حس، ابزار لازم براى شناخت
ابزار شناخت چیست؟ یکى از وسائل و ابزارهاى شناخت براى انسان «حواس» است.انسان داراى حاسه هاى متعدد است : حس باصره، حس سامعه، حس ذائقه، …اگر فرض کنیم انسان فاقد همه حواس باشد فاقد همه شناختها خواهد بود.جمله اى است که از قدیم الایام معروف است و شاید از ارسطو باشد: «من فقد حسا فقد علما» (هر کس که فاقد یک نوع حس باشد، فاقد یک نوع شناخت است) .اگر انسان کور مادر زاد به دنیا بیاید، امکان ندارد که از یکى از رنگها، شکلها یا فاصله ها تصورى داشته باشد.با هر لفظى یا لغتى بخواهید براى یک کور مادرزاد یک رنگ را تعریف کنید و آن را به او بشناسانید، یا بخواهید رنگ چیزى را براى او بیان کنید، براى شما امکان ندارد . مثل معروفى است که یک کور مادرزاد به عمرش شیر برنج نخورده بود و فقط نام آن را شنیده بود.از کسى پرسید که شیربرنج چیست؟ او شیر برنج را به رنگش تعریف کرد، فکر نکرد که کور مادر زاد که رنگ سرش نمىشود، شیر برنج را اگر خواستى تعریف کنى به مزهاش تعریف کن، از آن مزههایى که او چشیده، مثلا بگو اگر طعم شیر را با طعم برنج و طعم شکر مخلوط کنند مىشود طعم شیر برنج .پرسید شیر برنج مثل چیست؟ گفت: مثل گردن غاز(چون گردن غاز سفید است به گردن غاز تعریف کرد) .گفت گردن غاز چگونه است؟ دست خودش را پیش کشید و گفت: گردن غاز چنین چیزى است.گفت: فهمیدم، پس شیر برنج یک چنین چیزى است. به کور مادرزاد محال است انسان بتواند بعضى چیزها را بشناساند، چون «من فقد حسا فقد علما» .به کر مادرزاد محال است انسان بتواند صوت، موسیقى یا آهنگ را بشناساند، و همچنین هر کسى که فاقد هر حسى باشد.بنا بر این در اینکه حس یکى از مبادى شناخت است شک و تردیدى نیست، ولى آیا حس براى شناخت کافى است؟ نه.وقتى که ما درجات شناخت را بیان مىکنیم، خواهیم گفت که چرا حس کافى نیست، یعنى حس شرط لازم شناخت هست، اما شرط کافى براى شناخت نیست. نقش قوه عاقله در شناخت علاوه بر حواس، انسان نیاز به یک امر و یک امور دیگرى دارد.انسان براى شناختن، به نوعى تجزیه و تحلیل و گاهى به انواع تجزیه و تحلیل نیاز دارد.تجزیه و تحلیل، کار عقل است.تجزیه و تحلیلهاى عقلى، دستهبندى کردن اشیاء در مقولههاى مختلف است.این کار به اصطلاح با تجزیه صورت مىگیرد، و همچنین است ترکیب کردن به شکل خاصى، که منطق عهدهدار کارهاى تحلیلى و کارهاى ترکیبى است، و خود این داستانهایى دارد.مثلا اگر ما فى الجمله با مسائل علمى آشنایى داشته باشیم، به ما اینطور مىگویند که فلان چیز از مقوله کمیت است، فلان چیز از مقوله کیفیت است، در اینجا تغییر کمى تبدیل به تغییر کیفى شده است، و از این نوع حرفها.این کمیت و کیفیت و امثال اینها یعنى چه؟ ما اشیاء را در مقولههاى مختلف دستهبندى کردهایم، مثلا فاصلهها را بر حسب متر، وزنها را بر حسب کیلوگرم و مساحتها را بر حسب متر مربع تعیین مىکنیم و اینها را «کمیت» مىگوییم .صدها هزار اشیاء را داخل در مقوله کمیت مىکنیم.همچنین صدها هزار اشیاء دیگر را در مقوله کیفیت دسته بندى مىکنیم.صدها هزار اشیاء دیگر را در مقوله اضافه (یا مقوله نسبتها) داخل مىکنیم و مىگوییم نه کمیت است نه کیفیت.صدها هزار شىء دیگر را مىگوییم نه کمیت است نه کیفیت و نه اضافه، جوهر است، و یا به تعبیر غلط بعضى افراد، ذات است. اینها دسته بندىهاست.انسان تا اشیاء را دستهبندى نکند نمىتواند آنها را بشناسد.هیچ مکتبى نیست که قائل به مقولات اشیاء و قائل به دسته بندى کردن اشیاء براى شناسایى نباشد .البته گاهى در باره تعداد مقولهها اختلاف نظر است، یکى مىگوید ده تاست، دیگرى مىگوید پنج تاست، ارسطو براى خودش مقولاتى دارد، شیخ اشراق براى خودش مقولاتى دارد، کانت براى خودش مقولاتى دارد، هگل همین طور، و دیگران.ولى آنچه مسلم است این است که مقولات براى شناخت، یک امر ضرورى است.اگر اشیاء مقوله مقوله نشوند، براى ما قابل شناخت نیستند.