بررسی آمار روایات فضائل اهل بیت در صحاح ۲

بررسی آمار روایات فضائل اهل بیت در صحاح ۲

۵ـ عباسیان و اهل‏بیت:

عباسیان، فرزندان عباس بن عبدالمطلب، عموى پیامبر بودند. على بن عبدالله‏ بن عباس (م ۱۱۸ هـ.ق)، در زمان ولید بن عبدالملک دوبار به زندان افتاد. او پس از آزادى از زندان، در «حُمیمه» که روستایى در جنوب «بحر المیت» است زندگى را سپرى مى‏کرد. این دهکده بر سر راه کاروان جنوب ـ شمال، و در مسیر کاروان‌هاى حج بود؛ و از عراق که مرکز تحرّکات شیعى و مخالف امویان بود، دور بود. از این‏رو عباسیان در پناه امنیت و با بهره‏گیرى از موقعیت حساس حُمیمه با شرق و غرب جهان اسلام، زمینه‏ى یکى از مهمترین تحولات سیاسى را در تاریخ اسلام فراهم آوردند.([۱])

عباسیان در توجیه استحقاق خویش براى خلافت، مدعى شدند که آن را از طریق «محمد بن حنفیه» به ارث برده‏اند. این ادعا مبتنى بر روایت مشهورى است که اکثر مورّخان آن را آورده‏اند. بر پایه‏ى این روایت، پیروان شیعه، کسانى که معتقدند که امامت پس از امام على و فرزندانش، امام حسن و امام حسین ‘، حق محمد بن حنفیه است و این حق پس از وى به فرزندش، ابوهاشم عبدالله‏، رسیده است. ابوهاشم براى به‏دست آوردن خلافت فعالیت‏هایى را در عراق انجام داد و به همین سبب در سال ۹۸ هـ.ق به دربار اموى فراخوانده شد و در باز گشت، به دست عاملان سلیمان بن عبدالملک، مسموم شد. بنابر همین روایت، وى هنگامى که مرگ خویش را نزدیک دید، نزد محمد بن على بن عبدالله‏ بن عباس به حُمیمه رفت و حق امامت را به او تفویض کرد و رموز دعوت و اسامى مبلّغان و داعیان خویش را در اختیار او نهاد و یارانش را به پیروى از این امام جدید سفارش کرد.

گویا عباسیان، پس از دستیابى به قدرت، این داستان را بزرگ جلوه دادند تا براى دور ساختن علویان از خلافت و تقویت پایه‏هاى حکومت خود، حجتى استوار داشته باشند.

پس از ملاقات ابوهاشم با محمد بن عبدالله‏ در سال ۹۸ هـ.ق ، مقدمات دعوت عباسى فراهم گردید و در سال ۱۰۰ هـ.ق دعوت رسما آغاز شد و پس از ۳۲ سال تبلیغ و کوشش مستمر و منظم رهبران و داعیان عباسى به پیروزى رسید.([۲])

۱ـ ۵ـ نکته‏اى مهم:

همان گونه که دیدیم عباسیان در سال ۱۰۰ هـ.ق رسماً دعوت خود را آغاز کردند و این یعنى در اوج حکومت هشام (۱۰۵ـ ۱۲۵ هـ.ق). روشن است که داعیان عباسى که امامت خود را ادامه‏ى امامت حضرت على، امام حسن، امام حسین و محمد بن حنفیه مى‏دانستند، تلاش مى‏کردند تا براى تقویت موضع خود، به فضائل اهل‏بیت دست بیاویزند و این همان چیزى بود که هشام به هیچ وجه زیر بار آن نمى‏رفت؛ زیرا که گذشته از آنکه امویان اساسا با آل على دشمنى داشتند، عباسیان را نیز دشمن بزرگ خود مى‏دانستند، از اینرو از گسترش فضائل اهل‏بیت با شدتى بیشتر از گذشته، جلوگیرى مى‏کردند.

۲ـ ۵ـ بهره‏بردارى سیاسى عباسیان از اهل‏بیت:

در اینکه عباسیان در دعوت خود، از اهل‏بیت و مظلومیت آنها سوء استفاده‏هاى سیاسى کردند سخنى نیست. آنها در هرجا از کشته شدن امام  حسین به وسیله‌ی امویان سخن مى‏گفتند و خود را خونخواه او و منتقم مظلومیت آل على مى‏دانستند. از این‏رو شعار دعوت آنها «الرضا من آل‏محمد» بود.([۳]) ولى پس از روى کار آمدن و استوار شدن قدرتشان آنها نیز اهل‏بیت را مانع کار خود مى‏دانستند و همچون بنى‏امیه، آنها را در تنگنا و فشار قرار دادند و شیعیان ایشان را مى‏کشتند. در اینجا به نمونه‏هایى از جنایات عباسیان که در حق اهل‏بیت و شیعیان روا داشتند، مى‏پردازیم.

۳ـ ۵ـ ابوالعباس سفاح عباسى و اهل‏بیت:

نخستین فرد از عباسیان که او را خلیفه‏ خواندند «ابوالعباس سفاح»([۴]) بود.

او عمویش عبدالله‏ بن على را مأمور کشتن مروان حمار، آخرین حاکم اموى، کرده بود. مروان در مصر دستگیر و کشته شد. سر او را از بدنش جدا کرده،  براى سفاح فرستادند. سفاح با دیدن سر مروان سجده‏ى شکر به‏جا آورد:

«… فلمّا وضع بین یدیه خرّ لله‏ ساجدا، ثم رفع رأسه وقال: الحمدلله‏ الذی أظهرنی علیک وأظفرنی بک ولم یُبقِ ثأری قِبَلک و قِبَل رَهْطِک أعداء الدین؛ ثمّ تمثّل قول ذی الاصبَع العدوانّی:

لویَشربون دَمی لم‏یَرْدِ شاربَهم  ولا دِماؤهمُ للغیظ تُروینی([۵])

سفاح همچنین بسیارى از مردگان بنى‏امیه را از قبر بیرون آورد و سوزاند. او سر مروان حمار را مورد خطاب قرار داد و گفت:

«… ما أبالی متى طرقنی الموت، قد قتلت بالحسین و بنی أبیه من بنى أمیّه مائتین، و أحرقت شلو هشام بابن عمی زید بن علی، و قتلت مروان بأخی إبراهیم…»([۶])

روزى از روزها، در آغاز حکومتش بسیارى از بنى‏امیه را در دربار خود کشت و سپس برروى جسدهاى آنان سفره پهن کرد و بر روى آن سفره نشست؛ و این در حالى بود که برخى از امویان که نیمه‏جانى در بدن داشتند و زیر سفره‏ى سفاح دست و پا مى‏زدند. او پس از خوردن غذایش گفت: به یاد ندارم غذایى را لذیذتر از این غذا. سپس گفت: این کشته‏ها را در کوچه بیندازید تا مردم لعنشان کنند همان گونه که در حال حیات، ایشان را لعن مى‏کردند.

آنها را به کوچه‏ها انداختند؛ سگها مى‏آمدند و آنها را به دندان گرفته، مى‏بردند و بر روى زمین مى‏کشیدند.([۷])

آرى! دوران سفاح به انتقام‏کشى از امویان و مروانیان گذشت. او ۴ سال و ۹ ماه و ۲۰ روز بیشتر برتخت ننشست و در «انبار»، شهرى که خود ساخته بود، به ۱۳۶ هـ.ق در سن ۳۳ سالگى درگذشت.([۸]) گویا سبب مرگش بیمارى آبله بوده است.([۹])

هرچند که او فرصت چندانى نیافت تا به اهل‏بیت و شیعیان ایشان بپردازد ولى در همان مدت، از اذیت ایشان چشم‏پوشى نکرد.

امام صادق چون به نیّات آنها آگاه بود نامه‏ى «ابوسلمه» کارگزار و اوّل وزیر عباسیان که او را «وزیر آل‏محمد» مى‏خواندند را در آتش سوزانده بود و این به گوش سفاح رسیده بود.

امام به «محمد بن عبدالرحمان» فرستاده‏ى «ابوسلمه‏ى خلاّل» گفته بودند:

«… و ما أنا و أبو سلمه؟ و أبو سلمه شیعه لغیری… ثم أنشأ یقول متمثلاً بقول الکمیت بن زید:

أیا موقدا نارا لغیرک ضوءها         و یا حاطبا فی غیر حبلک تحطب»([۱۰])

آرى! امام از همان آغاز مخالفت خود را با عباسیان آشکار کرد. از اینرو بود که گویا سفاح، امام را مدتى به عراق خواند تا ایشان را زیرنظر بگیرد. این مطلب از روایت کلینى& در کافى روشن مى‏شود. او در روایتى مى‏گوید:

«سهل بن زیاد، عن علیّ بن الحکم، عن رفاعه، عن رجل، عن أبی عبدالله‏ قال: دخلت على أبی العباس بالحیوه، فقال: یا أبا عبدالله‏ ما تقول فی الصّیام الیوم؟ فقلت: ذاک إلى الامام، إن صمت صمنا و إن أفطرت أفطرنا. فقال: یا غلام علیّ بالمائده، فأکلت معه وأنا أعلم والله‏ إنّه یوم من شهر رمضان، فکان إفطارى یوما وقضاؤه أیسر علیّ من أن یضرب عنقی ولا یُعبد الله‏»([۱۱])

کلینى& روایت دیگرى را نیز به همین مضمون آورده که در آن به «… عن رجل من أصحابنا عن أبی عبدالله‏ أنّه قال ـ و هو بحیره([۱۲]) فی زمان أبی العباس‌ـ…» اشاره و استناد کرده.([۱۳])

از این روایت شدت سختگیرى سفاح بر امام روشن مى‏شود. امام، سفاح را «امام» مى‏خواند و از کشته شدن خود در صورت مخالفت با سفاح در مسئله‏اى فقهى ـ سیاسى خبر مى‏دهد.

در هر صورت، کار عباسیان در زمان ابوالعباس استوار شد و پس از او حکومت بردوش برادرش ابو جعفر منصور افتاد.

