معجزات و کرامات پيامبر اکرم و ائمه طاهرين

معجزات و کرامات پیامبر اکرم و ائمه طاهرین

معجزات و کرامات پیامبر اکرم و ائمه طاهرین

قدر مسلم پیروان راستین هر مکتبی خود را مؤظف می‌دانند که در تحکیم و ترویج مبانی اعتقادی، اخلاقی و اجتماعی و… آن مکتب تلاش و کوشش کنند. در این راستا برای خننثی کردن و یا سد پیشروی مکاتب دیگر که احیانا در تضاد شدید با اعتقادات و افکار آنان باشد، از هیچ‌گونه اقدامات عملی دریغ نمی‌ورزند و تا مرز ایثار جان پیش می‌روند.

با وجود صدها بلکه هزاران دلیل قاطع و محکم در میان ادیان سلف و مکاتب بشری فقط اسلام آخرین دین الهی است که تعالیم عالیه آن سرآمد همه علوم و تعالیم بوده و خصوصاً مکتب تشیع دینی است جهانی و پیشوایانی دارد که دست پرورده‌ی خداوند متعال هستند؛ آنها حجت خدا بر جمیع خلایق بوده و تراجم وحی و معادن رحمت و گنج‌های علم و معرفت خداوند هستند که در صدر همه آنها وجود مقدس و نورانی حضرت خاتم الانبیاء محمد مصطفی است و آخرین وصی آن بزرگوار، وجود مقدس و نورانی حضرت مهدی ارواحنا فداه می‌باشد که اگر کسی سر تسلیم و تعظیم در مقابل اوامر و نواهی آنان فرود آورد به سعادت دنیا و آخرت نایل وخود عامل سعادتمندی بسیاری از افراد خواهد شد. خداپرستان خصوصا طرفداران اهل‌بیت و شیعیان امیرالمؤمنین و فرزندان بزرگوارش، معتقد هستند که ائمه آبرومندان در خانه خدا هستند؛ چه در این عالم و چه در عالم آخرت و آنها هستند که واسطه فیض بین خدا و خلق می‌باشند، چنانچه در زیارت جامعه فرموده‌اند:

بکم بدء الله وبکم یختم وبکم ینزل الغیث.

ابتدا و انتهای خلقت و نزول باران به واسطه شما خاندان نبوت است.

در پیش‌آمدها و گرفتاری‌های غیر منتظره به موالیان خود روی می‌آورند و با زیارت پیشوایان خود یعنی ائمه طاهرین، از ارواح مطهره آنها استمداد جسته و کسب فیض می‌نمایند. البته سایر فرق و مذاهب نیز با دیدن و مشاهده این توسلات و توجهات، از فیوضات و برکات آنها در بعضی موارد استفاده کرده‌اند. همین علاقه فطری و اثرات است که انسانها با همه اختلافات نژادی و دینی در طول تاریخ و ادوار گذشته با توسلات و توجهات، خود را از مرض‌های لاعلاج و یا صعب‌العلاج و گرفتاری‌های سخت نجات داده‌اند. بنابراین ما در راه درمان دردهای لاعلاج و یا صعب العلاج و رفع و دفع هرگونه گرفتاری و ناملائمات از باب {وَابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسیلَهَ} به پیامبر اکرم و آل آن حضرت متوسل شده و این بزرگواران را در پیشگاه الهی شفیع و واسطه قرار داده و به خاطر منزلت و جایگاه و شأن ایشان، حوائج خود را از خداوند متعال درخواست می‌نماییم.

یکی از چیزهای مهمی که مورد بحث ما است؛ معجزه و کرامات و امور خارق‌العاده است که برخلاف طبیعت و عادت بشر بوده و عقول همه عقلای عالم را تکان داده و حتی افکار دانشمندان جهان را حیران ساخته است. قدرتی که پروردگار متعال آن را به پیامبران و اوصیاء و خلفاء و جانشینان و بندگان صالح و اولیاء عنایت فرموده تا دلیل و نشانه بر صدق نبوت و امامت و حجت بر مردم تمام گردد و مردم فرمان‌برداری از دستورات ایشان نمایند که در واقع اطاعت از حق است و از مهالک دنیا و آخرت نجات یابند و رستگار شوند. نمونه‌های زیادی از معجزات و کرامات پیامبر اکرم و ائمه طاهرین در طول تاریخ اتفاق افتاده که در این‌جا به بیان برخی از آنها می‌پردازیم:

۱ـ کسی که به ‌خاطر اهانت به حضرت امیرالمؤمنین از اسب سرنگون شد:

قال الحاکم فحدثنا الشیخ أبوبکر بن إسحاق، أنبأنا الحسن بن علی بن زیاد السری، حدثنا حامد بن یحیی البلخی بمکه، حدثنا سفیان عن إسماعیل بن أبی خالد، عن قیس بن أبی حازم، قال: کنت بالمدینه فبینا أنا أطوف فی السوق إذ بلغت أحجار الزیت، فرأیت قوماً مجتمعین علی فارس قد رکب دابه و هو یشتم علی‌بن أبی طالب و الناس وقوف حوالیه.

إذ أقبل سعد‌بن أبی وقاص فوقف علیهم فقال: ما هذا؟ فقالوا: رجل یشتم علی‌بن أبی طالب، فتقدم سعد فأفرجوا له حتی وقف علیه، فقال: یا هذا علی ما تشتم علی‌بن أبی طالب؟ ألم یکن أول من أسلم؟ ألم یکن أول من صلی مع رسول‌الله؟ ألم یکن أزهد الناس؟ ألم یکن أعلم الناس؟ و ذکّر حتی قال ألم یکن ختن رسول‌الله علی ابنته؟ ألم یک صاحب رایه رسول‌الله فی غزواته؟

ثم استقبل القبله ورفع وقال: اللهم إن هذا یشتم ولیاً من أولیائک، فلا تفرق هذا الجمع حتی تریهم قدرتک. قال قیس: فوالله ما تفرقنا حتی ساخت به دابته فرمته علی هامته فی تلک الأحجار، فانفلق دماغه و مات. قال الحاکم بعد ذلک: هذا حدیث صحیح علی شرط الشیخین ولم یخرجاه.([۱])

قیس‌بن حازم می‌گوید: ما در شهر مدینه بودیم در بازار دور می‌زدیم چون رسیدیم به احجار زیت، قومی را دیدم در حالی که جمع شده بودند در اطراف یک سوارکاری که سوار مرکب خود بود، در حالی که به حضرت امیرالمؤمنین اهانت می‌کرد و مردم در اطرافش ایستاده بودند؛ در این هنگام سعد بن أبی وقاص رسید در کنار آن‌ها ایستاد و گفت: این کیست؟ گفتند: مردی است که به حضرت امیرالمؤمنین اهانت و ناسزا می‌گوید. پس سعد جلو آمد و مردم را کنار زد تا اینکه در برابر او ایستاد، سپس گفت: ای مرد! به چه علت به حضرت علی‌بن ابی‌طالب توهین می‌کنی؟ آیا او اولین کسی نیست که اسلام آورده؟ آیا او اول کسی نیست که با پیامبر نماز خواند؟ آیا او زاهدتر‌ین مردم نیست؟ آیا او داناترین مردم نیست؟ و باز ادامه داد تا آنجا که گفت:‌ آیا او کسی نیست که پیامبر او را به عنوان داماد برای دختر خود انتخاب کرد؟ آیا او صاحب پرچم پیامبر در تمامی غزوات نبود؟ سپس سعد رو به قبله کرد و دستش را بلند کرد و گفت: خدایا! این مرد به یکی از اولیاء تو اهانت می‌کند پس متفرق نکن این جمع را تا اینکه قدرت تو را ببینند! سپس قیس گفت:‌ ما متفرق شدیم تا اینکه اسبش او را سرنگون کرد سپس او را با دماغش بر سنگ‌های زیت پرتاب کرد که دماغش شکافته شد و مُرد.

۲ـ کسی که نصف صورتش به ‌خاطر اهانت به حضرت امیرالمؤمنین، علی، سیاه شد:

قال ابن قیم الجوزیه: و فی کتاب المنامات لابن أبی الدنیا عن شیخ من قریش قال:‌ رأیت رجلاً بالشام قد أسود نصف وجهه و هو یغطیه، فسألته عن ذلک فقال: قد جعلت لله علی أن لا یسألنی أحد عن ذلک إلا أخبرته به، کنت شدید الوقیعه فی علی بن أبی طالب رضی الله عنه، فبینا أنا ذات لیله نائم إذ أتانی إذ أتانی آت فی منامی فقال لی: أنت صاحب الوقیعه فیّ؟ فضرب شق وجهی، فأصبحت وشق وجهی أسود کما تری.([۲])

ابن قیم جوزی می‌گوید:‌ در کتاب «المنامات لابن ابی دنیا» از شیخی از قریش آمده است که می‌گوید: در شام یک مردی را دیدم که سیاهی نصف صورتش را پوشانده بود، پس از او سؤال کردم سبب این چیست؟ گفت:‌ عهد می‌کنم که هیچ کس از من در این باره سؤال نکند مگر اینکه به او خبر بدهم.

