بررسی آمار روایات فضائل اهل بیت در صحاح ۲
۵ـ عباسیان و اهلبیت:
عباسیان، فرزندان عباس بن عبدالمطلب، عموى پیامبر بودند. على بن عبدالله بن عباس (م ۱۱۸ هـ.ق)، در زمان ولید بن عبدالملک دوبار به زندان افتاد. او پس از آزادى از زندان، در «حُمیمه» که روستایى در جنوب «بحر المیت» است زندگى را سپرى مىکرد. این دهکده بر سر راه کاروان جنوب ـ شمال، و در مسیر کاروانهاى حج بود؛ و از عراق که مرکز تحرّکات شیعى و مخالف امویان بود، دور بود. از اینرو عباسیان در پناه امنیت و با بهرهگیرى از موقعیت حساس حُمیمه با شرق و غرب جهان اسلام، زمینهى یکى از مهمترین تحولات سیاسى را در تاریخ اسلام فراهم آوردند.([۱])
عباسیان در توجیه استحقاق خویش براى خلافت، مدعى شدند که آن را از طریق «محمد بن حنفیه» به ارث بردهاند. این ادعا مبتنى بر روایت مشهورى است که اکثر مورّخان آن را آوردهاند. بر پایهى این روایت، پیروان شیعه، کسانى که معتقدند که امامت پس از امام على و فرزندانش، امام حسن و امام حسین ‘، حق محمد بن حنفیه است و این حق پس از وى به فرزندش، ابوهاشم عبدالله، رسیده است. ابوهاشم براى بهدست آوردن خلافت فعالیتهایى را در عراق انجام داد و به همین سبب در سال ۹۸ هـ.ق به دربار اموى فراخوانده شد و در باز گشت، به دست عاملان سلیمان بن عبدالملک، مسموم شد. بنابر همین روایت، وى هنگامى که مرگ خویش را نزدیک دید، نزد محمد بن على بن عبدالله بن عباس به حُمیمه رفت و حق امامت را به او تفویض کرد و رموز دعوت و اسامى مبلّغان و داعیان خویش را در اختیار او نهاد و یارانش را به پیروى از این امام جدید سفارش کرد.
گویا عباسیان، پس از دستیابى به قدرت، این داستان را بزرگ جلوه دادند تا براى دور ساختن علویان از خلافت و تقویت پایههاى حکومت خود، حجتى استوار داشته باشند.
پس از ملاقات ابوهاشم با محمد بن عبدالله در سال ۹۸ هـ.ق ، مقدمات دعوت عباسى فراهم گردید و در سال ۱۰۰ هـ.ق دعوت رسما آغاز شد و پس از ۳۲ سال تبلیغ و کوشش مستمر و منظم رهبران و داعیان عباسى به پیروزى رسید.([۲])
۱ـ ۵ـ نکتهاى مهم:
همان گونه که دیدیم عباسیان در سال ۱۰۰ هـ.ق رسماً دعوت خود را آغاز کردند و این یعنى در اوج حکومت هشام (۱۰۵ـ ۱۲۵ هـ.ق). روشن است که داعیان عباسى که امامت خود را ادامهى امامت حضرت على، امام حسن، امام حسین و محمد بن حنفیه مىدانستند، تلاش مىکردند تا براى تقویت موضع خود، به فضائل اهلبیت دست بیاویزند و این همان چیزى بود که هشام به هیچ وجه زیر بار آن نمىرفت؛ زیرا که گذشته از آنکه امویان اساسا با آل على دشمنى داشتند، عباسیان را نیز دشمن بزرگ خود مىدانستند، از اینرو از گسترش فضائل اهلبیت با شدتى بیشتر از گذشته، جلوگیرى مىکردند.
۲ـ ۵ـ بهرهبردارى سیاسى عباسیان از اهلبیت:
در اینکه عباسیان در دعوت خود، از اهلبیت و مظلومیت آنها سوء استفادههاى سیاسى کردند سخنى نیست. آنها در هرجا از کشته شدن امام حسین به وسیلهی امویان سخن مىگفتند و خود را خونخواه او و منتقم مظلومیت آل على مىدانستند. از اینرو شعار دعوت آنها «الرضا من آلمحمد» بود.([۳]) ولى پس از روى کار آمدن و استوار شدن قدرتشان آنها نیز اهلبیت را مانع کار خود مىدانستند و همچون بنىامیه، آنها را در تنگنا و فشار قرار دادند و شیعیان ایشان را مىکشتند. در اینجا به نمونههایى از جنایات عباسیان که در حق اهلبیت و شیعیان روا داشتند، مىپردازیم.
۳ـ ۵ـ ابوالعباس سفاح عباسى و اهلبیت:
نخستین فرد از عباسیان که او را خلیفه خواندند «ابوالعباس سفاح»([۴]) بود.
او عمویش عبدالله بن على را مأمور کشتن مروان حمار، آخرین حاکم اموى، کرده بود. مروان در مصر دستگیر و کشته شد. سر او را از بدنش جدا کرده، براى سفاح فرستادند. سفاح با دیدن سر مروان سجدهى شکر بهجا آورد:
«… فلمّا وضع بین یدیه خرّ لله ساجدا، ثم رفع رأسه وقال: الحمدلله الذی أظهرنی علیک وأظفرنی بک ولم یُبقِ ثأری قِبَلک و قِبَل رَهْطِک أعداء الدین؛ ثمّ تمثّل قول ذی الاصبَع العدوانّی:
لویَشربون دَمی لمیَرْدِ شاربَهم ولا دِماؤهمُ للغیظ تُروینی([۵])
سفاح همچنین بسیارى از مردگان بنىامیه را از قبر بیرون آورد و سوزاند. او سر مروان حمار را مورد خطاب قرار داد و گفت:
«… ما أبالی متى طرقنی الموت، قد قتلت بالحسین و بنی أبیه من بنى أمیّه مائتین، و أحرقت شلو هشام بابن عمی زید بن علی، و قتلت مروان بأخی إبراهیم…»([۶])
روزى از روزها، در آغاز حکومتش بسیارى از بنىامیه را در دربار خود کشت و سپس برروى جسدهاى آنان سفره پهن کرد و بر روى آن سفره نشست؛ و این در حالى بود که برخى از امویان که نیمهجانى در بدن داشتند و زیر سفرهى سفاح دست و پا مىزدند. او پس از خوردن غذایش گفت: به یاد ندارم غذایى را لذیذتر از این غذا. سپس گفت: این کشتهها را در کوچه بیندازید تا مردم لعنشان کنند همان گونه که در حال حیات، ایشان را لعن مىکردند.
آنها را به کوچهها انداختند؛ سگها مىآمدند و آنها را به دندان گرفته، مىبردند و بر روى زمین مىکشیدند.([۷])
آرى! دوران سفاح به انتقامکشى از امویان و مروانیان گذشت. او ۴ سال و ۹ ماه و ۲۰ روز بیشتر برتخت ننشست و در «انبار»، شهرى که خود ساخته بود، به ۱۳۶ هـ.ق در سن ۳۳ سالگى درگذشت.([۸]) گویا سبب مرگش بیمارى آبله بوده است.([۹])
هرچند که او فرصت چندانى نیافت تا به اهلبیت و شیعیان ایشان بپردازد ولى در همان مدت، از اذیت ایشان چشمپوشى نکرد.
امام صادق چون به نیّات آنها آگاه بود نامهى «ابوسلمه» کارگزار و اوّل وزیر عباسیان که او را «وزیر آلمحمد» مىخواندند را در آتش سوزانده بود و این به گوش سفاح رسیده بود.
امام به «محمد بن عبدالرحمان» فرستادهى «ابوسلمهى خلاّل» گفته بودند:
«… و ما أنا و أبو سلمه؟ و أبو سلمه شیعه لغیری… ثم أنشأ یقول متمثلاً بقول الکمیت بن زید:
أیا موقدا نارا لغیرک ضوءها و یا حاطبا فی غیر حبلک تحطب»([۱۰])
آرى! امام از همان آغاز مخالفت خود را با عباسیان آشکار کرد. از اینرو بود که گویا سفاح، امام را مدتى به عراق خواند تا ایشان را زیرنظر بگیرد. این مطلب از روایت کلینى& در کافى روشن مىشود. او در روایتى مىگوید:
«سهل بن زیاد، عن علیّ بن الحکم، عن رفاعه، عن رجل، عن أبی عبدالله قال: دخلت على أبی العباس بالحیوه، فقال: یا أبا عبدالله ما تقول فی الصّیام الیوم؟ فقلت: ذاک إلى الامام، إن صمت صمنا و إن أفطرت أفطرنا. فقال: یا غلام علیّ بالمائده، فأکلت معه وأنا أعلم والله إنّه یوم من شهر رمضان، فکان إفطارى یوما وقضاؤه أیسر علیّ من أن یضرب عنقی ولا یُعبد الله»([۱۱])
کلینى& روایت دیگرى را نیز به همین مضمون آورده که در آن به «… عن رجل من أصحابنا عن أبی عبدالله أنّه قال ـ و هو بحیره([۱۲]) فی زمان أبی العباسـ…» اشاره و استناد کرده.([۱۳])
از این روایت شدت سختگیرى سفاح بر امام روشن مىشود. امام، سفاح را «امام» مىخواند و از کشته شدن خود در صورت مخالفت با سفاح در مسئلهاى فقهى ـ سیاسى خبر مىدهد.
در هر صورت، کار عباسیان در زمان ابوالعباس استوار شد و پس از او حکومت بردوش برادرش ابو جعفر منصور افتاد.