۴ـ ۵ـ ابوجعفر، منصور عباسى و اهل‏بیت:

کار دوّمین زمامدار عباسیان یعنى منصور دوانیقى([۱۴]) به درازا کشید. مردم او را به مدت ۲۰ سال (۱۳۷ـ ۱۵۸هـ) خلیفه مى‏خواندند. او چندى پیش از دعوت عباسى در حُمیمه به دنیا آمد و با آنکه از سفاح بزرگتر بود، ابراهیم امام، ابوالعباس را بر او مقدّم کرد؛ چرا که مادر منصور، «سلاّمه» کنیزى بربرى بود.([۱۵]) منصور هنگام مرگ برادرش سفاح در سفر حج بود و در راه مکه خبر مرگش را شنید. او که ولیعهد سفاح بود بى‏درنگ به عراق بازگشت و بر تخت نشست.([۱۶])

دوران منصور، از تاریک‌ترین دورانهاى حکومت عباسیان است. در مدت حکومت او اهل‏بیت و نیز شیعیانشان، سخت‏ترین اوضاع را سپرى مى‏کردند.

او قیام «نفس زکیّه» یعنى محمد بن عبدالله‏ بن حسن بن حسن بن على، در حجاز را سرکوب کرد (۱۴ رمضان ۱۴۵هـ). همچنین برادر نفس زکیه یعنى ابراهیم نماینده‏ى او در بصره را نیز مانند محمد به قتل رساند (ذیقعده‏ى ۱۴۵هـ). قتل ابراهیم در «باخمرى» بود؛ و او به قتیل باخمرى مشهور شد.([۱۷])

قیام نفس زکیه؛ نخستین قیام علویان برضد عباسیان بود. از این به بعد قیام‌هاى دیگرى نیز صورت گرفت ولى بى‏فایده بود و عباسیان حساب کار خود را کردند و با شدت هرچه تمام‏تر بر علویان و در رأس آنان اهل بیت و نیز شیعیان سخت گرفتند. روشن است در چنین محیط و فضاى سیاسى نمى‏شد فضائل اهل‏بیتمنتشر شود.

منصور از کشتن اهل‏بیت و شیعیان ایشان هیچ باکى نداشت. او حجاج را شخصى دلسوز براى مروانیان مى‏دانست که به کشتار علویان و شیعیان پرداخته بود: «… فالله‏ ما رأیت رجلاً أنصح من الحجاج لبنی مروان…». مسیب بن زهیر که یکى از درباریان منصور بود به او گفت:

«… والله‏ ما خلق الله‏ على جدید الارض خلقا أعز علینا من نبیّنا، وقد أمرتنا بقتل أولاده فأطعناک و فعلنا ذلک، فهل نصحناک أم لا؟»([۱۸])

او عبدالله‏ بن حسن بن حسن بن على و بسیارى دیگر از علویان را در کوفه در سردابى زندانى کرد که در آن، شب از روز تشخیص داده نمى‏شد. آنها آنقدر در آن زندان ماندند تا همگى مردند و پس از آن زندان را بر اجساد آنان خراب کردند و همگى در همانجا دفن شدند.

بدن‌هاى علویان در زندان‌هاى عراق متعفن مى‏شد. تعفن از پاهاى آنها شروع مى‏شد و آنقدر گسترش مى‏یافت تا به قلب مى‏رسید و مى‏مردند.([۱۹])

منصور در خطبه‏اى، امام حسن را خلیفه‏اى بى‏کفایت خواند و به آن حضرت افترا زد.([۲۰])

ابوالفرج اصفهانى([۲۱]) در کتاب «مقاتل الطالبیّین» به کسانى که از آل‏على در زمان عباسیان و از جمله منصور کشته شدند، اشاره کرده است.([۲۲])

منصور، «محمد بن ابراهیم بن حسن» معروف به «دیباج اصغر» را در سال ۱۴۴ هـ وبه طرز فجیعى کشت. او دستور داد برروى سر محمد استوانه‏اى بنا کنند تا او بمیرد:

«… و أحضر المنصور محمد بن ابراهیم بن الحسن ـ و کان أحسن الناس صوره ـ فقال له: أنت الدیباج الاصغر؟ قال: نعم. قال: لأقتلنّک قتله لم أقتلها أحدا؛ ثم أمر به فبنى علیه أسطوانه و هو حی فمات فیها…»([۲۳]).

منصور به‏گونه‏اى با علویان برخورد کرده بود که علویان تا «سند» نیز فرار مى‏کردند. از جمله‏ى آنها فرزند ابراهیم طباطبایى علوى پسر ابراهیم دیباج بود. او به «مولتان» در هند گریخت در حالی‌که از زیادى راه رفتن پایش خون‏آلوده شده بود.

«مقریزى»([۲۴]) مى‏گوید:

«… وکان لأبی القاسم الوسی بن إبراهیم طباطبا بن إسماعیل الدیباج ضیعه بالمدینه یقال لها «الرس»، فلم یسمح له أبوجعفر بالمقام بها حتّى طلبه، ففرّ إلى السند و قال:

لم یـروه ما أراق البغـی مـن دمنا   فی کل أرض ولم یقصر عن الطلب

ولیس یشفى غلیلا فی حشاه سوی    ألاّ یـری فـوقـها ابـن لبنـت نـبی

و کتب صاحب السند إلى أبی جعفر أنه وجود فی خان بالمولتان مکتوبا یقول: «أبو» القاسم بن ابراهیم العلوی، إنتهیت إلى هذا الموضع بعد أن انتعلت الدم من المشى…»([۲۵])

«ریطهًْ»، دختر سفاح، کلید خانه‏اى را به همسر فرزندش داد و او را قسم داد تا زمانى که منصور زنده است در آن خانه را باز نکند. هنگامى که منصور مرد و پسرش محمد، ملقب به مهدى برتخت نشست، در آن خانه را باز کرده، با اجسادى از آل ابى‏طالب مواجه شدند که نسب آنها بر روى کاغذ نوشته شده بود و به گوش‏هایشان آویزان بود. در میان آنها کودکان خردسالى نیز به چشم مى‏خورد. مهدى عباسى دستور داد گودالى کندند و آنان را در آن دفن کردند:

«… فإذا فیه من قتل من الطالبیین و فی آذانهم وقاع فیها أنسابهم و فیهم أطفال، فأمر المهدی فحضرت لهم حفیره و دفنوا فیها»([۲۶])

با این اوضاع، آیا مى‏توان توقع داشت که منصور در مدت طولانى بیست و یک ساله‏ى حکومت خود اجازه‏ى نشر فضائل اهل‏بیت را بدهد؟

منصور، در سال ۸۰ یا ۸۳ هـ بزرگترین جنایت خود را انجام داد و امام جعفر بن محمد صادق را به شهادت رساند.([۲۷])

۵ـ ۵ـ قیام حسین بن على بن الحسن (شهید فخّ):

پس از هلاکت منصور در سال ۱۵۸ هـ، فرزندش مهدى عباسى یازده سال حکومت کرد (۱۵۸ـ ۱۶۹ هـ). پس از او فرزندش موسى، ملقب به هادى تا سال ۱۷۰ ه‍ـ بر مسند خلافت تکیه‏زد. هرچند کار او به درازا نکشید؛ امّا در همان روزگار و در آغاز خلافت هادى؛ علویانِ منطقه‏ى حجاز به پیشوایى حسین بن على بن حسن بن حسن بن على قیام کردند. او در ذى‏قعده‏ى ۱۶۹ هـ، در مدینه مردم را به یارى اهل‏بیت فراخواند. بسیارى از علویان که پس از قیام نفس زکیّه به دنبال پیشوایى دیگر بودند دعوت او را پاسخ دادند.

دلیل قیام حسین‌بن على را «یعقوبى»([۲۸]) این‌گونه مى‏نویسد:

«… وذلک أنّ موسى، ألحّ فی طلب الطالبیّین و أخافهم خوفا شدیدا وقطع ما کان من المهدی یجریه لهم من الارزاق و الأعطیه، وکتب إلى الآفاق فی طلبهم وحملهم، فلّما اشتدّ خوفهم وکثر من یطلبهم وبحث علیهم، عزم الشیعه و غیرهم إلى الحسین بن علیّ…»([۲۹])

حسین یازده روز مدینه را دردست گرفت و پس از آن به سوى مکّه روانه شد. نرسیده به مکه در جایى به نام «فخّ» با سپاه عباسى رو به رو شد و به قتل رسید. بنابر گفته‏ى مسعودى، بدنهاى حسین و یارانش سه روز بر روى زمین فخ ماند و درندگان و پرندگان آنها را خوردند:

«… و أقاموا ثلاثه أیام لم یواروا حتى أکلتهم السباع والطیر»([۳۰])

«خیزُران»، همسر مهدى عباسى و مادر هادى و هارون، علاقه‏ى بیشترى به هارون داشت و مى‏خواست پس از مهدى، هارون به خلافت برسد؛ ولى این کار نشد و پس از مهدى، پسرش هادى برتخت نشست و هارون ولیعهد او شد.

در زمان حکومت هادى، او خواست تا هارون را خلع کند و فرزند خردسالش، جعفر را به جاى او بنشاند؛ از این‏رو کار را بر هارون و پیروانش سخت گرفت و یحیى برمکى را به زندان انداخت و خواست تا هارون را خلع کند؛ اما خیزران که کینه‏ى هادى را در دل داشت؛ کنیزان را وا داشت تا نیمه‏شبى هادى را خفه کردند و بدین ترتیب حکومت به دست هارون افتاد([۳۱]).

۶ـ ۵ـ هارون الرشید و اهل‏بیت:

همان شب که هادى را کشتند، براى هارون بیعت گرفته شد و او را خلیفه خواندند. ازپسر هادى، جعفر نیز به زور و تهدید بیعت گرفتند. هارون خلافت خود را مدیون تلاشهاى مادرش خیزران و کوششهاى «یحیى بن خالد برمکى» مى‏دانست. هارون، یحیى را «پدر» خطاب مى‏کرد:

«… ولما أفضت الخلافه إلى الرشید؛ دعا بیحیى بن خالد فقال له: یا أبت، أنت أجلستنی فی هذا المجلس ببرکتک ویُمنک وحسن تدبیرک، وقد قلدتک الأمر؛ ودفع خاتمه إلیه»([۳۲])

کار هارون به درازا کشید و ۲۳ سال (۱۷۰ـ ۱۹۳هـ) برتخت بود. تا سال ۱۷۳هـ، که خیرزان درگذشت؛([۳۳]) کار دربار به دست او بود ولى پس از آن همه کارها به دست برمکیان افتاد.