من شخصی بودم که نسبت به امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب کینه شدید داشتم. یک شب در خواب بودم، امیرالمؤمنین در خوابم آمد و فرمود: تو نسبت به من کینه شدید داری؟ پس به یک طرف صورتم زد. صبح از خواب بیدار شدم دیدم که یک سمت صورتم سیاه است، همچنان‌که می‌بینی.

۳ـ کسی که به سبب اهانت به قبر امام حسن دیوانه شد و مانند سگ پارس می‌کرد:

قال الحافظ ابن عساکر: اخبرنا أبوطالب علی بن عبد الرحمن، أنبأنا أبوالحسن علی بن الحسن، أنبأنا أبومحمد بن النحاس أنبأنا أبوسعید بن الأعرابی، حدثنا محمد بن یونس أبوالعباس الحارثی القرشی، حدثنا عبد العزیز بن الخطاب، حدثنا جریر، عن الأعمش، قال:‌ خری رجل علی قبر الحسن فجن، فجعل ینبح کما تنبح الکلاب قال: فمات فسمع من قبره یعوی و یصیح.([۳])

أعمش می‌گوید:‌ مردی بر قبر امام حسن افتاده بود سپس دیوانه شد. بعد از آن پارس کرد مثل پارس کردن سگ‌ها. أعمش گفت: آن مرد از دنیا رفت و از قبر او صدای صیحه و ناله‌ی سگ می‌آمد.

۴ـ دیوانه و مریض شدن خانواده‌ای که مردی از آن‌ها به قبر امام حسین اهانت کرد:

حدثنا علی بن عبدالعزیز ثنا إسحاق بن إبراهیم المروزی ثنا جزیر عن الأعمش قال خری رجل من بنی أسد علی قبر حسین بن علی رضی الله عنه قال فأصاب أهل ذلک البیت خبل و جنون و جذام و مرض و فقر.([۴])

أعمش می‌گوید‌ که: مردی از بنی‌اسد بر قبر حسین بن علی افتاده بود، گفت: اهل این خانه به دیوانگی و جنون و جذام و فقر مبتلا شده بودند.

۵ـ شفاء به سبب تربت امام حسین:

نقل ابن العدیم عن بکر محمد بن الحسن عبدان الصیرفی، یقول:‌ سمعت جعفراً الخلدی یقول: کان بی جرب عظیم کثیر (پیسی) فتمسحت بتراب قبر الحسین. قال فغفوت فانتبهت و لیس علیّ منه شیء.([۵])

عبدان صیرفی می‌گوید که از جعفر خلدی شنیدم که می‌گفت: من به یک مرض عظیم (پیسی) مبتلا شده بودم، به تربت قبر امام حسین تبرک جستم سپس چرتی زدم، وقتی بیدار شدم هیچ اثری از آن مریضی در من نبود.

۶ـ برخورد ستارگان آسمان با یکدیگر:

عن عیسی بن الحارث الکندی، قال: لما قتل الحسین مکثنا سبعه أیام إذا صلینا فنظرنا إلی الشمس علی أطراف الحیطان کأنها الملاحف المعصفره، و نظرنا إلی الکواکب یضرب بعضها بعضا.([۶])

عیسی‌بن حارث کندی می‌گوید: هنگامی که حسین‌بن علی را شهید کردند، تا هفت روز، هرگاه که نماز عصر را می‌خواندیم می‌دیدیم آفتابی که بر دیوارهای خانه‌ها می‌تابید به قدری قرمز بود که گویا چادرهای سرخ است که بر آن کشیده‌اند، و می‌دیدیم که برخی از ستارگان با یکدیگر برخورد می‌کردند.

۷ـ آسمان خون گریه کرد:

عن نضره الأزدیّه قالت: لمّا أن قتل الحسین بن علی مطرت السّماء دماً فأصبحت وکلّ شیء لنا ملآن دما.([۷])

نضره ازدیه گوید: هنگامی که حسین بن علی شهید شدند، آسمان خون بارید، وقتی صبح بیدار شدم تمام اشیاء و اسباب ما مملو از خون بود.

جعفر بن سلیمان قال حدثنی خالتی أم سالم قالت لما قتل الحسین بن علی مطرنا مطرا کالدم علی البیوت والجدر قال وبلغنی أنه کان بخراسان والشام والکوفه.([۸])

جعفر بن سلیمان، روایت کرده که خاله‌ام، ام سالم، گفت: هنگامی که امام حسین به شهادت رسید، بارانی همانند خون بر دیوارها و خانه‌ها می‌بارید. و گفت: ‌به من خبر دادند که همین باران خون، در خراسان، شام و کوفه نیز باریده است.

۸ـ اشک ریختن آسمان:

عن ابن سیرین قال لم تبک السماء علی أحد بعد یحیی بن زکریا إلا علی الحسین‌بن علی.([۹])

ابن سیرین گفت: آسمان برای هیچ کسی جز یحیی بن زکریا و حسین‌بن علی گریه نکرد.

۹ـ تاریک شدن دنیا:

حدثنا خلف‌بن خلیفه، عن أبیه، قال: لما قتل الحسین اسودت السماء، وظهرت الکواکب نهارا حتی رأیت الجوزاء عند العصر وسقط التراب الأحمر.([۱۰])

خلف بن خلیفه از پدرش نقل می‌کند که گفت: زمانی که امام حسین به شهادت رسید، آن‌قدر آسمان تاریک شد که هنگام ظهر ستاره‌های آسمان ظاهر شدند؛ تا جایی که ستاره جوزا عصر دیده شد و خاک سرخ از آسمان فرو ریخت.

عن أبو قبیل لمّا قتل الحسین بن علی کسفت الشمس کسفهً بدت الکواکب نصف النّهار حتّی ظننّا أنّها هی.([۱۱])

هنگامی که امام حسین به شهادت رسید، خورشید گرفت و آن‌قدر تاریک شد که هنگام ظهر ستاره‌های آسمان ظاهر گردیدند. از این اتفاق چنین پنداشتیم که قیامت برپا شده است.

۱۰ـ سرخ شدن آسمان:

اسماعیل بن الخلیل ‌بن علی بن مسهر، عن جدته قالت: لما قتل الحسین کنت جاریه شابه، فمکثت السماء سبعه أیام بلیالیهن کأنها علقه.([۱۲])

اسماعیل بن خلیل از علی بن مسهر از جده‌اش نقل می‌کند که گفت: هنگامی که امام حسین به شهادت رسید من دختری نوجوان بودم، آسمان هفت شبانه روز درنگ نمود که گویا لخته خون بود.

و قال علی بن محمد المدائنی، عن علی بن مدرک، عن جده الأسود بن قیس: احمرت آفاق السماء بعد قتل الحسین بسته أشهر، نری ذلک فی آفاق السماء کأنها الدم. قال:‌ فحدثت بذلک شریکا، فقال لی: ما أنت من الأسود؟ قلت: هو جدی أبو أمی قال:‌ أم والله إن کان لصدوق الحدیث، عظیم الأمانه، مکرما للضیف.([۱۳])

علی بن مدرک از پدر بزرگش اسود بن قیس نقل می‌کند که گفت:‌ پهنه آسمان پس از شهادت امام حسین به مدت شش ماه سرخ رنگ شده بود که ما آن‌را شبیه خون در آسمان مشاهده می‌کردیم، علی بن محمد مدائنی از وی سؤال کرد: چه نسبتی با اسود داری؟ گفت: او جد مادری من است. گفت: به خدا سوگند!‍ که او راستگو و امانتداری بزرگ و میهمان نواز بود.

و قال عباس بن محمد الدوری، عن یحیی بن معین: حدثنا جریر، عن یزید بن أبی زیاد، قال: قتل الحسین ولی أربع عشره سنه، و صار الورس الذی کان فی عسکرهم رمادا و احمرت آفاق السماء و نحروا ناقه فی عسکرهم فکانوا یرون فی لحمها النیران.([۱۴])

یزید بن ابی زیاد می‌گوید: من چهارده ساله بودم که حسین بن علی به شهادت رسید. گیاه ورس در بین لشکر به خاکستر تبدیل شد و پهنه آسمان قرمز رنگ شد. شتری را لشکریان ذبح کردند، دیدند در گوشتش آتش است.

عن هشام عن محمد قال تعلم هذه الحمره فی الأفق ممّ هو؟ فقال: من یوم قتل الحسین بن علی.([۱۵])

هشام از محمد نقل می‌کند که گفت: می‌دانی سرخی افق از چه زمانی بوجود آمده؟ از روزی که حسین بن علی به شهادت رسید؛ این سرخی در افق دیده شد.

۱۱ـ دیوار دار الاماره خون گریه کرد:

حدثنی أبویحیی مهدی بن میمون قال:‌ سمعت مروان مولی هند بنت المهلب، قال: حدثنی بواب عبیدالله بن زیاد لما جیء برأس الحسین فوضع بین یدیه، رأیت حیطان دار الاماره تسایل دما.([۱۶])

هنگامی که سر مبارک امام حسین را در برابر ابن زیاد نهادند، دیدم که از دیوارهای دارالاماره خون جاری گشت.

