقلا بر ما ثابت شود. مى رویم سراغ اینکه ببینیم اصلا پیغمبر کسى را تعیین کرده یا نه؟ حال ببینیم استدلالهایى که شیعیان در این زمینه می آورند چیست؟ این استدلالها را ناچار باید به طور سر بسته ذکر کتابهایى نظیر عبقات والغدیر , کوشش شان در این است که ثابت کنند این احادیث متواترند . در این دو کتاب مخصوصا الغدیر , ناقلان حدیث غدیر طبقه به طبقه از قرن اول تا قرن چهاردهم ذکر شده اند. ابتدا شصت و چند نفر از طبقه صحابه پیغمبر را نام مى برد (البته از کتب اهل تسنن) . بعد از طبقه تابعین ذکر مى کند که از صحابه نقل کرده اند. اینها تقریبا مربوط به قرن اول مى شوند. در قرون بعد نیز طبقه به طبقه نقل کرده است .
مخصوصا کارى که در الغدیر صورت گرفته اینست که از جنبه ادبى قضیه استفاده کرده و این , کار خیلى خوبى است. عبقات و کتابهاى دیگر در این زمینه, بیشتر به نقل حدیثى تمسک کرده اند که در هر قرنى چه کسانى نقل کرده اند ولى الغدیر از جنبه ادبى هم استفاده کرده است چون در هر عصرى هر مطلبى که در میان مردم وجود داشته باشد , شعرا آنرا منعکس مى کنند. شعرا منعکس کننده آن چیزى هستند که در زمان خودشان هست . مى گوید اگر مسئله غدیر مسئله اى بود که به قول آنها مثلا در قرن چهارم بوجود آمده بود , دیگر در قرون اول و دوم و سوم شعرا این همه شعر درباره اش نگفته بودند . در هر قرنى ما مى بینیم مسئله غدیر جزء ادبیات آن قرن است . بنابراین چگونه مى توانیم این حدیث را انکار کنیم . و این , از نظر تاریخى روش خوبى است . ما خیلى از اوقات براى اثبات وجود موضوعى در تاریخ مى رویم سراغ ادبا . مى بینیم در هر قرنى همه ادبا این موضوع را منعکس کرده اند , معلوم مى شود که این , در زمان آنها فکر موجودى بوده است [عبقات] نیز گاهى براى یک حدیث یک کتاب نوشته است که در آن راویان آن حدیث را ذکر کرده و اینکه آیا این راوى درست است یا نادرست , فلان کس گفته درست است و . . . یک شاخه درخت پرشجرى درست کرده که اصلا انسان حیرت مى کند از اینهمه تتبعى که این مرد داشته است .
یکى دیگر جمله اى است که باز از پیغمبر نقل کرده اند که خطاب به على (ع) فرمود : انت الخلیفه بعدى . غیر از این دو جمله , جملات دیگرى نیز هست . متاسفانه دو هفته پیش که از اینجا مى رفتم , یادداشتهایم راجع به امامت را گم کردم . در آنجا این احادیث را یادداشت کرده بودم . اجمالا کتابهایش را مى دانم ولى خصوصیاتش یادم نیست . سیره ابن هشام کتابى است که در قرن دوم نوشته شده . خود ابن هشام ظاهرا در قرن سوم است ولى اصل سیره از ابن اسحاق است که در اوایل قرن دوم مى زیسته و ابن هشام کتاب او را تلخیص و تهذیب کرده است. از کتبى است که مورد اعتماد اهل تسنن است. در آنجا دو قضیه را نقل مى کند که این کتاب (تجرید) نقل نکرده ولى چون مضمون همین مضمون است من نقل مى کنم.
