حقیقت شناخت
کمال انسان از آنجهت که انسان است، کمالی است که با انتخاب و اختیار بدست میآید.پس میتوانیم گفت: ویژگی تکامل انسان، از آن جهت که انسان است تکامل اختیاری است.و این همان است که در آخرین آیهٔ سورهٔ احزاب، با عنوان امانتی که آدمی آن را پذیرفته است، از آن یاد شده است: «انا عرضنا الامانه على السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا» . احزاب /۷۲ ما (آن) امانت را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتم، از کشیدن آن سرباز زدند و هراسیدند و انسان بار آن، بر دوش گرفت، همانا او ستمکار نادان است. حافظ، دقیقا با توجه به همین آیه، این بیت بسیار مشهور و بلند خود را ساخته است. آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعهٔ فال به نام من دیوانه زدنددر مورد بحثهای فراوانی که در اطراف این آیه و تفسیر آن آمده است، میتوان به تفسیر المیزان رجوع کرد. امانت در این آیه، هر گونه تفسیر شود بیرابطه با انتخاب و اختیار و تکلیف نیست و این همان مسئولیت آدمی در برابر خدای بزرگ است. و اما اینکه آیا این امانت نتیجهٔ همین مسئولیت است که در برخی روایات به ولایت تفسیر شده است (۱) یا خود تکلیف میباشد و یا مقدمات تکلیف، به هر حال، با تکلیف ارتباط دارد. برای اینکه آدمی بتواند چیزی را انتخاب کند و مسئولیت آن را بپذیرد، شرائطی لازم است که نخستین آن، اینست که شئ مورد تکلیف را «بشناسد» و بداند که نسبت به آن، چه مسئولیتی دارد، دو دیگر اینکه گرایشهای متضادی در زمینهٔ آن فعل داشته باشد تا زمینهای برای انتخاب و اختیار، فراهم شود.سه دیگر اینکه: قدرت و یارایی تصمیم گیری و انتخاب، داشته باشد تا بین گرایشهای متضاد، یکی را انتخاب کند. چهارم اینکه: آنچه را انتخاب میکند، بتواند به مرحلهٔ عمل در آورد یعنی شرائط انجام فعل و قدرت عمل کردن به آن، برای وی، آماده باشد. مایههای سه شرط از این مقدمات از استعداد شناخت و تمایلات و نیروی تصمیمگیری و انتخاب، همه، در نهاد انسان به طور فطری قرار داده شده است، اما شرایط عمل مربوط به خارج از وجود انسان است.باید در خارج شرائطی فراهم باشد علاوه بر ابزار عمل و دست و پا و سایر وسائل که در انسان هست تا انسان بتواند کاری را انجام دهد.بنابراین، جا دارد که ما در مورد مایههای فطری خداداد و کیفیت به فعلیت رسیدن آنها، بحث کنیم: ۱ـ شناخت گفتیم اولین شرط، علم و ادراک و به تعبیر دیگر، شناخت است. در قرآن، در این مورد، آیات چندان فراوان است که بحث در مورد یکایک و جمیع آنها، بسیار طولانی خواهد شد. پس، میکوشیم تا مهمترین مباحث را در زمینه شناخت، از دیدگاه قرآن، بررسی کنیم. روشنترین آیاتی که در زمینهٔ «علم» وجود دارد و به ویژه با اختیار و مسئولیت انسان، رابطه دارد، این آیات است: « انا خلقنا الانسان من نطفه امشاج نبتلیه فجعلناه سمیعا بصیرا » . انسان/۲ما آدمی را از نطفهای آمیخته (از عناصر گوناگون) آفریدیم، (سپس) آزمودیمش پس او را شنوا و بینا ساختیم. پس از ذکر آفرینش آدمی از نطفهٔ آمیخته، به حکمت این آفرینش و هدف آن که مورد آزمایش قرار گرفتن اوست، اشاره میکند.یعنی بر سر چند راه قرار میگیرد تا زمینه برای «ابتلاء» و انجام مسئولیت وی، فراهم گردد.و سپس میفرماید: به او توان ادراک دادیم، او را شنوا و بینا آفریدیم. با توجه به ربط این کلمات، در مییابیم که برای «ابتلاء» ، سمع و بصر لازم است، انتخاب سمع و بصر در میان انواع ادراکهای انسان، به دلیل اهمیت و وسعت این دو حس، در شناخت است، به هر حال، این نکته از آیه بر آمد که: برای اینکه انسان مورد آزمایش قرار گیرد، و هدف آفرینش وی در این جهان تأمین شود، باید دارای قدرت شناخت باشد. «و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا و جعل لکم السمع و الابصار و الافئده لعلکم تشکرون» . نحل/۷۸خدا شما را از شکم مادرانتان برآورد در حالیکه هیچ چیز نمیدانستید، (اما) در شما چشم و گوش و دل آفرید (تا شناخت پیدا کنید) باشد که سپاس گذارید. در اینجا چند بحث مطرح است: ۱ـ آیا انسان پیش از ولادت هیچ دانشی ندارد؟ ۲ـ آیا این مطلب در مورد همهٔ انسانها کلیت دارد؟ ۳ـ آیا علم، تنها از این سه راه چشم و گوش و دل حاصل میگردد؟ ۴ـ اگر منحصر به این سه نیست، ذکر تنها این سه مورد، به چه سبب بوده است؟ ۵ـ نیز، در مورد سمع و بصر، آیا منظور تنها اندام این دو حس است یا قوهٔ بینائی و شنوایی؟ ۶ـ چرا سمع را مفرد و ابصار را جمع آورده است؟ ۷ـ منظور از فؤاد چیست؟ و… چنانکه مشاهده میشود مباحث بسیار است و در حوصلهٔ این مقال، پاسخ به همه، نمیگنجد، اجمالا در مورد ذکر سمع و بصر و فؤاد میگوییم که در مقام حصر نیست بلکه از جهت اهمیت آنهاست و اما اینکه آیا آدمی پیش از تولد، هیچ دانشی داشته است یا نه؟ مربوط میشود با چند بحث فلسفی: ۱ـ یکی اینکه آیا انسان جز علومی که از راه سمع و بصر و…بدست میآورد، دارای علمی دیگر مانند علم حضوری نیز هست یا خیر؟ به عبارت دیگر: آیا نفس علم به خود دارد یا خیر؟ بر اساس بحثهای فلسفی، هر موجود مجردی که مستقل و جوهری باشد، از خودش آگاه است، پس هنگامی که نفس تحقق مییابد و دارای مرتبهای از تجرد میشود باید نوعی آگاهی از خویش، داشته باشد، پس چگونه آیه میفرماید هیچ دانشی نداشته است؟ ۲ـ از سوی دیگر، این پرسش مطرح است که آیا انسان علومی فطری دارد یا نه؟ اغلب فلاسفه برآنند که آدمی نوعی دانش فطری دارد، دستکم در بدیهیات نخستین، بنابر این چرا آیه چنین میفرماید؟ ۳ـ نیز، در بسیاری از روایات آمده است که وجود مقدس پیامبر مکرم ما (ص) و برخی از انبیاء و ائمه سلام الله علیهم اجمعین، در شکم مادر نیز، دارای دانش بودهاند، تسبیح خدا میکرده و گاه از درون شکم مادر، با وی سخن میگفتهاند، پس چرا آیه میفرماید: لا تعلمون شیئا؟ ج ۱ و ۲ـ علم به چند صورت اطلاق میگردد: در عرف وقتی میگوییم علم، منظور، علم آگاهانه است ولی از دید دقیق فلسفی، علم، مراتبی دارد: ناآگاهانه، نیمه آگاهانه و آگاهانه.ناآگاهانه علمی است که آدمی هیچ درکی از آن ندارد و حتی در پرسش از آن میگوید: نه! اما با تجارب و دلائل عقلی میتوان ثابت کرد که چنین دانشی به صورت ناآگاهانه، در ژرفای دل آدمی، وجود دارد. نیمه آگاهانه هنگامی است که آدمی، خود به اینکه میداند، آگاه نیست اما ممکن است، آگاهی یابد چنانکه ما از بسیاری از چیزها که میدانیم در حال حاضر غافلیم اما به تداعی، یا برخورد، در مییابیم که آن را میدانستهایم. آگاهانه هم که پیداست.دانشی داریم و میدانیم که میدانیم. (۲) پس میتوان گفت: در آیهٔ شریفه که نفی علم از انسان میکند، اولا به علم آگاهانه نظر دارد، ثانیا منافاتی ندارد که علمی به صورت ناآگاهانه یا نیمه آگاهانه در آدمی باشد اما چون توجه به آن ندارد، آن را از علم خویش به حساب نیاورد، پس جمع میتوانیم کرد بین این آیه و آیات دیگری که دلالت بر علم حضوری آدمی به خدا، دارد از جمله مکالمهٔ مشهور : « الست بربکم، قالوا بلى » . اعراف/۱۷۲پس این « لا تعلمون شیئا » آن معرفت حضوری ناآگاهانه نسبت به خدا را در ابتدای خلقت ، نفی نمیکند.اما در مورد آن سؤال که آیا: «لا تعلمون شیئا» نسبت به همهٔ انسانهاست یا انسانهای معمولی؟ ، جواب اینستکه: به فرض اینکه آیه، ظهور در عموم آدمیان داشته باشد که در آغاز تولد فاقد علماند، این عموم، قابل تخصیص است به دلیل خارجی.علاوه بر اینکه میتوان گفت چنین ظهوری در عموم و اطلاق، از آیه بر نمیآید.بلکه آیه در مقام اهمال است، میخواهد توجه بدهد که خدا این نعمت را به انسانها داده است تا از راه چشم و گوش، علومی بدست آورند. بحث دیگر در مورد ذیل آیه بود که چرا، این سه چشم و گوش و دل را فرموده و بقیه را یادآور نشده است.در پاسخ باید گفت: بقیهٔ طرق فهم یا عادی است که در اختیار همگان است مثل بویایی و چشائی و یا غیر عادی است مثل وحی و الهام که منحصر به اولیاء خداست که آیه در مقام بیان این دستهٔ اخیر نیست چون خطابش به همهٔ انسانهاست، و اما در مورد دستهٔ اول چون اهمیتی چندان نداشتهاند ذکر نشدهاند، خاصه که منظور آیه تأکید بر این امر است که باید از این ابزارها برای شناخت حق و تکلیف، استفاده کرد، و آنچه در این زمینه اهمیت فراوان دارد، همین سه قوه است و قوای دیگر چندان تأثیری در این مسائل ندارند. و اما توضیح کلمه افئده : کلمه فؤاد که در قرآن، مترادف با قلب بکار میرود، در اصل به معنای عضو مخصوصی در بدن انسان یا حیوان است که نقش تلمبه در جریان خون و تصفیهٔ آن را به عهده دارد و معمولا در سمت چپ سینه قرار دارد ولی در عرف به معنای مرکز ادراکات و عواطف و احساسات بکار میرود.و اما ارتباط بین معنای لغوی و عرفی آن شاید ناشی از اینجاست که عرف مردم تصور میکردهاند که ادراک و احساس با این اندام خاص، ارتباط دارد و قرآن کریم نیز بر مبنای همین اصطلاح عرفی آنرا بکار برده است: « فانها لا تعمى الابصار و لکن تعمى القلوب التى فى الصدور» . حج/۴۶دیدگان کور نیستند، بلکه دلهایی کورند که در سینههاست. ممکن است گفته شود که این، یک رابطهٔ توهمی است، چرا قرآن تلویحا آن را امضاء کرده است؟ در پاسخ میتوان گفت: چون قرآن به زبان مردم نازل شده است، طبق اصطلاح مردم، سخن میگوید، و معنای آن، امضای آنچه مردم واقعیت میپنداشتند نیست، میفرماید: چشم سرتان را نمیگویم که کور میشود بلکه چشم دلتان را میگویم کور میشود که در سینههایتان است. نیز میتوان گفت: منظور از صدر و سینه، صدر و سینهٔ جسمانی نیست، بلکه منظور از دل، قوهٔ مدرک است و منظور از «صدر» ، باطن انسان.زیرا ما عادت کردهایم که چون بخواهیم به باطن اشاره کنیم میگوییم: درون سینه. « ان الله علیم بذات الصدور» . لقمان/۲۳خداوند به درون سینهها داناست، چون سینه، مخفیترین جای بدن است و محفظهای است که با استخوانهای اطراف احاطه شده است. پس در حقیقت قلب یعنی مرکز ادراک، و صدر یعنی مرتبهای از باطن. و نیز میتوان گفت: قلب اگر هم محل احساس و ادراک نباشد، عضوی است که پیش از هر عضو دیگر مورد تعلق روح قرار میگیرد و آخرین عضوی است که هنگام مفارقت روح از بدن، از کار میافتد .رابطهٔ روح با بدن، در همهٔ اعضاء به یک نسبت نیست، در برخی اعضاء از جمله قلب و مغز، مقدم است.