به هر کجا که پاى مىگذارى عشق را بگستراناول از همه در خانه خویشعشق را به فرزندانتبه همسرتو به همسایهات نثار کن!اجازه نده کسى پیش تو بیاید و بهتر و شادتر ترکت نکند.مظهر مهر خداوندى باشمهر در چهره خودمهر در چشمان خودمهر در تبسم خودمهر در برخورد گرم خود.« مادر ترزا »اگر با چاقوى معنا، واژگان عشق را پاره پاره کنیم، مىشود:« ع » .. لاقه، « ش » …دید، « ق » … لبى.« پائولو کوئلیو » با عشق زیستن را در غالب حکایتى چنین مىنگارد:یکى بود یکى نبود، در روزگارى دور مردى بود که همهى زندگىاش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود، وقتى مرد، همه مىگفتند به بهشت رفته است، آدم مهربانى مثل او حتماً به بهشت مىرود هرچند بهشت براى این مرد چندان مهم نبود اما، به هر حال به بهشت مىرود.روح مرد بر دو راهى بهشت و جهنم ایستاده بود، دربان نگاهى به اسامى کرد و چون اسم مرد را در میان بهشتیان نیافت او را به جهنم فرستاد، زیرا جهنم هیچ نیازى به دعوتنامه یا کارت شناسایى نداشت و بدین ترتیب مرد در جهنم مقیم گشت.چند روز گذشت و ابلیس با ناراحتى و خشم به دروازه بهشت رفت و گریبان مسئول مربوطه را گرفت و گفت: این کار شما تروریسم خالص است!مسئول مربوطه با حیرت از شیطان دلیل خشم او را پرسید و شیطان با خشم گفت: آن مرد را به دوزخ فرستادهاید و از وقتى او آمده کار و زندگى ما را به هم زده. از وقتى که رسیده، به حرفهاى دیگران گوش مىدهد، در چشمهایشان نگاه مىکند و به درد و دلشان مىرسد و با عشق آنان را مىبوسد. حالا همه دارند که در دوزخ با هم گفت و گو مىکنند، همدیگر را در آغوش مىکشند و مىبوسند، آخه! دوزخ که جاى این کارها نیست! لطفاً این مرد را پس بگیرید!به خاطر بسپار: با چنان عشقى زندگى کن که حتى اگر بنا بر تصادف در دوزخ افتادى، خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند!« فریدون مشیرى » در تأیید سخن مادر ترزا مىگوید:این نور و گرمایى که مىروید ز خورشیددر پهنه منظومه ماجان آفرین است.هستى ده و هستى فزاى هر چه در روى زمین استما هیچ یک مانند خورشیدنورى و گرمایى که جان بخشد به این عالم نداریماما به سهم خویش و در محدوده خویشما نیز از خورشید چیزى کم نداریم.با نور و گرماى « محبت »نیروى هستىبخش « خدمت »در بین مردم مىتوان آسان درخشیدبر دیگران تابید و جان تازهاى بخشید،مانند خورشید!« اشو » با مشیرى همراه شد و مىسراید:درختها با زمینو زمین با درختها،پرندگان با درختها،و درختها با پرندگان،زمین با آسمان،و آسمان با زمین عشق مىورزند.تمام حیات در دریاى بىانتهاى عشق موج مىزند.بگذار عشق پرستش تو باشد.عشق یک ضرورت است!تنها غذاى روح!جسم با غذا دوام مىیابد،و روح تنها با عشق زنده مىماندعشق غذاى روح و سرآغاز هر آن چیزى است،که عظیم است.عشق دروازه ملکوت است!