داستان یوم الانذار
یکى مربوط به داستان یوم الانذار است که در اوائل بعثت پیغمبر اکرم آیه آمد : انذر عشیرتک الاقربین (۳) خویشاوندان نزدیکت را انذار و اعلام خطر کن . هنوز پیغمبر اکرم اعلام دعوت عمومى به آن معنا نکرده بودند. مى دانیم در آن هنگام على (ع) بچه اى بوده در خانه پیغمبر. ( على (ع) از کودکى در خانه پیغمبر بودند که آن هم داستانى دارد ) رسول اکرم به على (ع) فرمود : غذایى ترتیب بده و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت کن . على (ع) هم غذایى از گوشت درست کرد و مقدارى شیر نیز تهیه کرد که آنها بعد از غذا خوردند . پیغمبر اکرم اعلام دعوت کرد و فرمود من پیغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم . من مامورم که ابتدا شما را دعوت کنم و اگر سخن مرا بپذیرید سعادت دنیا و آخرت نصیب شما خواهد شد . ابولهب که عمومى پیغمبر بود تا این جمله را شنید , عصبانى و ناراحت شد و گفت تو ما را دعوت کردى براى اینکه چنین مزخرفى را به ما بگویى؟ ! جارو جنجال راه انداخت و جلسه را بهم زد . پیغمبر اکرم براى بار دوم به على (ع) دستور تشکیل جلسه را داد . خود امیرالمومنین که راوى هم هست مى فرماید که اینها حدود چهل نفر بودند یا یکى کم یا یکى زیاد . در دفعه دوم پیغمبر اکرم به آنها فرمود هر کسى از شما که اول دعوت مرا بپذیرد , وصى , وزیر و جانشین من خواهد بود . غیر از على (ع) احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار که پیغمبر اعلام کرد , على (ع) از جا بلند شد. در آخر پیغمبر فرمود بعد از من تو وصى و وزیر و خلیفه من خواهى بود .
داستان ملاقات رئیس قبیله با پیغمبر اکرم
قضیه دیگر که باز در سیره ابن هشام است, از این بالاتر است. در زمانى که هنوز حضرت رسول در مکه بودند و قریش مانع بودند که ایشان تبلیغ کنند و وضع سخت و دشوار بود, در ماههاى حرام (۴) مزاحم پیغمبر اکرم نمى شدند یا لااقل زیاد مزاحم نمى شدند یعنى مزاحمت بدنى مثل کتک زدن نبود ولى مزاحمت تبلیغاتى وجود داشت . رسول اکرم همیشه از این فرصت استفاده مى کرد و وقتى مردم در بازار عکاظ در عرفات جمع مى شدند (آن موقع هم حج بود ولى با یک سبک مخصوص) مى رفت در میان قبائل گردش مى کرد و مردم را دعوت مى نمود . نوشته اند در آنجا ابولهب مثل سایه پشت سر پیغمبر حرکت مى کرد و هر چه پیغمبر مى فرمود , او مى گفت دروغ مى گوید , به حرفش گوش نکنید. رئیس یکى از قبائل خیلى با فراست بود. بعد از آنکه مقدارى با پیغمبر صحبت کرد , به قوم خودش گفت اگر این شخص از من مى بود لاکلت به العرب. یعنى من اینقدر در او استعداد مى بینم که اگر از ما مى بود , به وسیله وى عرب را مى خوردم . او به پیغمبر اکرم گفت من و قومم حاضریم به تو ایمان بیاوریم (بدون شک ایمان آنها ایمان واقعى نبود ) به شرط اینکه تو هم به ما قولى بدهى و آن اینکه براى بعد از خودت من یا یک نفر از ما را تعیین کنى . فرمود اینکه چه کسى بعد از من باشد , با من نیست با خداست . این , مطلبى است که در کتب تاریخ اهل تسنن آمده است .