۴ـ ۵ـ ابوجعفر، منصور عباسى و اهلبیت:
کار دوّمین زمامدار عباسیان یعنى منصور دوانیقى([۱۴]) به درازا کشید. مردم او را به مدت ۲۰ سال (۱۳۷ـ ۱۵۸هـ) خلیفه مىخواندند. او چندى پیش از دعوت عباسى در حُمیمه به دنیا آمد و با آنکه از سفاح بزرگتر بود، ابراهیم امام، ابوالعباس را بر او مقدّم کرد؛ چرا که مادر منصور، «سلاّمه» کنیزى بربرى بود.([۱۵]) منصور هنگام مرگ برادرش سفاح در سفر حج بود و در راه مکه خبر مرگش را شنید. او که ولیعهد سفاح بود بىدرنگ به عراق بازگشت و بر تخت نشست.([۱۶])
دوران منصور، از تاریکترین دورانهاى حکومت عباسیان است. در مدت حکومت او اهلبیت و نیز شیعیانشان، سختترین اوضاع را سپرى مىکردند.
او قیام «نفس زکیّه» یعنى محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على، در حجاز را سرکوب کرد (۱۴ رمضان ۱۴۵هـ). همچنین برادر نفس زکیه یعنى ابراهیم نمایندهى او در بصره را نیز مانند محمد به قتل رساند (ذیقعدهى ۱۴۵هـ). قتل ابراهیم در «باخمرى» بود؛ و او به قتیل باخمرى مشهور شد.([۱۷])
قیام نفس زکیه؛ نخستین قیام علویان برضد عباسیان بود. از این به بعد قیامهاى دیگرى نیز صورت گرفت ولى بىفایده بود و عباسیان حساب کار خود را کردند و با شدت هرچه تمامتر بر علویان و در رأس آنان اهل بیت و نیز شیعیان سخت گرفتند. روشن است در چنین محیط و فضاى سیاسى نمىشد فضائل اهلبیتمنتشر شود.
منصور از کشتن اهلبیت و شیعیان ایشان هیچ باکى نداشت. او حجاج را شخصى دلسوز براى مروانیان مىدانست که به کشتار علویان و شیعیان پرداخته بود: «… فالله ما رأیت رجلاً أنصح من الحجاج لبنی مروان…». مسیب بن زهیر که یکى از درباریان منصور بود به او گفت:
«… والله ما خلق الله على جدید الارض خلقا أعز علینا من نبیّنا، وقد أمرتنا بقتل أولاده فأطعناک و فعلنا ذلک، فهل نصحناک أم لا؟»([۱۸])
او عبدالله بن حسن بن حسن بن على و بسیارى دیگر از علویان را در کوفه در سردابى زندانى کرد که در آن، شب از روز تشخیص داده نمىشد. آنها آنقدر در آن زندان ماندند تا همگى مردند و پس از آن زندان را بر اجساد آنان خراب کردند و همگى در همانجا دفن شدند.
بدنهاى علویان در زندانهاى عراق متعفن مىشد. تعفن از پاهاى آنها شروع مىشد و آنقدر گسترش مىیافت تا به قلب مىرسید و مىمردند.([۱۹])
منصور در خطبهاى، امام حسن را خلیفهاى بىکفایت خواند و به آن حضرت افترا زد.([۲۰])
ابوالفرج اصفهانى([۲۱]) در کتاب «مقاتل الطالبیّین» به کسانى که از آلعلى در زمان عباسیان و از جمله منصور کشته شدند، اشاره کرده است.([۲۲])
منصور، «محمد بن ابراهیم بن حسن» معروف به «دیباج اصغر» را در سال ۱۴۴ هـ وبه طرز فجیعى کشت. او دستور داد برروى سر محمد استوانهاى بنا کنند تا او بمیرد:
«… و أحضر المنصور محمد بن ابراهیم بن الحسن ـ و کان أحسن الناس صوره ـ فقال له: أنت الدیباج الاصغر؟ قال: نعم. قال: لأقتلنّک قتله لم أقتلها أحدا؛ ثم أمر به فبنى علیه أسطوانه و هو حی فمات فیها…»([۲۳]).
منصور بهگونهاى با علویان برخورد کرده بود که علویان تا «سند» نیز فرار مىکردند. از جملهى آنها فرزند ابراهیم طباطبایى علوى پسر ابراهیم دیباج بود. او به «مولتان» در هند گریخت در حالیکه از زیادى راه رفتن پایش خونآلوده شده بود.
«مقریزى»([۲۴]) مىگوید:
«… وکان لأبی القاسم الوسی بن إبراهیم طباطبا بن إسماعیل الدیباج ضیعه بالمدینه یقال لها «الرس»، فلم یسمح له أبوجعفر بالمقام بها حتّى طلبه، ففرّ إلى السند و قال:
لم یـروه ما أراق البغـی مـن دمنا فی کل أرض ولم یقصر عن الطلب
ولیس یشفى غلیلا فی حشاه سوی ألاّ یـری فـوقـها ابـن لبنـت نـبی
و کتب صاحب السند إلى أبی جعفر أنه وجود فی خان بالمولتان مکتوبا یقول: «أبو» القاسم بن ابراهیم العلوی، إنتهیت إلى هذا الموضع بعد أن انتعلت الدم من المشى…»([۲۵])
«ریطهًْ»، دختر سفاح، کلید خانهاى را به همسر فرزندش داد و او را قسم داد تا زمانى که منصور زنده است در آن خانه را باز نکند. هنگامى که منصور مرد و پسرش محمد، ملقب به مهدى برتخت نشست، در آن خانه را باز کرده، با اجسادى از آل ابىطالب مواجه شدند که نسب آنها بر روى کاغذ نوشته شده بود و به گوشهایشان آویزان بود. در میان آنها کودکان خردسالى نیز به چشم مىخورد. مهدى عباسى دستور داد گودالى کندند و آنان را در آن دفن کردند:
«… فإذا فیه من قتل من الطالبیین و فی آذانهم وقاع فیها أنسابهم و فیهم أطفال، فأمر المهدی فحضرت لهم حفیره و دفنوا فیها»([۲۶])
با این اوضاع، آیا مىتوان توقع داشت که منصور در مدت طولانى بیست و یک سالهى حکومت خود اجازهى نشر فضائل اهلبیت را بدهد؟
منصور، در سال ۸۰ یا ۸۳ هـ بزرگترین جنایت خود را انجام داد و امام جعفر بن محمد صادق را به شهادت رساند.([۲۷])
۵ـ ۵ـ قیام حسین بن على بن الحسن (شهید فخّ):
پس از هلاکت منصور در سال ۱۵۸ هـ، فرزندش مهدى عباسى یازده سال حکومت کرد (۱۵۸ـ ۱۶۹ هـ). پس از او فرزندش موسى، ملقب به هادى تا سال ۱۷۰ هـ بر مسند خلافت تکیهزد. هرچند کار او به درازا نکشید؛ امّا در همان روزگار و در آغاز خلافت هادى؛ علویانِ منطقهى حجاز به پیشوایى حسین بن على بن حسن بن حسن بن على قیام کردند. او در ذىقعدهى ۱۶۹ هـ، در مدینه مردم را به یارى اهلبیت فراخواند. بسیارى از علویان که پس از قیام نفس زکیّه به دنبال پیشوایى دیگر بودند دعوت او را پاسخ دادند.
دلیل قیام حسینبن على را «یعقوبى»([۲۸]) اینگونه مىنویسد:
«… وذلک أنّ موسى، ألحّ فی طلب الطالبیّین و أخافهم خوفا شدیدا وقطع ما کان من المهدی یجریه لهم من الارزاق و الأعطیه، وکتب إلى الآفاق فی طلبهم وحملهم، فلّما اشتدّ خوفهم وکثر من یطلبهم وبحث علیهم، عزم الشیعه و غیرهم إلى الحسین بن علیّ…»([۲۹])
حسین یازده روز مدینه را دردست گرفت و پس از آن به سوى مکّه روانه شد. نرسیده به مکه در جایى به نام «فخّ» با سپاه عباسى رو به رو شد و به قتل رسید. بنابر گفتهى مسعودى، بدنهاى حسین و یارانش سه روز بر روى زمین فخ ماند و درندگان و پرندگان آنها را خوردند:
«… و أقاموا ثلاثه أیام لم یواروا حتى أکلتهم السباع والطیر»([۳۰])
«خیزُران»، همسر مهدى عباسى و مادر هادى و هارون، علاقهى بیشترى به هارون داشت و مىخواست پس از مهدى، هارون به خلافت برسد؛ ولى این کار نشد و پس از مهدى، پسرش هادى برتخت نشست و هارون ولیعهد او شد.
در زمان حکومت هادى، او خواست تا هارون را خلع کند و فرزند خردسالش، جعفر را به جاى او بنشاند؛ از اینرو کار را بر هارون و پیروانش سخت گرفت و یحیى برمکى را به زندان انداخت و خواست تا هارون را خلع کند؛ اما خیزران که کینهى هادى را در دل داشت؛ کنیزان را وا داشت تا نیمهشبى هادى را خفه کردند و بدین ترتیب حکومت به دست هارون افتاد([۳۱]).
۶ـ ۵ـ هارون الرشید و اهلبیت:
همان شب که هادى را کشتند، براى هارون بیعت گرفته شد و او را خلیفه خواندند. ازپسر هادى، جعفر نیز به زور و تهدید بیعت گرفتند. هارون خلافت خود را مدیون تلاشهاى مادرش خیزران و کوششهاى «یحیى بن خالد برمکى» مىدانست. هارون، یحیى را «پدر» خطاب مىکرد:
«… ولما أفضت الخلافه إلى الرشید؛ دعا بیحیى بن خالد فقال له: یا أبت، أنت أجلستنی فی هذا المجلس ببرکتک ویُمنک وحسن تدبیرک، وقد قلدتک الأمر؛ ودفع خاتمه إلیه»([۳۲])
کار هارون به درازا کشید و ۲۳ سال (۱۷۰ـ ۱۹۳هـ) برتخت بود. تا سال ۱۷۳هـ، که خیرزان درگذشت؛([۳۳]) کار دربار به دست او بود ولى پس از آن همه کارها به دست برمکیان افتاد.
