نقد و بررسی روایات مربوط به سفیانی، مستلزم آشنایی با کسانی است که مدعی بوده اند سفیانی موعودند یا دیگران چنین ادعایی درباره ی آنان نموده اند. این مبحث به رغم لزوم و اهمیتش، مورد بی توجهی کسانی قرار گفته که به تفصیل درباره ی نشانه های ظهور و سفیانی بحث کرده اند.
گفتنی است که انتخاب نام اول و دوم و… برای سفیانی هایی که در تاریخ اسلام ظهور کرده اند از سوی نگارنده است و در منابع تاریخی ارتباطی بین آنها وجود ندارد.
سفیانی اولاز دوران خلافت ولید بن یزید بن عبدالملک (ولید دوم) اختلاف در درون بنی امیه (آل مروان) شدت یافت. از آن جا که او همانند پدرش مردی عیاش و بی توجه به حکومت بود، پسرعمویش یزید بن ولید بن عبدالملک (یزید سوم) به مخالفت با او برخاست و با استفاده از اختلاف قیس و کلب، همراه گروهی از بنی امیه دمشق را به تصرف در آورد و ولید را که در قصر خود خارج از شهر سکونت داشت محاصره کرد و سپس کشت. مروان حمار به خون خواهی خلیفه ی مقتول از موصل، محل فرمانروایی اش به سوی دمشق آمد و ابراهیم بن ولید را که پس از مرگ یزید بن ولید جانشین برادر شده بود خلع کرد و آخرین خلیفه بنی امیه شد.بلاذری می گوید: ولید دوم، سفیانی یعنی ابومحمد زیاد بن عبدالله بن یزید بن معاویه را خواست و برای نبرد با یزید سوم به دمشق گسیل کرد. وقتی ابومحمد نزدیک دمشق رسید یزید شخصی را به مقابله ی او فرستاد ولی کار آن دو به صلح انجامید و سفیانی به بیعت یزید تن داد. این مورخ در جای دیگری می گوید: بین مروان بن عبدالله بن عبدالملک عامل ولید بر حمص و ابومحمد سفیانی اختلاف شد و سفیانی مطالبی درباره او گفت که ناخواسته قتل وی را باعث شد. پس از آن مردم حمص، با سفیانی بیعت کردند ولی یزید سوم، سلیمان بن هشام را به جنگ او فرستاد و سلیمان توانست سفیانی را همراه گروهی دستگیر و زندانی کند. هواداران او برای آزادی اش تلاش کردند و پس از موفقیت، او را با زنجیر اسارت بر منبر نهادند و به طرفداری از مروان حمار با او بیعت کردند. بلاذری تأکید می کند که هر کس گمان کرده ابومحمد سفیانی در زندان کشته شده است، اشتباه می کند. (۱)تا این جا چنین استفاده می شود که یکی از نوادگان یزید بن معاویه به نام زیاد بن عبدالله معروف به سفیانی بر حمص حاکم شد و این واقعه حدود سال ۱۲۶ق یعنی زمان به خلافت رسیدن مروان حمار رخ داده است. پس از این تا سال ۱۳۲ق سخنی از این سفیانی نیست. گویا وی از سوی مروان عامل حمص و دمشق بوده است چون خود مروان مرکز خلافت را در حران قرار داد.هنگامی که عبدالله بن علی عباسی برای تصفیه ی شام از امویان به این منطقه رفت، ابومحمد زیاد بن عبدالله سفیانی به طمع حکومت و ادعای این که او سفیانی موعود است و دولت اموی را بر می گرداند، از مردم بیعت گرفت. عبدالله بن علی، برادرش عبدالصمد را به جنگ سفیانی فرستاد و عبدالصمد شکست خورد. بار دیگر عبدالله و عبدالصمد و حمید بن قحطبه به نبرد سفیانی و ابوالورد – یکی از فرماندهان او – رفتند و آنان را شکست دادند. سفیانی گریخت و برخلاف عباسیان سرخ پوشید و مردم را به سوی خود خواند. عبدالله بن علی او را دنبال کرد و سفیانی متواری شده به مدینه رفت که عامل عباسی این شهر با او جنگید و او را کشت. (۲)
سفیانی دومابوالحسن، علی بن عبدالله بن خالد بن یزید بن معاویه معروف به ابوالعمیطر به سال ۱۹۵ق در دمشق ادعای خلافت کرد و مردم با او بیعت کردند. مادرش نفیسه دختر عبدالله بن عباس بن علی علیه السلام بود و به این جهت خود را فرزند دو شیخ صفین (علی علیه السلام و معاویه) می دانست. سفیانی که هشتاد سال داشت، عامل امین را از دمشق بیرون کرد و بر آن جا مسلط شد. مردم بارها از او خواسته بودند قیام کند ولی اقدام نمی کرد، تا این که گروهی چندین شب در سرداب خانه اش پنهان شدند و او را ندا کردند که قیام کن. سفیانی ابتدا این آواز را از شیطان می دانست؛ ولی سرانجام به آن ترتیب اثر داد. درباره ی سرانجام این سفیانی، گزارش زیادی در دست نیست. ذهبی به اشاره می گوید برای او حوادثی رخ داد؛ سپس فرار کرد و خود را خلع کرده، پنهان شد و مرد. (۳)
سفیانی سومیکی از شورش هایی که در اواخر حکومت معتصم (۲۲۷ ق) رخ داد، قیام ابوحرب یمانی معروف به مبرقع است. در نام و نسب و لقب او ارتباطی با سفیانی وجود ندارد؛ اما طبری می گوید: «او ادعا می کرد اموی است و کسانی که دعوتش را اجابت کردند گفتند او سفیانی است. » (4) این مورخ علت خروج این سفیانی را این گونه می نویسد: یکی از سربازان حاکم بدون اجازه و در غیبت ابوحرب وارد خانه اش شد و چون همسر یا خواهرش ممانعت کرد او را زد. وقتی ابوحرب به خانه بازگشت شمشیر گرفت و آن سرباز را کشت. سپس از ترس حاکم گریخت و نقابی بر صورت زد تا شناخته نشود. وی به یکی از کوه های اردن رفت و هر که را می دید، علیه حاکم تحریک می کرد و معایب وی را می گفت تا آن که گروهی از کشاورزان و روستاییان و برخی از بزرگان یمن و دمشق مانند ابن بیهس دعوتش را پذیرفتند. او همراه صد هزار نفر قیام کرد و معتصم که در مرض مرگ بود، رجاء بن ایوب را به جنگ او فرستاد. بسیاری از یاران ابوحرب از دورش پراکنده شدند و لشکر شکست خورد و ابوحرب دستگیر شد. (۵)یعقوبی نام ابوحرب یمانی را تمیم لخمی و خروج او را در زمان واثق ذکر کرده است. (۶)
سفیانی چهارمطبری در حوادث سال ۲۹۴ق می نویسد: «در این سال مردی را در شام دستگیر کردند که ادعا می کرد سفیانی است؛ سپس او و همراهانش را از شام نزد خلیفه آوردند. گفته اند او دیوانه بود. » (7) این مورخ یا دیگران توضیح بیشتری درباره ی این شخص نداده اند.