شاید رابطهٔ روح با قلب، از همه مقدمتر باشد. به هر حال، از موارد استعمال فؤاد در قرآن به دست میآید که منظور، عضو مادی بدن نیست و قوهٔ ویژهای از روح نیز، نیست بلکه شامل قوای متعددی میباشد. از بررسی آیات بر میآید که به قلب، ادراک نسبت داده شده است: « افلم یسیروا فى الارض فتکون لهم قلوب یعقلون بها » . حج/۴۶آیا در زمین راه نمیافتند تا دلهایی داشته باشند که با آن خرد ورزند. « و لقد ذرأنا لجهنم کثیرا من الجن و الانس لهم قلوب لا یفقهون بها و لهم اعین لا یبصرون بها و لهم آذان لا یسمعون بها…» . اعراف/۱۷۹در این آیه تعبیر « فقه» که به معنای فهم دقیق و دریافت حقیقت است بکار رفته و به قلب، نسبت داده شده است. و از سوی دیگر، احساسات و عواطف به قلب نسبت داده شده است، چه مثبت و چه منفی، خوش آمدن یا بد آمدن. « انما المؤمنون الذین اذا ذکر الله وجلت قلوبهم » انفال/۲ مؤمنان آنانند که چون نام خدا برده شود، دلهایشان هراس کند. « و اذا ذکر الله وحده اشمأزت قلوب الذین لا یؤمنون بالآخره » . زمر/۴۵و چون نام خدای یکتا گفته شود، دلهای آنان که به رستخیز ایمان ندارند، درهم شود. و در داستان حضرت موسی فرماید: « و اصبح فؤاد ام موسى فارغا ان کادت لتبدى به لو لا ان ربطنا على قلبها لتکون من المؤمنین » . قصص/۱۰دل ما در موسی خالی شد و نزدیک بود، راز را آشکارا سازد، اگر ما دلش را محکم نمیکردیم تا که از مؤمنان باشد. از اینجا در مییابیم که فؤاد و قلب، یکی است و همین فؤاد و قلب است که حالت اضطراب و «دل خالى شدن» ، در آن بوجود میآید یا آرامش مییابد. نیز، قلب جای ایمان تلقی شده است: « و لما یدخل الایمان فى قلوبکم » . حجرات/۷هنوز ایمان در دلهایتان جایگیر نشده است. نیز از برخی آیات بر میآید که در قلب، حالات انحرافی نیز پدیدار میگردد که نمیتواند کار خود را خوب انجام دهد و از آن گاهی به «زیغ» تعبیر شده است و گاهی «مرض» و «ختم» و «طبع» : « فاما الذین فى قلوبهم زیغ فیتبعون ما تشابه منه » . آل عمران/۷آنانکه در دلهایشان کژی است، از متشابهات (آیات) پیروی میکنند. « فى قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا » . بقره/۱۰در دلهایشان بیماری است، و خدا بر آن میافزاید. « ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصارهم غشاوه » . بقره/۷فرو بسته یا مهر زده است خدا دلهاشان را و بر گوشها و چشمهاشان پرده افتاده است. « و طبع على قلوبهم فهم لا یفقهون » . توبه/۸۷و دلهاشان فرو بسته شده است و آنان در نمییابند و روزنهای به حقایق پیدا نمیکنند . گاهی نیز از برخی آیات میتوان دریافت که قلب حتی، علم حضوری نیز دارد: «کلا، بل ران على قلوبهم ما کانوا یکسبون، کلا انهم عن ربهم یومئذ لمحجوبون» . مطففین/۱۳ و ۱۴آنها باید روز رستخیز، جلوههای الهی را ببینند اما اعمال آنان چون زنگاری بر آیینهٔ دلهاشان افتاده است و نمیگذارد انوار الهی در آنها جلوهگر شود. پس در مییابیم که دل چیزی است که میتواند خدا را مشاهده کند، و این معنا، در روایات بسیار زیاد آمده است.در نهج البلاغه میخوانیم: «لا تدرکه العیون بمشاهده العیان و لکن تدرکه القلوب بحقائق الایمان» دلها او را با حقیقت ایمان، در مییابند.این درک، علم حضوری است، پس میتوان گفت که قلب از دیدگاه قرآن، موجودی است که هم علم حضوری دارد و هم علم حصولی و هم احساسات و هم ادراک و هیجانها و عواطف به آن، نسبت داده میشود.پس، به تعبیر فلسفی، یک قوهٔ خاص نیست.در بحثهای فلسفی، هر نوع کاری که از انسان سر میزند یک مبدأ خاص برای آن قائل میگردند.هنگامی که میبینیم انواع گوناگونی از ادراکات وجود دارد که از هم متمایزند، میگوییم، هر یک قوهای دارند: حس مشترک، خیال، حافظه و عقل . اما برای انفعالات و کیفیات نفسانی، مبدأ فاعلی قائل نمیگردند و آنها را به نفس نسبت میدهند. بین حکماء معروف چنین است که عقل، قوهٔ خاص نیست بلکه عقل، کار نفس است اما میتوان در آن مناقشه کرد و گفت که عقل نیز از آن جهت که مدرک مفاهیم است، قوه محسوب است.آنچه را میتوان به حقیقت نفس نسبت داد، علم حضوری است کار روح، مشاهدهٔ واقعیت است و این مرتبه والاتر از ادراک مفاهیم است. به هر حال، ذهن ما آشنا با این معناست که برای هر نوع فعلی که از روح سر میزند، قوهٔ خاصی منظور میشود.با این دید وقتی کلمهٔ قلب را مورد مطالعه قرار میدهیم، با توجه به موارد استعمال و بر طبق این اصطلاح، باید گفت: قلب قوهٔ خاصی نیست چون چیزهای گوناگونی بدان نسبت داده شده است که از جهت ماهیت با هم متفاوتاند: یکدسته از آنها «انفعال» است و دستهٔ دیگر «فعل» . افعال نیز، انواع متفاوتی دارند.پس قلب، عبارتست از نفس انسان از آن نظر که دارای ادراکات و احساسات و عواطف است.حتی، انتخاب و اختیار نیز در قرآن به قلب نسبت داده شده است: «لا یؤاخذ کم الله باللغو فى أیمانکم و لکن یؤاخذکم بما کسبت قلوبکم» . بقره/۲۲۵خدا شما را به واسطه سوگندهای سر زبانی مؤاخذه نمیکند ولی در آنچه دلهاتان بر میگزیند، مورد مؤاخذه قرار میگیرید. «و لیس علیکم جناح فیما اخطأتم به و لکن ما تعمدت قلوبکم و کان الله غفورا رحیما» . احزاب/۵اگر در چیزی خطا کردهاید باکی نیست، اما آنچه دلهاتان به عمد برگزیده (مورد مؤاخذه خواهید بود) و خدا بخشایشگر مهربان است. پس اگر بگوییم با توجه به موارد استعمال قرآن، قلب مترادف است با آنچه در فلسفه به نام روح یا نفس نامیده میشود، گزاف نیست.تنها چیزی که میتوان گفت که به نفس نسبت داده میشود و به قلب نسبت داده نمیشود، افعال بدنی است.