هارون نیز مانند پدرانش بزرگى علویان و اهل‏بیت را نمى‏توانست بپذیرد؛ از این‏رو علویان در زمان حکومت او نیز در فشار بودند.

هارون «یحیى بن عبدالله‏ بن حسن بن حسن» را، که برادر نفس زکیه بود، به خیانت و فریب کشت. یحیى که در رى و طبرستان به کار دعوت مشغول بود؛ به دیار دیلم رفت و مردم آنجا را به رهبرى خود در حمایت از اهل‌بیت فراخواند. آنان پذیرفتند و با او بیعت کرده و او را فرمانرواى دیلم خواندند. کار یحیى بالاگرفت. هارون که به هراس افتاده بود فرزند یحیى برمکى، یعنى «فضل» را با ۰۰۰/۵۰ سپاهى براى سرکوب او فرستاد. فضل با یحیى صلحنامه نوشتند و هارون به دست خود امان نامه‏اى براى او نوشت. یحیى به همراه فضل به بغداد آمد؛ ولى هارون پس از چند روز، او را در خانه‏اش بازداشت کرد و فقیهان و قاضیان را به صدور فتوایى مبنى بر مشروعیت نقض آن امان نامه وادار کرد؛ و پس از آن و در سال ۱۷۶ هـ یحیى را به قتل رساند.([۳۴])

از دیگر کارهاى هارون این بود که دشمنان اهل‏بیت را حاکم شهرها مى‏کرد. طبرى مى‏گوید:

«… بکار بن عبدالله‏ بن مصعب بن ثابت بن عبدالله‏ بن الزبیر ـ و کان بکّار شدید البغض لآل أبی‌طالب، و کان یبلّغ هارون عنهم، و یسیء بأخبارهم، وکان الرّشید ولاّه المدینه، وأمر، بالتضییق علیهم ـ …»([۳۵])

هارون نیز در آخر مانند جدّش منصور، جنایت عظماى خود را مرتکب شد و یکى دیگر از ائمه‏ى اهل‏بیت، یعنى امام هفتم، حضرت موسى بن جعفررا در سال ۱۸۳ هـ.ق به شهادت رساند.

یعقوبى مى‏نویسد:

«… وتوفّی موسى بن جعفر… سنه ۱۸۳، وسنّه ۵۸ سنه، وکان ببغداد فی حبس الرشید قِبل السندی بن شاهک…»([۳۶])

۷ـ ۵ـ مأمون عباسى و رواج اندیشه‏ى معتزلى:

پس از مرگ هارون در ۱۹۳ هـ.ق ، پسرش محمد، ملقب به امین، بر تخت نشست. پنج سال حکومت او به جنگ با برادرش عبدالله‏، ملقب به مأمون گذشت. مأمون، امین را شکست داد و ۲۰ سال (۱۹۸ـ ۲۱۸ هـ) حکومت کرد.

تاریخ، مأمون را دانشمندى معتزلى مشرب معرفى کرده است. او را افزون بر اینکه خلیفه مى‏دانستند؛ دانشمندى بزرگ، که در فقه و ادب و حدیث و کلام و حکمت دستى بر آتش داشت، نیز مى‏شناختند.([۳۷])

سیوطى گوید:

«… وبرع فی الفقه والعربیه وأیام الناس ولما کبر عنى بالفلسفه وعلوم الأوائل ومَهَرَ فیها؛ فجرّه ذلک إلى القول بخلق القرآن… وکان أفضل رجال بنى العباس حزما وعزما وحلما وعلما ورأیا ودهاء وهیبه وشجاعه وسؤددا وسماحه، وله محاسن وسیره طویله لولا ما أتاه من محنه الناس فی القول بخلق القرآن، ولم یل الخلافه من بنی العباس أعلم منه…»([۳۸])

سیوطى همچنین مى‏گوید:

«… وفی سنه ۲۱۱ أمر المأمون بأن ینادى: برئت الذمّه ممن ذکر معاویه بخیر، و أن أفضل الخلق بعد رسول‏الله‏ صلى‏الله‏ علیه وسلم علی بن أبی‌طالب.

وفی سنه ۲۱۲ أظهر المأمون القول بخلق القرآن مضافا إلى تفضیل علی على أبی‌بکر و عمر فاشمأزّت النفوس منه و کاد البلد یفتتن، ولم یلتئم له من ذلک ما أراد، فکف عنه إلى سنه ۲۱۸»([۳۹])

نیز مى‏گوید:

«… وفی سنه ۲۱۸ امتحن الناس بالقول بخلق القرآن …([۴۰]) و کتب المأمون إلیه([۴۱]) فی إشخاص سبعه أنفس و هم: محمدبن سعد کاتب الواقدی، و یحیى بن مَعین و أبو خیثمه و أبو مسلم مستملى یزید بن هارون، و إسماعیل بن داود و إسماعیل بن أبی مسعود و أحمد بن إبراهیم الدودقی، فأشخصوا إلیه، فامتحنهم بخلق القرآن، فأجابوه، فردّهم من الرّقه إلى بغداد و سبب طلبهم أنهم توقفوا أولاً ثم أجابوه تقیّهً.

وکتب إلى إسحاق بن إبراهیم بأن یحضر الفقهاء ومشایخ الحدیث و یخبرهم بما أجاب به هؤلاء السبعه، ففعل ذلک، فأجابه طائفه وامتنع آخرون، فکان یحیى بن مَعین و غیره یقولون: أجبنا خوفا من السیف.

ثم کتب المأمون کتابا آخر من جنس الأوّل إلى إسحاق، وأمر، بإحضار من امتنع، فأحضر جماعه منهم: أحمد بن جنبل و… وعلى بن الجعد و… وقتیبه بن سعید… ثم قال لأحمد بن حنبل: ما تقول؟ قال: کلام الله‏، قال: أمخلوق هو؟ قال: هو کلام الله‏، لاأزید على هذا…([۴۲]) ثم بلغ المأمون أن الذین أجابوا إنّما أجابوا مکرهین، فغضب وأمر بإحضارهم إلیه، فحملوا إلیه، فبلغتهم وفاه المأمون قبل وصولهم إلیه»([۴۳])

پس از مأمون، عصر دوّم خلافت عباسى با روى کار آمدن «معتصم» در سال (۲۱۸ـ ۲۲۷هـ) آغاز شد. او برادر مأمون بود و شیوه‏ى او را دنبال مى‏کرد.([۴۴])

عصر اوّل عباسى به سبب نفوذ عناصر ایرانى از دوره‏هاى بعد متمایز است. این عصر از خلافت سفّاح آغاز شد و تا پایان عمر مأمون به درازا کشید؛ امّا از زمان معتصم و به دلیل دگرگونى اوضاع خلافت، دورانى جدید با مشخصاتى نو پدید آمد. از مهمترین مشخصات این دوره، زوال قدرت خلفا و اقتدار روزافزون غلامان و درباریانى بود که خلفاى ناتوان عباسى را در چنگ خود گرفته و آنان را گرفتار زندان و شکنجه مى‏کردند و گاه به گونه‏اى فجیع مى‏کشتند.([۴۵])

البته باید گفت که این اوضاع پس از قتل متوکل عباسى بیشتر نمایان شد. معتصم نیز فتنه‏ى «محنت» را ادامه داد. ذهبى در این‏باره مى‏گوید:

«… کتب المعتصم إلى نائبه على مصر، کُنْدر، وإلى قاضی مصر هارون بن عبدالله‏ الزُهری، کتابا بخطّ الفضل بن مروان یمتحن فیه الناس بخلق القرآن… و اُمر المعلّمون أن یُعلّموا الصّبیان لَتعلیم القرآن، یعنی القول بخلق القرآن…»([۴۶])

پس از معتصم، پسرش هارون، ملقب به «الواثق بالله‏» بر تخت نشست (۲۲۷ـ ۲۳۲ هـ). پاى ترکان از زمان معتصم به دربار باز شد([۴۷]) و در دوران واثق بازتر شد.

واثق از دوران جوانى عهده‏دار مسئولیت‏هایى شد که پدر به او واگذار کرده بود. از اینرو با روش و سیاست معتصم در به کارگیرى سپاهان ترک آشنا بود و مانند پدر به ترکان روى آورد. او براى نخستین بار مقام «سلطانى» را در دستگاه خلافت به وجود آورد و آن مقام را با امارتِ سرزمینهاى غربى خلافت، از قصر خلیفه گرفته تا آخرین نقطه‏ى مغرب، همراه با تشریف و خلعت و تاج و جواهر و کمربند، به «اشناسِ» ترک واگذار کرد و امارت خراسان و سند و ناحیه‏هاى دجله را به «ایتاخ» سپرد. همچنین «وصیف» را حاجب خود ساخت و «بغا» را به فرماندهى سپاه برگزید. امارت مناطقى از قلمرو عباسى را به سرداران ترک سپرد، به شرط آنکه هر سال خراج معینى بپردازند. از این رو حکومت آن مناطق در واقع مستقل و تنها در ظاهر تابع خلیفه بود.([۴۸])

واثق نیز در اعتزال شیوه‏ى پدر و عمویش را دنبال کرد. از این رو سالهاى ۱۹۸ تا ۲۳۲هـ را عصر طلایى معتزله نامیده‏اند که با مرگ واثق به پایان رسید.([۴۹])

ذهبى مى‏گوید:

«… وبقیت المحنه إلى أن وَلیَ الخلافهَ المتوکّلُ سنهَ ۲۳۲هـ»([۵۰])

۸ـ ۵ـ احمد بن حنبل و جریان محنت:

از جمله کسانى که تاریخ زندگى او با جریان محنت و خلق قرآن به سختى گره خورده احمد حنبل، امام حنبلیان است. او با معتصم در جریان محنت درافتاد و بر رأى خود پافشارى کرد تا اینکه او را تازیانه زدند.