سفیانی پنجموجود این شخص قطعی نیست و به نظر می رسد همان ابومحمد زیاد بن عبدالله (سفیانی اول) باشد. چون بلاذری هنگام گزارش سفیانی اول ( قیام کننده در زمان سفاح) می گوید: برخی نام او را عباس بن محمد بن عبدالله بن یزید بن معاویه می دانند و می گویند زیاد بن عبدالله به حمایت از ولید بن یزید قیام کرد و کسی که در زمان عبدالله بن علی خروج کرد شخص دیگری است. (۸)البته بلاذری در ادامه تصریح می کند که هر دو، یکی هستند؛ ولی به هر حال این اختلاف نظر وجود داشته که سفیانی زمان بنی امیه، با سفیانی ابتدای خلافت عباسیان فرق دارد. از آن جا که در منابع سخنی از سفیانی اول در فاصله سال های ۱۲۶- ۱۳۲ق نیست، شاید بتوان احتمال داد که او از صحنه کنار رفته یا مرده باشد و آن که در زمان عبدالله بن علی قیام کرده، همان عباس سفیانی است. ولی قول بلاذری قوی تر به نظر می رسد.در پایان این قسمت ذکر این نکته لازم است که در روایتی از کتاب الفتن سلیلی (مذکور در ملاحم سید بن طاووس) از حضرت علی علیه السلام نقل شده است که اولین فتنه، سفیانی و آخرین فتنه هم سفیانی است. آن گاه سلیلی (متوفای اوایل قرن چهارم) می گوید: مراد از سفیانی اول در کلام آن حضرت، ابوطاهر سلیمان بن حسن قرمطی است. (۹) ولی این مطلب فقط تطبیقی از سوی سلیلی است و دلیلی بر آن وجود ندارد.چنان که اشاره شد، ظهور سفیانی تنها نشانه ای به شمار می رود که روایات آن از نظر حجم و مضمون به گونه ای است که اظهار نظر قطعی درباره ی آن را غیر ممکن می سازد، زیرا از یک سو برخی از آن اخبار قابل تطبیق بر حوادث تاریخی است یا مطالب نادرستی در آنها به چشم می خورد و از سوی دیگر، اصل سفیانی و بلکه همه ی علائم، مربوط به آینده اند و نمی توان درباره آن چه قرار است در آینده رخ دهد و دلیل آن هم جز این روایات نیست، قضاوت قطعی کرد؛ به خصوص که مضمون تعدادی از این اخبار اشکال خاصی ندارد، یعنی دلیل بر رد آنها نیست و از نظر سند هم معتبرند. (۱۰)
پی نوشت ها:
۱٫ بلاذری، انساب الاشراف، ج ۹، ص ۱۵۷، ۲۰۳ و ۲۲۲؛ تاریخ طبری، ج ۷، ص ۲۴۳، ۲۶۳ به بعد، ۳۰۲، ۴۳۶ و تاریخ خلیفه، ص ۲۴۳ و ۲۴۴٫۲٫ بلاذری، انساب الاشراف، ج ۴، ص ۲۲۳ و تاریخ طبری، ج ۷، ص ۴۴۴، ۴۴۵٫۳٫ ابن عساکر، تاریخ دمشق، ج ۴۳، ص ۲۴؛ محمد ذهبی، سیر اعلام النبلاء، ج ۹، ص ۲۸۴ و تاریخ طبری، ج ۸، ص ۴۱۵٫۴٫ تاریخ طبری، ج ۹، ص ۱۱۶و ۱۱۸٫۵٫ همان.۶٫ تاریخ یعقوبی، ج ۲، ص ۴۴۲٫۷٫ تاریخ طبری، ج ۱۰، ص ۱۳۵٫۸٫ بلاذری، انساب الاشراف، ج ۴، ص ۲۲۳٫۹٫ ابن طاووس، التشریف بالمنن، ص ۲۷۱٫۱۰٫ تعبیر «معتبر» به جهت آن است که برخی روایات اصطلاحا «صحیحه» نیستند اما به آنها می توان اعتماد کرد.