هارون نیز مانند پدرانش بزرگى علویان و اهلبیت را نمىتوانست بپذیرد؛ از اینرو علویان در زمان حکومت او نیز در فشار بودند.
هارون «یحیى بن عبدالله بن حسن بن حسن» را، که برادر نفس زکیه بود، به خیانت و فریب کشت. یحیى که در رى و طبرستان به کار دعوت مشغول بود؛ به دیار دیلم رفت و مردم آنجا را به رهبرى خود در حمایت از اهلبیت فراخواند. آنان پذیرفتند و با او بیعت کرده و او را فرمانرواى دیلم خواندند. کار یحیى بالاگرفت. هارون که به هراس افتاده بود فرزند یحیى برمکى، یعنى «فضل» را با ۰۰۰/۵۰ سپاهى براى سرکوب او فرستاد. فضل با یحیى صلحنامه نوشتند و هارون به دست خود امان نامهاى براى او نوشت. یحیى به همراه فضل به بغداد آمد؛ ولى هارون پس از چند روز، او را در خانهاش بازداشت کرد و فقیهان و قاضیان را به صدور فتوایى مبنى بر مشروعیت نقض آن امان نامه وادار کرد؛ و پس از آن و در سال ۱۷۶ هـ یحیى را به قتل رساند.([۳۴])
از دیگر کارهاى هارون این بود که دشمنان اهلبیت را حاکم شهرها مىکرد. طبرى مىگوید:
«… بکار بن عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن الزبیر ـ و کان بکّار شدید البغض لآل أبیطالب، و کان یبلّغ هارون عنهم، و یسیء بأخبارهم، وکان الرّشید ولاّه المدینه، وأمر، بالتضییق علیهم ـ …»([۳۵])
هارون نیز در آخر مانند جدّش منصور، جنایت عظماى خود را مرتکب شد و یکى دیگر از ائمهى اهلبیت، یعنى امام هفتم، حضرت موسى بن جعفررا در سال ۱۸۳ هـ.ق به شهادت رساند.
یعقوبى مىنویسد:
«… وتوفّی موسى بن جعفر… سنه ۱۸۳، وسنّه ۵۸ سنه، وکان ببغداد فی حبس الرشید قِبل السندی بن شاهک…»([۳۶])
۷ـ ۵ـ مأمون عباسى و رواج اندیشهى معتزلى:
پس از مرگ هارون در ۱۹۳ هـ.ق ، پسرش محمد، ملقب به امین، بر تخت نشست. پنج سال حکومت او به جنگ با برادرش عبدالله، ملقب به مأمون گذشت. مأمون، امین را شکست داد و ۲۰ سال (۱۹۸ـ ۲۱۸ هـ) حکومت کرد.
تاریخ، مأمون را دانشمندى معتزلى مشرب معرفى کرده است. او را افزون بر اینکه خلیفه مىدانستند؛ دانشمندى بزرگ، که در فقه و ادب و حدیث و کلام و حکمت دستى بر آتش داشت، نیز مىشناختند.([۳۷])
سیوطى گوید:
«… وبرع فی الفقه والعربیه وأیام الناس ولما کبر عنى بالفلسفه وعلوم الأوائل ومَهَرَ فیها؛ فجرّه ذلک إلى القول بخلق القرآن… وکان أفضل رجال بنى العباس حزما وعزما وحلما وعلما ورأیا ودهاء وهیبه وشجاعه وسؤددا وسماحه، وله محاسن وسیره طویله لولا ما أتاه من محنه الناس فی القول بخلق القرآن، ولم یل الخلافه من بنی العباس أعلم منه…»([۳۸])
سیوطى همچنین مىگوید:
«… وفی سنه ۲۱۱ أمر المأمون بأن ینادى: برئت الذمّه ممن ذکر معاویه بخیر، و أن أفضل الخلق بعد رسولالله صلىالله علیه وسلم علی بن أبیطالب.
وفی سنه ۲۱۲ أظهر المأمون القول بخلق القرآن مضافا إلى تفضیل علی على أبیبکر و عمر فاشمأزّت النفوس منه و کاد البلد یفتتن، ولم یلتئم له من ذلک ما أراد، فکف عنه إلى سنه ۲۱۸»([۳۹])
نیز مىگوید:
«… وفی سنه ۲۱۸ امتحن الناس بالقول بخلق القرآن …([۴۰]) و کتب المأمون إلیه([۴۱]) فی إشخاص سبعه أنفس و هم: محمدبن سعد کاتب الواقدی، و یحیى بن مَعین و أبو خیثمه و أبو مسلم مستملى یزید بن هارون، و إسماعیل بن داود و إسماعیل بن أبی مسعود و أحمد بن إبراهیم الدودقی، فأشخصوا إلیه، فامتحنهم بخلق القرآن، فأجابوه، فردّهم من الرّقه إلى بغداد و سبب طلبهم أنهم توقفوا أولاً ثم أجابوه تقیّهً.
وکتب إلى إسحاق بن إبراهیم بأن یحضر الفقهاء ومشایخ الحدیث و یخبرهم بما أجاب به هؤلاء السبعه، ففعل ذلک، فأجابه طائفه وامتنع آخرون، فکان یحیى بن مَعین و غیره یقولون: أجبنا خوفا من السیف.
ثم کتب المأمون کتابا آخر من جنس الأوّل إلى إسحاق، وأمر، بإحضار من امتنع، فأحضر جماعه منهم: أحمد بن جنبل و… وعلى بن الجعد و… وقتیبه بن سعید… ثم قال لأحمد بن حنبل: ما تقول؟ قال: کلام الله، قال: أمخلوق هو؟ قال: هو کلام الله، لاأزید على هذا…([۴۲]) ثم بلغ المأمون أن الذین أجابوا إنّما أجابوا مکرهین، فغضب وأمر بإحضارهم إلیه، فحملوا إلیه، فبلغتهم وفاه المأمون قبل وصولهم إلیه»([۴۳])
پس از مأمون، عصر دوّم خلافت عباسى با روى کار آمدن «معتصم» در سال (۲۱۸ـ ۲۲۷هـ) آغاز شد. او برادر مأمون بود و شیوهى او را دنبال مىکرد.([۴۴])
عصر اوّل عباسى به سبب نفوذ عناصر ایرانى از دورههاى بعد متمایز است. این عصر از خلافت سفّاح آغاز شد و تا پایان عمر مأمون به درازا کشید؛ امّا از زمان معتصم و به دلیل دگرگونى اوضاع خلافت، دورانى جدید با مشخصاتى نو پدید آمد. از مهمترین مشخصات این دوره، زوال قدرت خلفا و اقتدار روزافزون غلامان و درباریانى بود که خلفاى ناتوان عباسى را در چنگ خود گرفته و آنان را گرفتار زندان و شکنجه مىکردند و گاه به گونهاى فجیع مىکشتند.([۴۵])
البته باید گفت که این اوضاع پس از قتل متوکل عباسى بیشتر نمایان شد. معتصم نیز فتنهى «محنت» را ادامه داد. ذهبى در اینباره مىگوید:
«… کتب المعتصم إلى نائبه على مصر، کُنْدر، وإلى قاضی مصر هارون بن عبدالله الزُهری، کتابا بخطّ الفضل بن مروان یمتحن فیه الناس بخلق القرآن… و اُمر المعلّمون أن یُعلّموا الصّبیان لَتعلیم القرآن، یعنی القول بخلق القرآن…»([۴۶])
پس از معتصم، پسرش هارون، ملقب به «الواثق بالله» بر تخت نشست (۲۲۷ـ ۲۳۲ هـ). پاى ترکان از زمان معتصم به دربار باز شد([۴۷]) و در دوران واثق بازتر شد.
واثق از دوران جوانى عهدهدار مسئولیتهایى شد که پدر به او واگذار کرده بود. از اینرو با روش و سیاست معتصم در به کارگیرى سپاهان ترک آشنا بود و مانند پدر به ترکان روى آورد. او براى نخستین بار مقام «سلطانى» را در دستگاه خلافت به وجود آورد و آن مقام را با امارتِ سرزمینهاى غربى خلافت، از قصر خلیفه گرفته تا آخرین نقطهى مغرب، همراه با تشریف و خلعت و تاج و جواهر و کمربند، به «اشناسِ» ترک واگذار کرد و امارت خراسان و سند و ناحیههاى دجله را به «ایتاخ» سپرد. همچنین «وصیف» را حاجب خود ساخت و «بغا» را به فرماندهى سپاه برگزید. امارت مناطقى از قلمرو عباسى را به سرداران ترک سپرد، به شرط آنکه هر سال خراج معینى بپردازند. از این رو حکومت آن مناطق در واقع مستقل و تنها در ظاهر تابع خلیفه بود.([۴۸])
واثق نیز در اعتزال شیوهى پدر و عمویش را دنبال کرد. از این رو سالهاى ۱۹۸ تا ۲۳۲هـ را عصر طلایى معتزله نامیدهاند که با مرگ واثق به پایان رسید.([۴۹])
ذهبى مىگوید:
«… وبقیت المحنه إلى أن وَلیَ الخلافهَ المتوکّلُ سنهَ ۲۳۲هـ»([۵۰])
۸ـ ۵ـ احمد بن حنبل و جریان محنت:
از جمله کسانى که تاریخ زندگى او با جریان محنت و خلق قرآن به سختى گره خورده احمد حنبل، امام حنبلیان است. او با معتصم در جریان محنت درافتاد و بر رأى خود پافشارى کرد تا اینکه او را تازیانه زدند.
مسعودى در حوادث سال ۲۱۹ هـ مىنویسد:
«… وفیها ضرب المعتصم، أحمد بن حنبل ثمانیه وثلاثین سوطا لیقول بخلق القرآن»([۵۱])
ذهبى و سیوطى این واقعه را در سال ۲۲۰هـ گفتهاند.