حدیث غدیر و تواتر آن
یکى دیگر از ادله اى که شیعه ذکر کرده اند حدیث غدیر است [خواجه نصیر] مى گوید : و لحدیث الغدیر المتواتر حدیث غدیرى که متواتر است . [متواتر] اصطلاحى است در علم حدیث , مى گویند خبر واحد و خبر متواتر . مقصود از خبر واحد این نیست که ناقل آن یک نفر باشد بلکه یعنى خبرى که نقل آن در حدى است که مفید یقین نیست خواه ناقل یک نفر باشد و خواه ده نفر باشند . مثلا شخصى نقل مى کند که من فلان خبر را از رادیو شنیدم. شما گمان پیدا مى کنید که این سخن راست باشد اما هنوز منتظرید که دیگران چه مى گویند . از یک نفر دیگر هم مى شنوید, گمانتان قویتر مى شود . بعد مى بینید که افراد زیادى همین حرف را مى زنند. نمى توانید احتمال بدهید که همه اینها خواسته اند دروغ بگویند. حتى باید [تعداد ناقلان] در حدى باشد که تبانى بر دروغ هم در آن درست نباشد چون در یک حدى ممکن است افراد بشر تبانى کنند ولى اگر از آن حد بیشتر باشد تبانى امکان ندارد . تواتر یعنى [مقدار نقل خبر] فوق تبانى باشد . مثلا در همین مثالى که عرض کردم ممکن است ده نفر با همدیگر تبانى کنند که بگویند ما فلان خبر را از رادیو شنیدیم . تا دویست نفر ممکن است تبانى کنند ولى گاهى قضیه به حدى مى رسد که اصلا نمى شود احتمال داد که تبانى باشد. مثلا شما مى روید به جنوب تهران مى بینید شخصى مى گوید رادیو چنین چیزى گفته. بعد مى روید شرق تهران مى بینید افرادى آن خبر را نقل مى کنند . بعد مى روید غرب تهران همینطور . نمى توانید احتمال بدهید که همه اینها با یکدیگر تبانى کرده اند . این را مى گویند تواتر. شیعه مدعى است که نقل خبر غدیر در حدى است که ما احتمال تبانى هم در آن نمى توانیم بدهیم و بگوئیم مثل چهل نفر از صحابه پیغمبر تبانى کردند بر یک دروغ , خصوصا که بسیارى از ناقلان این خبر جزء دشمنان على (ع) بوده یا از طرفداران ایشان شمرده نشده اند . اگر ناقلان فقط از تیپ سلمان و ابوذر و مقداد یعنى همانها که دور على مى چرخیدند بودند , مى شود احتمال داد که اینها علاقه مفرطى به على (ع) داشتند و با تبانى چنین حرفى زده اند . در حالیکه این خبر را کسانى نقل کرده اند که علاقه اى به على (ع) نشان نداده اند . امثال ملا على قوشچى مى گویند این خبر واحداست و به حد تواتر نرسیده است , ولى شیعیان مى گویند خیر , خبر واحد نیست [و متواتر است] , این هم کتابها . در حدیث غدیر پیغمبر (ص) فرمود : الست اولى بکم من انفسکم ؟ قالوا بلى . آیا من از خود شما بر شما اولویت ندارم ؟ (۵) گفتند : بلى . بعد فرمود : من کنت مولاه فهذه على مولاه معلوم است که مى خواهد همان اولویت خودش بر نفوس را براى على (ع) تصویب کند .