نفس قوهای عامل دارد که بدن را به حرکت وا میدارد و این به قلب نسبت داده نشده است. پس هر چیزی که نوعی ادراک در آن ملحوظ است، یا خود علم و معرفت و یا کیفیتهای علمی، همه به قلب نسبت داده میشود اما چیزی که به هیچ صورت، ادراک در آن راه ندارد به قلب نسبت داده نمیشود. احساسات و عواطف هم توأم با ادراک است، محبت را نیز آدمی درک میکند . پرسش: با توجه به اهمیت «قلب» ، چرا در آیهای که از سورهٔ «انسان» نقل شد، از آن نام برده نشده است؟ و میفرماید: «فجعلناه سمیعا بصیرا» ؟ . به علاوه، در آیهٔ ۷۸ از سورهٔ نحل، چرا نخست سمع و پس بصر را ذکر فرموده است؟ و بعد از همه «افئده» را؟ پاسخ: معمولا فعالیتهای قلب به دنبال فعالیتهای چشم و گوش است.نخست چیزی را میبینیم یا میشنویم سپس قلب (عقل) در مورد آن میاندیشد، کار عقل و قلب معمولا مترتب بر کار چشم و گوش است. عدم ذکر آن در آیه نیز شاید از آنروست که خواسته است تنها از چیزهایی که ابزار ابتدایی شناخت است، نام برده باشد. به هر حال، از مجموع آیات استفاده میشود که خدای متعال ابزاری برای شناخت آفریده است که مهمترین آنها چشم و گوش و قلب است. در قرآن کریم، در مورد علم انسان به صورتهای دیگر نیز، با لحنهای ویژهای یاد شده است : «اقرأ باسم ربک الذى خلق، خلق الانسان من علق، اقرأ و ربک الاکرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم یعلم» علق/۵ـ ۱. بخوان به نام پروردگارت که آفرید.انسان را از خون بسته آفرید، بخوان که پروردگار تو گرامیترین است، آنکه با قلم آموخت و به آدمی آنچه را نمیدانست، آموزش داد. اگر منظور از قلم، همان باشد که متبادر به ذهن ماست، یعنی قلم معمولی، و اشارهٔ آیه به نوشتار و کتابت باشد، در واقع اشاره به مرحلهٔ دیگری است که مترتب بر همهٔ اینهاست، یعنی آدمی، میبیند، میشنود، سپس میاندیشد، بعد اندیشههای خود را مینویسد.پس نگارش، از مرحلهٔ قبل، متأخر است. گرچه برای آنکه همان نوشتار را بخواند، دیدن مقدم بر اندیشیدن است . باری، قرآن با آنکه برای شناخت و دانشی که با وسائل مختلف حاصل میشود، اهمیت و عنایت ویژهای قائل است اما دانش دیگری نیز برای انسان بر میشمرد که از راههای معمولی حاصل نمیشود، از جمله علومی که از راه وحی حاصل میگردد: «الرحمن علم القرآن» . رحمن/۲ما از راه عادی، عالم به قرآن میشویم ولی پیامبر (ص) از طریق عادی، عالم به قرآن نشده است.او ـ درود خداوند بر او ـ از راه وحی به قرآن دست یافته است. آیا علومی که انسان جز از راه عادی بدان میرسد، منحصر به طریق وحی است که به انبیاء نازل میشده است و آنهم وحیهایی به صورت کتاب آسمانی یا اینکه علوم دیگری نیز برای بشر، متصور است؟ از قرآن بر میآید که این دانشهای غیر عادی، منحصر به وحی انبیاء نبوده است بلکه، جز آنها، کسان دیگری نیز بودهاند که از راههای غیر عادی عالم میشدهاند.گاهی این گونه دانش، به نام «علم لدنى» نامیده میشود عین تعبیر «لدنى» در قرآن نیست ولی: «و علمناه من لدنا علما» . کهف/۶۵ریشهای این اصطلاح است و اشاره است به اینکه از راه عادی حاصل نشده است. در برخی موارد، در مورد غیر انبیاء نیز تعبیر وحی بکار رفته و مفاد آن اینستکه علمی از غیر راه عادی، حاصل شده است: « و اذ اوحیت الى الحواریین ان آمنوا بى و برسولى قالوا آمنا » . مائده/۱۱۱و هنگامی که به حواریان (عیسی) وحی کردم که به من و رسولم ایمان آورید گفتند آوردیم. ممکن است گفته شود که در این آیه نیز منظور اینست که حواریان با واسطهٔ حضرت عیسی از وحی خدا آگاه شدند، ولی موارد دیگری نیز هست که این زمینه را هم ندارد مثل وحی به حضرت مریم (ع) و به مادر موسی (ع) : «و اوحینا الى ام موسى ان ارضعیه فاذا خفت علیه فالقیه فى الیم و لا تخافى و لا تحزنى، انا رادوه الیک و جاعلوه من المرسلین» . قصص/۷به مادر موسی وحی کردیم که به او شیر بده و چون بر جان وی بیمناک شدی، او را به دریا در افکن و نترس و غم مخور، ما او را به تو باز میگردانیم و او را از پیامبران قرار میدهیم. مادر موسی، از طریق همین وحی از آیندهٔ فرزندش خبرهایی بدست آورد. و در مورد حضرت مریم میفرماید: «اذ قالت الملائکه یا مریم ان الله یبشرک بکلمه منه اسمه المسیح عیسى بن مریم…» . آل عمران/۴۵در آن هنگام که فرشتگان گفتند: ای مریم، خداوند مژده میدهد تو را به «کلمه» ای از خویش که نام وی مسیح، عیسی پسر مریم است… این علم نیز، عادی نیست.و این هر دو بانوی بلند مرتبه و بزرگوار، پیامبر نبودهاند.پس علم منحصر به طرق عادی نیست، و راه غیر عادی، منحصر به انبیاء نیز نیست.نکتهٔ دیگر اینکه: وحی در اینجا، غیر از وحی ویژهٔ انبیاست.وحی در استعمال قرآنی، شامل الهام نیز میشود یعنی ادراکی غیر عادی که از سوی خدای متعال به کسی اعطا میگردد. پرسش: آیا این اندامهای ادراکی که در اختیار همهٔ انسانهاست و نیز ابزار باطنی عقل، برای حصول آنچه مورد نیاز انسان در زندگی اوست، کافیست و میتواند با آنها مفاسد و مصالح خود را تشخیص دهد، و با آنها هدف از آفرینش انسان که آزمایش اوست، تحقق مییابد؟ قرآن، خود میفرماید که دانشی که به انسانها اعطاء شده است، دانش ناچیزی است.به عبارت دیگر، علم عادی انسانها بسیار محدود است.