۱۲ـ جاری شدن خون تازه از زیر سنگ‌ها:

حماد بن زید عن معمر قال: أوّل ما عرف الزّهریّ انّه تکلّم فی مجلس الولید بن عبد الملک فقال الولید أیّکم یعلم ما فعلَتْ أحجارُ بیت المقدس یوم قتل الحسین بن علیٍّ فقال الزّهریُّ بلغنی أنّه لم یُقْلَبْ حجرا اِلّا وجد تحته دمٌ عبیط.([۱۷])

حماد بن زید از معمر روایت کرده که ولید بن عبد‌الملک پرسید: کدام یک از شما می‌داند که سنگ‌های بیت‌المقدس در روز کشته شدن حسین‌بن علی چه حالتی به خود گرفتند؟ زهری گفت:‌ به من خبر داده‌اند که در روز شهادت حسین بن علی سنگی را از زمین بلند نمی‌کردند مگر آنکه در زیر آن خون تازه بود.

عن اُمّ حیّان قالت یوم قتل الحسین أظلمَتْ علینا ثلاثاً و لم یمسَّ أحدٌ من زعفرانهم شیئاً فجعله علی وجهه إلّا احترق و لم یقلّبْ حجرٌ ببیتِ المَقْدِسِ إلّا أصیب تحتَهُ دماً عبیطا.([۱۸])

از ام حیان نقل است که گفت: روز شهادت حسین, آسمان سه شبانه روز بر ما تاریک شد و هر کس دست به زعفران می‌زد دستش می‌سوخت و زیر هر سنگی در بیت‌المقدس خون تازه دیده می‌شد.

محمد بن عمر بن علی عن أبیه قال أرسل عبد الملک إلی ابن رأس الجالوت فقال هل کان فی قتل الحسین علامه قال ابن رأس الجالوت ما کشف یومئذ حجر إلا وجد تحته دم عبیط.([۱۹])

محمد بن عمر بن علی از پدرش نقل می‌کند که گفت: عبدالملک شخصی را نزد پسر رأس الجالوت فرستاد که از وی بپرسد: آیا نشانه‌ای از کشته شدن حسین در عالم دیده شده است یا نه؟ او در پاسخ گفت: هیچ سنگی از زمین برداشته نشد مگر اینکه خون تازه زیر آن دیده می‌شد.

۱۳ـ پایین آمدن انگور و نان برای امام صادق در بیت‌الله حرام:

ابن وهب، قال سمعت اللیث بن سعد یقول: حججت سنه ثلاثه عشره و مائه فأتیت مکه، فلما أن صلیت العصر رقینا أباقبیس، فإذا أنا برجل جالس و هو یدعو، فقال: یا رب یا رب حتی انقطع نفسه، ثم قال: یا رباه حتی انقطع نفسه، ثم قال رب رب رب حتی انقطع نفسه، ثم قال یا الله یا الله حتی انقطع نفسه، ثم قال یا حی حتی انقطع نفسه، ثم قال یا رحیم حتی انقطع نفسه، ثم قال یا أرحم الراحمین حتی انقطع نفسه، ـ سبع مرات ـ‌ ثم قال: اللهم إنی أشتهی من هذا العنب فأطعمنیه، اللهم و إن بردای قد خلقا.

قال اللیث: فوالله ما استتم کلامه حتی نظرت إلی سله مملوءه عنباً و ما علی الأرض عنب یومئذ، و بردین فأراد أن یأکل فقلت: أنا شریکک! فقال: و لم؟! فقلت: لأنک کنت تدعو و أؤمن أنا، فقال لی: تقدم فکل و لا تخبیء منه شیئاً فتقدمت فأکلت شیئاً لم آکل مثل قط، و إذا عنب لا عجم له، فأکلت حتی شبعت و السله لم تنقض شیئاً.

ثم قال لی:‌ خذ أحب البردین إلیک، فقلت له: أما البردان فأنا غنی عنهما، فقال لی: توار عنی حتی البسهما فتواریت عنه، فاتزر بأحدهما وارتدی بالآخر، ثم أخذ البردین اللذین کانا علیه فجعلهما عنده و نزل، و اتبعته حتی إذا کان بالمسعی لقیه رجل فقال له: اکسنی کساک الله یا ابن رسول‌الله فدفعهما إلیه فلحقت الرجل فقلت من هذا، قال: جعفر بن محمد قال:‌ اللیت فطلبته لأسمع منه فلم أجده.([۲۰])

ونقله عن اللالکائی الطبری ابن حجر الهیتمی فی الصواعق المحرقه، ونقل هذه الحادثه ابن الجوزی فی صفه الصفوه.([۲۱])

ابن وهب می‌گوید:‌ شنیدم از لیث بن سعد که می‌گفت: برای انجام حج در سال ۱۱۳ به مکه آمدم، وقتی نماز عصر را خواندم، از کوه اباقبیس بالا رفتم، ناگهان مردی را دیدم که نشسته بود و دعا می‌کرد، می‌گفت: یا رب! یا رب! یا رب! تا نفسش قطع شد. سپس گفت:‌ یا رباه! تا این‌که نفسش قطع شد. سپس گفت: رب! رب! رب! تا این‌‌که نفسش قطع شد. سپس گفت: یا الله! یا الله! تا این‌که نفسش قطع شد. سپس گفت:‌ یا حی! تا این‌که نفسش قطع شد. سپس گفت:‌ یا رحیم! تا اینکه نفسش قطع شد. سپس گفت: یا ارحم الراحمین! تا این‌که نفسش قطع شد ـ این عمل را هفت بار انجام داد ـ سپس گفت: خدایا! به درستی که من به این انگور اشتهاء دارم پس مرا اطعام کن با این انگور و لباس‌های احرام من کهنه و پوسیده شده است. لیث گفت:‌ به خدا قسم! کلامش تمام نشده بود تا این‌که دیدم ظرفی پر از انگور در حالی که فصل انگور نبود و دو تکه پارچه نزد او حاضر شد! پس خواست از آن انگورها بخورد، گفتم: من هم شریک تو هستم! گفت: برای چه؟ گفتم: به‌خاطر این‌که تو دعا می‌کردی و من آمین می‌گفتم. گفت: بیا جلو و بخور و خود را محروم نکن. پس من جلو رفتم و خوردم که مثل آن را هرگز نخورده بودم. آن‌قدر خوردم تا سیر شدم و از ظرف انگور هیچ چیزی کم نشد! سپس به من گفت:‌ هر کدام از این پارچه‌ها را دوست داری بردار. به او گفتم: من از این پارچه‌ها بی‌نیازم. پس به من گفت: برو کنار تا من لباس‌هایم را بپوشم. من هم کنار رفتم؛ یکی را به صورت ازار و دیگری را به صورت رداء پوشید. سپس دو پارچه‌ای را که پیش او بود نزد خود قرار داد و از کوه پایین آمد و من نیز به دنبال او آمدم تا به مسعی رسیدیم. با مردی ملاقات کرد. آن مرد به او گفت: بپوشان مرا که خدا تو را بپوشاند یا ابن رسول‌الله! پس دو پارچه به او داد. سپس من به آن مرد ملحق شدم و گفتم: این کیست؟ گفت: این جعفر بن محمد است. لیث گفت: من او را دنبال کردم تا از او چیزی بشنوم ولی او را نیافتم.

۱۴ـ ‌اطلاع امام کاظم از قلب شقیق بلخی:

قال ابن حجر الهیتمی فی الصواعق المحرقه: و من بدیع کراماته ماحکاه ابن الجوزی و الرامهرمزی و غیرهما، عن شقیق البلخی: أنه خرج حاجاً سنه تسع و أربعین و مائه فرآه بالقادسیه منفرداً عن الناس، فقال فی نفسه:‌ هذا فتی من الصوفیه یرید أن یکون کلاً علی الناس، لأمضین إلیه و لأوبخنه، فمضی إلیه فقال: یا شقیق، {اجْتَنِبُوا کَثیرًا مِنَ الظَّنّ‏ِ إِنَّ بَعْضَ الظَّنّ‏ِ إِثْمٌ}([۲۲]) ـ إلی أن قال ـ فغاب عن عینیه فما رآه إلا بواقصه‌ یصلی و أعضاؤه تضطرب و دموعه تتحادر فجاء إلیه لیعتذر فخفف فی صلاته، و قال: {وَ إِنّی لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَآمَنَ}([۲۳]) الآیه فلما نزلوا زباله رآه علی بئر، فسقطت رکوته فیها فدعا فطغی الماء له حتی أخذها فتوضأ وصلی أربع رکعات، ثم مال إلی کثیب رمل فطرح منها وشرب، فقال له: أطعمنی من فضل ما رزقک الله تعالی، فقال: یا شقیق لم تزل نعم الله علینا ظاهره وباطنه، فأحسن ظنک بربک فناولنیها، فشربت منها فإذا سویق وسکر ما شربت والله ألذ منه ولا أطیب ریحاً، فشبعت و رویت و أقمت أیاماً لا أشتهی شراباً و لا طعاماً، ثم لم أره إلا بمکه و هو بغلمان و غاشیه و أمور علی خلاف ما کان علیه بالطریق.([۲۴])