حدیث منزلت
یکى دیگر از احادیثى که ایشان [خواجه نصیر] مى فرمایند متواتر است و ملا على قوشچى منکر اصلش نیست ولى مى گوید خبر واحد است و باز اشخاصى نظیر میر حامد حسین در عبقات و آقاى امینى در الغدیر و مخصوصا میر حامد حسین که یک کتاب را به آن اختصاص داده (الغدیر به سایر احادیث زیاد نپرداخته) بدان پرداخته اند, حدیث منزلت است که پیغمبر اکرم درباره على (ع) فرمود : انت منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى نسبت تو به من همان نسبتى است که هارون به موسى داشت به استثناى نبوت. این جمله را پیغمبر اکرم هنگامى که به غزوه تبوک مى رفتند فرمود . غزوه تبوک در واقع لشکر کشى بود نه جنگ. بعد از غزوه موته بود که اولین و آخرین جنگ میان اعراب و رومیها در زمان پیغمبر بود و در شمال مدینه رخ داد. مرکز امپراطورى روم شرقى همین اسلامبول (قسطنطینیه) بود و سوریه هم دست نشانده و تحت الحمایه آنها بود رومیها داشتند در سوریه خودشان را براى یک حمله به طرف مدینه آماده مى کردند. پیغمبر اکرم مصلحت چنین دید که یک لشکر کشى تا مرز روم بکند واین کار را انجام داد (۶). به قول سیاسیون مى خواست قدرت خودش را نشان بدهد که ما آماده ایم. تا مرز روم رفتند و بعد هم برگشتند . رسول اکرم در این سفر على (ع) را با خود نبرد و گذاشت در مدینه به عنوان جانشین خودش . علماى شیعه مى گویند این کار به این دلیل بود که پیغمبر مى دانست در آنجا جنگى رخ نمى دهد . على (ع) از اینکه در مدینه ماند دلتنگ شد , عرض کرد یا رسول الله !
شما مرا اینجا مى گذارید در ردیف زنها و بچه ها و با خود نمى برید؟  فرمود: اما ترضى ان تکون (یا : انت) منى بمنزله هارون من موسى الا انه لا نبى بعدى (مى خواست بگوید من تو را به عنوان جانشین خود گذاشتم نه اینکه تو را در مدینه رها کرده و رفته باشم) یعنى هر نسبتى که هارون به موسى داشت تو با من دارى به استثناى نبوت. ما وقتى به قرآن مراجعه مى کنیم تا ببینیم چه نسبتى میان هارون و موسى هست مى بینیم در یک جا قرآن نقل مى کند که موسى در ابتداى کار خود از خدا چنین خواست: رب اشرح لى صدرى و یسرلى امرى و احلل عقده من لسانى یفقهوا قولى (تا اینجایش محل شاهد ما نیست) و اجعل لى وزیرا من اهل (وزیر اصلا یعنى کمک. وزیر یعنى سنگینى, وزیر یعنى کسى که مقدارى از سنگینى را متحمل مى شود. این اصطلاح معروف هم که بعد پیدا شده به اعتبار اینست که وزیر معاون پادشاه بوده است.) براى من کمک و همراهى از خاندانم تعیین کن پیشنهاد هم مى دهد ( یعنى قبول کن): هارون اخى برادرم هارون را. اشدد به ازرى پشت مرا با او محکم کن و و اشرکه فى امرى او را در این کار با من شریک گردان . کى نسبحک کثیرا و نذکرک کثیرا (۷) تا بیشتر تو را تسبیح گوئیم و یاد کنیم یعنى بیشتر دین تو را رواج دهیم . در جاى دیگر قرآن مى بینیم که مى فرماید موسى به هارون گفت (بعد از این جریان است): یا هارون اخلفنى فى قومى ( ۸ ) هارون ! جانشین من باش در میان قوم من . بنابراین وقتى پیغمبر مى گوید : انت منى بمنزله هارون من موسى مى خواهد بگوید همان نسبتى را که هارون به موسى داشت و همه از طریق قرآن مى دانند (وزیرش بود , پشتش به او محکم بود , شریک در کارش بود و جانشین او در قومش بود ), تو با من دارى الا انه لا نبى بعدى به استثناى نبوت . اگر الا انه لا نبى بعدى نبود , مى گفتیم اینجا پیغمبر نظرش به یک امر از امور و به یک شباهت بالخصوصى است اما وقتى نبوت را استثنا مى کند , کانه مى خواهد بگوید درجمیع شئون ( البته شئون اجتماعى نه شئون طبیعى که هارون برادر طبیعى موسى بود , تو هم برادر طبیعى من هستى ! ) این نسبت بر قرار است , نسبتى که هارون از ناحیه خدا در جمیع شئون الهى به موسى داشت تو نسبت به من دارى . جوابى که اهل تسنن مى دهند اینست که اگر چنین حدیثى متواتر باشد ما قبول داریم ولى متواتر نیست , واحد است . ولى همانطور که عرض کردم علمایى نظیر میر حامد حسین در کتابهایشان ثابت مى کنند که این حدیث هم متواتر است .