زیرا هر ابزار شناخت، دارای برد ادراکی محدودی است، نیز تحقق ادراک، مشروط به شرایطی است، همه وقت و همه جا این ادراکات حاصل نمیشود، همچنین در ادراکات ما، خطاهایی پیدا میشود، در تعقل و تفکر نیز انسان دچار اشتباه میشود. قرآن گاه میفرماید: « و ما اوتیتم من العلم الا قلیلا» . اسراء/۸۵جز اندکی از دانش به شما داده نشده است. نیز میفرماید: «کتب علیکم القتال و هو کره لکم و عسى ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسى ان تحبوا شیئا و هو شر لکم و الله یعلم و انتم لا تعلمون» . بقره/۲۱۶جهاد تکلیف شماست اگر چه برای شما ناپسند باشد، بسا چیزی را ناپسند میدارید و همان برای شما بهترین است چنانکه بسا چیزی را دوست میدارید و برای شما بدترین است خدا میداند و شما نمیدانید. پس بیشک، ابزارهای ادراکی انسان، به گونهای نیست که بتواند در راه تکامل وی، تمام نیازهایش را تأمین کند.و همین محدودیت، خود دلیل لزوم نبوت است، اگر علم انسان تأمین کنندهٔ نیازهایش میبود، احتیاجی به وحی نبود.پس با توجه به اینکه حکمت الهی مقتضیست که انسان مصالح و مفاسد خود را بشناسد تا آگاهانه انتخاب کند، عقل حکم میکند که باید راه دیگری وجود داشته باشد.ما فعلا در مقام بیان برهان نبوت نیستم، تنها اشاره داریم بر اینکه محدودیت شناخت انسان، موجب وجود نوع دیگری از علم است، در این زمینه بیانهای مختلف وجود دارد که شاید بیشتر آنها هم رسایی کامل را نداشته باشد.چنانکه میدانید متکلمان میگویند «قاعده لطف» ایجاب میکند که خدا پیامبران را مبعوث کند.آنها در توضیح قاعدهٔ لطف بیانهایی دارند که شاید برخی مناقشهپذیر باشد.در همین زمینه است که این سؤال مطرح میگردد که: اصولا وجوب چیزی بر خدا به چه معنی است؟ مگر عقل برای خدا رسالهٔ عملیه مینویسد؟ ! با توجه به این بیان کوتاه میتوان جواب آن شبههها را یافت و بیانی عرضه کرد که این نقائص را نداشته باشد، این بیان، دارای دو مقدمه است: ۱ـ غرض الهی از آفرینش انسان در این جهان اینست که آدمی، با اختیار خود، این راه را طی کند. ۲ـ عقل انسان، برای شناخت راه درست از نادرست، کافی نیست. پس، «باید» پیامبران مبعوث شوند.این «باید» ، فرمان، نیست، بلکه همان ضرورت بالقیاس است.یعنی با توجه به اینکه انسان باید به هدف تعیین شده از سوی خدا برسد و عقل میبیند که مقدمات حصول این امر، ناقص است، حکم میکند که باید راه دیگری نیز، باشد.این «باید» چیزی جز کشف تلازم بین این مبانی، نیست. اگر خدا میخواهد به غرض و مقصودش از آفرینش آدمی برسد که میخواهد، باید راه شناخت، در اختیار انسان قرار گیرد و چون آنچه در اختیار همهٔ انسانهاست، کافی نیست، پس باید راه دیگری وجود داشته باشد. به هر حال، تردیدی نیست که علم انسانهای عادی، بسیار محدود است.قبلا گفتیم که قرآن برای انسان، از یک نظر، دو نوع علم قائل است: علم عادی و علم غیر عادی. دانش عادی، آنست که چه حصولی و چه حضوری، در اختیار همهٔ انسانهاست. علم غیر عادی، دانشی است که ویژهٔ برخی انسانهاست، ایضا چه حضوری و چه حصولی. علم نبوت، از انواع علوم غیر عادی است که در اختیار پیامبران قرار میگیرد و از آنها به دیگران انتقال مییابد. اما اینکه حقیقت وحی، چگونه علمی است، آیا حصولی است یا حضوری، جای بحث و کاوش است و چون ما حقیقت وحی را در نیافتهایم، دقیقا نمیتوانیم دربارهٔ آن قضاوت کنیم اجمالا میتوانیم گفت که در این زمینه نیز، یک علم حضوری وجود دارد و یک علم حصولی.در برخی موارد از وحی، به طوری که از قرآن یا روایت بر میآید که کلام به پیامبر القاء یا نوشتهای به او ارائه میشود، گر چه رؤیت مکتوب و یا شنیدن کلام از طریق علم حضوری میباشد ولی انعکاس معنای آن در ذهن، علم حصولی است.نیز ممکن است برخی از انواع وحی، حضوری خالص باشد ولی بعد پیامبر، خود از آن، تفسیر حصولی کند، چنانکه ما گاه احساس ترس میکنیم و با علم حضوری آنرا مییابیم و بعد از آن مفهومی میگیریم که از سنخ علم حصولی است. پرسش: آیا پیامبران، همهٔ حقایق عالم را با وحی درک میکنند یا تنها برخی را؟ آنچه اقتضاء این برهان و سایر ادلهٔ وحی و نبوت است، اینست که هر شناختی که در راه تکامل حقیقی انسان ضرورت دارد و از راه عقل تأمین نمیشود باید از راه وحی تأمین گردد . مقتضای این برهان، بیش از این نیست اما، «نفى ما عدا» هم نمیکند، یعنی ممکن است چیزهایی را نیز که مورد احتیاج بشر نیست، خداوند تفضلا از طریق وحی به پیامبر القاء کند.آنچه از طریق وحی در اختیار انسانها قرار میگیرد بیگمان، مسائل محدودی است اما مرز آنچه خود پیامبران با وحی در مییافتند، از جای دیگری باید ثابت شود: در این زمینه، از روایات و آیات، برداشتهای گوناگونی شده است: از برخی آیات و روایات، از یکسو، استظهار میشود که دانش پیامبران محدود به موارد خاصی است، و از سوی دیگر، از برخی آیات و روایات دیگر (و به ویژه روایات)، استظهار میگردد که نه تنها پیامبران، بلکه در میان جز آنها نیز، کسانی وجود دارند که «علم ما کان و ما یکون» دارند.از جمله در مورد سلمان فارسی رضی الله عنه. این بحث، جوانب مختلفی دارد که نمیتوان به همهٔ آنها پرداخت، آنچه مناسب اینجاست این است که در قرآن، دستهای از آیات میفرماید: علم غیب، ویژهٔ خداست: « قل لا یعلم من فى السموات و الارض الغیب الا الله » . نمل/۶۵ بگو هیچکس در آسمانها و زمین غیب نمیداند، جز خدا. از سوی دیگر، آیاتی نیز هست که میفرماید کسانی علوم غیبی داشته و به دیگران هم اطلاع میدادهاند مثلا از معجزات حضرت عیسی علیه السلام این بود که میفرمود: « أنبئکم بما تأکلون و ما تدخرون فى بیوتکم » . آل عمران/۴۹شما را از آنچه میخورید و آنچه در خانههاتان میانبارید، آگاه میکنم.