ابن جوزی و رامهرمزی و غیر آن‌ها از شقیق بلخی نقل می‌کنند که: در سال ۱۴۹، امام کاظم به جهت حج خارج شدند. شقیق بلخی ایشان را در قادسیه جدا از مردم دید. با خودش گفت: این جوان از صوفیه است، می‌خواهد باری بر دوش مردم باشد! به طرفش می‌روم تا او را توبیخ و سرزنش کنم! پس وقتی نزدیک ایشان رفت، فرمود:‌ یا شقیق! {اجْتَنِبُوا کَثیرًا مِنَ الظَّنّ‏ِ إِنَّ بَعْضَ الظَّنّ‏ِ إِثْمٌ}؛([۲۵]) «از بسیاری از گمان‌ها اجتناب کنید همانا بعضی از گمان‌ها گناه است». این را فرمود و ما را رها کرد و رفت. با خود گفتم: چیز عجیبی بود؛ اسم ما را ذکر کرد و از باطن ما خبر داد. حتماً‌ او بنده‌ای از بندگان صالح خداوند است، باید خود را به او برسانم و از او درخواست کنم من را حلال کند. با عجله او را تعقیب کردم ولی به او نرسیدم، او از دیدگان من ناپدید گردید. چون به منزلی در میان راه به نام واقصه رسیدیم، آنجا فرود آمدیم و او را دیدم نماز می‌خواند و اعضاء بدنش می‌لرزد و اشک از چشمان مبارکش جاری است. گفتم: این همان گمشده من است که در جستجوی او بودم؛ از این فرصت استفاده کنم و نزد او روم و از او بخواهم که مرا حلال کند. پس من کمی صبر کردم تا نشست و از نمازش فارغ شد. آن‌گاه به طرف او رفتم، همین که مرا دید فرمود: ای شقیق! {وَ إِنّی لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحًا ثُمَّ اهْتَدی}؛([۲۶]) من آمرزنده‌ام کسی را که توبه کند و ایمان آورد و کار نیکو کند و سپس در طریق هدایت قدم بردارد. چون این آیه را قرائت نمود مرا رها کرد و رفت. گفتم‌: این جوان حتماً از ابدال است، این مرتبه‌ دوم است که از باطن من و سر‌ّ نهانی من خبر داد، چون به منزلگاه زباله رسیدیم دیدم آن جوان کنار چاه ایستاده و در دست پیاله‌ای گرفته می‌خواهد آب بردارد. ناگهان پیاله از دستش میان چاه افتاد، پس نگاهی به آسمان کرد و شنیدم که می‌گفت:

أنت ربّی إذا ظمئت إلی الماء و قوتی إذا أردت الطعاما

تویی مایه‌ی‌ سیراب شدن من هنگامی که تشنه‌ی آب می‌شوم و قوت و طعام من وقتی که اراده غذا کنم.

خداوندا! ای سرور من! غیر از این پیاله ندارم، آن‌را از من مگیر!

شقیق می‌گوید:‌ به خدا قسم! دیدم آب چاه بالا آمد و او دست خود را دراز کرد و از آب پر کرد، پس وضو گرفت و چهار رکعت نماز خواند و به طرف تلّ ریگی رفت، از آن ریگ‌ها برداشت و در میان کاسه ریخت و آن‌را حرکت داد و آشامید. من به سوی او رفتم و بر او سلام کردم و وقتی پاسخم را گفت؛ عرض کردم: از زیادتی و باقیمانده‌ی آنچه خداوند به شما عنایت کرده به من مرحمت فرما! فرمود:‌ یا شقیق! لم تزل نعمه الله علینا ظاهره وباطنه فأحسن ظنّک بربّک.

ای شقیق! همواره نعمت‌های ظاهری و باطنی پروردگار شامل حال ما است، گمان خود را به پروردگارت نیکو گردان.

پس آن کاسه را به من مرحمت فرمود، از آن آشامیدم دیدم شوربائی است که از آب و شکر درست شده و به خدا قسم لذیذتر و خوشبوتر از آن هرگز چیزی نیاشامیده بودم، پس سیر شدم و سیراب گردیدم و تا مدتی به غذا و نوشیدنی میل نداشتم.

بعد از آن او را ندیدم تا وارد مکه شدیم، شبی از نیمه گذشته بود او را کنار قبّهًْ الشراب دیدم با خشوع کامل به نماز ایستاده و پیوسته ناله و گریه کرد تا شب به پایان رسید و وقتی سپیده‌ صبح ظاهر شد در جایگاه نمازش نشست و مدتی به تسبیح خدا پرداخت، سپس برخاست و نماز صبح را به جا آورد و بعد از آن هفت بار گرد کعبه طواف کرد و خارج شد. من هم به دنبال او بیرون رفتم و برخلاف آن‌چه در بین راه از او مشاهده کردم که تنها بود، دیدم اطراف او دوستان و یاران و غلامانش پروانه‌وار می‌چرخند، مردم بر او سلام می‌کنند و از او تجلیل و احترام به عمل می‌آورند، از یکی از اطرافیان ایشان سؤال کردم: این جوان کیست؟ جواب داد: حضرت موسی بن جعفر است. گفتم:‌ عجائب کراماتی از او مشاهده کردم، اگر از غیر او بود عجیب و شگفت‌انگیز بود ولی از مثل چنین بزرگواری هیچ‌گونه تعجبی ندارد.

۱۵ـ علم امام رضا به مطلبی که شخصی در خواب دیده بود:

قال ابن حجر الهیتمی فی الصواعق المحرقه: وروی الحاکم عن محمد بن عیسی عن أبی حبیب قال: رأیت النبی فی المنام فی المنزل الذی ینزل الحجاج ببلدنا فسلمت علیه، فوجدت عنده طبقاً من خوص المدینه فیه تمر صیحانی، فناولنی منه ثمانی عشره، فتأولت أن أعیش عدتها، فلما کان بعد عشرین یوما قدم أبوالحسن علی الرضا من المدینه و نزل ذلک المسجد، و هرع الناس بالسلام علیه، فمضیت نحوه فإذا هو جالس فی الموضع الذی رأیت النبی جالساً فیه و بین یدیه طبق من خوص المدینه فیه تمر صیحانی، فسلمت علیه فاستدنانی و ناولنی قبضه من ذلک التمر، فإذا عدتها بعدد ما ناولنی النبی فی النوم. فقلت:‌ زدنی! فقال: لو زادک رسول‌الله لزدناک.([۲۷])

ابوحبیب نباجی می‌گوید:‌ شبی در خواب رسول خدا را دیدم که به نباج آمده و در مسجدی که حاجیان هر سال در آن مسجد فرود می‌آیند وارد شده است. من در خواب خدمت حضرتش رفتم و سلام نمودم و در برابرش ایستادم. در حضور حضرتش طبقی که از برگ‌های خرمای مدینه ساخته شده بود گذاشته و در آن خرمای صیحانی مدینه بود. حضرت مشتی از خرماها را به من عنایت فرمود، من شمردم دیدم هجده دانه خرماست. وقتی بیدار شدم خواب خودم را چنین تعبیر کردم که به تعداد هر دانه خرما یک سال زندگی خواهم کرد. بیست روز از این خواب گذشت؛ در زمینی بودم که آن را برای زراعت آماده می‌کردم. شخصی آمد و به من خبر داد که حضرت رضا از مدینه آمده‌اند و به همان مسجد نزول اجلال فرموده‌اند و مردم را دیدم که با تلاش، خود را به حضرت می‌رسانند من هم روانه مسجد شدم، دیدم حضرت در همان جایی نشسته که در خواب دیدم پیامبر خدا نشسته بودند. زیر آن حضرت نیز همانند پیامبر حصیری فرش شده بود و در برابرش طبقی از جنس برگ‌های خرما گذاشته بودند که در آن خرمای صیحانی بود. من سلام کردم، حضرت پاسخ عنایت فرموده و مرا نزد خود خواند و مشتی خرما به من عنایت نمود. من خرماها را شمردم دیدم همان تعداد خرمایی است که رسول خدا در خواب به من عنایت فرموده بودند. به امام رضا عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! بیشتر عنایت فرمایید! فرمود: لو زادک رسول‌الله لزدناک.

اگر پیامبر خدا بیشتر عنایت می‌نمودند من نیز بیشتر عنایت می‌نمودم!

۱۶ـ علم امام حسن عسکری به علت اجابت دعای راهب:

قال ابن حجر الهیتمی فی الصواعق المحرقه: و لما حبس قحط الناس بسر من رأی قحطاً شدیداً، فأمر الخلیفه المعتمد ابن المتوکل بالخروج للاستسقاء ثلاثه أیام، فلم یسقوا فخرج النصاری و معهم راهب کلما مدیده إلی السماء هطلت، ثم فی الیوم الثانی کذلک، فشک بعض الجهله وارتد بعضهم، فشق ذلک علی الخلیفه فأمر بإحضار الحسن الخالص و قال له: أدرک أمه جدک رسول‌الله قبل أن یهلکوا، فقال الحسن: یخرجون غداً و أنا أزیل الشک إن‌شاءالله، و کلم الخلیفه فی إطلاق أصحابه من السجن، فأطلقهم، فلما خرج الناس للاستسقاء و رفع الراهب یده مع النصاری غیمت السماء، فأمر الحسن بالقبض علی یده، فإذا فیها عظم آدمی، فإخذه من یده و قال: استسق، فرفع یده فزال الغیم و طلعت الشمس فعجب الناس من ذلک، فقال الخلیفه للحسن:‌ ما هذا یا أبا محمد؟ فقال: هذا عظم نبی ظفر به هذا الراهب من بعض القبور، و ما کشف من عظم نبی تحت السماء إلا هطلت بالمطر، فامتحنوا ذلک لعظم فکان کما قال، وزالت الشبهه عن الناس و رجع الحسن إلی داره.([۲۸])

سالی در سامرا در زمان امام حسن عسکری خشکسالی شد. خلیفه به حاجب و اهل کشور دستور داد تا برای نماز استسقا (طلب باران) به بیرون شهر بروند.