این مقوله مقوله شدن، یک کار عقلانى و فکرى و یک تجزیه و تحلیل عقلى است. اشیاء را به صورت جزئى احساس مىکنیم، بعد به آنها تعمیم و کلیت مىدهیم. «تعمیم» یک عمل عقلى است، کار عقل است، کار حس نیست. یکى از کارهاى فوق العاده ذهن انسان عمل «تجرید» است.تجرید یعنى چه؟ تجرید غیر از تجزیه است. «تجرید مىکنیم» یعنى ذهن ما دو امرى را که در عالم عین یکى هستند، هرگز جدا نمىشوند و امکان جدا شدن ندارند، از یکدیگر جدا مىکند، تجرید و مجرد مىکند.مثلا شما هرگز عدد مجرد در خارج ندارید.شما در عالم عین یک پنج تا ندارید که فقط پنج تا باشد، نه پنج تا گرد و باشد، نه پنج تا درخت باشد و نه پنج تا چیز دیگر باشد.نمىشود در عالم عین «پنج تا» وجود داشته باشد بدون اینکه «پنج چیز» باشد.اگر پنج تایى باشد، اشیائى هستند که پنج تا هستند، مثلا انگشتى وجود دارد که مىگوییم پنج تا انگشت.ولى ذهن در عالم خودش، در عالم حساب و اعداد، آنجا که مىگوید «52=5*5» هیچ ضرورتى ندارد که اول گردو را در نظر بگیرد، بعد بگوید پنج تا پنج گردو (تازه مضروب فیه را گردو گرفته ولى باز مضروب را مجرد گرفته است) مساوى است با بیست و پنج گردو، بلکه مىگوید پنج پنج تا مىشود بیست و پنج تا، یعنى ذهن تجرید مىکند و چون تجرید مىکند قادر بر تفکر و قادر بر شناسایى است.اگر ذهن قدرت تجرید نمىداشت نمىتوانست تفکر کند. این است که براى شناسایى، ابزار حس شرط لازم است ولى شرط کافى نیست، یک نیرو و قوه دیگرى هم هست، اسم آن قوه را هر چه مىخواهید بگذارید: قوه فکر، قوه تفکر، قوه اندیشه، قوه عاقله، آن قوهاى که تجرید مىکند، آن قوهاى که تعمیم مىدهد، آن قوهاى که تجزیه و ترکیب مىکند، آن قوهاى که حتى کلیات را تجزیه و ترکیب مىکند، ما به آن «قوه عاقله» مىگوییم، شما مىخواهى اسم دیگرى روى آن بگذارى بگذار (گفت من آش را مىپزم، تو اسمش را هر چه مىخواهى بگذار) . بنا بر این حس یکى از ابزارهاست، آن قوه دیگرى که اسمش عقل، اندیشه، فکر، فاکره یا هر نام دیگرى است، ابزار دیگرى است، این هر دو براى شناختن ضرورت دارد و ما از اینها بىنیاز نیستیم. نظر قرآن درباره ابزار شناخت قرآن در باب شناخت چه نظریهاى دارد (۱) ؟ قرآن به چه ابزارى براى شناخت معتقد است؟ آیا حس را ابزار شناخت مىشناسد؟ آیا عقل را ابزار شناخت مىشناسد؟ آیا هم حس و هم عقل، هر دو را براى شناخت لازم مىداند؟ آیا به ابزار دیگرى هم غیر از حس و عقل قائل است و اگر قائل است آیا موضوع آن شناختها با موضوع این شناخت یکى است؟ قرآن در یکى از آیاتش (۲) در سوره مبارکه نحل به صراحت مطلبى را بیان مىکند که نظرش در مورد ابزار شناخت معلوم مىشود.در سوره مبارکه نحل مىفرماید: «و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا» (3) اوست خدایى که شما را از شکمهاى مادرانتان بیرون آورد در حالى که شما هیچ چیز نمىدانستید، یعنى از نظر شناخت هیچ چیز را نمىشناختید، بىشناخت بودید (۴) الآن بحث فطرت را نمىخواهم طرح کنم.بحث فطرت مثل بحث شناخت چندین جلسه وقت از ما مىگیرد .همین قدر عرض مىکنم که این آیه منافاتى با مسئله فطرت ندارد) «و جعل لکم السمع و الابصار» و براى شما گوش و چشمها و دیدهها قرار داد. مىدانید که در میان حواس انسان، آن حواسى که بیش از همه در شناسایى تأثیر دارد، چشم و گوش است.لامسه و ذائقه و شامه هر کدام مىشناسد ولى چند قلم کوچک را.بوعلى معیار خوبى به دست مىدهد، مىگوید: شما لغتهایى که مربوط به مشمومات است پیدا کنید، لغتهاى مربوط به مذوقات و چشیدنیها را پیدا کنید، لغات مربوط به ملموسات را هم پیدا کنید، بعد لغات مربوط به مبصرات و مسموعات را پیدا کنید، مىبینید در باب مبصرات و مسموعات هزاران لغت است، بلکه اغلب محسوسات ما محسوسات بصرى و سمعى است. قرآن هم اینجا آن دو حاسه مهم را ذکر کرده، بعد از اینکه مىگوید شما آمدید به این دنیا در حالى که هیچ چیز نمىدانستید، مىگوید: «و جعل لکم السمع و الابصار» به شما چشم و گوش داد، حواس داد، یعنى ابزار دانستن داد، نمىدانستید، نمىشناختید، این ابزار را داد که بشناسید «و الافئده لعلکم تشکرون» .