در پاسخ اینکه این دو دسته آیات را چگونه باید با هم جمع کرد، میتوان گفت: کلمهٔ «غیب» که به معنای « نهان» است، در چند مورد بکار میرود که در هر مورد خصوصیتی دارد و به جهتی و لحاظی، به آن اطلاق میگردد: گاه غیب یعنی آنچه که از حواس ما پنهان است، طبعا این یک معنای نسبی است ممکن است چیزی را چشم یکی ببیند و چشم دیگری نبیند: چیزهای آنسوی کرهٔ زمین برای ما غیب و برای ساکنان آنجا، شهادت است. این غیب، یعنی غایب از حس، که عقل میتواند آنرا درک و بر وجود آن برهان اقامه کند و یا از راه امارات به آن پی ببرد، به همین معنی در قرآن بکار رفته است: « الذین یؤمنون بالغیب » . بقره/۳آنانکه به «پنهان» ایمان ورزند.همهٔ مؤمنان باید به غیب ایمان داشته باشند و آنرا بدانند، تا ندانند که نمیتوانند ایمان داشته باشند، همهٔ ما عالم به خدا و وحی و قیامت هستیم و همهٔ اینها غیب است.پس غیب به این معنا از علوم عادی است و در اختیار همهٔ انسانهاست، هر انسانی به اینها میتواند آگاهی یابد اگر چه غایب از حس باشند. گاهی غیب گفته میشود به معنای پنهان از ادراکات افراد عادی، خواه ادراکات حسی یا ادراکات عقلی. ما نمیتوانیم از وقایع هزار سال پیش آگاه شویم، اندامهای حسی ما به قبل از وجودمان امتداد نمییابد نیز به جریانهای آینده ، اما اگر کسی که در گذشته بوده است به ما خبر دهد، ما عالم میشویم: غیب بدین معنی نیز در قرآن آمده است: « ذلک من انباء الغیب نوحیه الیک و ما کنت لدیهم » . آل عمران/۴۴ و یوسف/۱۰۲( ای پیامبر)، اینها از اخبار پنهان و غیبی است که ما بتو وحی میکنیم و تو نزد آنان نبودی (که خود آنها را ببینی) این علم غیب ممکن است برای برخی از انسانهایی که از طرق غیر عادی مثل وحی، اطلاع مییابند، حاصل شود. ـ گاهی علم غیب به علمی گفته میشود که اکتسابی نیست، این ویژهٔ خداست، بشر خود به خود به آنها دست نمییابد.اگر هم کسی بخواهد به آنها نائل شود باید تعلیم الهی باشد ماوراء برد ادراکات ما، غیب است. پس منظور از آیاتی که میگوید: «لا یعلم…الغیب الا الله» . نمل/۶۵«انما الغیب لله» . یونس/۲۰«و عنده مفاتح الغیب لا یعلمها الا هو» . انعام /۵۹. اینگونه علم به غیب است که از آن خود عالم است و اکتسابی نیست. و اما، ما چگونه و به چه دلیل اینها را، به این معنا، حمل میکنیم؟ به قرینهٔ آن دو دسته آیات قبلی، قرآن خود به پیامبر میفرماید: مطالب غیبی را به تو وحی کردیم و پیامبر عالم به آنها میشود، نیز مؤمنانی که ایمان به غیب دارند مسلما عالم به آن هستند، پس در این دو نوع علم غیب، جای تردید و انکار نیست. یکی کاملا بدیهیست، همه میدانیم که بسیاری از چیزهاست که از حس ما غائب است ولی ما با عقل میتوانیم درک کنیم مثل علم به وجود خدا که جای شبهه نیست، که منحصر به خود خدا نیست، و یا علمهایی که با تعلیم الهی برای ما حاصل میشود مثل اعتقاد ما به برزخ، که اگر خدا نفرموده بود ما نمیتوانستیم پس از مرگ چه واقع میشود، و یا داستانهایی که در قرآن آمده است. پس آنچه از ادراکات ما غائب است و ما نمیتوانیم به آنها نائل شویم، با تعلیمات دیگران آگاه میگردیم.پس، ناچار آنچه منحصر به خداست، علم غیب ذاتی است. شاهد دیگر اینکه امام امیر المؤمنین علی علیه صلوات الله و سلامه، بارها میفرمود: « سلونى، قبل ان تفقدونى » (نهج البلاغه فیض الاسلام ص ۲۶۴ خطبه ۹۲ و ص ۷۵۲ خطبه ۲۳۱)، پیش از آن که مرا از دست دهید، هر چه میخواهید بپرسید.یکبار، کسی پرسید: مگر تو عالم به غیب هستی؟ فرمود: « لیس هو بعلم غیب و انما هو تعلم من ذى علم…» (نهج البلاغه فیض الاسلام ص ۳۸۹ در بین کلام ۱۲۸) همانا این آموزشی است از کسی که داناست، من از دانندهٔ غیب، آموختهام، پس معلوم میگردد که علمی که ویژهٔ خداست علمی است که اکتسابی نیست.بنابراین از نظر قرآن، دلیلی نداریم که پیامبر و امام و برخی از اولیاء، نتوانند عالم به مغیبات باشند، بلکه دلیل بر خلاف آن داریم، اصولا آگاهی پیامبر از کلام خدا و وحی، خود، علم غیب است و لذا قرآن میفرماید: «عالم الغیب فلا یظهر على غیبه احدا الا من ارتضى من رسول» . جن/۲۶خداوند دانندهٔ پنهان است و هیچکس را بر غیب خود دسترسی نمیدهد جز هر کس از پیام آوران را که او خود بخواهد. پس معلوم میگردد که پیام آور و رسولی که خدا میفرستد (خواه پیامبر باشد یا فرشته)، عالم به غیب است منتها خدا او را عالم کرده است، و اگر نمیکرد، خودشان علم به غیب نمیداشتند و این همان نفی علم غیب ذاتی از غیر خداست.اما اینکه دایرهٔ مغیبات، چقدر گسترده است، باید گفت بیگمان همهٔ پیامبران یکسان نبودهاند ممکن است بعضی از انبیاء و یا بعضی از اولیاء خدا، علمهایی داشته باشند که دیگر انبیاء هم، نداشته باشند، دلیلی نداریم که هر کس که پیامبر شد به اندازهٔ همهٔ پیامبران و یکسان با همه، بر مغیبات آگاهی دارد، بلکه میتوان گفت بر خلاف این معنا، دلیل داریم. اگر بگویند: هنگامی که برخی از انبیاء، عالم به مغیبات نیستند، به طریق اولی، کسانی که پیامبر نیستند، عالم به مغیبات نمیتوانند بود. میگوییم این درست نیست، زیرا نبوت مقام خاصی است که خداوند به برخی از انسانها بر اساس بعضی از مصالح و حکمتهای خود اعطاء میفرماید و صرف پیامبری، دلیل برتری بر همهٔ خلائق از اولین تا آخرین نیست. امکان دارد کسی نبی نباشد ولی مقامش از مقامات انبیاء «جز پیامبر اکرم (ص)» بالاتر باشد، همچون ائمهٔ معصوم و طاهر سلام الله و صلواته علیهم اجمعین، که جز پیامبر از همهٔ انبیاء اعم از اولوالعزم و غیر آن، بالاتراند. پرسش: آیا ممکن است یک نبی یا غیر نبی، عالم به مغیبات باشد؟ عقلا محال نیست، از آیات هم چیزی که این موضوع را نفی کند، بر نمیآید، زیرا هنگامی که دانستیم علم غیبی که مخصوص خداست علم غیب ذاتی است حال، اگر خودش بخواهد که بندهای از بندگان شایستهاش علم به مغیبات پیدا کند، چه کسی یارایی دارد که جلوی آن را بگیرد؟ ـ اینکه در برخی از روایات آمده است که بعضی از اولیاء خدا، جمیع ما کان و ما یکون را میدانستهاند، به چه معناست؟ در برخی روایات به چنین مطالبی، اشاره شده است که آنها را ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین، به خواص و نزدیکان خود میفرمودهاند و سفارش میکردهاند که به دیگران از آن جهت که ظرفیت آن را نداشتهاند، نگویند زیرا ممکن میبود آنان توهم کنند که چنین کسانی که چنان مقامی دارند، خدا هستند! (العیاذ بالله) . از جمله روایتی میگوید: پیامبر اکرم (ص) به امام امیر المؤمنین علی علیه السلام اشاره کرده و فرمودهاند اگر ترس ازین مطلب وجود نداشت که دربارهٔ او همان چیزی را بگویید که نصاری دربارهٔ حضرت مسیح (ع)، گفتهاند، مقامات او را برایتان شرح میدادم.چنانکه برخی، سرانجام قائل به خدایی امام علیه السلام (العیاذ بالله) شدند. همگان ظرفیت درک همهٔ مطالب را ندارند تنها برخی که خدا دلهایشان را برای ایمان آزموده است، صلاحیت آنرا یافتند که ائمه سلام الله علیهم، معانی دقیق را به آنها القاء فرمایند . برخی از اینگونه روایات که «درز» کرده و به برخی از خواص منتقل و سپس در کتابها نگاشته شده است، اشاراتی دارد که چیزهایی از آنها بر میآید، گرچه همانها نیز، در حد فهم ما نیست اما در مورد آنها میتوانیم بیاناتی در حد تقریب داشته باشیم تا هنگام برخورد با آنها استیحاش نکنیم و گمان نورزیم که مخالف کتاب و سنت است و باید آنها را طرد کرد . آنچه به عنوان تقریب میتوان گفت اینست که: نفوس مقدس انبیاء و ائمه علیهم الصلوه و السلام به زبان فلسفه، دارای مراتبی بودهاند . در همین بحث علم، گفتیم که گاهی انسان چیزی را میداند اما از آن آگاه نیست، یعنی علم هست اما آگاهی نیست.پس در مرتبهای از نفس ما، علم هست اما خود ما نیز به آن توجه نداریم .نه اینکه میخواهیم بگوییم ائمهٔ اطهار سلام الله علیهم نیز چنین بودهاند، بلکه میگوییم نفس انسان، حتی نفوس نازل ما نیز، مراتبی دارد.در یک مرتبه، ادراکات به گونهٔ تفصیل و تکثیر، و در مرتبهای دیگر، همین ادراکات، به صورت جمعی موجود است. در کتابهای درسی ما مثال میزنند که «فلانى فقه مىداند» ، یعنی «ملکه» ای دارد که چون به موضوع و محمول قضیهای توجه میکند، میتواند حکم را دریابد.در همان لحظه، تفصیلا مسائل را در ذهن حاضر ندارد اما یک ملکهٔ علمی دارد.و اما اینکه این ملکه چیست؟ ، علم امروز هنوز نتوانسته است دریابد اما به هر حال ما با تجربه میتوانیم دریابیم که چنین چیزی وجود دارد. انسانی که در یک علم، این ملکه را دارد با آنکه ندارد، برابر نیست، اگر چه هر دو در یک لحظه، در مورد یک مسأله، خالی الذهن باشند، یکی فقیه است و دیگری مقلد.به زبان فلسفه میگوییم: نفس مرتبهای دارد که این علوم در آن به نحو تفصیل موجود است، اما مرتبهای دیگر از نفس نیز وجود دارد که به صورت بساطت و اجمال و اندماج، در آن وجود دارد منظور از اجمال، ابهام نیست، بساطت است .با دانستن این مقدمه، ذهن ما مستعد میشود که بپذیریم که نفس انسان میتواند دارای مرتبهٔ والاتری باشد که در آن، همهٔ علوم، به صورت بسیطتر از آنچه در ذهن ماست، وجود داشته باشد. و این تطبیق دارد با قاعدهای که بر اساس آن وجود هر قدر کاملتر باشد، بسیطتر است و کثرت در آن، کمتر است.بعد، مطلب دیگری را به این مقدمه میافزاییم و آن اینکه: در بسیاری از اخبار برای پیامبر (ص) و ائمه سلام الله علیهم، غیر از آنچه که ما آنرا نفس و روح مینامیم، مقامی والاتر اثبات شده و آن مقام نورانیت است. برخی از این روایات را اهل تسنن نیز نقل کردهاند: «نخستین چیزى که خداى متعال آفرید، نور پیامبر اکرم و ائمهى اطهار بود» . و حتی روایتی هست (که آنرا نیز عامه هم نقل کردهاند) که: «خداوند در آغاز، نور محمد (ص) و على (ع) را خلق کرد» . این مقام نورانیت، مقامی بسیار عالی است. در برخی از روایات نیز میگوید: خداوند از نور عظمت خویش، آنانرا آفرید. و اما آفرینش از نور خدا به چه معناست؟ مطلبی است که از متشابهات است.بدین معنا نیست که جزئی از خدا جدا شد (و در نتیجه از خدا العیاذ بالله کم شد) و آنان به وجود آمدند، نور مادی نیست، این همان تجلی وجودهای مجرد است، که عالیترین مرتبهاش وجود خدای متعال است و چیزی از آن کم نمیشود.پس اینکه در برخی روایات آمده است که پیامبر (ص) به سلمان فرمودند: «معرفتنا بالنورانیه، بالاترین مقام انسانى است» ، اشاره به این مقام است.این مقام حتی از آنچه فلاسفه آنرا نفس یا روح مینامند، بالاتر است مثلا اگر ما ثابت کنیم که هر نفسی با حدوث بدن، حادث است، باز، ضرری به آن مقام نورانیت وارد نمیشود، چون مقامی برتر از جهان حدوث است.