مردم سه روز پشت سر هم برای نماز استسقا رفتند و دعا کردند ولی باران نبارید. روز چهارم جاثلیق به همراه مسیحیان و عده‌ای راهبان به سوی صحرا رفتند. در میان آنان راهبی بود همین که او دست به دعا برداشت، بارش باران از آسمان شروع شد. وی روز دیگر نیز برای دعا به صحرا رفت باز هم باران بارید! وقتی مردم این صحنه را دیدند به شک و تردید افتادند و از این امر در شگفت شده و به دین مسیحیت متمایل شدند (این قضیه به خلیفه رسید). وی ناگزیر از امام حسن عسکری که در آن موقع در زندان بود یاری طلبید. او مأموری به نزد حضرتش فرستاد و آن حضرت را از زندان آزاد کرده و گفت:‌ امت جدت را دریاب که هلاک شدند. امام حسن عسکری فرمودند: من فردا بیرون می‌روم و ان‌شاءالله شک و تردید را از بین می‌برم. روز سوم جاثلیق به همراه راهبان به سوی صحرا رفتند؛ امام حسن عسکری نیز به همراه عده‌ای از یارانش به صحرا رفتند، وقتی حضرت چشمش به راهب افتاد و دید که دستش را برای دعا بلند نموده به یکی از غلامانش دستور داد تا دست راست او را نگه دارد و آنچه میان انگشتانش است بگیرد. غلام طبق فرمایش امام دست او را نگه داشت و از میان دو انگشت سبّابه‌اش استخوان سیاهی گرفت. امام آن را گرفت و آن‌گاه به راهب فرمود: اکنون دعا کن و طلب باران نما! راهب شروع به دعا کرد. آسمان ابری بود ولی ابرها پراکنده شده و آفتاب درخشان آشکار گشت. خلیفه از امام حسن عسکری پرسید:‌ ای ابامحمد! این استخوان چیست؟ حضرت فرمود:‌ هذا رجل مرّ‌ بقبر نبیّ‌ من الانبیاء فوقع الی یده هذا العظم و ما کشف من عظم نبی‌ّ إلا وهطلت السماء بالمطر.

این شخص از کنار قبر یکی از پیامبران عبور نموده و این استخوان را از قبر آن پیامبر به دست آورده و استخوان هیچ پیامبری در پیش‌گاه خدا ظاهر نمی‌شود مگر آن‌که به زودی از آسمان باران می‌بارد.

پس این موضوع را با استخوان امتحان کردند، همان‌گونه بود که آن حضرت فرمودند و شبهه از مردم برطرف شد و امام حسن به خانه‌شان برگشتند.

۱۷ـ معجزات امام سجاد:

علامه مجلسی در کتاب شریف «بحارالانوار» می‌نویسد:

در بعضی از مؤلفات شیعه دیدم که نقل کرده‌اند: روایت شده مرد مؤمنی از بزرگان شهر بلخ، در بیشتر سال‌ها به حج می‌رفت و بعد از انجام دادن مناسک حج و زیارت پیغمبر اکرم، خدمت حضرت سجاد می‌رسید و سوغات و هدایایی برای آن حضرت می‌آورد، سؤالات دینی خود را از امام می‌پرسید و سپس به شهر خود مراجعت می‌کرد.

در یکی از این برگشت‌ها همسرش به او گفت: می‌بینم هر زمان به دیدار امام خود می‌روی سوغات و هدایای زیادی با خودت می‌بری، ولی آن حضرت چیزی به تو پاداش نمی‌دهد.

مرد بلخی گفت: او پادشاه دنیا و آخرت است و آن‌چه مردم دارند به برکت اوست و مالکش در حقیقت او می‌باشد، زیرا آن حضرت خلیفه و جانشین خدا بر روی زمین و حجت پروردگار بر بندگان است و او فرزند رسول خدا و پیشوای ما است. زن چون گفتار او را شنید از سرزنش ساکت ماند.

سپس آن شخص برای حج در سال آینده آماده شد و قصد منزل شریف آن حضرت نمود، وقتی به آن‌جا رسید اجازه ورود خواست، امام به او اجازه مرحمت فرمود.

مرد بلخی وارد خانه شد و بر آن حضرت سلام کرد و دست مبارکش را بوسید و پس از خوش‌آمد گویی، امام او را به خوردن غذا با خودش دعوت فرمود، و بعد از آن‌که غذا خوردند امام طشت و آفتابه آب طلب کرد.

مرد بلخی برخاست و آفتابه آب را به دست گرفت تا روی دست‌های امام بریزد، حضرت فرمودند: تو میهمان ما هستی چرا می‌خواهی خود را به زحمت اندازی و آب روی دست‌های من بریزی؟ عرض کرد: دوست دارم خدمت کنم. امام فرمود: لمّا أحببت ذلک فوالله لأرینّک ما تحبّ وترضی وتقر‌ّ به عیناک. حال که چنین است به خدا قسم! به تو نشان می‌دهم آن‌چه را که خشنودت کند و چشمانت را روشن گرداند. آنگاه آب را روی دست‌‌های مبارک امام ریخت تا یک سوم طشت را آب گرفت، امام به آن مرد فرمود: چه چیزی در میان طشت است؟ عرض کرد:‌ آب است. فرمود: یاقوت سرخ است، دوباره نگاه کن. وقتی نگاه کرد دید آب‌ها به قدرت پروردگار یاقوت سرخ شده است. سپس امام فرمود: آب بریز.

مرد بلخی آب ریخت تا دو سوم طشت پر از آب شد، امام به او فرمود: در میان طشت چیست؟ عرض کرد: آب است. فرمود:‌ نگاه کن، زمرد سبز است. وقتی نگاه کرد دید زمرد سبز است.

سپس امام به او فرمود: باز هم آب بریز. مرد بلخی آب را روی دست‌های مبارک آن حضرت ریخت تا آن‌که طشت پر شد.

امام به او فرمود: در میان طشت چیست؟ عرض کرد‌: آب است. فرمود:‌ بلکه درّ سفید است.

وقتی آن مرد نگاه کرد دید درّ سفید است و طشت از سه نوع جواهر یعنی در‌ّ و یاقوت و زمرد پر گشته است، خیلی تعجب کرد و خود را روی قدم‌های آن حضرت انداخت و آن‌ها را بوسید. بعد امام فرمود:

یا شیخ؛ لم یکن عندنا شیء یکافیک علی هدایاک إلینا، فخذ هذه الجواهر عوضاً عن هدیّتک و اعتذر لنا عند زوجتک لأنّها عتبت علینا.

ای پیرمرد! نزد ما چیزی نمی‌باشد که هدایای تو را جبران کند، همین جواهرات را در مقابل آن هدایا از ما بپذیر و نزد همسرت از طرف ما عذرخواهی کن که ما را سرزنش کرده و رفتار ما را نپسندیده است.

مرد سر را از خجالت به زیر انداخت و عرض کرد: ای سرور من! چه کسی گفتار همسرم را به شما خبر داده است؟ شکی ندارم که شما از خانواده رسالت هستید.

سپس مرد بلخی با امام وداع کرد و جواهرات را به همراه خود برای همسرش برد، وقتی که به شهر و دیار خود رسید و به خانه‌اش وارد شد جریان سفر را برای همسرش تعریف کرد، زن سجده شکر به جای آورد و شوهرش را به خدای بزرگ قسم داد که او را در سفر آینده با خود خدمت امام ببرد.

وقتی موسم حج فرا رسید، و مرد بلخی ساز و برگ سفر را فراهم کرد، طبق وعده‌ای که به همسرش داده بود او را به همراه خود برد، زن در بین راه بیمار شد و نزدیک مدینه که رسید از دنیا رفت، شوهرش گریه‌کنان خدمت امام رسید و آن حضرت را از وفات زن باخبر کرد.

امام فوراً برخاست و دو رکعت نماز خواند و بعد از نماز دعا کرد و با خدا به راز و نیاز پرداخت، سپس رو به من کرد و فرمود: نزد همسرت برگرد، خداوند او را به قدرت و حکمتش زنده گردانید و او است که استخوان‌های خاکستر شده را دوباره روح می‌دهد و زنده می‌گرداند.

مرد بلخی بی‌درنگ برخاست و با عجله رفت، همین که به منزلگاهش رسید همسرش را دید که صحیح و سالم نشسته است، به او گفت: چگونه به این جهان برگشتی و خداوند تو را زنده کرد؟

گفت: به خدا قسم! فرشته مأمور مرگ به سراغ من آمد و روح مرا از بدن خارج کرد و در اختیار گرفت، خواست که آن را بالا ببرد ناگهان شخصی با این اوصاف ظاهر گشت و شروع کرد به برشمردن خصوصیات آن حضرت، و شوهرش می‌گفت: بلی این اوصاف و ویژگی‌های مولا و سرورم علی‌بن الحسین است.