——————————————————————————————————————–
پی نوشت ها:
۱-[ باب الرد الى الکتاب و السنه و انه لیس شیىء من الحلال و الحرام الا و قد جاء فیه کتاب او سنه] ۲- بیشتر به جنبه دینى او نظر دارند . قبلا گفتم اینکه در عصر ما مسئله امامت را فورا مساوى با مسئله حکومت که جنبه دنیایى قضیه است مى گیرند, صحیح نیست در مسئله امامت بیشتر جنبه دینى آن مطرح است . اصلا بین مسئله امامت و مسئله حکومت به یک اعتبار نوعى عموم و خصوص من وجه است . امامت یک مسئله است و حکومت که از شئون امامت است , مسئله دیگرى است . در زمان غیبت ما درباره حکومت صحبت مى کنیم ولى درباره امامت صحبت نمى کنیم . نباید امامت را مساوى با حکومت دانست . امامت به تعبیر علما ریاست در دین و دنیاست و چون ریاست در دین است , قهرا ریاست در دنیا هم هست . مثل خود پیغمبر که چون رئیس دینى بود , به تبع رئیس دنیایى هم بود . اگر در زمانى فرضا امام وجود نداشته باشد یا امام غیبت داشته باشد و ریاست دینى به آن معنا در کار نباشد , آنوقت مسئله ریاست دنیایى پیش مىآید که تکلیف آن چیست. ۳- سوره شعرا آیه ۲۱۴ . ۴- ماههاى ذىالقعده , ذىالحجه و محرم چون ماه حرام بود , ماه آزاد بود یعنى در این ماهها همه جنگها تعطیل بود , دشمنان از یکدیگر انتقام نمى گرفتند و رفت و آمدها در میانشان معمول بود . در بازار عکاظ جمع مى شدند و حتى اگر کسى قاتل پدرش را که مدتها دنبالش بود پیدا مى کرد , به احترام ماه حرام متعرضش نمى شد . ۵- اشاره به آیه قرآن ( سوره احزاب , آیه ۶ ) است که : النبى اولى بالمومنین من انفسهم پیغمبر چون از جانب خداست , بر جان و مال و بر همه چیز مردم از خود مردم اولویت دارد . هر کسى اختیار مال و جان و همه چیز خودش را دارد اما پیغمبر در همین اختیارداریها از خود صاحب اختیارها صاحب اختیارتر است . البته پیغمبر هیچگاه کارى را العیاذ بالله به خاطر نفع خودش انجام نمى دهد . او نماینده جامعه اسلامى از طرف خداست . انسان اختیار مال و جان خودش را دارد براى خودش , پیغمبر این اختیار را بیشتر دارد براى جامعه اسلامى . ۶- ما در سال گذشته به خیبر رفتیم و هیچ نمى دانستیم که بین مدینه تا خیبر و بین مدینه تا تبوک اینقدر فاصله است . از مدینه تا تبوک در جاده شوسه و مستقیم درست صد فرسخ یعنى ششصد کیلومتر است و شاید در آن جاده هاى قدیم بیشتر هم بوده و از مدینه تا خیبر شصت فرسخ است . واقعا تعجب کردیم که این چه قدرت و همتى بوده است که با وسائل آن روز این راه را طى کرده اند. ۷- سوره طه , آیات ۲۵ تا ۳۴ . ۸- سوره اعراف آیه ۱۴۲ . این بخش از آیه به طور کامل به این صورت است : و قال موسى لاخیه هارون اخلفنى فى قومى.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.