آیا قرآن فقط به حواس قناعت کرد؟ نه، پشت سرش آن چیزى را ذکر مىکند که در اصطلاح قرآن به آن «لب» و یا «حجر» گفته مىشود (و هر زبانى حق دارد هر لغتى را به جاى آن به کار ببرد)، آن چیزى که مرکز تفکر است.گاهى مىگوید افرادى دل ندارند (معلوم است که منظور این قلب طبى و گوشتى نیست) . «و خدا براى شما دلها قرار داد» بعد از چشم و گوش، دل (۵) را ذکر مىکند، یعنى همان قوهاى که تجزیه و ترکیب مىکند، تعمیم مىدهد، تجرید مىکند، قوهاى که نقش بسیار اساسى در شناخت دارد. لغت «شکر» در قرآن «لعلکم تشکرون» این خیلى مهم است: باشد که شما سپاسگزارى کنید.یعنى چه؟ ممکن است بگویید یعنى «خدایا شکرت که به ما چشم و گوش دادى» .نه، اتفاقا یکى از لغات قرآن که شناختن آن خیلى لازم است لغت «شکر» است.اصلا لغت «شکر» معنایش تقدیر است، یعنى قدردانى کردن، شکر یعنى قدردانى.به همین دلیل به خدا «شکور» گفته مىشود.چرا به خدا «شکور» مىگویند؟ آیا یعنى خدا خودش را شکر مىکند؟ ! این که غلط است و معنا ندارد، یا مثلا به بندگانش مىگوید من از شما تشکر مىکنم؟ ! خیر، خدا را به حکم اینکه تقدیر و قدردانى مىکند، «لا یضیع اجر المحسنین» (6) ، ارزش شناسى مىکند «شکور» مىگویند، یعنى اعمال نیک و بد، عمل صالح و فاجر را در یک میزان نمىگذارد: «ام نجعل الذین امنوا و عملوا الصالحات کالمفسدین فى الارض ام نجعل المتقین کالفجار» (7) آیا ما چنین هستیم که هر دو را یک جور حساب کنیم؟ «هل یستوى الذین یعلمون و الذین لا یعلمون» (8) آیا کسانى که مىدانند با کسانى که نمىدانند مساوى هستند؟ نه، چنین چیزى نیست.از این جهت که خدا فضیلت و کوشش و حرکت بشر را، حس نیت و خلوص بشر را قدردانى مىکند به خدا «شکور» مىگویند. بنده شکور یعنى چه؟ یعنى بندهاى که خدا نعمتى را به او داده است و او آن نعمت را تقدیر مىکند.تقدیر نعمت یعنى چه؟ قدر نعمت را بشناسد یعنى چه؟ این مسئلهاى است که از قدیم مطرح بوده و همه اینطور تعریف کردهاند و تعریفش هم خیلى روشن است، یعنى آن نعمت را در مسیرى که براى آن آفریده شده است به کار برد. «شکر» یعنى به کار بردن نعمت حق در مسیرى که خداى متعال آن نعمت را براى آن آفریده است.شکر نعمت دست، گفتن «الهى شکر» نیست، الهى شکر خبر از شکر است نه خود شکر، مثل اینکه «استغفر الله ربى و اتوب الیه» صیغه توبه است نه خود توبه.برخى میان صیغه توبه و خود توبه اشتباه مىکنند.توبه یعنى پشیمانى شدید از گناه، تصمیم اکید بر تکرار نکردن گناه و بازگشت به سوى حقیقت.این، یک لفظ بیانگرى دارد که مىگوییم: «استغفر الله ربى و اتوب الیه» ، ولى خود این که توبه نیست.من اگر یک تسبیح دستم بگیرم، نه صد بار بلکه هزار بار این جمله را بگویم در حالى که پشیمان از گناه نیستم و تصمیم به اینکه دیگر گناه نکنم ندارم و اگر باز هم گناه پیش بیاید انجام مىدهم، این صد هزار بار گفتن، توبه نیست، این نگفتنش بهتر از گفتنش است، این صیغه توبه است نه خود توبه. «الهى شکر» صیغه شکر است نه خود شکر.خود شکر یعنى حرکت کردن، عمل، کردن، به کار انداختن نعمت در مسیرى که خدا این نعمت را براى آن مسیر آفریده است.دست را خدا براى چه آفریده است؟ پا را براى چه آفریده؟ مغز را براى چه آفریده؟ گوش را براى چه آفریده؟ عقل را براى چه آفریده؟ به کار انداختن همه اینها در مسیر خود، شکر است.پس شکر سمع و بصر چیست؟ «قل انظروا ماذا فى السموات و الارض» (9) شکر چشم، مطالعه عالم است، شکر گوش، حقایق را شنیدن، شکر دل، فکر کردن، اندیشه کردن، تجزیه و تحلیل کردن، تجرید کردن، تعمیم دادن و استدلال کردن است. پس معنى آیه چه شد؟ «و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا» (10) بشر! مسیر خودت را بدان، خدا تو را در این مسیر حرکت داده است، یعنى اینها نظام الهى است، سنت و مشیت الهى است، مظاهر اراده اوست که تو آمدى، وقتى که آمدى هیچ چیز نمىدانستى، به تو چشم داد، به تو گوش داد، به تو دل داد، براى اینکه شکر کنى، براى اینکه اینها را به کار اندازى، یعنى براى اینکه بشناسى، براى اینکه چشم و گوش و دل را براى شناخت به کار بیندازى.این چشم و گوش تو، لامسه و ذائقه تو، ابزار شناخت است.هر حس ظاهر و باطنى که دارى ابزار شناخت است.آن فکر و لب و قلب تو، عقل و اندیشه و حجر تو، سر و خفى و اخفاى تو، همه اینها ابزار شناخت است.خدا اینها را آفریده براى اینکه جهان را بشناسى، بنا بر این قرآن این دو ابزار را صریحا به رسمیت مىشناسد.پس تا اینجا ما از نظر قرآن به دو وسیله شناخت قائل هستیم.البته قرآن به ابزار دیگرى هم قائل است که عرض خواهم کرد . در اینجا نظریههاى دیگرى است که باید با آنها آشنا شویم.شاید شناخت شناسى را در کتابهاى فلسفى مثل کتابهاى «کلیات فلسفه» خوانده باشید.برخى مثل افلاطون فقط عقل را ابزار شناخت مىدانند و بس (۱۱) .بعضى براى عقل ارزش زیادى قائل نیستند، ابزار شناخت را فقط حواس، و نقش عقل (۱۲) را بسیار ضعیف مىدانند، مىگویند هر چه نقش هست مربوط به حس است، مثل فیلسوفان حسى اروپایى که چنین نظریهاى دارند.هیوم (۱۳) در رأس آنها قرار دارد.جان لاک (۱۴) انگلیسى از رؤساى حسیون است.هابز (۱۵) نیز از حسیون است. یکى دیگر از ابزارها که به یک معنا همان ابزار حس است و به یک معناى دیگر باید حسابش را جدا کرد عمل است.تا وقتى که ما سر و کارمان فقط با حس محض باشد و پاى عمل در کار نباشد اسمش «استقراء» است (از نظر منطقى «استقراء» مىگویند)، وقتى پاى عمل نیز در میان بیاید که پاى عقل هم بیشتر در کار مىآید اسمش «آزمون» یا «تجربه» و یا «آزمایش» است . یکى از اشتباهات بسیار بزرگ که در میان فیلسوفان اروپایى وجود دارد، تفکیک نکردن میان استقراء و تجربه است، در صورتى که فیلسوفان ما ایندو را از یکدیگر تفکیک مىکنند و باید هم تفکیک شود.استقراء اعتبار ظنى و گمانى دارد ولى تجربه اعتبار یقینى و برهانى دارد .این است که عرض مىکنیم از نظر دیگر، عمل را باید جدا از حواس بگیریم، چون فرق است میان احساس ساده (که استقراء است) با احساسى که توأم با یک نوع عمل باشد (که تجربه است) و آن عمل ما چیزى نظیر عمل عقلى است، چنانکه در عقل تجزیه و ترکیب مىکنیم، در خارج تجزیه و ترکیب مىکنیم، جدول بندىها مىکنیم، کم و زیاد مىکنیم، که اینها هم براى ما مفید است. ابزار دل (تزکیه نفس) یکى دیگر از آن ابزارها ابزار دل است (۱۶) ، دل به اصطلاح عرفانى نه اصطلاح قرآنى.قرآن هم گاهى به این معنا اطلاق مىکند، ولى این اصطلاح خاص، اصطلاح عرفاست.آیا دل یک ابزار شناخت است؟ آیا مىشود انسان نه از راه حس و عقل، بلکه از راه دل بشناسد؟ راه دل یعنى راه تزکیه نفس، راه تزکیه قلب.آیا از این راه مىشود شناخت؟ عدهاى از علماى جدید مانند پاسکال (۱۷) ریاضى دان معروف، ویلیام جیمز (۱۸) روان شناس و فیلسوف معروف آمریکایى، الکسیس کارل (۱۹) و برگسون (۲۰) دل را ابزار شناخت مىدانند .برگسون بیش از همه اینها معتقد است که انسان فقط یک ابزار شناخت دارد و آن دل است، براى حواس و براى عقل نقشى قائل نیست.دکارت مثل افلاطون عقل را ابزار شناخت مىداند، حس را ابزار شناخت نمىداند، مىگوید حس به درد عمل مىخورد، به درد زندگى مىخورد، مثل اتومبیل است براى انسان، به درد کار مىخورد، ولى با حسن هیچ چیز را نمىشود شناخت.شناخت فقط و فقط با عقل است.برگسون هر چه را دکارت در باب حواس گفته است در باب عقل هم به کار مىبرد، مىگوید اشتباه کردى که مىگویى عقل ابزار شناختن است، نه، خدا همین طور که حس را ابزار زندگى قرار داده نه براى شناختن، عقل را هم وسیله دیگرى براى زندگى روزمره قرار داده است، عقل هم وسیله شناخت نیست، آنچه که وسیله شناخت است احساس عرفانى است، آنچه که عرفا آن را «دل» مىنامند. تمثیل مولوى مىدانید که چنین نظریهاى در میان عرفا بسیار رایج بوده است.