مسعودى در حوادث سال ۲۱۹ هـ مى‏نویسد:

«… وفیها ضرب المعتصم، أحمد بن حنبل ثمانیه وثلاثین سوطا لیقول بخلق القرآن»([۵۱])

ذهبى و سیوطى این واقعه را در سال ۲۲۰هـ گفته‏اند.

۹ـ ۵ـ ابن ابى دؤاد (۱۶۰ـ ۲۴۰هـ) و نقش او در نشر اعتزال:

تاریخ به ما مى‏گوید که «ابن ابى دؤاد»([۵۲]) نقش بزرگى در نشر اعتزال در دوران طلایى معتزله داشته است. ابن ندیم درباره‏ى او مى‏گوید:

«… من أفاضل المعتزله و ممّن جرّد فی إظهار المذهب والذبّ عن أهله والعنایه به… مولده بالبصره. من صنایع یحیى بن أکثم، و هو وصله بالمأمون، و من جهه المأمون اتصل بالمعتصم… توفی… فی خلافه المتوکل من فالج لحقه…»([۵۳])

او منفور اهل حدیث بوده و هست. ذهبى در مرگ او از واژه‏ى «هَلَکَ» استفاده کرده؛ و درباره او مى‏گوید: «… جَهمی بغیض…»([۵۴])

ابن حجر درباره‏اش چنین مى‏گوید:

«… قال الخطیب: ولی القضاء للمعتصم و الواثق، وکان موصوفا بالجود و حسن الخلق و وفور الأدب، غیر أنه أعلن بمذهب الجهمیّه، و حمل النّاس على امتحان الناس بخلق القرآن. قال الدار قطنی: هو الذی کان یمتحن العلماء فی زمانه… ولدت سنه ۱۶۰ه‍‍… و یقال: إن أحمد بن حنبل کان یطلق علیه الکفر…»([۵۵])

سیوطى بسیار از او به بدى یاد کرده و مى‏گوید: «… فلا آجره الله‏!…»؛([۵۶]) در جایى دیگر مى‏گوید: «… قبحه الله‏…»؛([۵۷]) و در جاى دیگر مى‏گوید:

«… مات فی أیام خلافه المتوکل من الأعلام… و ابن أبی دؤاد ذاک الکلب لارحمه الله‏…»([۵۸])

لازم به یادآورى است که سیوطى به نقل از خطیب، قول ضعیفى را درباره‏ى اینکه او پیش از مرگش از اعتقاد به خلق قرآن دست برداشته، آورده است که نمى‏توان آن را پذیرفت؛ مگر آنکه گفته شود بر اثر فشارهاى متوکل او از روی تقیه و در ظاهر از این رأى برگشته باشد.

کلام سیوطى چنین است:

«… قال الخطیب: کان أحمد بن أبى دؤاد قد استولى على الواثق و حمله على التشدّد فی المحنه، و دعا الناس إلى القول بخلق القرآن، ویقال: إنه رجع عنه قبل موته»([۵۹])

۱۰ـ ۵ـ اعتزال و بحث تفضیل:

آراء بسیارى از معتزله، بیانگر فضیلت حضرت على بر همه‏ى صحابه است. آنها مى‏گویند: على هرچند که پس از عثمان به خلافت رسید ولى از سه خلیفه‏ى بیش از خود برتر و افضل است. از این‏رو ابن ابى‏الحدید در مقدمه‏ى شرح خود بر نهج‏البلاغه مى‏گوید:

«… الحمد لله‏ الواحد العدل، الحمدلله‏ الذی تفرّد بالکمال… وقدّم المفضول على الأفضل لمصلحه اقتضاها التکلیف…»([۶۰])

او همچنین فصلى را به بحث امامت و تفضیل، اختصاص داده و زیر عنوان «اقول فیما یذهب إلیه أصحابنا المعتزله فی الامامهًْ والتفضیل والبغاهًْ والخوارج» مى‏گوید:

«إتفق شیوخنا کافّه رحمهم‏الله‏، المتقدّمون و المتأخّرون والبصریّون و البغدادیّون على أنّ بیعه أبی‌بکر الصدیق بیعه صحیحه شرعیه، و أنّها لم تکن عن نصّ و انّما کانت بالاختیار الذی ثبت بالاجماع، و بغیر الإجماع کونه طریقا إلى الامامه.

و اختلفوا فی التفضیل، فقال قدماء البصریین([۶۱])… إنّ أبابکر أفضل من علیّ؛ و هؤلاء یجعلون ترتیب الأربعه فی الفضل کترتیبهم فی الخلافه.

و قال البغدادیّون قاطبه؛ قدماءهم و متأخّروهم کَ… وأبی جعفر الاسکافّی… إنّ علیّا أفضل من أبی‌بکر.

و إلى هذا المذهب، ذهب من البصریین أبوعلی محمد بن عبدالوهاب الجبّائّی أخیرا، و کان من قبل من المتوقّفین…

و ذهب کثیر من الشیوخ رحمهم‏الله‏ إلى التوقف فیهما؛ و هو قول أبی حذیفه واصل بن عطاء([۶۲])، و أبی الهذیل العلاّف([۶۳])؛ من المتقدّمین. هما ـ و إن ذهبا إلى التوقّف بینه و بین أبی‌بکر و عمر ـ قاطعان على تفضیله على عثمان.

… وأمّا نحن فنذهب إلى ما یذهب إلیه شیوخنا البغدادیّون من تفضیله… و أمّا القول فی البغاه علیه و الخوارج، فهو على ما أذکره لک:

أما أصحاب الجمل فهم عند أصحابناها لکون کلّهم إلا عائشه وطلحه و الزبیر؛ رحمهم الله‏، فانّهم تابوا، ولولا التوبه لحُکِم لهم بالنّار لاصرارهم على البغی.

و أما عسکر الشام بصفّین فانّهم هالکون کلّهم عند أصحابنا لایُحکَم لأحد منهم إلا بالنّار، لإصرارهم على البغی و موتهم علیه؛ رؤساؤهم والأتباع جمیعا.

و أما الخوارج فإنّهم مرقوا عن الدین بالخبر النبوی المجمع علیه؛ ولا یختلف أصحابنا فی أنهم من أهل النار.

و جمله الأمر أن أصحابنا یحکمون بالنّار لکلّ فاسق مات على فسقه… وقد برى‏ء کثیر من أصحابنا من قوم من الصحابه أحبطوا ثوابهم کالمغیره بن شعبه»([۶۴])

همان‌گونه که از سخنان ابن ابى‏الحدید روشن مى‏شود بسیارى دیگر از معتزله، هم در افضلیت على بر عثمان، شکى نداشتند.

مى‏دانیم که مرکز خلافت عباسیان و از جمله مأمون، معتصم و واثق، بغداد بود و طبیعى است که آنها تحت تأثیر باورهاى معتزله‏ى بغداد بوده‏اند و اساساً مرکز ثقل محنت در بغداد بود. نیز مى‏دانیم که بغداد افزون بر مرکزیت سیاسى، داراى مرکزیت علمى و فرهنگى نیز بوده است. از اینرو باید در دوران طلایى اعتزال، مکتب اعتزال بغداد، مرکز کار واقع شود؛ به ویژه در بحث تفضیل صحابه.

همه معتزله‏ى بغداد، قائل به افضلیت على بودند. از اهل بصره نیز کسانى بودند که على را افضل صحابه مى‏دانستند، از جمله «ابو على جبّائیّ». البته او در دوران طلایى معتزله نمى‏زیست. ابن حجر مى‏گوید:

۷۷۷۹ـ «محمد بن عبدالوهّاب بن سلام… الجبائیّ، أبو علی: رأى المعتزله «و کبیرهم» و من انتهت إلیه ریاستهم… و کان من رأیه تقدیم أبی بکر و عمر و عثمان، و الوقف على أبی‌بکر و علیّ([۶۵]). توفی سنه ۳۳۰ و له ۶۳ سنه. و ذکر الندیم له سبعین تصنیفا منها «الرّد على الأشعری فی الروایه»، و هو من العجائب؛ لأن الأشعری کان من تلامذته، ثم خالفه…»([۶۶])

از جمله کسانى که از سران معتزله به شمار مى‏آیند «ابو هذیل علاّف» است. همان گونه که در حکام ابن ابى الحدید گذشت، او هرچند در تفضیل على و ابوبکر و عمر متوقف بود؛ ولى قائل به افضلیت على نسبت به عثمان بود.

ابن حجر درباره‏اش مى‏گوید:

۸۲۱۵ـ «محمد بن الهُذیل بن عبدالله‏ بن المکحول البصری، أبو الهذیل العلاف: … شیخ المعتزله ومصنف الکتب الکثیره فی مذاهبهم… وقال الخطیب: … وکان خبیث القول، فارق إجماع المسلمین، و ردّ نص الکتاب، وجحد صفات الله‏، تعالى الله‏ عمّا یقول علوّا کبیرا… وقال ابن قُتیبه فی اختلاف الحدیث: وکان أبو الهذیل کذّابا أفّاکا…»([۶۷])

اکنون به بزرگان معتزله‏ى بغداد در دوران محنت اهل حدیث مى‏پردازیم:

۱۱ـ ۵ـ سران معتزله‏ى بغداد:
الف ـ بشر بن معتمر کوفى (م ۲۱۰ هـ):

ابن حجر درباره او مى‏نویسد:

«… ویقال بغدادی، یکنى أبا سهل من کبار المعتزله، إنتهت إلیه رئاستهم ببغداد، توفی سنه ۲۱۰ هـ…»([۶۸]).

ابن ابى‏دؤاد شاگرد او بوده است([۶۹]). گویند او قصیده‏اى را که شامل ۰۰۰/۴۰ بیت بوده، سروده و در ردّ مخالفان نظریاتى را مطرح کرده بود.([۷۰]) به هارون ‏الرشید گفته شد که رافضى است؛ پس هارون او را به زندان افکند. او در زندان شعرى گفت و هارون آزادش کرد.

