مراحل و درجات شناخت
فیلسوفان ما برای شناخت، مراحل قائل هستند.آنها شناختهای تجربی را سه مرحلهای میدانند ولی چون همه شناختها را منحصر به شناخت تجربی نمیدانند، قائل به شناختهای دو مرحلهای هم هستند، یعنی شناخت تعقلی غیر تجربی.این نوع شناخت از احساس آغاز میشود و با تعقل پایان مییابد بدون اینکه نیازی به مرحله پراتیک و عمل داشته باشد. اینجاست که یک سؤال مطرح میشود که اگر پای پراتیک و پای عمل در میان نباشد پس معیار شناخت چیست؟ بحث مهمی که مارکسیستها مطرح میکنند این است که اگر آنطوری که شما میگویید شناخت دو مرحلهای هم داشته باشیم و مرحله سوم نداشته باشیم، این شناخت ناقص است، چرا؟ چون فاقد مرحله سوم که مرحله پراتیک و مرحله معیار است میباشد، و تنها با پراتیک میشود یک شناخت را محک زد که آیا درست است یا نادرست. ما نه تنها این اصل را قبول نداریم که تنها معیار برای درستی شناخت، عمل و پراتیک است، حتی نمیگوییم که در بعضی موارد، معیار شناخت، شناخت است و در بعضی دیگر، عمل، بلکه بالاترش را میگوییم: در همان جا هم که معیار شناخت عمل است، برای شما ثابت میکنیم که آنجا هم معیار شناخت، شناخت است.بسیار مسأله حساسی است که ما بعدا به این مسأله میرسیم .پس پاسخ این اشکال را که از طرف مارکسیستها عنوان میشود که یگانه معیار شناخت عمل و پراتیک است و شما که شناخت را دو مرحلهای میدانید شناختتان بی معیار است پس درست نیست در مبحث «معیار شناخت» خواهیم داد. ۱- شناخت حسی و ویژگیهای آن حال برای اینکه مرحله تعقل را که آنها قبول دارند و ما هم قبول داریم یک مقدار تشریح کنیم که برای مسائل بعدی ما نافع است ناچاریم یک سلسله بحثها را در اینجا مطرح کنیم .عجالتا از آن مکتبهایی که پیرو ندارند میگذریم و راجع به مکتبهایی صحبت میکنیم که پیرو دارند. در این مکتبها احساس، یک مرحله از شناخت است که آن را «شناخت ظاهرى» ، «شناخت سطحى» یا «شناخت غیر عمقى» میگویند، تعقل را مرحله دوم شناخت میدانند. شناخت سطحی یعنی دیدن این فضا، شنیدن آواز، استشمام بو و مانند آن، که همان شناخت مشترک انسان و حیوان است.البته اختلافاتی هست که این جهت را توجه دارم: بعضی حیوانها چیزهایی را میبینند که انسان نمیبیند، صداهایی را که میشنوند که انسان نمیشنود، یا رنگهایی را انسان میبیند که حیوان نمیبیند.اینطور که میگویند سگ تمام رنگها را خاکستری میبیند، بنا بر این تجزیه نور که برای انسان حاصل میشود برای سگ حاصل نمیشود.بسیاری از بوها برای حیوان بوی خوش و برای انسان بوی ناخوش است، مثل بوی مردار که برای انسان بوی نامطبوع و برای سگ و بعضی حشرات بوی مطبوع است (سگ در بوها فوق العاده حساس است، حساسیتی که هیچ وقت انسان نمیتواند به اندازه سگ در شامه دقیق باشد) .سگ را میبینید که لاشه متعفن را با لذت میخورد.چشم عقاب تیز بینتر از چشم انسان است.شامه مورچه و شامه سگ قویتر از شامه انسان است.بعضی از حیوانات را میگویند از حس رادار برخوردارند.ظاهرا شبپره با اینکه چشم ندارد وقتی به طرف دیوار میرود با یک حسی از نوع حس رادار احساس میکند که در مقابلش مانعی است و بر میگردد.