۹ـ ۵ـ ابن ابى دؤاد (۱۶۰ـ ۲۴۰هـ) و نقش او در نشر اعتزال:
تاریخ به ما مىگوید که «ابن ابى دؤاد»([۵۲]) نقش بزرگى در نشر اعتزال در دوران طلایى معتزله داشته است. ابن ندیم دربارهى او مىگوید:
«… من أفاضل المعتزله و ممّن جرّد فی إظهار المذهب والذبّ عن أهله والعنایه به… مولده بالبصره. من صنایع یحیى بن أکثم، و هو وصله بالمأمون، و من جهه المأمون اتصل بالمعتصم… توفی… فی خلافه المتوکل من فالج لحقه…»([۵۳])
او منفور اهل حدیث بوده و هست. ذهبى در مرگ او از واژهى «هَلَکَ» استفاده کرده؛ و درباره او مىگوید: «… جَهمی بغیض…»([۵۴])
ابن حجر دربارهاش چنین مىگوید:
«… قال الخطیب: ولی القضاء للمعتصم و الواثق، وکان موصوفا بالجود و حسن الخلق و وفور الأدب، غیر أنه أعلن بمذهب الجهمیّه، و حمل النّاس على امتحان الناس بخلق القرآن. قال الدار قطنی: هو الذی کان یمتحن العلماء فی زمانه… ولدت سنه ۱۶۰ه… و یقال: إن أحمد بن حنبل کان یطلق علیه الکفر…»([۵۵])
سیوطى بسیار از او به بدى یاد کرده و مىگوید: «… فلا آجره الله!…»؛([۵۶]) در جایى دیگر مىگوید: «… قبحه الله…»؛([۵۷]) و در جاى دیگر مىگوید:
«… مات فی أیام خلافه المتوکل من الأعلام… و ابن أبی دؤاد ذاک الکلب لارحمه الله…»([۵۸])
لازم به یادآورى است که سیوطى به نقل از خطیب، قول ضعیفى را دربارهى اینکه او پیش از مرگش از اعتقاد به خلق قرآن دست برداشته، آورده است که نمىتوان آن را پذیرفت؛ مگر آنکه گفته شود بر اثر فشارهاى متوکل او از روی تقیه و در ظاهر از این رأى برگشته باشد.
کلام سیوطى چنین است:
«… قال الخطیب: کان أحمد بن أبى دؤاد قد استولى على الواثق و حمله على التشدّد فی المحنه، و دعا الناس إلى القول بخلق القرآن، ویقال: إنه رجع عنه قبل موته»([۵۹])
۱۰ـ ۵ـ اعتزال و بحث تفضیل:
آراء بسیارى از معتزله، بیانگر فضیلت حضرت على بر همهى صحابه است. آنها مىگویند: على هرچند که پس از عثمان به خلافت رسید ولى از سه خلیفهى بیش از خود برتر و افضل است. از اینرو ابن ابىالحدید در مقدمهى شرح خود بر نهجالبلاغه مىگوید:
«… الحمد لله الواحد العدل، الحمدلله الذی تفرّد بالکمال… وقدّم المفضول على الأفضل لمصلحه اقتضاها التکلیف…»([۶۰])
او همچنین فصلى را به بحث امامت و تفضیل، اختصاص داده و زیر عنوان «اقول فیما یذهب إلیه أصحابنا المعتزله فی الامامهًْ والتفضیل والبغاهًْ والخوارج» مىگوید:
«إتفق شیوخنا کافّه رحمهمالله، المتقدّمون و المتأخّرون والبصریّون و البغدادیّون على أنّ بیعه أبیبکر الصدیق بیعه صحیحه شرعیه، و أنّها لم تکن عن نصّ و انّما کانت بالاختیار الذی ثبت بالاجماع، و بغیر الإجماع کونه طریقا إلى الامامه.
و اختلفوا فی التفضیل، فقال قدماء البصریین([۶۱])… إنّ أبابکر أفضل من علیّ؛ و هؤلاء یجعلون ترتیب الأربعه فی الفضل کترتیبهم فی الخلافه.
و قال البغدادیّون قاطبه؛ قدماءهم و متأخّروهم کَ… وأبی جعفر الاسکافّی… إنّ علیّا أفضل من أبیبکر.
و إلى هذا المذهب، ذهب من البصریین أبوعلی محمد بن عبدالوهاب الجبّائّی أخیرا، و کان من قبل من المتوقّفین…
و ذهب کثیر من الشیوخ رحمهمالله إلى التوقف فیهما؛ و هو قول أبی حذیفه واصل بن عطاء([۶۲])، و أبی الهذیل العلاّف([۶۳])؛ من المتقدّمین. هما ـ و إن ذهبا إلى التوقّف بینه و بین أبیبکر و عمر ـ قاطعان على تفضیله على عثمان.
… وأمّا نحن فنذهب إلى ما یذهب إلیه شیوخنا البغدادیّون من تفضیله… و أمّا القول فی البغاه علیه و الخوارج، فهو على ما أذکره لک:
أما أصحاب الجمل فهم عند أصحابناها لکون کلّهم إلا عائشه وطلحه و الزبیر؛ رحمهم الله، فانّهم تابوا، ولولا التوبه لحُکِم لهم بالنّار لاصرارهم على البغی.
و أما عسکر الشام بصفّین فانّهم هالکون کلّهم عند أصحابنا لایُحکَم لأحد منهم إلا بالنّار، لإصرارهم على البغی و موتهم علیه؛ رؤساؤهم والأتباع جمیعا.
و أما الخوارج فإنّهم مرقوا عن الدین بالخبر النبوی المجمع علیه؛ ولا یختلف أصحابنا فی أنهم من أهل النار.
و جمله الأمر أن أصحابنا یحکمون بالنّار لکلّ فاسق مات على فسقه… وقد برىء کثیر من أصحابنا من قوم من الصحابه أحبطوا ثوابهم کالمغیره بن شعبه»([۶۴])
همانگونه که از سخنان ابن ابىالحدید روشن مىشود بسیارى دیگر از معتزله، هم در افضلیت على بر عثمان، شکى نداشتند.
مىدانیم که مرکز خلافت عباسیان و از جمله مأمون، معتصم و واثق، بغداد بود و طبیعى است که آنها تحت تأثیر باورهاى معتزلهى بغداد بودهاند و اساساً مرکز ثقل محنت در بغداد بود. نیز مىدانیم که بغداد افزون بر مرکزیت سیاسى، داراى مرکزیت علمى و فرهنگى نیز بوده است. از اینرو باید در دوران طلایى اعتزال، مکتب اعتزال بغداد، مرکز کار واقع شود؛ به ویژه در بحث تفضیل صحابه.
همه معتزلهى بغداد، قائل به افضلیت على بودند. از اهل بصره نیز کسانى بودند که على را افضل صحابه مىدانستند، از جمله «ابو على جبّائیّ». البته او در دوران طلایى معتزله نمىزیست. ابن حجر مىگوید:
۷۷۷۹ـ «محمد بن عبدالوهّاب بن سلام… الجبائیّ، أبو علی: رأى المعتزله «و کبیرهم» و من انتهت إلیه ریاستهم… و کان من رأیه تقدیم أبی بکر و عمر و عثمان، و الوقف على أبیبکر و علیّ([۶۵]). توفی سنه ۳۳۰ و له ۶۳ سنه. و ذکر الندیم له سبعین تصنیفا منها «الرّد على الأشعری فی الروایه»، و هو من العجائب؛ لأن الأشعری کان من تلامذته، ثم خالفه…»([۶۶])
از جمله کسانى که از سران معتزله به شمار مىآیند «ابو هذیل علاّف» است. همان گونه که در حکام ابن ابى الحدید گذشت، او هرچند در تفضیل على و ابوبکر و عمر متوقف بود؛ ولى قائل به افضلیت على نسبت به عثمان بود.
ابن حجر دربارهاش مىگوید:
۸۲۱۵ـ «محمد بن الهُذیل بن عبدالله بن المکحول البصری، أبو الهذیل العلاف: … شیخ المعتزله ومصنف الکتب الکثیره فی مذاهبهم… وقال الخطیب: … وکان خبیث القول، فارق إجماع المسلمین، و ردّ نص الکتاب، وجحد صفات الله، تعالى الله عمّا یقول علوّا کبیرا… وقال ابن قُتیبه فی اختلاف الحدیث: وکان أبو الهذیل کذّابا أفّاکا…»([۶۷])
اکنون به بزرگان معتزلهى بغداد در دوران محنت اهل حدیث مىپردازیم:
۱۱ـ ۵ـ سران معتزلهى بغداد:
الف ـ بشر بن معتمر کوفى (م ۲۱۰ هـ):
ابن حجر درباره او مىنویسد:
«… ویقال بغدادی، یکنى أبا سهل من کبار المعتزله، إنتهت إلیه رئاستهم ببغداد، توفی سنه ۲۱۰ هـ…»([۶۸]).
ابن ابىدؤاد شاگرد او بوده است([۶۹]). گویند او قصیدهاى را که شامل ۰۰۰/۴۰ بیت بوده، سروده و در ردّ مخالفان نظریاتى را مطرح کرده بود.([۷۰]) به هارون الرشید گفته شد که رافضى است؛ پس هارون او را به زندان افکند. او در زندان شعرى گفت و هارون آزادش کرد.