شعر او، این بود:

لسنـا مـن الرافضـه الغُلاهِ ولا مـن المـرجئـه الحفـاهِ

لا مفرطین بل نری الصدّیقا   مقدّما و المرتضى الفاروقا

نبرأ من عمرو و من معاویه([۷۱])

او در باب توحید با شیعیان اختلاف داشته است. از این رو در شعرى خطاب به «هشام بن حکم» مى‏گوید:

تلعّبتُ بالتوحید حتّى کأنّما       تُحدّثُ عن غُول ببیداء سَمْلَقِ([۷۲])

از مطالبى که گفته شد، روشن مى‏شود که در زمان هارون نیز مشرب اعتزال در بغداد وجود داشته و هارون نیز مشربى معتزلى داشته است. بشر در شعر خود از عمرو بن عاص و معاویه بیزارى جسته و هارون او را آزاد کرده است.

دیگر آنکه روشن مى‏شود بشر على را افضل از ابوبکر و عمر مى‏دانسته و زمانى که به زندان افتاده، چاره‏اى جز این ندیده تا برخلاف دیدگاه خود شعرى بگوید تا آزاد شود.

بشر آنقدر مورد توجه دستگاه خلافت بوده که او را از امضا کنندگان حکم ولایتعهدى امام رضا دانسته‏اند.([۷۳])

ب ـ عیسى بن صَبیح (م ۲۲۶هـ):

او شاگرد بشر بود. ابن حجر مى‏گوید:

«من کبار المعتزله، مات سنه ۲۲۶ هـ. أخذ عن بشر بن المعتمر… قال المسعودی: کان من کبارهم و أهل الدیانه منهم»([۷۴])

در «طلبان المعتزلهًْ» مى‏خوانیم:

«… و کنیته ابوموسى بن المردار([۷۵])… و من جهه ابی موسى انتشر الاعتزال ببغداد…»([۷۶])

در این مورد به جعفر بن مبشر ثقفى (م ۲۳۴هـ) و جعفر بن حرب همدانى (م۲۳۶ هـ.ق) نیز باید اشاره کرد.([۷۷])

ج ـ اسکافى (م ۲۴۰هـ):

ابن حجر مى‏گوید:

«محمد بن عبدالله‏ الاسکافی البغدادی، أبو جعفر: أحد متکلّمی المعتزله… وکان المعتصم یعظمه جدّا. مات سنه ۲۴۰هـ و کان ابنه جعفر کاتبا بلیغا»([۷۸]) فى تفضیل علی… کتاب الرّد على من أنکر خلق القرآن… کتاب فضائل علی… کتاب على هشام…»([۷۹])

باید گفت از عنوان کتاب‌هایى که او نوشته، همه‏چیز روشن است. بنابر نقل ابن  ندیم، اسکافى، فرزندى به نام «جعفر» داشته که او نیز مورد توجه معتصم عباسى بوده است. او کتابى با عنوان «المعیار والموازنهًْ فی الامامهًْ» دارد.([۸۰])

دانشمند گرامى، جناب آقاى شیخ محمدباقر محمودى&، در تحقیق خود بر این کتاب، آن را به اسکافىِ پدر، یعنى محمد بن عبدالله‏ نسبت داده است.

دکتر محمود مهدوى دامغانى، در ترجمه‏ى کتاب «المعیار والموازنهًْ» به این مسئله اشاره کرده و به خواننده رسانده است که ابن ندیم این کتاب را از نوشته‏هاى اسکافىِ پسر دانسته و گفته است:

«… ابن ندیم این کتاب را از تألیفات پدر مى‏داند و… مى‏نویسد… معتصم عباسى، که از سال ۲۱۸ تا ۲۲۷ هجرى بر مسند خلافت عباسى است، سرپرستى یکى از دیوانهاى خلافت را به او سپرد … جعفر… هم باید متولد پیش از قرن سوم باشد، زیرا لازمه‏ى واگذارى سرپرستى دیوان به او از سوى معتصم، که آخرین سال حکومتش ۲۴۷ هجرى است، این است که او به حد کمال نسبى رسیده باشد و اگر عمر او را به هنگام سرپرستى دیوان خلافت ۳۰ سال بدانیم، تولدش حدود سال ۲۰۰ خواهد بود. در این صورت اگر کتاب المعیار و الموازنه را از مؤلفات پسر بدانیم، باز هم از لحاظ قدمت چیزى از ارزش آن کاسته نمى‏شود»([۸۱])

بنابر نقل دکتر دامغانى، مسعودى در «مروج الذهب» درباره‏ى ابوجعفر اسکافى مى‏گوید:

«مردى از مشایخ معتزله و سران ایشان که اهل دین و پارسایى و معتقد به برترى على بر دیگران و در همان حال معتقد بر درستى امامت مفضول بوده است… که بر کتاب جاحظ به نام «العثمانیهًْ» ردى نوشته که به «نقص العثمانیهًْ» معروف است…»([۸۲])

باید گفت: اسکافى در میان معتزله، جایگاه ویژه‏اى داشته و از این روست که گروهى از ایشان را «اسکافیه» مى‏گویند. شهرستانى گوید:

«…وکذلک الاسکافیه، أصحاب أبی جعفر الاسکافی…»([۸۳])

مکتب فکرى اسکافى تا شش قرن پس از او پایدار بوده و پیروان آن تا سده‏ى نهم هجرى در مصر باقى بوده‏اند. مقریزى در کتاب «خطط» خود ضمن برشمردن پیروان مذاهب فکرى مسلمانان مصر چنین نوشته است: «ششم، اسکافیه…»([۸۴])

در کتاب «مقالات الاسلامیین واختلاف المصلین»، اثر ابوالحسن اشعرى،([۸۵]) مى‏توان به فراوانى، دیدگاه‌هاى اسکافى را در موضوعات گوناگون در برابر دیدگاه‏ه‌هاى دیگران دید.([۸۶])

همان گونه که گذشت، اسکافى ردّیه بر جاحظ عثمانى([۸۷]) نوشت. جناب آقاى حسین طیبیان در کتابى با عنوان «مناظره‏ى دو عالم اهل سنت (اسکافى) و (جاحظ) پیرامون برترى على»، به آن پرداخته است. البته ایشان باید مى‏نوشت: دو عالم معتزلى؛ زیرا در اصطلاح نه اسکافى از اهل سنت بوده و نه جاحظ؛ مگر آنکه مؤلف اندیشه‏ى خاصّى را لحاظ کرده باشد و ما نمى‏دانیم یا این که واژه‏ى اهل سنت را در برابر شیعه گرفته باشد.

اگر کسى این کتاب را بخواند به اهمیت روایات فضائل و نقش آنها بیش از پیش آشنا خواهد شد.

جمع‏بندى و دیدگاه نگارنده:

از آنچه تاکنون درباره‏ى اعتزال دربار عباسى در فاصله‏ى سالهاى ۱۹۸ـ۲۳۲هـ، و حتى پیش و پس از آن گفته شد روشن مى‏شود که در این سالها با توجه به پشتیبانى قدرت حاکمه از مشرب اعتزال، اهل حدیث نیز در عزلت بوده‏اند. سران معتزله در دربار آمد و شد داشتند و دیگر مجالى براى عرض اندام اهل حدیث نبود. آنها در دو مورد به شدت و سختى در فشار بودند؛

۱ـ قرآن،

۲ـ صفات خداوند.

بیشتر معتزله، چه کسانى که على را افضل صحابه مى‏دانستند و چه کسانى که اینگونه نبودند، در گمراهى اهل جمل و صفین شکى نداشتند. تقریبا همه آنان مخلوق بودن قرآن را فریاد مى‏زدند. اینها همه افزون بر موارد دیگرى بود که معتزله با اهل حدیث درافتاده بودند، مواردی مانند: توحید، رؤیت، صفات خداوند، عدل، امامت و غیره. در این بین بسیارى از اهل حدیث مورد تعقیب قرار گرفتند؛ بسیارى از ایشان به زندان افتاده، گروهى نیز کشته شدند. از جمله‏ى ایشان «احمد بن نضر خزاعى» است.([۸۸]) وى از بزرگان اهل حدیث در زمان خود بود، هرچند که زیاد روایت نمى‏کرد؛ امّا شاگردى مالک و استادى یحیى بن مَعین را یدک مى‏کشید. او به طرز فجیعى در زمان واثق و در سال ۲۳۱ هـ کشته شد. او را مى‏توان کشته دوران محنت نام نهاد. گناه او این بود که به مخلوق بودن قرآن اعتراف نکرد.

خطیب گوید:

«قلت: وکان قتله فی خلافه الواثق لامتناعه عن القول بخلق القرآن»([۸۹])

احمد و یارانش را در حالى که به بند کشیده شده بودند به سامرا، که در آن روزگار دربار واثق در آنجا بود، بردند و واثق، خود از او درباره‏ى قرآن پرسید و سرانجام او را کشت:

«… ودعا الواثق بالصمصامه وقال: إذا قمت إلیه فلا یقومن أحد معی، فإنی أحتسب خطای إلى هذا الکافر الذی یعبد ربّا لانعبده ولا نعرفه بالصفه التی وصفه بها. ثم أمر بالنطع فأجلس علیه و هو مقیّد، و أمر بشدّ رأسه بحبل و أمرهم أن یمدوه و مشى إلیه حتّى ضرب عنقه، و أمر بحمل رأسه إلى بغداد، فنصب فی الجانب الشرقی أیاما و فی الجانب الغربی أیّاما و تتبع رؤساء أصحابه فوضعوا فی الحبوس».([۹۰])

این متن، به این سبب آورده شد تا شدت محنت اهل حدیث روشن‏تر شود. این متن بیانگر شدت اختلاف دیدگاه معتزله و اهل حدیث درباره‏ى صفات خداوند است؛ تا آنجا که واثق مى‏گوید: خدایى را که احمد مى‏پرستد نه ما مى‏پرستیم و نه اساساً مى‏شناسیم. واثق، احمد را کافر مى‏خواند؛ و پس از کشتن او به جاى آنکه دستور دهد سر او را در سامرا آویزان کنند، دستور مى‏دهد آن را به بغداد ببرند و در آنجا بیاویزند تا دیگر اهل حدیث حساب کار خود را بکنند.

این حادثه در سال ۲۳۱ هـ اتفاق افتاد. یعنى یکسال پیش از مرگ واثق. پس روشن مى‏شود که تا آخرین روزها و سالهاى دوران محنت، اهل حدیث در سخت‏ترین وضعیت بوده‏اند.