اینها را توجه دارم ولی به طور کلی عرض میکنم که در شناخت سطحی، انسان و حیوان مشترکاند، اختلافاتی اگر دارند در این است که در بعضی از حواس، انسان حساستر است و در بعضی حیوان، ولی به هر حال عالم شناخت احساس میان انسان و حیوان مشترک است. در مرحله شناخت احساسی که انسان و حیوان در آن مشترک هستند، همه شناختها جزئی است، یعنی به صورت تک تک و فرد فرد است، مثل یک کودک که فرد فرد را میشناسد، پدر، مادر، خواهر، برادر و خالهاش را میشناسد، خانهاش را میشناسد، از همه اینها به صورت جزئی تصور دارد اما برای او خانه یا انسان به مفهوم کلی وجود ندارد، رنگ به معنای کلی وجود ندارد، چنانکه حیوان هم همین طور است.بنا بر این یکی از خصوصیات شناخت حسی، جزئیت و فردیت است، یعنی باید گفت شناخت حسی به اصطلاح اندیویدیو آلیست (۱) است، فردی است، به فرد تعلق میگیرد. ویژگی دوم شناخت حسی این است که شناخت حسی، ظاهری است، عمقی نیست، ظواهر را میبیند : چشم رنگها و حجمها را میبیند، گوش آوازها را میشنود، …ولی عمقی نیست که به ماهیت اشیاء بتواند پی ببرد و روابط درونی اشیاء را درک کند.شناخت حسی نمیتواند به رابطه علیت و معلولیت، ضرورت حاکم میان علت و معلول که وقتی علت هست به حکم ضرورت معلول باید وجود داشته باشد پی ببرد، یعنی در شناخت حسی، انسان ظواهر را میشناسد بدون اینکه بتواند با حواس خود به روابط و عمق پدیدهها و به ذاتها و جوهرها و باطنها پی ببرد.ولی انسان به بواطن هم میرسد که مثالهایش را عرض خواهم کرد. مشخص دیگر شناخت حسی این است که شناخت حسی، حالی است، یعنی به زمان حال تعلق دارد، نه به گذشته و نه به آینده، چون انسان با حواس خودش فقط اشیاء زمان حاضر را احساس میکند .انسان با چشم خودش حوادثی را که قبل از تولد او وجود داشته است نمیبیند (۲) ، و آینده را نیز نمیتواند با حواس ظاهری خود احساس کند، با چشم بالفعل ببیند، با گوش بشنود یا با شامه خود استشمام کند.شناخت حسی، حالی است، پس به گذشته و آینده تعلق نمیگیرد . خصوصیت چهارم شناخت حسی این است که این نوع شناخت، منطقهای است، یعنی محدود به منطقه خاصی است.انسان یا حیوان، در هر منطقه و جوی که هست اشیاء همان منطقه و جو را احساس میکند، اگر در تهران است تهران را احساس میکند، اگر در لندن است لندن را احساس میکند، اگر در تهران بزرگ شده و لندن نرفته باشد محال است آنجا را ببیند، اگر توکیو نرفته است توکیو را نمیبیند، توکیو را میداند ولی نمیبیند (۳) .این چهار خصوصیت برای مرحله شناخت حسی است. ۲- شناخت عقلی و گستردگی آن حال میخواهیم مسأله تعقل را بررسی کنیم که شناخت تعقلی یعنی چه؟ بدون شک همه این را قبول داریم که شناخت تعقلی انسان، از ظواهر به بواطن نفوذ میکند و روابط نامحسوس را درک میکند.توالی اشیاء، محسوس است ولی علیت و معلولیت محسوس نیست و لهذا امپیریستها قائل به علیت و معلولیت نیستند. انسان حقایق را به صورت عام و کلی و قاعده و قانون میشناسد.چنانکه عرض کردم برای حیوان یا کودک که هنوز در مرحله احساس است هیچ چیز به صورت قانون کلی و عام وجود ندارد . انسان به گذشته علم پیدا میکند، گذشته را میداند بدون اینکه آن را ببیند و یا بشنود (نگویید خبرش را میشنویم، خبر که مربوط به زمان حاضر است.خود گذشته از نوع شنیدن نیست) .