زن ادامه داد: همین که عزرائیل او را دید خود را روی قدم‌هایش انداخت و آن‌ها را بوسه زد و عرض کرد:

السلام علیک یا حجه الله فی أرضه، السلام علیک یا زین العابدین.

درود بر شما ای حجت خداوند بر روی زمین! سلام بر شما ای زینت عبادت‌کنندگان!

آن حضرت سلامش را پاسخ داد و فرمود:

یا ملک الموت؛ أعد روح هذه المرأه إلی جسدها فإنّها کانت قاصده إلینا وإنّی قد سألت ربّی أن یبقیها ثلاثین سنه اُخری ویحییها حیاه طیّبه لقدومها إلینا زائره لنا.

ای فرشته مرگ! روح این زن را به بدنش برگردان، زیرا او قصد زیارت ما را نموده است و من از پروردگارم درخواست نمودم که او را سی سال دیگر باقی بدارد و زندگی پاکی همراه با صفا و معنویت به خاطر آمدنش به زیارت ما مرحمت فرماید.

آن فرشته عرض کرد: ای ولی پروردگار! فرمانت را بر دیدگان می‌پذیرم و اطاعت می‌کنم، سپس روح مرا به بدنم برگردانید، و آن‌گاه دیدم فرشته مرگ دست امام را بوسید و از نزد من خارج شد.

مرد بلخی دست همسرش را گرفت و هر دو به راه افتادند تا خدمت امام رسیدند، آن حضرت در میان اصحاب نشسته بودند، همین که چشم زن به جمال آن سرور افتاد، خود را به روی قدم‌های مبارکش انداخت و گفت:

هذا والله سیّدی و مولای، هذا هو الّذی أحیانی الله ببرکه‌ دعائه.

به خدا قسم! این آقا و مولای من است، این همان آقائی است که خداوند به برکت دعای او مرا زنده گردانید.

بعد از آن باقیمانده عمر خود را تا هنگام مرگ در جوار رحمت امام به سر بردند، و او را رها نکردند تا از دنیا رفتند.([۲۹])

۱۸ـ دعا زیر قبه امام حسین:

در کتاب «معجزات و کرامات» نقل شده که عالم جلیل و زاهد بی‌بدیل، جناب آقای حاج سید عزیزالله فرمودند:

من در زمانی که در نجف اشرف مشرف بودم برای زیارت حضرت سیدالشهداء در عید فطر به کربلا رفتم و در مدرسه صدر میهمان یکی از دوستان بودم و بیشتر اوقاتم را در حرم مطهر امام حسین می‌گذارنیدم. یک روز که به مدرسه وارد شدم دیدم جمعی از رفقا دور هم جمع‌اند و می‌خواهند به نجف اشرف برگردند، ضمناً از من سؤال کردند که شما چه وقت به نجف برمی‌گردی؟ گفتم: شما بروید من می‌خواهم از همین جا به زیارت خانه خدا بروم، گفتند: چطور؟ گفتم: زیر قبه سیدالشهداء دعا کردم که پیاده، رو به طرف محبوب بروم و ایام حج را در حرم خدا باشم.

همراهان و دوستان بالاتفاق مرا سرزنش کردند و گفتند: مثل این‌که در اثر کثرت عبادت و ریاضت، دماغت خشک شده و دیوانه شده‌ای! تو چگونه می‌خواهی با این ضعف مزاج و کسالت، پیاده در بیابان‌ها سفر کنی و تو در همان منزل اول به دست عرب‌های بادیه‌نشین می‌افتی و تو را از بین می‌برند! من از سرزنش و گفتار آن‌ها فوق‌العاده متأثر شدم و قلبم شکست. با اشک ریزان از اطاق بیرون آمدم و یک‌سره به حرم مطهر حضرت سید الشهداء رفتم و زیارت مختصری کردم و به طرف بالای سر مبارک رفتم و گوشه‌ای نشستم و به دعا و توسل و گریه و ناله مشغول شدم؛ ناگهان دیدم دست یداللهی حضرت بقیهًْ الله روحی فداه بر شانه من خورد و فرمود: آیا میل داری با من پیاده به خانه خدا مشرف شوی؟ عرض کردم:‌ بله آقا! فرمود: پس قدری نان خشک که برای یک هفته تو کافی باشد و احرام خود را بردار و در روز و ساعت فلان همین جا حاضر باش و زیارت وداع بخوان تا با یکدیگر از همین مکان مقدس به طرف مقصود حرکت کنیم، عرض کردم: چشم اطاعت می‌کنم. آن حضرت از من جدا شد و من از حرم بیرون‌ آمدم و مقداری به همان اندازه‌ای که مولا فرموده بودند نان خشک تهیه کردم و لباس احرامم را برداشتم و به حرم مطهر مشرف شدم و در همان مکان معین مشغول زیارت وداع بودم که آن حضرت را ملاقات کردم و در خدمتش از حرم بیرون آمدیم و از صحن و شهر خارج شدیم. ساعتی راه پیمودیم نه آن حضرت با من صحبت می‌کرد و نه من می‌توانستم با او حرف بزنم و مصدّع اوقات او بشوم و خیلی با هم عادی بودیم تا در همان بیابان به محلی که مقداری آب بود رسیدیم، آن حضرت خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند: این قبله است تو این‌جا بمان نمازت را بخوان و استراحت کن، من عصر می‌آیم تا با هم به طرف مکه برویم. من قبول کردم و آن حضرت تشریف بردند. حدود عصر بود که تشریف آوردند و فرمودند:‌ برخیز تا برویم، من حرکت کردم و خورجین نان را برداشتم و مقداری راه رفتیم، غروب آفتاب به جائی رسیدیم که قدری آب در محلی جمع شده بود آن حضرت به من فرمودند: شب را در این‌جا باش و خطی به طرف قبله کشیدند و فرمودند: این قبله است و من فردا صبح می‌آیم تا باز به طرف مکه برویم.

بالاخره، تا یک هفته به همین نحو گذشت، صبح روز هفتم آبی در بیابان پیدا شد به من فرمودند:‌ در این آب غسل کن و لباس احرام بپوش و هر کاری که من می‌کنم تو هم انجام بده و با من لبیک‌ها را بگو که این‌جا میقات است. من آن‌چه حضرت فرمودند و عمل کردند انجام دادم و بعد مختصری راه رفتیم تا به نزدیک کوهی رسیدیم، صداهایی به گوشم رسید عرض کردم: این صداها چیست؟ فرمودند: از کوه بالا برو در آن‌جا شهری می‌بینی داخل آن شهر شو آن حضرت این را فرمودند و از من جدا شدند، من از کوه بالا رفتم و به طرف آن شهر سرازیر شدم، از کسی پرسیدم این‌جا کجاست؟ گفت: این شهر مکه است و آن هم خانه خداست یک مرتبه به خود آمدم و خود را ملامت می‌کردم که چرا هفت روز خدمت آن حضرت بودم ولی استفاد‌ه‌ای نکردم و با این موضوع به این پر اهمیتی خیلی عادی برخورد نمودم! به هر حال ماه شوال و ذیقعده و چند روز از ماه ذیحجه را در مکه بودم، بعد از آن رفقائی که با وسیله حرکت کرده بودند پیدا شدند. من در این مدت مشغول عبادت و زیارت و طواف بودم و با جمعی آشنا شده بودم. وقتی آشنایان و دوستان مرا دیدند تعجب کردند و قضیه من در بین آن‌هایی که مرا می‌شناختند معروف شد و این از همان دعایی بود که تحت قبه‌ حرم سیدالشهداء، اباعبدالله الحسین، کردم و دعایم را توسط حضرت سید الشهداء مستجاب کردند.([۳۰])

۱۹ـ خدمت امام زمان:

مرحوم حاجی نوری در کتاب «نجم الثاقب» می‌گوید:

عالم جلیل، مجمع فضائل و فواضل، شیخ علی رشتی رضوان الله تعالی علیه که عالم با تقوا و زاهد و دارای علوم بسیار بود و شاگرد مرحوم شیخ مرتضی انصاری اعلی الله مقامه و سید استاد اعظم بود و من در سفر و حضر با او بودم و کمتر کسی را مانند او در فضل و اخلاق و تقوا دیدم، نقل کرد که: یک زمانی از زیارت حضرت ابی‌ عبدالله الحسین از راه آب فرات به طرف نجف برگشتم؛ در کشتی کوچکی که بین کربلا و طویرج با مسافر می‌رفت نشستم. مسافران آن کشتی همه اهل حلّه بودند و همه مشغول لهو و لعب و مزاح و خنده بودند، فقط یک نفر در میان آن‌ها خیلی با وقار و سنگین نشسته بود و با آن‌ها در مزاح و لهو و لعب مشغول نمی‌شد و گاهی آن جمعیت با او در مذهبش سر به سر می‌گذاشتند و به او طعن می‌زدند و او را اذیت می‌کردند و در عین حال در غذا و طعام با او شریک و هم خرج بودند، من زیاد تعجب می‌کردم ولی در کشتی نمی‌توانستم از او چیزی سؤال کنم. بالاخره به جائی رسیدیم که عمق آب کم بود و چون کشتی سنگین بود ممکن بود به گل بنشیند، ما را از کشتی پیاده کردند، در کنار فرات راه می‌رفتیم و من از آن مرد باوقار پرسیدم: چرا شما با آ‌ن‌ها این‌طورید و آن‌ها شما را این‌طور اذیت می‌کنند؟

گفت: این‌ها اقوام من هستند و همه سنی می‌باشند، پدرم هم سنی بود ولی مادرم شیعه بود و من خودم هم سنی بودم ولی به برکت حضرت ولی عصر ارواحنا فداه به مذهب تشیع مشرف شدم.