آرى! سر احمد در بغداد آویزان بود به گوش او، دست نوشته‏اى را گوشواره کرده بودند که:

«بسم الله‏ الرحمن الرحیم، هذا رأى أحمد بن نصر بن مالک، دعاه عبدالله‏ الامام هارون ـ و هو الواثق بالله‏ أمیر المؤمنین ـ إلى القول بخلق القرآن و نفی التشبیه، فأبى إلا المعانده، فجعله الله‏ إلى ناره…»([۹۱])

البته، اهل حدیث، پس از پایان محنت، بى‏کار ننشستند و درباره‏ى او و نیز احمد بن حنبل مطالبى بیان کرده‏اند، از جمله اینکه سر او قرآن خوانده([۹۲]) یا اینکه ابن ابى دؤاد به متوکل گفت: خدا مرا به فالج مبتلا کند اگر احمد، کافر کشته نشد؛ و از قضا او به فالج مبتلا شد و مرد.([۹۳])

گویا پس از آنکه ابن ابی دؤاد به فالج مبتلا شد، اهل حدیث از بیمارى او سوء استفاده کرده‏اند و داستان میان او و متوکل را بافته‏اند؟

نیز گفته‏اند کسى از اهل حدیث او را به خواب دید و گفت: خدایت با تو چه کرد؟ و او نیز گفت:

«ما کانت إلاّ غفوه حتّى لقیت الله‏ فضحک إلیّ»([۹۴])

گویا او پس از مرگ هم از عقیده به تجسیم و تشبیه و رؤیت دست بر نداشت؟!! دیگر چیزى که از جریان احمد بن نصر روشن مى‏شود این است که پس از واثق، که متوکل بر تخت نشست، به سرعت ورق به سود اهل حدیث برنگشت؛ بلکه سالها پس از رسیدن متوکل به قدرت، رفته رفته این کار صورت گرفت. سیوطى در این‏باره مى‏گوید:

«… . أمر بحمل رأسه إلى بغداد، فصلب بها، و صلبت جثته فی سر من رأی، واستمرّ ذلک ست سنین، إلى أن ولى المتوکل، فأنزله و دفنه…»([۹۵])

یعنى اینکه احمد را در سال ۲۳۷ هـ دفن کردند و این پنج سال پس از قدرت متوکل است. روشن است که اگر به محض رسیدن متوکل به قدرت، ورق به سود اهل حدیث برمى‏گشت؛ او را در همان سال ۲۳۲ هـ که متوکل به قدرت رسید دفن مى‏کردند. در هر صورت، و با توجه به متون تاریخى، بحث قرآن بیش از سایر موارد جنجال ‏آفرین بود؛ و بحث تفضیل به اندازه‏ى آن براى اهل حدیث دردسر فراهم نکرد؛ چرا که هرچند معتزله در افضلیت على اختلاف داشتند ولى امامت مفضول بر فاضل را درست مى‏دانستند و به خلافت ابوبکر و عمر و عثمان اعتقاد داشتند و خلافت آنها را شرعى مى‏انگاشتند. از این‏رو اهل حدیث هم زیاد متّه به خشخاش نمى‏گذاشتند؛ زیرا که اوّلاً در آن زمان بحث افضلیت هنوز ریشه‏دار نشده بود و دیگر آنکه موضوع قرآن آنقدر براى آنها مهم بود که، موضوع افضلیت را تحت‏الشعاع قرار دهد. از طرفى خلفاى عباسى نه مى‏توانستند خلافت خلفاى سه‏گانه را زیر سؤال ببرند و نه به نفع آنها بود.

آنها مى‏دانستند که مشروعیت خلافت آنان در سایه‏ى مشروعیت خلفاى سه‏گانه است. آنان در سایه‏ى مشروعیت خلافت مفضولى، که از دیدگاه‌هاى معتزله بود؛ احساس مصونیت مى‏کردند. از این روست که یکى از علل حمایت عباسیان از معتزله را مى‏توان همین اعتقاد به امامت مفضول دانست.

دیگر از مواردى را که مى‏توان از علل حمایت عباسیان از معتزله برشمرد، این است که در هر صورت میان دانشمندان، چه از اهل حدیث و چه از متکلّمان و معتزله، کسانى بودند که اگر ذهن‏شان به چیزى مشغول نبود به فکر خلافت مى‏افتادند که آیا فلان خلیفه در خور خلافت است یا نه؟ آیا او به درستى به وظایفش عمل مى‏کند یا نه؟ و… از اینرو خلفاى عباسى باید چیزی را که بسیار حساسیت‏زا بود، مطرح مى‏کردند تا خواصّ جامعه را بدان مشغول کنند؛ و چه چیزی بهتر از بحث خلق قرآن. بحثی که ریشه‏اى تاریخى داشت و احمد بن حنبل حاضر بود به خاطر آن تازیه بخورد و احمد بن نضر سر دهد.

 

آیا در عصر طلایى اعتزال، فضائل اهل‏بیت منتشر شد؟

شاید با توجه به آنچه گذشت، این ذهنیت براى خواننده پدید آید که در زمان محنت، معتزله با استفاده از عصر طلایى خود به انتشار احادیث فضائل اهل‏بیت پرداختند و هر آنچه را که مى‏دانستند براى مردم گفتند؛ به ویژه اینکه کسانى مانند اسکافى ـ پدر باشد یا پسر ـ کتابى مانند «المعیار و الموازنهًْ» مى‏نویسد یا اینکه ردّى بر رساله‏ى عثمانیه‏ى جاحظ نوشته مى‏شود. با این همه باید گفت پاسخ پرسش بالا، منفى است؛ و آن به دلایل زیر است:

۱ـ سران معتزله‏ى بصره در زمان محنت، همچون، ابواسحاق ابراهیم بن‏سیار نظّام (۱۶۰ـ ۲۳۱هـ)؛ ابوعثمان عمرو بن بحر جاحظ (۱۵۰ـ ۲۵۵هـ) و… بیکار نبودند و در دفاع از عقیده‏ى خود در افضلیت ابوبکر و عمر و عثمان بر على مى‏گفتند و مى‏نوشتند؛ زیرا همان گونه که گفته شد آنها ترتیب در فضل را به ترتیب خلافت مى‏دانستند. براى نمونه اگر کسى به نوشته‏هاى جاحظ در این زمینه نگاه کند؛ خواهد فهمید که معتزله‏ى بصره به شدت از این عقیده دفاع مى‏کردند و هرگز هم زیر فشار حکومت نبوده‏اند. جاحظ در «رسالهًْ فی النابقهًْ»([۹۶]) که براى فرزند ابن ابى دؤاد یعنى «ابو الولید، محمد بن احمد» نوشته؛ آن چنان روضه‏اى در مقتل عثمان خوانده که هر کس بشنود و نداند موضوع این مقتل عثمان است؛ گمان خواهد کرد که مقتل حسین است. او در پایان روضه‏اش مى‏گوید:

«… وما سمعنا بدم بعدوم یحیى‌بن زکریّا غلا غلیانه وقتل سافحه وأدرک بطائلته وبلغ کلّ محنته، کدمه&‏ علیه»([۹۷])

او همچنین نوشته‏اى دیگر با عنوان «مقالهًْ العثمانیهًْ»([۹۸]) دارد که در آن به شدت از افضلیت ابوبکر و عمر و عثمان دفاع کرده است. در آغاز این رساله مى‏گوید:

«زعمت العثمانیه أنّ أفضل هذه الأمّه و أولاها بالامامه أبوبکر بن أبی قحافه…»

اگر کسى همه‏ى این رساله را بخواند با فضاى فکرى آن روزگار کمابیش آشنا خواهد شد.

۲ـ سران معتزله‏ى بغداد هم چیز چشم‏گیرى از فضائل اهل‏بیت از خود برجاى نگذاشتند. بنابر گفته‏ى ابن ندیم در فهرست، بشر بن معتمر کتابى به نام «الامامهًْ» داشت([۹۹]). از عنوان این کتاب فى‏الجمله روشن مى‏شود که او در آن‏چه گفته است، امّا آیا در آن به نقل روایات فضائل پرداخته باشد یا نه؟ روشن نیست.

ابن ندیم همچنین بیش از سى کتاب از نوشته‏هاى عیسى بن صبیح را نام مى‏برد؛ ولى از کتاب فضائل خبرى نیست.

او تنها براى جعفر اسکافى دو کتاب با عنوانهاى «المقامات فی تفصیل علیّ»([۱۰۰]) و «فضائل على»([۱۰۱]) نام برده است.

در کتاب «المعیار و الموازنهًْ» هم که در دسترس است؛ روایات قابل توجهى، بیش از آنکه در صحاح آمده، به ندرت دیده مى‏شود.

از جعفر بن حرب نیز چیزى در دسترس نیست و اساساً ابن ندیم که او را رئیس معتزله‏ى بغداد در زمان خود خوانده ـ انتهت إلیه الرئاسه فی وقته ـ وقتى از کتاب‌هاى او نام مى‏برد مى‏گوید:

«… ولد من الکتب؛ کتاب متشابه القرآن، کتاب الاستقصاء، کتاب الأصول، کتاب الرّد على أصحاب الطبائع»([۱۰۲])

مى‏بینیم که خبرى از کتابى با عنوان فضائل یا امامت نیست.

از جعفربن مبشّر نیز که ابن‏ندیم درباره وى مى‏گوید:

«… وله خطابه وبلاغه و ریاسه فی أصحابه…»؛ چیزى در دسترس نیست. ابن ندیم بیش از بیست عنوان از آثار او را نام برده ولى باز خبرى از کتابى با عنوان فضائل یا امامت نیست.([۱۰۳])

از همه‏ى اینها روشن مى‏شود که درست است بغدادى‏ها، على را افضل مى‏دانستند ولى به اندازه‏ى لازم و کافى به نشر فضائل او نپرداختند. وانگهى اهل‏بیت تنها در علىخلاصه نمى‏شوند. آنها حتى اگر در جدلهاى لفظى فضائل امام را بر زبان مى‏راندند ولى دیگر با فضائل حضرت فاطمه و امام حسن و امام حسین، چندان کارى نداشتند.