یعنی: میتوان گفت که: نفس پیامبر (ص) به حدوث، بدن حادث است و فرض نامعقولی نیز نیست اما با این معنا هم منافاتی ندارد که نور پیامبر (ص)، بالاتر از مقامی است که به آن نفس میگوییم. در روایات هم اشاره دارد به اینکه: خدا از آن نور، ارواح ما را آفرید و آنگاه از بازماندهٔ آن، ارواح شیعیان ما را. به هر حال، بیانی است بالاتر از آنچه که فهم متعارف به آن میرسد، تنها کسانی با ذهن و قاد و تمرین کافی در مسائل عقلی، میتوانند تقریبی در این مسائل برای خود داشته باشند . باری، آن مقام نورانیتی که برای پیامبر (ص) و ائمه سلام الله علیهم ثابت میشود، چون محیط و در بر دارندهٔ همهٔ زمانها و مکانها بلکه علت فاعلی کل ما سوی الله میباشد و همهٔ کمالات اشیاء در آن، موجود است علی نعت البساطه، پس بر همه چیز، احاطهٔ وجودی دارد و نمونه و مثلی است برای علم الهی، همانگونه که خدای متعال بر همهٔ ما سوای خویش، احاطهٔ حضوری دارد، و این ربطی به زمان و مکان خاص ندارد آنها نیز، مظهر تام اسماء الهیاند، علمشان هم مظهر علم الهیست، تمام علوم ما دون خودشان، در آن مقام نورانیت، به نحو بساطت، جمع است و حضور دارد.و این غیر علمی است که به انسانهای عادی نسبت میدهیم، در واقع، اینها علمهای الهیست که خدا به آنان اعطاء فرموده است. در تعبیر عرفی خودمان نیز وقتی کاری از انسان سر بزند که طبیعت مشترک همه انسانها اقتضاء آن را ندارد، دیگر کار انسانی نمیگوییم، میگوییم یک کار الهیست، یعنی قوای عادی انسان، اقتضاء چنین کاری را ندارد، مانند معجزات.همچنین اگر برخی انسانها علمی داشته باشند که از دسترس انسانهای دیگر خارج باشد، میگوییم این علم، خدایی است، اما آنچه را به حسب طبیعت انسانی دارند یا بدست میآورند علم انسانی است. پیامبر اکرم (ص) به مردم میفرماید: « انما انا بشر مثلکم یوحى الى » . کهف/۱۱۰من نیز بشری چون شمایم اما به من وحی میشود.این وحی، علم پیامبر است اما علمی خدایی است، پیامبر (ص)، خود، از آنجهت که بشر است به این دانش دست نمییابد. از دید دیگری، حتی کارهای عادی انسانها را میتوانیم بگوییم که از آن ایشان نیست و از خداست.توحید افعال اقتضا دارد که هر کمالی یا هر فعلی را در هر موجودی با حذف جهات نقص، اصاله به خدا نسبت دهیم. از این دید، میتوان گفت: پیامبران هم چیزی نداشتهاند و همه را خدا به آنان عطا فرموده است، لذا میفرماید: « الم یجدک یتیما فآوى و وجدک ضالا فهدى، و وجدک عائلا فاغنى ». ضحی / ۷ و ۸ ای پیامبر، تو خود، صرفنظر از اعطاء ما، چیزی نداشتی، هدایت هم نداشتی، خدا تو را مهتدی و غنی کرد. پس از این دید توحیدی، حتی افعال عادی انسانها نیز، از آنها سلب میشود.و با دید سومی همهٔ شؤونی را که خدا به انسان عطا فرموده، به خود انسان نسبت میدهیم زیرا هنگامی که خدا عطا کرد، او واجد آن میگردد با همین دید است که گاهی در روایات معصومان علیهم السلام اشاراتی به مقامهای خودشان مییابیم که حتی از آن تعبیرات، توهم غلو پیش میآید. بنابراین، وقتی میگوییم پیامبر علم به همه چیز دارد، اگر با دیدی است که هیچ موجودی از خود هیچ ندارد، پیامبر هم ندارد، نه تنها علم غیب نداشت، بلکه فقیر محض ممکن الوجودی بود فاقد همهٔ کمالات. « یا ایها الناس! انتم الفقراء الى الله و الله هو الغنى الحمید » . فاطر/.۱۵ای انسانها! شما در نسبت به خداوند همگی فقیرید و خداست که بینیاز ستوده است. اما با دید دیگر، پیامبر چیزهای بسیاری داشت که دیگران نداشتند و از جمله، قدرت بر انجام معجزات است. عیسی (ع) میفرماید: «انى اخلق لکم من الطین کهیئه الطیر…و احى الموتى باذن الله» . آل عمران/۴۹ من برایتان از خاک پرنده میسازم…و مردگان را زنده میکنم. میبینیم که میفرماید: من زنده میکنم و نمیگوید خدا زنده میکند.و از دیدگاه دیگر باید امور عادی را از غیر عادی، تفکیک کرد، و بر حسب این دیدگاه افعال عادی حضرت عیسی (ع) به خود آنحضرت نسبت داده میشود و اعجاز و علوم غیر عادی به خدای متعال، منسوب میگردد . حاصل آنکه: علوم خاصی که از طرف خدای متعال به پیامبران و بندگان شایسته خدا افاضه میشود از یک نظر، باید آنها را علوم خدا دانست زیرا ایشان خود به خود چنین علومی را ندارند و طبیعت انسانیشان اقتضاء داشتن آنها را ندارد، و از نظر دیگر، علوم ایشان محسوب میشود زیرا با اعطاء الهی واجد آنها میشوند.و دلایلی که علم غیب را منحصر به خدای متعال میداند ناظر به دیدگاه اول، و دلایلی که علوم غیبی و لدنی برای ایشان اثبات میکند ناظر به دیدگاه دوم است.بنابراین، تعارضی بین دو دسته از ادله، وجود ندارد. از سوی دیگر: هنگامی که مرتبه طبیعی و نیز مرتبه نفسانی ایشان ملاحظه شود احکام اجسام و جسمانیات مانند ولادت و مرگ و تغییر و تحول و…برای ایشان ثابت میشود ولی هنگامی که مقام نورانیت ایشان ملاحظه گردد ـ مقامی که واسطه فیض الهی میباشد ـ احکام خاص خود را خواهد داشت که برای افراد متعارف، قابل فهم نیست و از اینروی در روایات شریفه تأکید شده که اینگونه مطالب در دسترس همگان قرار داده نشود. پینوشتها: ۱ـ تفسیر نور الثقلین، ج ۴، ص ۳۰۹ـ .۳۱۴۲ـ این بحث، آن شعر معروف را متداعی میشود که گفت: آن کس که بداند و بداند که بداند… الی آخر…