گفتم: شما چطور شیعه شدید؟ گفت: اسم من یاقوت و شغلم روغن فروشی در کنار جسر حلّه بود، چند سال قبل برای خریدن روغن از حلّه با جمعی به قراء و چادرنشینان اطراف حلّه رفتم تا آن‌که چند منزل از حله دور شدم، بالاخره آن‌چه خواستم خریدم و با جمعی از اهل حلّه برگشتم. در یکی از منازل که استراحت کرده بودم خوابم برد وقتی بیدار شدم دیدم رفقا رفته‌اند و من تنها در بیابان مانده‌ام و اتفاقاً راه ما تا حله، راه بی‌آب و علف بود و درندگان زیادی هم داشت و آبادی هم در آن نبود. به هر حال من برخاستم و آن‌چه داشتم بر مرکبم بار کردم و عقب سر آن‌ها رفتم ولی راه را گم کردم و در بیابان متحیر ماندم و کم‌کم از درندگان و تشنگی که ممکن بود به سراغم بیاید فوق‌العاده به وحشت افتادم؛ به اولیاء خدا که آن روز به آن‌ها معتقد بودم مثل ابوبکر و عمر و عثمان و معاویه و غیرهم متوسل شدم و استغاثه کردم، ولی خبری نشد! یادم آمد که مادرم به من گفت که ما امام زمانی داریم که زنده است و هر وقت کار بر ما مشکل می‌شود و یا راه را گم می‌کنیم او به فریادمان می‌رسد و کنیه‌اش اباصالح است؛ من با خدای تعالی عهد بستم که اگر او مرا از این گمراهی نجات بدهد به دین مادرم که مذهب شیعه دارد مشرف می‌گردم. بالاخره به آن حضرت استغاثه کردم و فریاد می‌زدم که یا اباصالح ادرکنی! ناگهان دیدم یک نفر کنار من راه می‌رود و بر سرش عمامه سبزی مانند این‌ها (اشاره کرد به علف‌هایی که کنار نهر روئیده بود) است و راه را به من نشان می‌دهد و می‌گوید: به دین مادرت مشرف شو، و فرمود: الآن به قریه‌ای می‌رسی که اهل آن‌جا همه شیعه‌اند. گفتم: ای آقای من! با من نمی‌آیی تا مرا به این قریه برسانی؟ فرمود:‌ نه! زیرا در اطراف دنیا هزارها نفر به من استغاثه می‌کنند و من باید به فریادشان برسم و آن‌ها را نجات بدهم و فوراً از نظرم غایب شد.

چند قدمی که رفتم به آن قریه رسیدم با آن‌که به قدری مسافت تا آن‌جا زیاد بود که رفقایم روز بعد به آن‌جا رسیدند، وقتی به حله رسیدم، رفتم نزد سید فقهاء سید مهدی قزوینی ساکن حله و قضیه‌ام را برای او نقل کردم و شیعه شدم و معارف تشیّع را از او یاد گرفتم و سپس از او سؤال کردم که من چه بکنم تا یک مرتبه دیگر هم خدمت حضرت ولیعصر ارواحنا فداه برسم و آن حضرت را ملاقات کنم؟ فرمود: چهل شب جمعه به کربلا برو و امام حسین را زیارت کن، من این کار را مشغول شدم و هر شب جمعه از حله به کربلا می‌رفتم تا آن‌که شب جمعه آخر بود؛ تصادفاً دیدم مأمورین برای ورود به شهر کربلا جواز می‌خواهند و آن‌ها این دفعه سخت‌ گرفته‌اند و من هم نه جواز و تذکره داشتم و نه پولی داشتم که آن را تهیه کنم، متحیر بودم مردم صف کشیده بودند و جنجالی بود، هرچه کردم از یک راهی مخفیانه وارد شهر شوم ممکن نشد، در این موقع از دور حضرت صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را در لباس اهل علم ایرانی که عمامه سفیدی بر سر داشت داخل شهر کربلا دیدم، من پشت دروازه بودم به او استعاثه کردم ایشان از دروازه خارج شد و نزد من تشریف آورد و دست مرا گرفت و داخل دروازه کرد مثل آن‌که مرا کسی ندید. وقتی داخل شدم و قصد داشتم با او مصاحبت کنم او ناگهان غائب شد و دیگر او را ندیدم.

۲۰ـ علامه حلی در کتاب «کشف الیقین» از ابوسعید خدری نقل کرده است که گفت:

روزی پیغمبر اکرم در ابطح که زمین ریگزاری است نشسته بود و نزد آن حضرت عده‌ای از اصحاب حضور داشتند؛ رسول خدا برای آن‌ها حدیث می‌‌فرمود که ناگهان نظر مبارک او به گردبادی افتاد که بالا می‌رفت و گرد و غباری برانگیخته بود، و کم‌کم نزدیک می‌شد تا مقابل پیغمبر اکرم قرار گرفت،‌ شخصی که در میان آن بود به رسول خدا سلام کرد، سپس عرض کرد: ای رسول خدا! من فرستاده طایفه‌ای هستم که به شما پناه آورده‌ایم، ما را پناه دهید و یک نفر از خودتان به سوی آن جمعیت بفرستید تا از نزدیک، اوضاع ما را بررسی کند، زیرا عده‌ای از آن‌ها به ما ستم کرده‌اند و از حد خود تجاوز نموده‌اند. نماینده شما بین ما و آن‌ها به حکم خدا و قرآن داوری و قضاوت نماید و من عهد و پیمان محکم با شما می‌بندم که او را فردا سالم برگردانم مگر این‌که حادثه‌ غیر مترقبه‌ای از طرف خداوند پیش آید. پیغمبر اکرم به او فرمود: تو کیستی و از چه طایفه‌ای هستی؟ عرض کرد:‌ من عرفطهًْ بن شمراخ، از طایفه بنی کاخ هستم که آنان جنیان مؤمن‌اند. قبلاً به همراه عده‌ای از بستگانم استراق سمع می‌کردیم یعنی پنهانی و پوشیده از دیگران، مطالب را گوش فرا می‌دادیم تا این‌که ما را از آن منع کردند و شما را خداوند به پیغمبری برانگیخت؛ ما به رسالت شما ایمان آوردیم و گفتار شما را تصدیق کرده و آن‌را پذیرفتیم. عده‌ای با ما مخالفت کردند و بر همان روش سابق خود پافشاری نمودند، لذا بین ما و آن‌ها اختلاف افتاد و آن‌ها چون از نظر جمعیت و نیرو بر ما برتری دارند، بر آب و همه چراگاه‌ها چیره گشته‌اند و آن‌ها را در اختیار خود گرفته‌اند و با این کار به ما و چهارپایان ما خسارت زیادی وارد کرده‌اند و اکنون از شما تقاضا دارم یک نفر را با من همراه کنید تا بیاید و بین ما و آن‌ها به حق داوری کند.

پیغمبر اکرم به او فرمودند: نقاب را از چهره‌ات کنار بزن تا همه ما تو را به آن شکلی که داری ببینیم. همین که صورت خود را گشود و به او نگاه کردیم دیدیم پیرمردی است با موی بسیار زیاد، سری بلند و طولانی و دو چشم او در طول سرش قرار گرفته، حدقه چشمانش کوچک و دندان‌هایی که در دهان دارد همانند دندان درندگان است، آن‌گاه رسول خدا از او عهد و پیمان گرفت که فردا کسی را که با او همراه می‌کند برگرداند و بعد از آن رو کرد به ابوبکر و فرمود: به همراه این برادر ما عرفطه برو و طایفه او را از نزدیک ببین و در کار آن‌ها تأمل کن و آن‌گاه بین ایشان به حق قضاوت کن. عرض کرد:‌ ای رسول خدا! آن‌ها کجا هستند؟ فرمود:‌ جایگاه آن‌ها زیر زمین است.

ابوبکر عرض کرد:‌ چگونه توانایی پایین رفتن در زمین را دارم؟ و چگونه بین آ‌ن‌ها حکم کنم در حالی که با لغت آن‌ها و کلام آن‌ها آشنا نیستم؟ ابوبکر که به پیغمبر اکرم جواب ردّ داد، آن حضرت به عمر بن خطاب رو کرد و فرمود: تو همراه او برو. او هم جوابی مثل پاسخ رفیقش داد.

آن‌گاه رسول خدا از علی درخواست نمود و فرمود:‌ یا علی! سر مع أخینا عرفطه و تشرّف علی قومه و تنظّر إلی ما هم علیه و تحکم بینهم بالحقّ؛ تو همراه عرفطه برو و قوم او را از نزدیک ببین و بعد از بررسی بین آن‌ها داوری کن.