جنگ میان فلاسفه و عرفا (پاى استدلالیان چوبین بود پاى چوبین سخت بىتمکین بود، که ملا مىگوید) همین است.ملاى رومى مثلهاى خیلى شیرین و زیبایى براى این مطلب آورده است، از جمله مىگوید : یک وقتى یک مسابقه بین المللى نقاشى در دنیا برقرار بود.چینىها مدعى بودند که نقاشى و تمدن ما بالاتر است و رومىها معتقد بودند که نقاشى و تمدن ما بالاتر است.قرار شد در یک سالن بزرگى چینىها در یک طرف و رومىها در طرف دیگر، هر دو یک صحنه را نقاشى کنند، بعد داورها نقاشیها را با یکدیگر تطبیق دهند و قضاوت کنند.پردهاى هم میان آنها کشیدند که کار یکدیگر را نبینند.مدتها طول کشید، چینىها به نقاشى مشغول بودند، اما رومىها به جاى اینکه نقاشى کنند رفتند یک آینه بسیار صاف عالى را در دیوار مقابل تعبیه کردند و این آینه را تا توانستند صاف کردند و صیقل دادند به طورى که کوچکترین اثر غبار و لکهاى در آن نبود.بالأخره روز مسابقه فرا رسید.در یک لحظه معین قرار شد پرده عقب برود و دو نقاشى را با هم مقایسه کنند.داورها هر دو را دیدند و گفتند نقاشى رومىها بهتر است (این مثلى است که آوردهاند، تاریخ نیست، افسانه است) . عارف به فیلسوف مىگوید: آقاى فیلسوف! من با پاک کردن قلب خودم، با صاف کردن قلب خودم، با پاکیزه کردن نفس خودم، جهان را بهتر از تو منعکس مىکنم.تو مىگویى فلسفه «صیروره الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینى» (21) ، تو مىگویى «هو العلم بحقائق الأشیاء على ما هى علیه» (22) ، تو برو جان بکن، هر چه مىخواهى از این تلاشها بکن، من خودم را در مقابل عالم صاف مىکنم، آئینهاى مىشوم در مقابل عالم، هیچ نقشى در خودم رسم نمىکنم، تو برو این ضابطه و آن قاعده را بخوان و در خودت نقش ببند، من در خودم هیچ نقشى نمىبندم ولى خود را پاک مىکنم، آنوقت جهان در من نقش مىبندد و جهان را مىبینم . بوعلى که یک فیلسوف است و پرى به این حرفهاى عرفانى اهمیت نمىدهد، وقتى به یک حرفى مىرسد که نمىشود یک برهان نظیر برهانهاى ریاضى و فلسفى خیلى خشک بر آن اقامه کرد، مىگوید رهایش کن، این حرف مثل حرفهاى عارفهاست، مثل حرفهاى صوفیهاست.عارف وقتى به حرف فیلسوف مىرسد مىگوید رهایش کن، او در عالم خیال خودش سردرگم است، او مثل کرم ابریشمى است که دائم دور خودش تنیده و در خانه خیال خودش خفه شده و خودش خبر ندارد.این مىگوید آن را رها کن، و آن مىگوید این را رها کن، گو اینکه بوعلى در آخر عمر تمایلاتى به عرفان پیدا کرد و «مقامات العارفین» را که جزء آخرین آثارش مىباشد نوشت و به یک مقدار مسائل عرفانى اعتراف کرد. قرآن چه مىگوید؟ قرآن نه این را مىگوید و نه آن را.قرآن نمىگوید فقط حس و عقل، دل هیچ، و همچنین نمىگوید که همهاش دل، و عقل هیچ، چون قلمروهاى اینها را از یکدیگر جدا مىداند.قلمروها و موضوعات فرق مىکند.براى اینکه خودت را بشناسى، مىگوید تزکیه نفس کن.هیچ روان شناس و روانکاوى نمىتواند به اعماق ضمیر انسان آن مقدار آشنا شود که تزکیه و تصفیه نفس، انسان را به خودش آشنا مىکند.با تزکیه و تصفیه نفس، یک سلسله حکمتهاى الهى، راه را و سلوک را به انسان نشان مىدهد و غبارها را از جلوى چشم انسان بر مىگیرد : حقیقت، سرایى است آراسته هوى و هوس گرد برخاسته بینى که هر جا که برخاست گرد نبیند نظر گرچه بیناست مرد قرآن نمىگوید اگر مىخواهى طب یاد بگیرى تزکیه نفس کن طب در دلت نقش مىبندد.این، حرف مفت است.درس طب را باید خواند، باید رفت روى بیماریها مطالعه کرد، باید آزمایش کرد.