شعر او، این بود:
لسنـا مـن الرافضـه الغُلاهِ ولا مـن المـرجئـه الحفـاهِ
لا مفرطین بل نری الصدّیقا مقدّما و المرتضى الفاروقا
نبرأ من عمرو و من معاویه([۷۱])
او در باب توحید با شیعیان اختلاف داشته است. از این رو در شعرى خطاب به «هشام بن حکم» مىگوید:
تلعّبتُ بالتوحید حتّى کأنّما تُحدّثُ عن غُول ببیداء سَمْلَقِ([۷۲])
از مطالبى که گفته شد، روشن مىشود که در زمان هارون نیز مشرب اعتزال در بغداد وجود داشته و هارون نیز مشربى معتزلى داشته است. بشر در شعر خود از عمرو بن عاص و معاویه بیزارى جسته و هارون او را آزاد کرده است.
دیگر آنکه روشن مىشود بشر على را افضل از ابوبکر و عمر مىدانسته و زمانى که به زندان افتاده، چارهاى جز این ندیده تا برخلاف دیدگاه خود شعرى بگوید تا آزاد شود.
بشر آنقدر مورد توجه دستگاه خلافت بوده که او را از امضا کنندگان حکم ولایتعهدى امام رضا دانستهاند.([۷۳])
ب ـ عیسى بن صَبیح (م ۲۲۶هـ):
او شاگرد بشر بود. ابن حجر مىگوید:
«من کبار المعتزله، مات سنه ۲۲۶ هـ. أخذ عن بشر بن المعتمر… قال المسعودی: کان من کبارهم و أهل الدیانه منهم»([۷۴])
در «طلبان المعتزلهًْ» مىخوانیم:
«… و کنیته ابوموسى بن المردار([۷۵])… و من جهه ابی موسى انتشر الاعتزال ببغداد…»([۷۶])
در این مورد به جعفر بن مبشر ثقفى (م ۲۳۴هـ) و جعفر بن حرب همدانى (م۲۳۶ هـ.ق) نیز باید اشاره کرد.([۷۷])
ج ـ اسکافى (م ۲۴۰هـ):
ابن حجر مىگوید:
«محمد بن عبدالله الاسکافی البغدادی، أبو جعفر: أحد متکلّمی المعتزله… وکان المعتصم یعظمه جدّا. مات سنه ۲۴۰هـ و کان ابنه جعفر کاتبا بلیغا»([۷۸]) فى تفضیل علی… کتاب الرّد على من أنکر خلق القرآن… کتاب فضائل علی… کتاب على هشام…»([۷۹])
باید گفت از عنوان کتابهایى که او نوشته، همهچیز روشن است. بنابر نقل ابن ندیم، اسکافى، فرزندى به نام «جعفر» داشته که او نیز مورد توجه معتصم عباسى بوده است. او کتابى با عنوان «المعیار والموازنهًْ فی الامامهًْ» دارد.([۸۰])
دانشمند گرامى، جناب آقاى شیخ محمدباقر محمودى&، در تحقیق خود بر این کتاب، آن را به اسکافىِ پدر، یعنى محمد بن عبدالله نسبت داده است.
دکتر محمود مهدوى دامغانى، در ترجمهى کتاب «المعیار والموازنهًْ» به این مسئله اشاره کرده و به خواننده رسانده است که ابن ندیم این کتاب را از نوشتههاى اسکافىِ پسر دانسته و گفته است:
«… ابن ندیم این کتاب را از تألیفات پدر مىداند و… مىنویسد… معتصم عباسى، که از سال ۲۱۸ تا ۲۲۷ هجرى بر مسند خلافت عباسى است، سرپرستى یکى از دیوانهاى خلافت را به او سپرد … جعفر… هم باید متولد پیش از قرن سوم باشد، زیرا لازمهى واگذارى سرپرستى دیوان به او از سوى معتصم، که آخرین سال حکومتش ۲۴۷ هجرى است، این است که او به حد کمال نسبى رسیده باشد و اگر عمر او را به هنگام سرپرستى دیوان خلافت ۳۰ سال بدانیم، تولدش حدود سال ۲۰۰ خواهد بود. در این صورت اگر کتاب المعیار و الموازنه را از مؤلفات پسر بدانیم، باز هم از لحاظ قدمت چیزى از ارزش آن کاسته نمىشود»([۸۱])
بنابر نقل دکتر دامغانى، مسعودى در «مروج الذهب» دربارهى ابوجعفر اسکافى مىگوید:
«مردى از مشایخ معتزله و سران ایشان که اهل دین و پارسایى و معتقد به برترى على بر دیگران و در همان حال معتقد بر درستى امامت مفضول بوده است… که بر کتاب جاحظ به نام «العثمانیهًْ» ردى نوشته که به «نقص العثمانیهًْ» معروف است…»([۸۲])
باید گفت: اسکافى در میان معتزله، جایگاه ویژهاى داشته و از این روست که گروهى از ایشان را «اسکافیه» مىگویند. شهرستانى گوید:
«…وکذلک الاسکافیه، أصحاب أبی جعفر الاسکافی…»([۸۳])
مکتب فکرى اسکافى تا شش قرن پس از او پایدار بوده و پیروان آن تا سدهى نهم هجرى در مصر باقى بودهاند. مقریزى در کتاب «خطط» خود ضمن برشمردن پیروان مذاهب فکرى مسلمانان مصر چنین نوشته است: «ششم، اسکافیه…»([۸۴])
در کتاب «مقالات الاسلامیین واختلاف المصلین»، اثر ابوالحسن اشعرى،([۸۵]) مىتوان به فراوانى، دیدگاههاى اسکافى را در موضوعات گوناگون در برابر دیدگاهههاى دیگران دید.([۸۶])
همان گونه که گذشت، اسکافى ردّیه بر جاحظ عثمانى([۸۷]) نوشت. جناب آقاى حسین طیبیان در کتابى با عنوان «مناظرهى دو عالم اهل سنت (اسکافى) و (جاحظ) پیرامون برترى على»، به آن پرداخته است. البته ایشان باید مىنوشت: دو عالم معتزلى؛ زیرا در اصطلاح نه اسکافى از اهل سنت بوده و نه جاحظ؛ مگر آنکه مؤلف اندیشهى خاصّى را لحاظ کرده باشد و ما نمىدانیم یا این که واژهى اهل سنت را در برابر شیعه گرفته باشد.
اگر کسى این کتاب را بخواند به اهمیت روایات فضائل و نقش آنها بیش از پیش آشنا خواهد شد.
جمعبندى و دیدگاه نگارنده:
از آنچه تاکنون دربارهى اعتزال دربار عباسى در فاصلهى سالهاى ۱۹۸ـ۲۳۲هـ، و حتى پیش و پس از آن گفته شد روشن مىشود که در این سالها با توجه به پشتیبانى قدرت حاکمه از مشرب اعتزال، اهل حدیث نیز در عزلت بودهاند. سران معتزله در دربار آمد و شد داشتند و دیگر مجالى براى عرض اندام اهل حدیث نبود. آنها در دو مورد به شدت و سختى در فشار بودند؛
۱ـ قرآن،
۲ـ صفات خداوند.
بیشتر معتزله، چه کسانى که على را افضل صحابه مىدانستند و چه کسانى که اینگونه نبودند، در گمراهى اهل جمل و صفین شکى نداشتند. تقریبا همه آنان مخلوق بودن قرآن را فریاد مىزدند. اینها همه افزون بر موارد دیگرى بود که معتزله با اهل حدیث درافتاده بودند، مواردی مانند: توحید، رؤیت، صفات خداوند، عدل، امامت و غیره. در این بین بسیارى از اهل حدیث مورد تعقیب قرار گرفتند؛ بسیارى از ایشان به زندان افتاده، گروهى نیز کشته شدند. از جملهى ایشان «احمد بن نضر خزاعى» است.([۸۸]) وى از بزرگان اهل حدیث در زمان خود بود، هرچند که زیاد روایت نمىکرد؛ امّا شاگردى مالک و استادى یحیى بن مَعین را یدک مىکشید. او به طرز فجیعى در زمان واثق و در سال ۲۳۱ هـ کشته شد. او را مىتوان کشته دوران محنت نام نهاد. گناه او این بود که به مخلوق بودن قرآن اعتراف نکرد.
خطیب گوید:
«قلت: وکان قتله فی خلافه الواثق لامتناعه عن القول بخلق القرآن»([۸۹])
احمد و یارانش را در حالى که به بند کشیده شده بودند به سامرا، که در آن روزگار دربار واثق در آنجا بود، بردند و واثق، خود از او دربارهى قرآن پرسید و سرانجام او را کشت:
«… ودعا الواثق بالصمصامه وقال: إذا قمت إلیه فلا یقومن أحد معی، فإنی أحتسب خطای إلى هذا الکافر الذی یعبد ربّا لانعبده ولا نعرفه بالصفه التی وصفه بها. ثم أمر بالنطع فأجلس علیه و هو مقیّد، و أمر بشدّ رأسه بحبل و أمرهم أن یمدوه و مشى إلیه حتّى ضرب عنقه، و أمر بحمل رأسه إلى بغداد، فنصب فی الجانب الشرقی أیاما و فی الجانب الغربی أیّاما و تتبع رؤساء أصحابه فوضعوا فی الحبوس».([۹۰])
این متن، به این سبب آورده شد تا شدت محنت اهل حدیث روشنتر شود. این متن بیانگر شدت اختلاف دیدگاه معتزله و اهل حدیث دربارهى صفات خداوند است؛ تا آنجا که واثق مىگوید: خدایى را که احمد مىپرستد نه ما مىپرستیم و نه اساساً مىشناسیم. واثق، احمد را کافر مىخواند؛ و پس از کشتن او به جاى آنکه دستور دهد سر او را در سامرا آویزان کنند، دستور مىدهد آن را به بغداد ببرند و در آنجا بیاویزند تا دیگر اهل حدیث حساب کار خود را بکنند.
این حادثه در سال ۲۳۱ هـ اتفاق افتاد. یعنى یکسال پیش از مرگ واثق. پس روشن مىشود که تا آخرین روزها و سالهاى دوران محنت، اهل حدیث در سختترین وضعیت بودهاند.