۳ـ برخى از سران معتزله‏ى بصره هم از نزدیکان خلفا بودند؛ و این نشان دهنده‏ى نفوذ آنها در دربار بود. براى نمونه درباره‏ى «ثمامهًْ بن اشرس» مى‏خوانیم.

«… من کبار المعتزله و رؤوس الضلاله. کان له اتصال بالرشید، ثم بالمأمون… و قال النّدیم: کان المأمون أراد أن یستوزره فاستعفاه… و کان مع المأمون بـ«خراسان» ومشهد فی کتاب العهد منه لعلی بن موسى… ان الواثق لمّا قتل أحمد بن نصر الخزاعی، وکان ثمامه ممن سعى فی قتله…»([۱۰۴])

۴ـ در صورت نشر زیاد فضائل اهل‏بیت، مشروعیت خلفاى سه‏گانه پیش از على زیر سؤال مى‏رفت و این به سود خلفاى عباسى نبود. از این‏رو فضائل تا حدى مطرح مى‏شد که خطرى را متوجه قدرت حاکم نکند.

۵ـ بیشتر توان متکلمان و اهل حدیث صرف قرآن و صفات خداوند و دیگر مسائل کلامى شده بود؛ و معتزله بیشتر همّ خود را براى اثبات و ترویج اصول مذهب خود یعنى: ۱ـ اصل توحید، ۲ـ اصل عدل، ۳ـ اصل وعد و وعید، ۴ـ اصل «المنزلهًْ بین المنزلتین» و ۵ـ اصل امر به معروف و نهى از منکر،([۱۰۵]) خرج مى‏کردند.

۶ـ در میان خود معتزله، افزون بر بحث افضلیت، اختلافات عقیدتى و فکرى شدیدى بود که گاه منجر به تکفیر گروهى از طرف گروه دیگر مى‏شد؛ که خود این اختلافات هم بسیارى از فرصت‏ها و توان آنان را از بین برد.([۱۰۶])

«ملطى» مى‏گوید:

«… و بین معتزله بغداد و معتزله بصره اختلاف کثیر فاحش یکفر بعضهم بعضا…»([۱۰۷])

۷ـ دوران طلایى معتزله، آنقدر طولانى نبود که بشود در آن انتظار داشت معجزه‏اى در زمینه‏ى نشر فضائل اهل‏بیت صورت بگیرد.

۸ـ بسیارى از فضائل اهل‏بیت از طریق خود اهل‏بیت و یاران ایشان به آن دوران رسیده بود که معتزله با بسیارى از یاران اهل‏بیت سر دشمنى داشتند و آنان را رافضه مى‏خواندند؛ و روشن است که نمى‏توانستند بنشینند و روایات را از آنان بگیرند.([۱۰۸])

۹ـ اساساً کارهایى که در زمان امویان و مروانیان و حتى خود عباسیان درباره‏ى منع نشر و رواج فضائل اهل‏بیت صورت گرفت و به آنها اشاره شد، دست معتزله را از روایات خالى کرده بود. در هر صورت باید روایات به دست و گوش معتزله‏ى بغداد مى‏رسید و مى‏خورد تا آنها را بازگو کنند؛ ولى روایاتى در کار نبود؛ زیرا بسیارى از آنها به دست فراموشى سپرده شده بود و حتى به معتزله هم نرسیده بود.

۱۰ـ بسیارى از دشمنان دربارى و دوران طلایى معتزله، دشمنى خود با امامان اهل‏بیت را بروز مى‏دادند. دشمنى ابن ابى‏دؤاد و یحیى بن اکثم با امام جواد مشهور و معروف است. یحیى در مناظره‏اى با امام از فضائل جعلى ابوبکر و عمر سخن به میان مى‏آورد و امام همه‏ى آنها را با برهان قاطع رد کرد. این مناظره که در زمان مأمون رخ داد نشان دهنده‏ى این است که، دربار عباسى به هیچ عنوان حاضر به گسترش فضائل اهل‏بیت یا منع گسترش فضائل ابوبکر و عمر نبوده است.

حسد و کینه‏توزى ابن ابى‏دؤاد، از اینکه امام او و دیگر فقهاى دربارى را شکست مى‏دهد بیشتر شد؛ او آن چنان از این شکست علمى ناراحت مى‏شود که مى‏گوید: اى کاش! بیست سال پیش از این مرده بودم. او چند روز پس از این ماجرا، نزد معتصم رفت و گفت: از باب خیرخواهى، به شما تذکر مى‏دهم که جریان چند روز قبل به صلاح حکومت شما نبود؛ زیرا در حضور همه‏ى دانشمندان و مقامات عالى مملکتى فتواى ابو جعفر… که نیمى از مسلمانان او را خلیفه و شما را غاصب حق او مى‏دانند، بر فتواى دیگران ترجیح دادى و این خبر میان مردم منتشر شد و خود دلیل قاطعى بر حقانیت او نزد شیعیان است.

معتصم که مایل به ابزار هر نوع دشمنى با امام بود، از سخنان او بیشتر تحریک شد و درصدد قتل امام برآمد و سرانجام… امام جواد را توسط منشى یکى از وزرایش مسموم و شهید نمود.([۱۰۹])

ابن صباغ به شهادت ایشان اشاره کرده است:

«… ویقال إنّه مات مسموما»([۱۱۰])

مسعودى نیز مى‏گوید:

«… قیل: إنّ أمّ الفضل بنت المأمون لمّا قدمت معه من المدینه إلى المعتصم سمّته…»([۱۱۱]).([۱۱۲])

 

 

 

 

 

 

[۱]) تاریخ خلافت عباسى از آغاز تا پایان آل بویه؛ احمدرضا خضرى؛ ص۱٫

[۲]) همان؛ صص ۲ ـ ۳٫

[۳]) همان، ص۵٫

[۴]) عبدالله‏ بن محمد بن على بن عبدالله‏ بن عباس.

[۵]) الأغانی؛ لأبی الفرج الاصفهانی.

[۶]) مروج الذهب، المسعودى؛ ج۳، ص۲۵۷٫

[۷]) الأغانی؛ همان؛ ص۳۴۱ ترجمه با دخل و تصرف از نگارنده است.

[۸]) مروج الذهب؛ همان؛ ص۲۵۱٫

[۹]) تاریخ اسلام؛ على‏اکبر فیاض؛ ص۱۷۸٫

[۱۰]) مروج الذهب؛ همان؛ ص۲۵۴٫

[۱۱]) فروع کافى؛ الکلینی؛ ج۴، ص۸۵ (کتاب الصیام، باب الیوم الذی یشک فیه من شهر رمضان هو أو من شعبان).

[۱۲]) حیره، شهرى در نزدیکى کوفه است.

[۱۳]) همان.

[۱۴]) در تاریخ، نام او را نیز چون برادرش سفاح، «عبدالله‏» آورده‏اند.

[۱۵]) مادر سفاح، زن عبدالملک مروان بود.

[۱۶]) تاریخ خلافت عباسى؛ ص۲۱٫

[۱۷]) همان؛ ص۳۱٫

[۱۸]) مروج الذهب؛ همان؛ ص۲۹۸٫

[۱۹]) همان؛ ص۲۹۹٫

[۲۰]) همان؛ ص۳۰۰٫

[۲۱]) على بن الحسین بن محمد مروانى ۲۸۴ ـ ۳۵۶ هـ؛ او از دودمان مروان حمار است.

[۲۲]) مقاتل الطالبیین، ابوالفرج اصفهانى، صص ۱۶۶ـ ۳۴۰٫

[۲۳]) الکامل فی التاریخ؛ ابن الاثیر، ج۵، ص۱۴۶٫

[۲۴]) تقی الدین أحمد بن على المقریزى ۷۶۶ـ ۸۴۵ هـ.

[۲۵]) کتاب النزاع والتخاصم فیما بین بینى‏أمیّه و بنى‏هاشم؛ صص ۱۰۲ ـ ۱۰۳٫

[۲۶]) همان؛ ص۱۰۳٫

[۲۷]) تاریخ خلافت عباسى؛ ص۳۴٫

[۲۸]) أحمد بن أبی یعقوب بن جعفر بن وهب ابن واضح، الکاتب العباسی، م ۲۹۲ هـ‍.

[۲۹]) تاریخ الیعقوبى؛ ج۲؛ ص۴۰۴٫

[۳۰]) مروج الذهب؛ ج۳، ص۳۲۷٫

[۳۱]) تاریخ خلافت عباسى؛ صص ۴۱ـ ۴۲ با دخل و تصرف در عبارات.

[۳۲]) مروج الذهب؛ ج۳، ص۳۳۷٫

[۳۳]) همان.

[۳۴]) نک: تاریخ الأمم و الملوک، الطبرى، ج۸، ص۲۴۲ و تاریخ یعقوبى؛ ج۲، ص۴۰۸٫

[۳۵]) ج۸، ص۲۴۴٫

[۳۶]) ج۲، ص۴۱۴٫

[۳۷]) نک: تاریخ مدینه دمشق؛ ابن عساکر؛ ج۳۳، ص۲۷۵ و تاریخ الخلفاء؛ السیوطی، ص۳۰۶٫

[۳۸]) همان.

[۳۹]) همان؛ ص۳۰۸٫

[۴۰]) همان؛ نیزنک: تاریخ الإسلام و وفیات المشاهیر و الأعلام؛ الذهبی، ج۱۵، صص ۲۰ و ۲۵٫

[۴۱]) یعنى به «اسحاق بن ابراهیم خزامى» نائبش در بغداد.

[۴۲]) همان؛ صص ۳۰۹ـ ۳۱۰٫

[۴۳]) همان، ص۳۱۲٫

[۴۴]) تاریخ خلافت عباسى؛ ص۷۳٫

[۴۵]) محمد بن هارون رشید.

[۴۶]) تاریخ الإسلام؛ ج۵، ص۲۵۲ دارالغرب الإسلامی.

[۴۷]) سیوطى مى‏گوید: «… هو أوّل خلیفه أدخل الأتراک فی الدیوان»؛ تاریخ الخلفاء؛ ص۳۳۵٫

[۴۸]) تاریخ خلافت عباسى؛ صص ۸۸ ـ ۸۹٫

[۴۹]) تاریخ فرق اسلامى؛ صابرى؛ ج۱، ص۱۳۳٫

[۵۰]) تاریخ الاسلام؛ همان.