اگر ریاضیات مىخواهى یاد بگیرى باید درسش را بخوانى، طبیعت را مىخواهى بشناسى، همین طور : «قل انظروا ماذا فى السموات و الارض (۲۳) ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف اللیل و النهار لایات لاولى الالباب (اولى الالباب، در اینجا یعنى صاحبان فکرها) الذین یذکرون الله قیاما و قعودا و على جنوبهم و یتفکرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا (۲۴) . قلمروى هر کدام از دیگرى جداست.حسابها را با هم مخلوط نکنید، نه تو منکر او باش و نه او منکر تو باشد، قلمروى حس و عقل محدود است، قلمروى دل هم محدود است، این یک حساب دارد و آن حساب دیگرى.همین قرآنى که اینجا مىگوید: «و الله اخرجکم من بطون امهاتکم لا تعلمون شیئا و جعل لکم السمع و الابصار و الافئده لعلکم تشکرون» (25) و اینچنین با خشونت یک فیلسوف دعوت به شناخت از راه حس و عقل مىکند، در جاى دیگر با لطافت بیان یک عارف و بیشتر مىفرماید: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا و ان الله لمع المحسنین» (26) آنان که در راه ما مجاهده کنند، خود را پاک کنند، خلوص نیت داشته باشند، اخلاص بورزند، از یک راههاى غیبى هدایتشان مىکنیم، نور به آنها مىدهیم، حکمت به آنها مىدهیم تا حقایق زندگى را خوب درک کنند و بفهمند، تا فکرشان بازتر، عقلشان روشنتر و چشمشان بازتر شود، و نیز مىفرماید: «و الشمس و ضحیها، و القمر اذا تلیها، و النهار اذا جلیها، و اللیل اذا یغشیها، و السماء و ما بنیها، و الارض و ما طحیها، و نفس و ما سویها، فالهمها فجورها و تقویها، قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها» (27) اول طبیعت را ذکر مىکند: سوگند به تابش صبحگاه خورشید، سوگند به ماه چون پیروى آفتاب کند، سوگند به روز چون خورشید را جلا دهد، سوگند به شب آنگاه که جهان را فرا مىگیرد، سوگند به آسمان و آنکه آن را بنا کرد، سوگند به زمین و آنکه آن را گسترد، سوگند به نفس و جان انسان، سوگند به اعتدال روح انسان (چه زیبا مىگوید قرآن! به خدا انسان اشکش جارى مىشود از زیبایى و لطف این آیات)، قسم به جان انسان، قسم به اعتدال جان انسان، به این اعتدال خلقت، که فجور و تقواى نفس را به او الهام کرد (۲۸) .بعد مىگوید: «قد افلح من زکیها» رستگار شد آنکه نفس خودش را پاک کرد.اى آقاى عالم ! اى آقاى فیلسوف! ضعفهاى خودت را باید برطرف کنى.اینکه من در لابراتوار هستم کافى نیست، باید آدم بود.اگر مىخواهى شناخت داشته باشى، شرط شناخت صحیح داشتن آدم بودن است.آدم باش، برو در لابراتوار، آدم باش برو سر کلاس، آدم باش و فکر کن، آدم باش و تدریس کن، آدم باش و سر کلاس استاد بنشین. «قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها» رستگار شد آن کسى که جان عزیزش را (که من به آن قسم خوردم) تزکیه کرد، بدبخت و بیچاره شد کسى که در او تدسیس کرد. «دسیها» (29) از ماده «دس» است، دس یعنى تحریف کردن، قلم بردن، مثل اینکه کسى در متن اصلى و صحیح یک مؤلف، غلط وارد کند، یا در یک سند تنظیم شده قلم ببرد، یا اینکه کسى یک کتاب بنویسد و دیگرى مطلبى بر آن بیفزاید یا چیزى را از آن حذف کند و مسائلى را بگوید که روح مؤلف به کلى از آن بىخبر باشد، مثل کتابهاى شعرى ما، معلوم نیست که حافظ بیچاره شعرهاى اولى که گفته چه بوده است.هر کسى که خواسته شعرى بگوید دیده که اگر به نام خودش باشد احدى گوش نمىکند، برداشته یک «حافظا» آخرش گذاشته و در دیوان حافظ خودش نوشته است.با چه زحمتى باید به دست آورد که حافظ اصلى کیست و الحاقیها کدام است.خیام در همه عمرش شاعر نبوده، یعنى حرفهاش شعر نبوده ولى ذوق شعرى خیلى عالى و بالایى داشته است، مرد حکیمى است، مرد ریاضى دانى است، مرد موحدى است و اهل توحید است، به یک واسطه شاگرد بوعلى است و همیشه از خود و بوعلى به عنوان «من و معلمم» یاد مىکند.این همه شعرهاى پوچ از خیام نقل مىکند در حالى که او در رد این مسائل همینها که راجع به فلسفه خلقت، تکلیف و فلسفه حرمت و غیره در شعرهایش هست رساله دارد که شورویها و مصریها چاپ کردهاند . مىگویند در همه عمرش فقط شانزده رباعى گفته است.