آرى! سر احمد در بغداد آویزان بود به گوش او، دست نوشتهاى را گوشواره کرده بودند که:
«بسم الله الرحمن الرحیم، هذا رأى أحمد بن نصر بن مالک، دعاه عبدالله الامام هارون ـ و هو الواثق بالله أمیر المؤمنین ـ إلى القول بخلق القرآن و نفی التشبیه، فأبى إلا المعانده، فجعله الله إلى ناره…»([۹۱])
البته، اهل حدیث، پس از پایان محنت، بىکار ننشستند و دربارهى او و نیز احمد بن حنبل مطالبى بیان کردهاند، از جمله اینکه سر او قرآن خوانده([۹۲]) یا اینکه ابن ابى دؤاد به متوکل گفت: خدا مرا به فالج مبتلا کند اگر احمد، کافر کشته نشد؛ و از قضا او به فالج مبتلا شد و مرد.([۹۳])
گویا پس از آنکه ابن ابی دؤاد به فالج مبتلا شد، اهل حدیث از بیمارى او سوء استفاده کردهاند و داستان میان او و متوکل را بافتهاند؟
نیز گفتهاند کسى از اهل حدیث او را به خواب دید و گفت: خدایت با تو چه کرد؟ و او نیز گفت:
«ما کانت إلاّ غفوه حتّى لقیت الله فضحک إلیّ»([۹۴])
گویا او پس از مرگ هم از عقیده به تجسیم و تشبیه و رؤیت دست بر نداشت؟!! دیگر چیزى که از جریان احمد بن نصر روشن مىشود این است که پس از واثق، که متوکل بر تخت نشست، به سرعت ورق به سود اهل حدیث برنگشت؛ بلکه سالها پس از رسیدن متوکل به قدرت، رفته رفته این کار صورت گرفت. سیوطى در اینباره مىگوید:
«… . أمر بحمل رأسه إلى بغداد، فصلب بها، و صلبت جثته فی سر من رأی، واستمرّ ذلک ست سنین، إلى أن ولى المتوکل، فأنزله و دفنه…»([۹۵])
یعنى اینکه احمد را در سال ۲۳۷ هـ دفن کردند و این پنج سال پس از قدرت متوکل است. روشن است که اگر به محض رسیدن متوکل به قدرت، ورق به سود اهل حدیث برمىگشت؛ او را در همان سال ۲۳۲ هـ که متوکل به قدرت رسید دفن مىکردند. در هر صورت، و با توجه به متون تاریخى، بحث قرآن بیش از سایر موارد جنجال آفرین بود؛ و بحث تفضیل به اندازهى آن براى اهل حدیث دردسر فراهم نکرد؛ چرا که هرچند معتزله در افضلیت على اختلاف داشتند ولى امامت مفضول بر فاضل را درست مىدانستند و به خلافت ابوبکر و عمر و عثمان اعتقاد داشتند و خلافت آنها را شرعى مىانگاشتند. از اینرو اهل حدیث هم زیاد متّه به خشخاش نمىگذاشتند؛ زیرا که اوّلاً در آن زمان بحث افضلیت هنوز ریشهدار نشده بود و دیگر آنکه موضوع قرآن آنقدر براى آنها مهم بود که، موضوع افضلیت را تحتالشعاع قرار دهد. از طرفى خلفاى عباسى نه مىتوانستند خلافت خلفاى سهگانه را زیر سؤال ببرند و نه به نفع آنها بود.
آنها مىدانستند که مشروعیت خلافت آنان در سایهى مشروعیت خلفاى سهگانه است. آنان در سایهى مشروعیت خلافت مفضولى، که از دیدگاههاى معتزله بود؛ احساس مصونیت مىکردند. از این روست که یکى از علل حمایت عباسیان از معتزله را مىتوان همین اعتقاد به امامت مفضول دانست.
دیگر از مواردى را که مىتوان از علل حمایت عباسیان از معتزله برشمرد، این است که در هر صورت میان دانشمندان، چه از اهل حدیث و چه از متکلّمان و معتزله، کسانى بودند که اگر ذهنشان به چیزى مشغول نبود به فکر خلافت مىافتادند که آیا فلان خلیفه در خور خلافت است یا نه؟ آیا او به درستى به وظایفش عمل مىکند یا نه؟ و… از اینرو خلفاى عباسى باید چیزی را که بسیار حساسیتزا بود، مطرح مىکردند تا خواصّ جامعه را بدان مشغول کنند؛ و چه چیزی بهتر از بحث خلق قرآن. بحثی که ریشهاى تاریخى داشت و احمد بن حنبل حاضر بود به خاطر آن تازیه بخورد و احمد بن نضر سر دهد.
آیا در عصر طلایى اعتزال، فضائل اهلبیت منتشر شد؟
شاید با توجه به آنچه گذشت، این ذهنیت براى خواننده پدید آید که در زمان محنت، معتزله با استفاده از عصر طلایى خود به انتشار احادیث فضائل اهلبیت پرداختند و هر آنچه را که مىدانستند براى مردم گفتند؛ به ویژه اینکه کسانى مانند اسکافى ـ پدر باشد یا پسر ـ کتابى مانند «المعیار و الموازنهًْ» مىنویسد یا اینکه ردّى بر رسالهى عثمانیهى جاحظ نوشته مىشود. با این همه باید گفت پاسخ پرسش بالا، منفى است؛ و آن به دلایل زیر است:
۱ـ سران معتزلهى بصره در زمان محنت، همچون، ابواسحاق ابراهیم بنسیار نظّام (۱۶۰ـ ۲۳۱هـ)؛ ابوعثمان عمرو بن بحر جاحظ (۱۵۰ـ ۲۵۵هـ) و… بیکار نبودند و در دفاع از عقیدهى خود در افضلیت ابوبکر و عمر و عثمان بر على مىگفتند و مىنوشتند؛ زیرا همان گونه که گفته شد آنها ترتیب در فضل را به ترتیب خلافت مىدانستند. براى نمونه اگر کسى به نوشتههاى جاحظ در این زمینه نگاه کند؛ خواهد فهمید که معتزلهى بصره به شدت از این عقیده دفاع مىکردند و هرگز هم زیر فشار حکومت نبودهاند. جاحظ در «رسالهًْ فی النابقهًْ»([۹۶]) که براى فرزند ابن ابى دؤاد یعنى «ابو الولید، محمد بن احمد» نوشته؛ آن چنان روضهاى در مقتل عثمان خوانده که هر کس بشنود و نداند موضوع این مقتل عثمان است؛ گمان خواهد کرد که مقتل حسین است. او در پایان روضهاش مىگوید:
«… وما سمعنا بدم بعدوم یحیىبن زکریّا غلا غلیانه وقتل سافحه وأدرک بطائلته وبلغ کلّ محنته، کدمه& علیه»([۹۷])
او همچنین نوشتهاى دیگر با عنوان «مقالهًْ العثمانیهًْ»([۹۸]) دارد که در آن به شدت از افضلیت ابوبکر و عمر و عثمان دفاع کرده است. در آغاز این رساله مىگوید:
«زعمت العثمانیه أنّ أفضل هذه الأمّه و أولاها بالامامه أبوبکر بن أبی قحافه…»
اگر کسى همهى این رساله را بخواند با فضاى فکرى آن روزگار کمابیش آشنا خواهد شد.
۲ـ سران معتزلهى بغداد هم چیز چشمگیرى از فضائل اهلبیت از خود برجاى نگذاشتند. بنابر گفتهى ابن ندیم در فهرست، بشر بن معتمر کتابى به نام «الامامهًْ» داشت([۹۹]). از عنوان این کتاب فىالجمله روشن مىشود که او در آنچه گفته است، امّا آیا در آن به نقل روایات فضائل پرداخته باشد یا نه؟ روشن نیست.
ابن ندیم همچنین بیش از سى کتاب از نوشتههاى عیسى بن صبیح را نام مىبرد؛ ولى از کتاب فضائل خبرى نیست.
او تنها براى جعفر اسکافى دو کتاب با عنوانهاى «المقامات فی تفصیل علیّ»([۱۰۰]) و «فضائل على»([۱۰۱]) نام برده است.
در کتاب «المعیار و الموازنهًْ» هم که در دسترس است؛ روایات قابل توجهى، بیش از آنکه در صحاح آمده، به ندرت دیده مىشود.
از جعفر بن حرب نیز چیزى در دسترس نیست و اساساً ابن ندیم که او را رئیس معتزلهى بغداد در زمان خود خوانده ـ انتهت إلیه الرئاسه فی وقته ـ وقتى از کتابهاى او نام مىبرد مىگوید:
«… ولد من الکتب؛ کتاب متشابه القرآن، کتاب الاستقصاء، کتاب الأصول، کتاب الرّد على أصحاب الطبائع»([۱۰۲])
مىبینیم که خبرى از کتابى با عنوان فضائل یا امامت نیست.
از جعفربن مبشّر نیز که ابنندیم درباره وى مىگوید:
«… وله خطابه وبلاغه و ریاسه فی أصحابه…»؛ چیزى در دسترس نیست. ابن ندیم بیش از بیست عنوان از آثار او را نام برده ولى باز خبرى از کتابى با عنوان فضائل یا امامت نیست.([۱۰۳])
از همهى اینها روشن مىشود که درست است بغدادىها، على را افضل مىدانستند ولى به اندازهى لازم و کافى به نشر فضائل او نپرداختند. وانگهى اهلبیت تنها در علىخلاصه نمىشوند. آنها حتى اگر در جدلهاى لفظى فضائل امام را بر زبان مىراندند ولى دیگر با فضائل حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسین، چندان کارى نداشتند.
۳ـ برخى از سران معتزلهى بصره هم از نزدیکان خلفا بودند؛ و این نشان دهندهى نفوذ آنها در دربار بود. براى نمونه دربارهى «ثمامهًْ بن اشرس» مىخوانیم.