راسل (۴) در این زمینه مثلی میآورد: ناپلئون را میدانیم، این دانستن ما به وسیله حواس مثلا گوش نیست زیرا وجود ناپلئون صوت نیست که شنیدنی باشد.قسمتهایی از آینده را هم میدانیم .یکی از مسائل بسیار سادهای که قابل طرح است و راسل در جهان بینی علمی خوب به این مطلب توجه کرده است (۵) این است: ناپلئون برای ما یک وجود استنباطی است، یک وجودی است که ما با تعقل آن را میشناسیم نه با احساس.راست هم میگوید.اگر از ما که امروز ناپلئون را میشناسیم و تاریخش را میخوانیم و زندگیاش را میدانیم بپرسند که شناخت شما از ناپلئون چه شناختی است؟ ممکن است کسی بگوید: اینکه واضح است، شناخت من از ناپلئون حسی است، یک آدمی بوده، روی زمین راه میرفته و کارهایی انجام داده، من اینها را در کتاب خواندهام، بنابر این من ناپلئون را از راه حس میشناسم. ولی اینطور نیست، ناپلئون برای خودش یک حقیقت محسوس و برای تو یک امر معقول است، یعنی تو با یک استدلال ذهنی، با یک قیاس عقلی به وجود ناپلئون علم داری و خودت نمیدانی. نظیر آن چیزی است که علمای « اصول» در باب «تواتر» دارند.در باب « تواتر» میگویند خبر متواتر برای انسان ایجاد یقین میکند.ممکن است هیچکدام به توکیو نرفته باشیم ولی همه ما یقین داریم که توکیو در عالم وجود دارد، چرا؟ چون خبرش متواتر است .احدی امروز در دنیا شک ندارد که مثلا شخصی به نام ابوسفیان در حدود هزار و چهار صد سال پیش وجود داشته است، چون خبرش متواتر (۶) است.میگوییم آیا در خبر یک نفر احتمال دروغ داده میشود یا نه؟ میگویند بله.در خبر دو نفر هم احتمال دروغ داده میشود؟ بله.سومی و پنجمی چطور؟ آن هم بله.پس اگر صد هزار نفر هم خبری را نقل کنند ما هرگز به یقین نخواهیم رسید زیرا از ضم صفر به صفر عدد پیدا نمیشود و ما باید احتمال دهیم که آن خبر دروغ است، حال آنکه محال است، میدانیم خبر متواتر از هر راستی راستتر است. بنا بر این، مسأله، مسأله کسر شدن احتمالات نیست، به قول بوعلی سینا مسأله یک برهان عقلی ضمنی مخفی است که ذهن انسان در درون خودش تشکیل میدهد.همان طور که انسان در یک مسأله ریاضی نمیتواند در میان میلیاردها احتمال حتی یک احتمال خلاف بدهد، در اینجا هم در میان میلیاردها احتمال نمیتواند احتمال خلاف بدهد.یک فیلسوف واقعا در این مسأله گیر میکند، راسل در اینجا درمانده است، میگوید: همان طوری که به وجود چمبرلن (۷) در زمان خودم یقین دارم چون او را دیدهام در وجود ناپلئون هم شک ندارم که چنین آدمی بوده است. اینجاست که مسأله قرائن و نشانهها پیش میآید که ما میخواهیم بگوییم بزرگترین عمل شناختی ذهن بشر، همین است که قرآن اسمش را «آیه و ذى الآیه» گذاشته است.مسأله «آیه و ذى الآیه» اختصاص به شناخت خدا ندارد.شناخت شناسی از هر مسألهای مهمتر است.اگر کسی شناخت شناس باشد، میبیند که اکثر معلومات بشر داخل در آن مقوله از شناخت شناسی است که قرآن آن را «شناخت از آیه به ذى الآیه» نامیده است.مسأله پی بردن به خدا، از نظر ماهیت شناختی قطع نظر از جنبههای دیگر با شناخت ناپلئون هیچ فرقی نمیکند، اگر چه ناپلئون یک وجود محسوس است. آینده هم همین طور است، آینده را شما از کجا میدانید؟ مخصوصا از کسی که در فلسفه تاریخ قائل به جبر تاریخ است باید پرسید: آینده جامعه بشریت بر اساس فلسفه و علم تو چیست؟ میگوید: بدون شک آینده بشریت سوسیالیسم (۸) است، مراحل تاریخ پیش میآید تا به کاپیتالیسم (۹) میرسد و کاپیتالیسم جبرا منتهی به سوسیالیسم میشود.به او میگوییم مگر آن آینده برای تو محسوس است که تو به طور قطعی آن را پیش بینی میکنی؟ میگوید نه.پس، از کجا فهمیدی؟ میگوید روی تعمیم یک قاعده علمی. مثالی که قبلا عرض کردم، از این واضحتر و روشنتر است.ممکن است شما بپرسید که این استنباطی که ما از وجود ناپلئون داریم چگونه است؟ استنباطی که از وجودها و آثار تاریخی داریم به چه شکلی است؟ وقتی علما میگویند سابقه ایران به پنج هزار سال پیش میرسد، از کجا میگویند؟ اینها از روی آثار و نشانهها و از روی علائم و آیهها میگویند.مسأله شخصیتهای تاریخی مستند به نقل است، مستند به کتاب و قرائن است. این قاعده و ضابطهای که بوعلی و امثال او میگویند این است: انسان برای طبیعت یک جریان قائل است، میداند که طبیعت در آن واحد جریانهای متضاد ندارد یعنی در شرایط واحد و متساوی، یکسان عمل میکند.طبیعت از خودش یک جریان درست دارد و یک جریانهای انحرافی.جریانهای انحرافی در طبیعت رخ میدهد ولی به صورت اقلیت نه به صورت اکثریت و دائم.اگر چه برهان این مطلب برهان فلسفی است ولی اذهان با فطرت ساده خودشان این را قبول میکنند، چطور؟ راست گفتن و دروغ گفتن انسان را در نظر بگیرید.آیا طبیعت و فطرت اولی بشر، راست گفتن است و دروغ گفتن به علت یک عامل انحرافی است؟ یا نه، طبیعت اولی بشر، دروغ گفتن است و راست گفتن در اثر یک عامل بیرونی انحرافی است که طبیعت را از مسیر خودش منحرف میکند؟ اگر طبیعت بشر به قول طلبهها لو خلی و طبعه باشد عوامل بیرونی اثری نبخشد انسان آنچه را که دیده و شنیده به همان شکل باز گو میکند.مانعی ندارد که فردی در جایی دروغ بگوید، نه یک نفر بلکه صد نفر بیایند و بر سر قضیهای شهادت دروغ بدهند، ولی امکان ندارد که طبیعت بشر از هزار سال پیش پیوسته دروغ بگوید، و یا در یک نسل بدون آنکه عامل خاصی در کار باشد یکدفعه مردم تواطؤ کنند که وقتی از خانه خارج میشوند شروع به دروغ گفتن کنند.نه، اینطور نمیشود.شناخت فطریای که ذهن انسان از طبیعت بیجان و طبیعت جاندار و خصوصا انسان دارد، به او اجازه نمیدهد که بپذیرد تمام انسانهای آسیایی و اروپایی شب بخوابند، صبح بلند شوند، تصمیم بگیرند دروغی جعل کنند و بگویند مردی به نام ناپلئون در فرانسه بود، قیام کرد، اینچنین لشکرکشی کرد، کجا را فتح کرد، در کجا شکست خورد، به کجا تبعید شد و در چه سالی مرد. در هر چه شما تردید کنید، در اینکه وجود ناپلئون یک وجود استنباطی و استدلالی برای شماست، شکی نیست.ممکن است شما در این استدلال خدشه کنید، ولی در استنباطی بودن وجود او برای بشر شکی نیست. راسل یک درجه بالاتر میرود و با دقت میگوید و حرفش درست است خورشید برای تو وجود استنباطی دارد، خیال میکنی وجود آن محسوس است، چرا؟ زیرا تو آن صورتی را احساس میکنی که در شبکیه چشم توست.برای اینکه چنین صورتی در شبکیه چشم تو تشکیل شود کافی است گلوله مذابی را در فضا قرار دهند که شبیه خورشید نور میدهد، باز عین همان صورت در چشم تو پیدا میشود.برای حس تو فرق نمیکند که خورشید یا چیزی شبیه آن باشد.