« لئو بوسکالیا » سفارش مىکند:« عشق را در دلت نگاه دار، زندگى بدون عشق همچون باغ بدون آفتاب است که گلها در آن مردهاند! »و « مولانا » عشق را دگر خندیدن مىداند و مىسراید:گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادمعشق آموخت مرا شکل دگر خندیدنو ابوسعید عشق به خلق را یگانه راه تقرب مىانگارد.از ابوسعید پرسیدند: از خلق به حق چند راه است؟ گفت: « از هزاران راه بیشتر است! اما هیچ راهى به حق نزدیکتر و بهتر و سبکتر از آن نیست که، راحتى به دل انسانى رسانى! »اما، « لائوتسو » عشق را در بخشش مىفهمد و مىسراید:مهربانى در گفتار، اعتماد مىآفریند.مهربانى در اندیشه، بصیرت مىآفریند.مهربانى در بخشش، عشق مىآفریند.« مولانا » در نگاهى عاشقانه به خلقت، عشق را بنیان گردش هستى مىشناسد و مىسراید:اگر این آسمان عاشق نبودىنبودى سینهى او را صفایىوگر خورشید هم عاشق نبودىنبودى در جمال او ضیایىزمین و کوه اگر نه عاشقندىنرستى از دل هر دو گیاهىاگر دریا ز عشق آگه نبودىقرارى داشتى آخر بجایى« سوزان پولیس شوتز »، مانند: مولانا، عشق را سرچشمهى حیات مىداند و مىسراید:شاد بودن در شادى دیگرانو محزون در غم دیگرانبا هم در روزهاى خوشو با هم در دوران دلتنگىعشق سرچشمهى توانایى است.عشق،صادق بودن با خود در همه حالو صادق بودن با دیگرى در همه حالگفتن و شنیدن حقیقت و پاسدارى از حرمت آنو خودنمایى هرگزعشق سرچشمهى واقعیت است.عشقرسیدن به درکى چنان کامل است که خود را پارهاى از دیگرى بدانىاو را بپذیرى آن گونه که هست و نه به گونهاى که تو مىخواهىعشق سرچشمهى پیوند است.عشق،آزادى در پیگیرى آرزوهاو تقسیم تجربهها با دیگرانبالیدن من و تو با هم و در کنار همعشق سرچشمهى کامیابى است.عشق،هیجان تدارک کارها در کنار همهیجان پیش بردن کارها دست در دست یکدیگرعشق سرچشمهى آینده است.عشق،خشم توفانآرامش رنگین کمانعشق، سرچشمهى شور است.عشق،ایثار است و دریافتبردبارى است در نیازها و خواستهاى یکدیگرعشق، سرچشمهى سهیم کردن است.عشق،اطمینان از آن است که دیگرى همیشه و در همه حال با توستگرچه در فراق دوست، او را خواهانى،اما در دل همیشه با توست،عشق، سرچشمهى امنیت است.آرى، عشق خود سرچشمهى حیات است!حکایت آلبر کامو و عشق:خبرنگارى مدام در تعقیب آلبر کامو – نویسنده الجزایرى مقیم فرانسه – بود تا از آخرین آثار کامو باخبر گردد تا بالاخره آلبر کامو را در تریایى در پاریس ملاقات کرد و در اولین سوالش از او پرسید: اگر به شما بگویم که لازم است کتابى درباره جامعه بنویسید آن را مىپذیرید؟ و یا با آن مخالفت مىکنید؟« آلبر کامو » پاسخ داد: البته که قبول مىکنم، این کتاب صد صفحه خواهد داشت که نود و نه صفحه آن سفید است و هیچ چیز در آن صفحات نوشته نمىشود.اما در پایان صدمین صفحه مىنویسمتنها وظیفه انسان عشق ورزیدن است!عشق ورزیدن!عرفا دربارهى پیدایش عشق گویند:عشق را از عشقه گرفتهاند!و عشقه آن گیاهى است که در باغ پدید آید در بن درخت.اول بیخ در زمین سخت کند،سپس سر برآرد و خود را در درخت پیچدو همچنان مىرود تا جملهى درخت را فرا گیرد.و چنانش در شکنجه کشد که نم در میان رگ درخت نماند.