«… من کبار المعتزله و رؤوس الضلاله. کان له اتصال بالرشید، ثم بالمأمون… و قال النّدیم: کان المأمون أراد أن یستوزره فاستعفاه… و کان مع المأمون بـ«خراسان» ومشهد فی کتاب العهد منه لعلی بن موسى… ان الواثق لمّا قتل أحمد بن نصر الخزاعی، وکان ثمامه ممن سعى فی قتله…»([۱۰۴])
۴ـ در صورت نشر زیاد فضائل اهلبیت، مشروعیت خلفاى سهگانه پیش از على زیر سؤال مىرفت و این به سود خلفاى عباسى نبود. از اینرو فضائل تا حدى مطرح مىشد که خطرى را متوجه قدرت حاکم نکند.
۵ـ بیشتر توان متکلمان و اهل حدیث صرف قرآن و صفات خداوند و دیگر مسائل کلامى شده بود؛ و معتزله بیشتر همّ خود را براى اثبات و ترویج اصول مذهب خود یعنى: ۱ـ اصل توحید، ۲ـ اصل عدل، ۳ـ اصل وعد و وعید، ۴ـ اصل «المنزلهًْ بین المنزلتین» و ۵ـ اصل امر به معروف و نهى از منکر،([۱۰۵]) خرج مىکردند.
۶ـ در میان خود معتزله، افزون بر بحث افضلیت، اختلافات عقیدتى و فکرى شدیدى بود که گاه منجر به تکفیر گروهى از طرف گروه دیگر مىشد؛ که خود این اختلافات هم بسیارى از فرصتها و توان آنان را از بین برد.([۱۰۶])
«ملطى» مىگوید:
«… و بین معتزله بغداد و معتزله بصره اختلاف کثیر فاحش یکفر بعضهم بعضا…»([۱۰۷])
۷ـ دوران طلایى معتزله، آنقدر طولانى نبود که بشود در آن انتظار داشت معجزهاى در زمینهى نشر فضائل اهلبیت صورت بگیرد.
۸ـ بسیارى از فضائل اهلبیت از طریق خود اهلبیت و یاران ایشان به آن دوران رسیده بود که معتزله با بسیارى از یاران اهلبیت سر دشمنى داشتند و آنان را رافضه مىخواندند؛ و روشن است که نمىتوانستند بنشینند و روایات را از آنان بگیرند.([۱۰۸])
۹ـ اساساً کارهایى که در زمان امویان و مروانیان و حتى خود عباسیان دربارهى منع نشر و رواج فضائل اهلبیت صورت گرفت و به آنها اشاره شد، دست معتزله را از روایات خالى کرده بود. در هر صورت باید روایات به دست و گوش معتزلهى بغداد مىرسید و مىخورد تا آنها را بازگو کنند؛ ولى روایاتى در کار نبود؛ زیرا بسیارى از آنها به دست فراموشى سپرده شده بود و حتى به معتزله هم نرسیده بود.
۱۰ـ بسیارى از دشمنان دربارى و دوران طلایى معتزله، دشمنى خود با امامان اهلبیت را بروز مىدادند. دشمنى ابن ابىدؤاد و یحیى بن اکثم با امام جواد مشهور و معروف است. یحیى در مناظرهاى با امام از فضائل جعلى ابوبکر و عمر سخن به میان مىآورد و امام همهى آنها را با برهان قاطع رد کرد. این مناظره که در زمان مأمون رخ داد نشان دهندهى این است که، دربار عباسى به هیچ عنوان حاضر به گسترش فضائل اهلبیت یا منع گسترش فضائل ابوبکر و عمر نبوده است.
حسد و کینهتوزى ابن ابىدؤاد، از اینکه امام او و دیگر فقهاى دربارى را شکست مىدهد بیشتر شد؛ او آن چنان از این شکست علمى ناراحت مىشود که مىگوید: اى کاش! بیست سال پیش از این مرده بودم. او چند روز پس از این ماجرا، نزد معتصم رفت و گفت: از باب خیرخواهى، به شما تذکر مىدهم که جریان چند روز قبل به صلاح حکومت شما نبود؛ زیرا در حضور همهى دانشمندان و مقامات عالى مملکتى فتواى ابو جعفر… که نیمى از مسلمانان او را خلیفه و شما را غاصب حق او مىدانند، بر فتواى دیگران ترجیح دادى و این خبر میان مردم منتشر شد و خود دلیل قاطعى بر حقانیت او نزد شیعیان است.
معتصم که مایل به ابزار هر نوع دشمنى با امام بود، از سخنان او بیشتر تحریک شد و درصدد قتل امام برآمد و سرانجام… امام جواد را توسط منشى یکى از وزرایش مسموم و شهید نمود.([۱۰۹])
ابن صباغ به شهادت ایشان اشاره کرده است:
«… ویقال إنّه مات مسموما»([۱۱۰])
مسعودى نیز مىگوید:
«… قیل: إنّ أمّ الفضل بنت المأمون لمّا قدمت معه من المدینه إلى المعتصم سمّته…»([۱۱۱]).([۱۱۲])
[۱]) تاریخ خلافت عباسى از آغاز تا پایان آل بویه؛ احمدرضا خضرى؛ ص۱٫
[۲]) همان؛ صص ۲ ـ ۳٫
[۳]) همان، ص۵٫
[۴]) عبدالله بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس.
[۵]) الأغانی؛ لأبی الفرج الاصفهانی.
[۶]) مروج الذهب، المسعودى؛ ج۳، ص۲۵۷٫
[۷]) الأغانی؛ همان؛ ص۳۴۱ ترجمه با دخل و تصرف از نگارنده است.
[۸]) مروج الذهب؛ همان؛ ص۲۵۱٫
[۹]) تاریخ اسلام؛ علىاکبر فیاض؛ ص۱۷۸٫
[۱۰]) مروج الذهب؛ همان؛ ص۲۵۴٫
[۱۱]) فروع کافى؛ الکلینی؛ ج۴، ص۸۵ (کتاب الصیام، باب الیوم الذی یشک فیه من شهر رمضان هو أو من شعبان).
[۱۲]) حیره، شهرى در نزدیکى کوفه است.
[۱۳]) همان.
[۱۴]) در تاریخ، نام او را نیز چون برادرش سفاح، «عبدالله» آوردهاند.
[۱۵]) مادر سفاح، زن عبدالملک مروان بود.
[۱۶]) تاریخ خلافت عباسى؛ ص۲۱٫
[۱۷]) همان؛ ص۳۱٫
[۱۸]) مروج الذهب؛ همان؛ ص۲۹۸٫
[۱۹]) همان؛ ص۲۹۹٫
[۲۰]) همان؛ ص۳۰۰٫
[۲۱]) على بن الحسین بن محمد مروانى ۲۸۴ ـ ۳۵۶ هـ؛ او از دودمان مروان حمار است.
[۲۲]) مقاتل الطالبیین، ابوالفرج اصفهانى، صص ۱۶۶ـ ۳۴۰٫
[۲۳]) الکامل فی التاریخ؛ ابن الاثیر، ج۵، ص۱۴۶٫
[۲۴]) تقی الدین أحمد بن على المقریزى ۷۶۶ـ ۸۴۵ هـ.
[۲۵]) کتاب النزاع والتخاصم فیما بین بینىأمیّه و بنىهاشم؛ صص ۱۰۲ ـ ۱۰۳٫
[۲۶]) همان؛ ص۱۰۳٫
[۲۷]) تاریخ خلافت عباسى؛ ص۳۴٫
[۲۸]) أحمد بن أبی یعقوب بن جعفر بن وهب ابن واضح، الکاتب العباسی، م ۲۹۲ هـ.
[۲۹]) تاریخ الیعقوبى؛ ج۲؛ ص۴۰۴٫
[۳۰]) مروج الذهب؛ ج۳، ص۳۲۷٫
[۳۱]) تاریخ خلافت عباسى؛ صص ۴۱ـ ۴۲ با دخل و تصرف در عبارات.
[۳۲]) مروج الذهب؛ ج۳، ص۳۳۷٫
[۳۳]) همان.
[۳۴]) نک: تاریخ الأمم و الملوک، الطبرى، ج۸، ص۲۴۲ و تاریخ یعقوبى؛ ج۲، ص۴۰۸٫
[۳۵]) ج۸، ص۲۴۴٫
[۳۶]) ج۲، ص۴۱۴٫
[۳۷]) نک: تاریخ مدینه دمشق؛ ابن عساکر؛ ج۳۳، ص۲۷۵ و تاریخ الخلفاء؛ السیوطی، ص۳۰۶٫
[۳۸]) همان.
[۳۹]) همان؛ ص۳۰۸٫
[۴۰]) همان؛ نیزنک: تاریخ الإسلام و وفیات المشاهیر و الأعلام؛ الذهبی، ج۱۵، صص ۲۰ و ۲۵٫
[۴۱]) یعنى به «اسحاق بن ابراهیم خزامى» نائبش در بغداد.
[۴۲]) همان؛ صص ۳۰۹ـ ۳۱۰٫
[۴۳]) همان، ص۳۱۲٫
[۴۴]) تاریخ خلافت عباسى؛ ص۷۳٫
[۴۵]) محمد بن هارون رشید.
[۴۶]) تاریخ الإسلام؛ ج۵، ص۲۵۲ دارالغرب الإسلامی.
[۴۷]) سیوطى مىگوید: «… هو أوّل خلیفه أدخل الأتراک فی الدیوان»؛ تاریخ الخلفاء؛ ص۳۳۵٫
[۴۸]) تاریخ خلافت عباسى؛ صص ۸۸ ـ ۸۹٫
[۴۹]) تاریخ فرق اسلامى؛ صابرى؛ ج۱، ص۱۳۳٫
[۵۰]) تاریخ الاسلام؛ همان.