تو خورشید را مستقیما احساس نمیکنی که بگویی اگر گلوله مذابی آنجا باشد چیزی دیگری میشود. شما میگویید پدرم را احساس میکنم.راست است، احساس میکنید و همیشه دارید او را میبینید .حال اگر قیافه آدمی را صد در صد شبیه پدر شما بسازند، اندام او، رنگ او، نگاه کردن او و صدای او، هیچ فرقی با پدرتان نداشته باشد، برای احساس شما هم هیچ فرقی نمیکند.لذا بوعلی میگوید: «از احساسها بوى کلیت مىآید» .حواس در این حد است.دوستت را میبینی، ولی این مسأله که او قطعا همان رفیق توست و نه شبیه او، یک مسأله معقول است که غیر او بودن را با دلیل عقلی رد میکنیم و الا با حس نمیشود رد کرد، حس نمیگوید غیر او نیست.حس، صورتی را که در ذهن میآید منعکس میکند اما در مورد اینکه آیا این همان رفیق من است، همان پدر من است یا شبیه آن را صد در صد ساختهاند، نمیتواند قضاوت کند. از اینجا انسان میتواند بفهمد که این انسان، این موجود شناسا، این موجود عارف، این موجودی که با حیوان فرق میکند، این موجودی که میتواند اشیاء را بشناسد، علاوه بر حواسی که دارد، ذهنی دارد و این ذهن یک سلسله عملیات دارد که با آن عملیات، شناخت انسان تمام میشود. این عملیات و استدلالها آنقدر ظریف و دقیق و سریع صورت میگیرد که انسان حس نمیکند .فرق است میان چیزی که وجود نداشته باشد و چیزی که وجود داشته باشد و انسان وجودش را حس نکند.مثلا وقتی من صحبت میکنم آیا اراده میکنم که این کلمات از دهانم بیرون بیاید یا اراده نمیکنم؟ اگر بخواهم به زبان دیگری مانند عربی که کمتر به آن آشنا هستم صحبت کنم ، چون هنوز عادت نکردهام، هر کلمهاش را که میخواهم حاضر کنم باید تأمل کنم (این کلمه را از اینجا میآورم و آن کلمه را از جای دیگر، این اعراب را از یک جای ذهنم میآورم و آن اعراب را از جای دیگر ذهنم)، در خود میروم و وجود اراده خودم و وجود اندیشههای خودم را احساس میکنم، میفهمم که اینها را با اراده و احساس و اندیشه میگویم.ولی وقتی با زبان مادری صحبت میکنم، یک ساعت هم طول بکشد، اصلا فکر نمیکنم که من با اراده این کلمات را بیرون میآورم.آیا این کلمات بدون اراده بیرون میآید؟ نه، با اراده تام و تمام بیرون میآید ولی آنقدر این ارادهها سریع اعمال میشود و آنقدر این تصورات و تفکرات و تصدیقهای قبلی برای گفتن، سریع در ذهن من انجام میگیرد که خودم خیال میکنم فکر نمیکنم و حرف میزنم، اراده نمیکنم و حرف میزنم، مثل یک ماشین خودکار صحبت میکنم.البته اینطور نیست، اشتباه است (بعضی روان شناسها چنین گفتهاند و اشتباه کردهاند) .انسان در تفکرات و شناختهای خودش آنقدر عناصر معقول داخل میکند که تا حد زیادی عناصر محسوس در میان عناصر معقول گم هستند.مسائل دیگری هست که در جلسات بعد عرض میکنم. پینوشتها: ۱. .individualist 2.نگویید فیلمش را میبیند.فیلم مربوط به این زمان است، فیلم را میبیند، خود او را که نمیبیند. ۳.نگویید که در تلویزیون میبیند، تلویزیون که عکس را به شما نشان میدهد، خود توکیو را عرض میکنم. ۴. Russel 5.نه اینکه دیگران توجه نکردهاند، ولی اینکه او توجه کرده است خیلی قابل ستایش است و حق یک فرد و لو مادی هم باشد باید ادا شود. ۶.خبر متواتر خبری است که در هر طبقه افراد زیادی آن را نقل کردهاند. ۷. Chamberlain سیاستمدار انگلیسی ۸. socialism 9. capitalism