مرد با ذوقى بوده و گاهى شعر مىگفته (مثل بوعلى که گاهى شعر مىگفته) .شاعر هم وقتى ذوق شعرىاش گل مىکند یا سر به سر این مىگذارد یا سر به سر آن.بالأخره شعر است، زبان شعر غیر از زبان حکمت است، غیر از زبان علم است.حال ببینید در این رباعیات که به نام خیام است چه حرفها که وجود ندارد.این را مىگویند «دس» ، مىگویند «تحریف» .قرآن چه زیبا تعریف کرده است! مىگوید: اى انسان ! تو یک کتابى، در این کتاب حرف غلط ننویس، یعنى درست بنویس، هر جا که شناخت تو صحیح است بنویس، هر حرف غلطى بر لوح نفس خودت ثبت کنى به این کتاب خیانت کردهاى، هر چه لغو و چرند و مزخرف یاد بگیرى که نه به درد دنیایت مىخورد و نه به درد آخرتت به این کتاب خیانت کردهاى و قد خاب من دسیها.قرآن مىگوید حیف این جان تو نیست که شعرهاى فروغ فرخزاد را در فکر خودت راه بدهى؟ قد افلح من زکیها و قد خاب من دسیها هر دروغى که در ذهنت بیاید و هر خلافى که فکرش را بکنى، به این کتاب خیانت کردهاى.اى انسان! خیانت نکن، به جان خودت سوگند، به اعتدال روح خودت سوگند که رستگارى تو در پاک نگهداشتن این جان، و بدبختى تو در آلوده کردن آن است. پس قرآن این ابزار را هم مثل آن دو ابزارى که قبلا عرض کردیم به رسمیت مىشناسد اما هرگز مثل یک صوفى، مثل یک عارف (البته همه عرفا اینطور نیستند، بعضى از آنها خیلى اهل فکر و علم هستند)، مثل بعضى از آنها که در دنیاى هند وجود داشتهاند نمىگوید دنبال علم نرو، برو دنبال تزکیه نفس، قرآن مىگوید دنبال علم برو، دنبال عمل هم برو، دنبال علم برو، دنبال تقوا هم برو، ایندو را از یکدیگر تفکیک نکن.تقواى محض یعنى تعطیل کردن چشم، تعطیل کردن گوش، تعطیل کردن فکر، پس براى چه خدا اینها را خلق کرد؟ ! کافى بود دل را به آن معنا که تو مىگویى خلق مىکرد، دیگر چشم و گوش و عقل و حواس و فکر را خلق نمىکرد.تحقیر علم نه، تحقیر پاکى و اخلاص و تزکیه نفس هم نه. مسئله بعدى ما مسئله درجات شناخت است.ما شناخت سطحى داریم و شناخت عمقى.شناخت عمقى یک درجه خیلى سادهاش شناخت سطحى است، درجه بالاتر از آن که آن را به یک تعبیر «عمقى» هم مىگویند شناخت علمى است، درجه دیگر، شناخت فلسفى است.آیا شناخت علمى مجزا از شناخت فلسفى داریم یا نداریم، خودش مسئله دیگرى است.درجات شناخت و مسائل دیگرى را ان شاء الله در جلسات آینده عرض خواهم کرد. پىنوشتها: ۱.از سؤالى که یکى از دوستان در پایان جلسه قبل کردند فهمیدم که این را باید تذکر دهم که اگر ما در لابلاى سخن از قرآن هم بحثى مىکنیم نه این است که از اول مىخواهیم به استناد قرآن بگوییم شناخت صحیح یعنى چه، نه، ما داریم بحث علمى مىکنیم، بحث شناخت شناسى مىکنیم، ولى در کنار این، همان طور که نظریات صاحبنظران را بیان مىکنیم نظر قرآن را هم بیان مىکنیم که اجمالا آگاه باشیم و اگر کسى از ما بپرسد: افلاطون در باب شناخت به چه ابزارى معتقد بود؟ مىگوییم او در این باب، مکتب انحصارى دارد و مىگوید یگانه ابزار شناخت، عقل است و با عقل مىشود شناخت، و موضوع شناخت هم (که بعدا درباره آن بحث مىکنیم) از نظر افلاطون «کلى» است نه «جزئى» .اصلا جزئى از نظر او حقیقت نیست، چیزى نیست تا موضوع شناخت واقع شود.پس او به یک نوع شناخت عقلانى قائل است که آن شناخت عقلانى را «دیالکتیک» نام گذاشت.به یک نوع دیالکتیک در شناخت قائل بود، که در دیالکتیک افلاطون ابزار شناخت عقل است و موضوع شناخت یعنى آنچه که حقیقت است کلیات است نه جزئیات .پس ما نظر افلاطون را اجمالا دانستیم.یا اگر کسى بپرسد نظر ارسطو در این باره چیست، مىگوییم: ارسطو معتقد است که خیر، آن که قابل شناخت است هم کلیات است و هم جزئیات.جزئى حقیقت است و کلى هم به نوعى حقیقت است، هر دو حقیقت است و حس ابزار شناخت است.ارسطو براى عقل هم ارزش قائل است. بنا بر این ما نظریه نقل مىکنیم و اگر از قرآن چیزى گفتیم نگویید شما دارید حرفتان را بر اساس قرآن مىزنید و از همان حرفهاى قرآن هم مىخواهید نتیجه بگیرید.