[۵۱]) مروج الذهب؛ ج۳، ص۴۶۴؛ نیز نک: تاریخ الإسلام؛ الذهبی؛ ج۵، ص۲۵۴ دارالغرب الإسلامی؛ تاریخ الاسلام، ج۵، ص۲۵۵؛ تاریخ الخلفاء، ص۳۳۵٫
[۵۲]) ابو عبدالله أحمد بن أبی دؤاد بن جریر بن مالک… بن نزار بن معد م ۲۴۰ هـ؛ الفهرست؛ ابن الندیم؛ ص۲۹۶ (دار الکتب العلمیهًْ).
[۵۳]) همان.
[۵۴]) میزان الاعتدال؛ ج۱، ص۹۶، شمارهى ۳۷۴٫
[۵۵]) لسان المیزان؛ ج۱، ص۲۷۴٫
[۵۶]) تاریخ الخلفا؛ ص۳۴۷٫
[۵۷]) همان؛ ص۳۴۱٫
[۵۸]) همان؛ ص۳۵۶٫
[۵۹]) همان؛ ص۳۴۱٫
[۶۰]) ج۱، ص۱۰٫
[۶۱]) ابن ابى الحدید نام بسیارى از آنها را آورده؛ نک: ص۱۱٫
[۶۲]) م ۱۳۱ هـ.
[۶۳]) م ۲۳۵ یا ۲۳۶ هـ البته یادآور مىشود که «عبدالله بن محمد الناشىء» معروف به «الناشیء الاکبر م۲۹۳ در کتاب مسائل الإمامهًْ، ص۵۲ گفته: «زعم أبو الهذیل و ابراهیم النظام… أنّ ابابکر کان أفضل الناس بعد النّبی…».
[۶۴]) همان؛ صص ۱۱ـ ۱۲٫
[۶۵]) ابن ابىالحدید گفته که او در اخر به افضلیت على معقتد شد و مُرد؛ همان.
[۶۶]) لسان المیزان؛ ج۵، ص۲۷۱٫
[۶۷]) لسان المیزان؛ ص۴۰۷٫
[۶۸]) لسان المیزان، ج۲، ص۴۰، ح ۱۶۵۱٫
[۶۹]) دانشنامه جهان اسلام؛ ج۳، ص۴۵۴٫
[۷۰]) کتاب طبقات المعتزله؛ أحمد بن یحیى بن المرتضى ۷۶۴ ـ ۸۴۰ هـ؛ ص۵۲٫
[۷۱]) همان.
[۷۲]) همان.
[۷۳]) دانشنامه جهان اسلام؛ ج۳، ص۴۵۴٫
[۷۴]) لسان المیزان؛ ج۴، ص۴۶۳ شمارهى ۶۴۷۴٫
[۷۵]) در لسان المیزان «مدرار» گفته.
[۷۶]) طلبان المعتزله، ص۷۰٫
[۷۷]) نک: لسان المیزان؛ ج۲، ص۱۴۳ و ص۱۵۲٫
[۷۸]) لسان المیزان؛ ج۵، ص۲۲۵٫
[۷۹]) همان، ص۲۹۷٫
[۸۰]) لسان المیزان، ص۲۹۸٫
[۸۱]) ترجمه کتاب المعیار و الموازنه، ص۱۴٫
[۸۲]) صص ۱۵ـ ۱۶٫
[۸۳]) ابوالفتح، محمد بن عبدالکریم م ۵۴۸ هـ.
[۸۴]) المعیار والموازنه؛ ترجمهى دکتر دامغانى؛ ص۱۷٫
[۸۵]) على بن اسماعیل م ۳۲۴ هـ.
[۸۶]) همان.
[۸۷]) عمرو بن بحر الجاحظ، وکنیته أبوعثمان… أخذ عن النّظام… مات… سنه ۲۵۵ هـ فی أیّام المهتدی؛ طبقات المعتزله؛ أحمد بن یحیى بن المرتضى؛ ص۶۷٫
[۸۸]) أحمد بن نصر بن مالک… أبو عبدالله الخزاعی… ترجمهى او را در: تاریخ بغداد؛ ج۵، ص۳۸۲، شمارهى ۲۹۳۹ و نیز تهذیب الکمال؛ ج۱،ص ۵۰۵، شمارهى ۱۱۹ مؤسسهًْ الرسالهًْ ببینید.
[۸۹]) تاریخ بغداد، خطیب بغدادى، ج۵، ص۳۸۴٫
[۹۰]) تاریخ البغداد، ج۵، ص۳۸۵٫
[۹۱]) همان، ص۳۸۶٫
[۹۲]) همان، ص۳۸۷٫
[۹۳]) همان، ص۳۸۶٫
[۹۴]) همان، ص۳۸۷٫
[۹۵]) تاریخ الخلفاء؛ ص۳۴۱؛ نیز نک: تاریخ بغداد؛ ج۵، ص۳۸۸٫
[۹۶]) رسائل الجاحظ؛ ج۲، صص ۷ـ ۲۳٫
[۹۷]) همان؛ ص۹٫
[۹۸]) همان؛ ج۴، صص ۱۹ـ ۴۳٫
[۹۹]) الفهرست، ابن ندیم، ص۲۸۷٫
[۱۰۰]) الفهرست، ابن ندیم، ص۲۹۷٫
[۱۰۱]) همان.
[۱۰۲]) همان، ص۲۹۷٫
[۱۰۳]) همان، ص۲۹۰٫
[۱۰۴]) لسان المیزان؛ ابن حجر؛ ج۲، ص۱۰۱٫ نیز نک: کتاب طبقات المعتزله؛ أحمد بن یحیى بن المرتضى؛ ص۶۲٫
[۱۰۵]) «… و الاصول التی هم علیها خمسه وهی: العدل و التوحید و الوعید و المنزله بین المنزلتین والأمر بالمعروف والنهی عن المنکر…»؛ التنبیه و الرّد على أهل الأحواء والبدع؛ محمد بن أحمد الملکى م۳۷۷ هـ؛ ص۴۹٫
[۱۰۶]) نک: الانتصار و الرّد على ابن الراوندی الملحد؛ محمد بن عثمان الخیّاط، صص ۱۹ـ ۲۸٫
[۱۰۷]) التنبیه والرّد؛ ص۵۳٫
[۱۰۸]) نک: رسائل الجاحظ؛ ج۴ (من کتابه فی مقالهًْ الزیدیهًْ والرافضهًْ)، صص ۳۱۱ـ ۳۲۳٫
[۱۰۹]) نک: سیرهى پیشوایان؛ مهدى پیشوایى؛ صص ۵۴۹ـ ۵۶۴ و تاریخ تشیّع از آغاز تا پایان غیبت صغرى، غلامحسن محرمى؛ ص۱۲۲ و تذکره الخواص؛ سبط ابن الجوزی، ص۳۲۱ و فصول المهمه؛ ابن الصباغ؛ ج۲، ص۱۰۴۶٫
[۱۱۰]) فصول المهمّه؛ ج۲، ص۱۰۵۸٫
[۱۱۱]) مروج الذهب؛ ج۳، ص۴۸۷٫
[۱۱۲]) در انتهاى کتاب بخش «دوستى و نقل روایات اهلبیت و تهمت رفض و تشیع» توسط مؤلف محترم به این بحث پرداخته شده است. علاوه بر مطالب یاد شده باید به دو مطلب دیگر نیز توجه کرد.
نخست اینکه چون ملاک ما در اینجا بررسى کتب صحاح سته است و نویسندگان این کتب از محدثان بودند و بیشتر آنها به لحاظ سیاست زمان خود در مقابل معتزله قرار گرفته بودند و چون آنها در معتزله احساس گرایش به اهل بیت و افضلیت على بن ابى طالب را بر خلفاى دیگر مشاهده کرده بودند لذا به این جهت و به منظور مخالفت با مرام آنها و به نوعى ضربه زدن به هدف آنها و نیز به سبب روحیاتى که ناشى از تربیتهاى دوران بنى امیه در خود داشتند روایاتى را که در فضائل اهلبیت یا برترى حضرت على مىدیدند به طرز شگفتآورى حذف یا تضعیف مىکردند و به این صورت عقدههاى درونى خود را در کتابهایشان بروز مىدادند. اما این رویه را در کتب معتزله مانند کتاب شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید معتزلى و کتاب ینابیع الموده شیخ سیلمان حنفى قندوزى معتزلى و حاکم حسکانى نمىبینیم و بلکه آنها روایات زیادى در این باب آوردهاند. و مطلب دوم اینکه اساس پذیرفتن روایات از راویان حدیث و نیز جرح و تعدیل آنان بر بغض و کینه از شیعیان بوده است به طورى که کافى بود آنها بدانند فلان راوى شیعه بوده یا حتى اگر محبت بیشترى از اهلبیت را در دل داشته همین کافى بوده تا او را تضعیف کنند و او را غالى یا رافضى یا شیعه بگویند و روایات او را به کنارى بیندازند از طرفى اینها در زمان ائمه اطهار زندگى مىکردند و مسلماً روایات بسیارى را از آنان شنیده بودند، اما کمترین اشارهاى به آنها شده است که به گفته بخارى از بین بیش از ۶۰۰۰۰۰ روایت تقریباً ۷۵۰۰ روایت را بپذیرد یا مسلم از بین بیش از ۳۰۰۰۰۰ روایت به این تعداد بسنده کند و نام آن را صحیح بگذارد و باقیه را صحیح نداند و این رویه نیز در دیگر صحاح جریان داشته است و فراموش نکنیم که رونق اهل حدیث از زمان متوکل و بخواست و تشویق او بوده است. (محقق)
منبع؛ برگرفته از کتاب فضائل اهل بیت در صحاح سته؛ اختصاصی مجمع جهانی شیعه شناسی
برای مشاهد کتاب اینجا را کلیک کنید.