و هر غذا که به واسطه آب و هوا به درخت مىرسد، به تاراج مىبرد، تا آنگاه که درخت خشک شود.همچنان است در عالم انسانیت، که خلاصهى موجودات است!« امانوئل » عشق را در قالبهاى متفاوت مىبیند و مىسراید:در اثر یک هنرمندایثار یک شهیدعزم یک رهبرمحبت والدینگرفتن دست کودکى و عبور دادنش از خیابانهر عملکرد مهربانانه و آمیخته به عشقنور و قدرت بیشترى به حقیقت خدا در جهان مىبخشد.عمل کردن به عشق در واقعیت فیزیکى و با آن زیستنپاسخ به نداى خداى درون است!« خواجه شیراز » اساس جاودانگى را عشق مىداند و مىسراید:هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشقثبت است بر جریده عالم دوام ماو پندارى صداى سخن عشق را مىبیند! که چنین مىسراید:از صداى سخن عشق ندیدم خوشتریادگارى که در این گنبد دوار بماند« راما کریشنا » عشق را در غالب دوست داشتن دیگران مىداند و مىگوید:روزى جوان ثروتمندى نزد استادم آمد و گفت: عشق را چگونه بیابم تا زندگانى نیکویى داشته باشم.استادم مرد جوان را به کنار پنجره برد و گفت: پشت پنجره چه مىبینى؟مرد گفت: آدمهایى که مىآیند و مىروند و گداى کورى که در خیابان صدقه مىگیرد. سپس استادم آینه بزرگى به او نشان داد وگفت: اکنون چه مىبینى؟مرد گفت: فقط خودم را مىبینم.استادم گفت: اکنون دیگران را نمىتوانى ببینى! آینه و شیشه هر دو از یک مادهى اولیه ساخته شدهاند، اما آینه لایهى نازکى از نقره در پشت خود دارد و در نتیجه چیزى جز شخص خود را نمىبینى خوب فکر کن! وقتى شیشه فقیر باشد، دیگران را مىبیند و به آنها احساس محبت مىکند، اما وقتى از نقره یا جیوه ( یعنى، ثروت ) پوشیده مىشود، تنها خودش را مىبیند.اکنون به خاطر بسپار: تنها وقتى ارزش دارى که شجاع باشى و آن پوشش نقرهاى را از جلوى چشمهایت بردارى، تا بار دیگر بتوانى دیگران را ببینى و دوستشان بدارى. آنگاه، خواهى دانست که، « عشق یعنى، دوست داشتن دیگران! »« جبران خلیل جبران » بر این باور است که:ایمان بدون عشق شما را متعصب،وظیفه بدون عشق شما را بداخلاق،قدرت بدون عشق شما را خشن،عدالت بدون عشق شما را سخت،و زندگى بدون عشق شما را بیمار مىکند.« رابرت برانینگ » فقدان عشق را چنین مىسراید:عشق را از زمین بگیرید!چه مىماند؟ به جز یک گور بزرگبراى دفن کردن همه ما!اما « رینهولد نیبور » بخشش را فرایند عشق مىداند و مىسراید:« بخشودن هدف غایى عشق است! »« بارب ایهام » عشق را یارى رساندن به دیگران مىداند و مىگوید:عشق آن است که،با همهى توان خویش دیگران را یارى کنىتا به رویاى خود واقعیت بخشند.عشق سفرى بىانتهاست، در امتداد نیاز دیگرانو شایسته آنکه بکوشد، بنیوشد و دل را بگستردو عشق پیمانى استکه نان شادمانى و رویش و سرشارى رامیان تو و دیگران تقسیم کند!اما از یاد نبریم! براى عاشقى باید اول طلب نماییم و همچون عطار، کفشهاى مکاشفه را به پا کنیم و هفت شهر عشق را بگردیم تا بفهمیم که این هفت مرحله: طلب، عشق، معرفت، توحید، استغناء، حیرت و فنا چیست؟
منبع:کتاب لطفاً گوسفند نباشید