[۵۱]) مروج الذهب؛ ج۳، ص۴۶۴؛ نیز نک: تاریخ الإسلام؛ الذهبی؛ ج۵، ص۲۵۴ دارالغرب الإسلامی؛ تاریخ الاسلام، ج۵، ص۲۵۵؛ تاریخ الخلفاء، ص۳۳۵٫

[۵۲]) ابو عبدالله‏ أحمد بن أبی دؤاد بن جریر بن مالک… بن نزار بن معد م ۲۴۰ هـ؛ الفهرست؛ ابن الندیم؛ ص۲۹۶ (دار الکتب العلمیهًْ).

[۵۳]) همان.

[۵۴]) میزان الاعتدال؛ ج۱، ص۹۶، شماره‏ى ۳۷۴٫

[۵۵]) لسان المیزان؛ ج۱، ص۲۷۴٫

[۵۶]) تاریخ الخلفا؛ ص۳۴۷٫

[۵۷]) همان؛ ص۳۴۱٫

[۵۸]) همان؛ ص۳۵۶٫

[۵۹]) همان؛ ص۳۴۱٫

[۶۰]) ج۱، ص۱۰٫

[۶۱]) ابن ابى الحدید نام بسیارى از آنها را آورده؛ نک: ص۱۱٫

[۶۲]) م ۱۳۱ هـ.

[۶۳]) م ۲۳۵ یا ۲۳۶ هـ البته یادآور مى‏شود که «عبدالله‏ بن محمد الناشى‏ء» معروف به «الناشیء الاکبر م۲۹۳ در کتاب مسائل الإمامهًْ، ص۵۲ گفته: «زعم أبو الهذیل و ابراهیم النظام… أنّ ابابکر کان أفضل الناس بعد النّبی…».

[۶۴]) همان؛ صص ۱۱ـ ۱۲٫

[۶۵]) ابن ابى‏الحدید گفته که او در اخر به افضلیت على معقتد شد و مُرد؛ همان.

[۶۶]) لسان المیزان؛ ج۵، ص۲۷۱٫

[۶۷]) لسان المیزان؛ ص۴۰۷٫

[۶۸]) لسان المیزان، ج۲، ص۴۰، ح ۱۶۵۱٫

[۶۹]) دانشنامه جهان اسلام؛ ج۳، ص۴۵۴٫

[۷۰]) کتاب طبقات المعتزله؛ أحمد بن یحیى بن المرتضى ۷۶۴ ـ ۸۴۰ هـ؛ ص۵۲٫

[۷۱]) همان.

[۷۲]) همان.

[۷۳]) دانشنامه جهان اسلام؛ ج۳، ص۴۵۴٫

[۷۴]) لسان المیزان؛ ج۴، ص۴۶۳ شماره‏ى ۶۴۷۴٫

[۷۵]) در لسان المیزان «مدرار» گفته.

[۷۶]) طلبان المعتزله، ص۷۰٫

[۷۷]) نک: لسان المیزان؛ ج۲، ص۱۴۳ و ص۱۵۲٫

[۷۸]) لسان المیزان؛ ج۵، ص۲۲۵٫

[۷۹]) همان، ص۲۹۷٫

[۸۰]) لسان المیزان، ص۲۹۸٫

[۸۱]) ترجمه کتاب المعیار و الموازنه، ص۱۴٫

[۸۲]) صص ۱۵ـ ۱۶٫

[۸۳]) ابوالفتح، محمد بن عبدالکریم م ۵۴۸ هـ.

[۸۴]) المعیار والموازنه؛ ترجمه‏ى دکتر دامغانى؛ ص۱۷٫

[۸۵]) على بن اسماعیل م ۳۲۴ هـ.

[۸۶]) همان.

[۸۷]) عمرو بن بحر الجاحظ، وکنیته أبوعثمان… أخذ عن النّظام… مات… سنه ۲۵۵ هـ فی أیّام المهتدی؛ طبقات المعتزله؛ أحمد بن یحیى بن المرتضى؛ ص۶۷٫

[۸۸]) أحمد بن نصر بن مالک… أبو عبدالله‏ الخزاعی… ترجمه‏ى او را در: تاریخ بغداد؛ ج۵، ص۳۸۲، شماره‏ى ۲۹۳۹ و نیز تهذیب الکمال؛ ج۱،ص ۵۰۵، شماره‏ى ۱۱۹ مؤسسهًْ الرسالهًْ ببینید.

[۸۹]) تاریخ بغداد، خطیب بغدادى، ج۵، ص۳۸۴٫

[۹۰]) تاریخ البغداد، ج۵، ص۳۸۵٫

[۹۱]) همان، ص۳۸۶٫

[۹۲]) همان، ص۳۸۷٫

[۹۳]) همان، ص۳۸۶٫

[۹۴]) همان، ص۳۸۷٫

[۹۵]) تاریخ الخلفاء؛ ص۳۴۱؛ نیز نک: تاریخ بغداد؛ ج۵، ص۳۸۸٫

[۹۶]) رسائل الجاحظ؛ ج۲، صص ۷ـ ۲۳٫

[۹۷]) همان؛ ص۹٫

[۹۸]) همان؛ ج۴، صص ۱۹ـ ۴۳٫

[۹۹]) الفهرست، ابن ندیم، ص۲۸۷٫

[۱۰۰]) الفهرست، ابن ندیم، ص۲۹۷٫

[۱۰۱]) همان.

[۱۰۲]) همان، ص۲۹۷٫

[۱۰۳]) همان، ص۲۹۰٫

[۱۰۴]) لسان المیزان؛ ابن حجر؛ ج۲، ص۱۰۱٫ نیز نک: کتاب طبقات المعتزله؛ أحمد بن یحیى بن المرتضى؛ ص۶۲٫

[۱۰۵]) «… و الاصول التی هم علیها خمسه وهی: العدل و التوحید و الوعید و المنزله بین المنزلتین والأمر بالمعروف والنهی عن المنکر…»؛ التنبیه و الرّد على أهل الأحواء والبدع؛ محمد بن أحمد الملکى م۳۷۷ هـ؛ ص۴۹٫

[۱۰۶]) نک: الانتصار و الرّد على ابن الراوندی الملحد؛ محمد بن عثمان الخیّاط، صص ۱۹ـ ۲۸٫

[۱۰۷]) التنبیه والرّد؛ ص۵۳٫

[۱۰۸]) نک: رسائل الجاحظ؛ ج۴ (من کتابه فی مقالهًْ الزیدیهًْ والرافضهًْ)، صص ۳۱۱ـ ۳۲۳٫

[۱۰۹]) نک: سیره‏ى پیشوایان؛ مهدى پیشوایى؛ صص ۵۴۹ـ ۵۶۴ و تاریخ تشیّع از آغاز تا پایان غیبت صغرى، غلامحسن محرمى؛ ص۱۲۲ و تذکره الخواص؛ سبط ابن الجوزی، ص۳۲۱ و فصول المهمه؛ ابن الصباغ؛ ج۲، ص۱۰۴۶٫

[۱۱۰]) فصول المهمّه؛ ج۲، ص۱۰۵۸٫

[۱۱۱]) مروج الذهب؛ ج۳، ص۴۸۷٫

[۱۱۲]) در انتهاى کتاب بخش «دوستى و نقل روایات اهل‏بیت و تهمت رفض و تشیع» توسط مؤلف محترم به این بحث پرداخته شده است. علاوه بر مطالب یاد شده باید به دو مطلب دیگر نیز توجه کرد.

نخست اینکه چون ملاک ما در اینجا بررسى کتب صحاح سته است و نویسندگان این کتب از محدثان بودند و بیشتر آنها به لحاظ سیاست زمان خود در مقابل معتزله قرار گرفته بودند و چون آنها در معتزله احساس گرایش به اهل بیت و افضلیت على بن ابى طالب را بر خلفاى دیگر مشاهده کرده بودند لذا به این جهت و به منظور مخالفت با مرام آنها و به نوعى ضربه زدن به هدف آنها و نیز به سبب روحیاتى که ناشى از تربیت‌هاى دوران بنى امیه در خود داشتند روایاتى را که در فضائل اهل‏بیت یا برترى حضرت على مى‏دیدند به طرز شگفت‏آورى حذف یا تضعیف مى‏کردند و به این صورت عقده‏هاى درونى خود را در کتابهایشان بروز مى‏دادند. اما این رویه را در کتب معتزله مانند کتاب شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید معتزلى و کتاب ینابیع الموده شیخ سیلمان حنفى قندوزى معتزلى و حاکم حسکانى نمى‏بینیم و بلکه آنها روایات زیادى در این باب آورده‏اند. و مطلب دوم اینکه اساس پذیرفتن روایات از راویان حدیث و نیز جرح و تعدیل آنان بر بغض و کینه از شیعیان بوده است به طورى که کافى بود آنها بدانند فلان راوى شیعه بوده یا حتى اگر محبت بیشترى از اهل‏بیت را در دل داشته همین کافى بوده تا او را تضعیف کنند و او را غالى یا رافضى یا شیعه بگویند و روایات او را به کنارى بیندازند از طرفى اینها در زمان ائمه اطهار زندگى مى‏کردند و مسلماً روایات بسیارى را از آنان شنیده بودند، اما کمترین اشاره‏اى به آنها شده است که به گفته بخارى از بین بیش از ۶۰۰۰۰۰ روایت تقریباً ۷۵۰۰ روایت را بپذیرد یا مسلم از بین بیش از ۳۰۰۰۰۰ روایت به این تعداد بسنده کند و نام آن را صحیح بگذارد و باقیه را صحیح نداند و این رویه نیز در دیگر صحاح جریان داشته است و فراموش نکنیم که رونق اهل حدیث از زمان متوکل و بخواست و تشویق او بوده است. (محقق)

منبع؛ برگرفته از کتاب فضائل اهل بیت در صحاح سته؛ اختصاصی مجمع جهانی شیعه شناسی

برای مشاهد کتاب اینجا را کلیک کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.