ما مىخواهیم بحث شناخت کنیم و اگر نظر قرآن را هم مىگوییم مىخواهیم بدانیم نظر قرآن چیست، در ضمن اینکه با نظر فلان فیلسوف یا فلان مکتب آشنا مىشویم، مىخواهیم با نظریه قرآن هم آشنا شویم. ۲.این آیه را در اصول فلسفه هم به مناسبتى نقل کردهایم. ۳.نحل/ .۷۸۴.این آیه ضمنا رد نظریه معروف افلاطون هم هست.افلاطون معتقد بود که روح انسان قبل از آمدن به این دنیا در عالم کلیات و ایدهها بوده است (که اسم آن کلیات معقول را «مثال» یا «ایده» مىگذارد.کلمه «ایده» را براى اولین بار افلاطون در فلسفه وارد کرد) و چون هر چه جزئى در این عالم هست در عالم دیگر ایدهاى دارد، پس روح، تمام این ایدهها و کلیات را آگاه بوده و مىشناخته است، بعد به دنیا آمده است.وقتى به دنیا آمده، آمدن به دنیا و با بدن یکى شدن، حکم پردهاى را پیدا کرده که روى معلوماتش افتاده است.روح وقتى به دنیا مىآید همه چیز را مىشناسد و مىداند اما فعلا یادش نیست، مثل آن وقتى که شما در خودتان احساس مىکنید که یک مطلبى را مىدانید ولى یادتان نیست و منتظر هستید که به یک مناسبتى یادتان بیفتد و اگر کسى اشارهاى کند فورا مىگویید یادم افتاد.این «یادم افتاد» یعنى در مخزن ذهن من بوده است.به قول برگسون، ذاکره قدرت نداشت، در حافظه وجود داشت ولى ذاکره که باید آن را از مخزن باطن به ظاهر بیاورد رابطهاش قطع شده بود، این رابطه آوردن و بردن قطع شده بود.افلاطون چنین نظرى دارد.هر چه انسان در این دنیا بشناسد و یاد بگیرد، از نظر افلاطون یادگیرى نیست، بلکه یادآورى است.این است که او مىگوید علم «تذکر» است. .۵ درباره مفهوم دل به اصطلاح قرآنى و اصطلاح عرفانى، استاد در چند صفحه بعد تحت عنوان ابزار دل توضیح مىدهند . ۶.توبه/ .۱۲۰۷.ص/ .۲۸۸.زمر/ .۹۹.یونس/ .۱۰۱۱۰.نحل/ .۷۸۱۱.راجع به اینکه آیا افلاطون به ابزار دل به آن معنا که اهل عرفان ابزار شناخت مىدانند قائل است یا نه، من شخصا تردید دارم.اگر چه در دنیا معروف است که افلاطون یک فیلسوف اشراقى بوده ولى هنوز براى من این مسئله ثابت نیست و من فکر مىکنم که این یک اشتباه است که کردهاند.حتى فیلسوفان قدیم خودمان غیر از شیخ اشراق، و قبل از شیخ اشراق مثل بوعلى، و همچنین تاریخ فلسفه نویسهاى ما هیچ گاه به این معنا افلاطون را فیلسوف اشراقى نمىدانند. ۱۲.اینکه من نقش عقل عرض کردم، همه نقشهاى آن را ذکر نکردم، اگر گفتم تجزیه، تجرید، تعمیم، تحلیل، استدلال، عقل نقشهاى دیگرى هم دارد که از قویترین نقشهاى عقل در شناخت، نقش عقل در آن چیزى است که آن را «انتزاع» مىنامند. ۱۳.Hume 14.JohnLock 15.Hobbes .16 در جلسه بعد، استاد شهید مىفرمایند تعبیر بهتر این است که دل منبعى براى شناخت است و تزکیه نفس ابزار این منبع، چنانکه طبیعت منبعى براى شناخت است و حواس ابزار آن، و نیز عقل منبعى براى شناخت است و استدلال و برهان ابزار آن . 17.Pascal18.William James 19.Alexie Carrel 20.Bergson 21. عبارتى است که در تعریف فلسفه گفتهاند و معناى آن چنین است: فلسفه عبارت است از اینکه انسان عالمى گردد عقلى، مشابه عالم عینى و خارجى. ۲۲. یعنى فلسفه عبارت است از علم به حقایق اشیاء آنطور که هستند . ۲۳. یونس/ .۱۰۱۲۴. آل عمران/۱۹۰ و .۱۹۱۲۵. نحل/ .۷۸۲۶.عنکبوت/ .۶۹۲۷. شمس/۱.۱۰۲۸.فجور یعنى انفجار، تقوا یعنى پاکى.قرآن گناه را نوعى انفجار مىبیند لذا «فجور» مىگوید .تعبیر کردن به «فجور» در مورد گناه خیلى معنى خاص دارد.تعبیراتى که قرآن راجع به ثواب و گناه دارد خیلى مهم است، گاهى گناه را «فجور» مىنامد، گاهى «اثم» مىنامد و گاهى «وزر» (بار سنگین) .به قدرى نکات لطیف و دقیق روان شناسى در این تعبیرات هست که اصلا سابقه ندارد. ۲۹.اگر چه «دسیها» با «ى» است، اهل ادب مىگویند مثل باب امللت و املیت است، یعنى دسسها است که عرب تخفیف مىدهد و دسیها مىگوید.