علی فوراً برخاست، شمشیر خود را حمایل کرد و با عرفطه به راه افتاد، ابوسیعد خدری و سلمان فارسی هم به دنبال آن‌ها به راه افتادند و گفتند: ما به همراه آن‌ها رفتیم تا به درّه‌ای رسیدیم؛ در وسط آن دره علی به ما نگاهی کرد و فرمود: خداوند به شما جزای خیر دهد از این‌جا برگردید.

ما همان‌جا ایستاده بودیم و نگاه می‌کردیم، دیدیم زمین شکافته گردید و آن‌ها داخل شدند، سپس زمین به شکل اول خود برگشت، ما به حسرت و ندامت فراوان و تأسف زیادی که به حال علی می‌خوردیم برگشتیم. فردا صبح رسول خدا نماز را با مردم خواندند و بعد از آن آمدند و بر صفا نشستند، اصحاب هم گرد آن وجود شریف جمع بودند، روز بالا آمد و چند ساعتی از روز گذشت، چشمان همه انتظار برگشتن علی را داشت و او تأخیر کرده بود. عده‌ای از منافقین با هم می‌گفتند: عرفطه جنی بر پیغمبر اکرم نیرنگ زد و ما را از وجود ابوتراب راحت کرد و دیگر پیغمبر به پسر عمویش بر ما افتخار نمی‌کند، و از این قبیل صحبت‌ها می‌کردند تا وقت نماز شد، و رسول خدا نماز ظهر را با جماعت برگزار کرد و بعد از نماز دوباره به مکان خود برگشت و بر بالای صفا نشست، اصحاب به گفتگو بودند تا وقت فضیلت نماز عصر فرا رسید و نماز را رسول خدا با آن جمعیت خواند و بار دیگر به جایگاه خود قرار گرفت. کم‌کم دچار ناامیدی می‌شدند و خورشید به غروب خود نزدیک می‌شد و منافقین شماتت و سرزنش خود را اظهار می‌کردند و آن‌قدر در آمدن علی تأخیر شد که یقین کردند او هلاک شده است.

در همین اثناء ناگهان زمین شکافته شد و جمال دل‌آرای علی ظاهر گشت، در حالی که از شمشیری که در دست داشت خون می‌چکید و عرفطه به همراه او آمده بود. پیغمبر اکرم با دیدن علی از جا برخاست، او را در بر گرفت و پیشانیش را بوسید و فرمود: چه شد که تا این زمان تأخیر کردی و دیر آمدی؟ عرض کرد:‌ با خلق بسیاری روبرو شدم که آن‌ها بر عرفطه و هم‌دستان او ظلم کرده و آن‌ها را از حق خود محروم نموده بودند، آن گروه را به سه چیز دعوت کردم و آن‌ها از قبول آن خودداری کردند. گفتم: ایمان به خداوند و رسالت پیغمبر اکرم آورید، قبول نکردند، گفتم: جزیه بپردازید، قبول نکردند، از آن‌ها خواستم با عرفطه و دوستانش سازش کنند و مقداری از آب و چراگاه را در اختیار آن‌ها بگذارند نپذیرفتند، شمشیر را کشیدم و با آن‌ها به جنگ پرداختم و جمعیت فراوانی از آن‌ها را که حدود هشتاد هزار نفر می‌شد به قتل رساندم، بقیه‌ آن‌ها که چنین دیدند طلب امان و تقاضای صلح کردند، سپس ایمان آوردند و اختلاف از میان آن‌ها برطرف شد و اخوّت و برادری در بین ایشان برقرار گردید و تا این ساعت با آن‌ها بودم و به کارهایشان رسیدگی می‌کردم. عرطفه عرض کرد:‌ ای رسول خدا! خداوند به شما و علی جزای خیر دهد و سپس با خوشحالی برگشت.([۳۱])

۲۱ـ سید هاشم بحرانی در کتاب «مدینهًْ المعاجز» از کتاب «عیون المعجزات» از محمد بن علی صوفی نقل کرده است که گفت:‌

ابراهیم شتربان از علی بن یقطین که وزیر دربار بود اجازه ملاقات خواست و او اجازه‌اش نداد. علی‌بن یقطین در همان سال برای انجام حج سفر کرده بود، در مدینه از حضرت موسی بن جعفر اجازه ملاقات خواست، امام به او اجازه ندادند. فردای آن روز وقتی علی‌بن یقطین آن حضرت را دید به ایشان عرض کرد:‌ ای سرور من! از من چه گناهی سر زده است که مرا از دیدار خود محروم کرده‌اید؟ فرمود:

حجبتک لأنّک حجبت أخاک إبراهیم الجمّال وقد أبی الله أن یشکر سعیک أو یغفر لک إبراهیم الجمّال.

تو را راه ندادم زیرا برادرت ابراهیم شتربان را راه ندادی و خداوند حج تو را قبول نمی‌کند تا این‌که ابراهیم جمّال تو را ببخشد.

عرض کردم: ای سرور و مولای من! ابراهیم جمّال در کوفه است و من در مدینه و اکنون به او دسترسی ندارم. فرمود: هنگامی که شب فرا رسید بدون این‌که کسی از اطرافیان و غلامانت بفهمد کنار بقیع برو، در آن‌جا اسبی زین کرده آماده است آن‌را سوار شو، تو را به مقصد می‌رساند.

می‌گوید:‌ طبق فرمان امام در تاریکی شب کنار بقیع رفت و اسبی را که آماده بود سوار شد، برای مدت کوتاهی او را در کنار خانه ابراهیم جمال بر زمین نهاد، در را کوبید و گفت: من علی بن یقطین هستم. ابراهیم از داخل خانه صدا زد: علی بن یقطین درب خانه من چه می‌کند؟

گفت: فلانی کار بزرگی مرا به این‌جا کشانیده است،‌ اجازه بده وارد شوم! وقتی به درون خانه رفت به او گفت:‌ ای ابراهیم! مولایم از پذیرفتن من خودداری کرده است تا این‌که تو مرا ببخشی.

ابراهیم گفت: خداوند تو را ببخشد. علی بن یقطین او را قسم داد پای خود را بر صورت من بگذار، ابراهیم حیا کرد و از این کار خودداری نمود، دوباره او را قسم داد و اصرار کرد. ابراهیم پایش را بر صورت علی‌بن یقطین نهاد و او می‌گفت: خدایا تو شاهد باش! سپس از خانه او خارج گردید و سوار بر اسب شد و برگشت، و همان شب او را در مدینه به سرای حضرت موسی‌بن جعفر رسانید، و چون اجازه ورود طلبید، امام فوراً او را راه دادند و به خدمت پذیرفتند.([۳۲])

۲۲ـ ابن شهر آشوب در کتاب «مناقب» می‌گوید:

شطیطه زن مؤمنه‌ای بود که در نیشابور زندگی می‌کرد؛ هنگامی که شیعیان نیشابور خواستند اموالی به سوی حضرت موسی بن جعفر بفرستند، او هم درهمی را همراه با بافته‌ای که پنبه‌اش را با دست خود رشته بود و چهار درهم ارزش داشت فرستاد، امام آن‌چه را این زن باایمان فرستاده بود پذیرفت و به آورنده فرمود: أبلغ شطیطه سلامی وأعطها هذه الصرّه. سلام مرا به شطیطه برسان و این کیسه پول را به او بده. در آن کیسه چهل درهم بود. سپس فرمود:‌ و قطعه‌ای از کفن‌های خود را که از دهکده خودمان، قریه صیدا، قریه فاطمه زهرا÷، پنبه‌اش به دست آمده و خواهرم حلیمه، دختر امام صادق، آن را با دست خود رشته است برای او هدیه می‌فرستم.

وقتی این زن مؤمنه از دنیا رفت، امام با شتری که داشت کنار پیکرش حضور یافت و مقدمات دفن او را فراهم ساخت، سپس بر شتر خود سوار شد و رو به صحرا کرد و روانه شد و فرمود:

إنّی و من یجری مجرای من الائمه لابدّ لنا من حضور جنائزکم فی أیّ بلد کنتم فاتّقوا الله فی أنفسکم.

من و دیگر امامان هر کدام در زمان خود باید در مراسم دفن شما در هر شهری که باشید حضور پیدا کنیم پس از خدا درباره نفستان بترسید.([۳۳])

این روایت را محمد بن علی طوسی در کتاب «ثاقب المناقب» ذکر کرده و ذیل آ‌ن را این‌گونه نقل نموده است: هنگامی که «شطیطه» از دنیا رفت، انبوه شیعیان برای نماز خواندن بر جنازه‌اش اجتماع کردند، حضرت موسی بن جعفر که بر شتری سوار شده بود در آن‌جا حضور یافت و از مرکب پیاده شد و با آن جمع بر پیکر آن زن مؤمنه نماز خواند و هنگامی که او را در میان قبر می‌نهادند شاهد آن صحنه بود و از خاک قبر مطهر امام حسین در میان قبر او ریخت.([۳۴])

۲۳ـ در کتاب «مناقب»‌ و «خرائج» آمده است: هشام گوید:

یکی از بزرگان اهل جبل، هر سالی که به حج مشرف می‌شد خدمت امام صادق می‌رسید. امام او را در یکی از خانه‌های خود در مدینه جای می‌داد. حج او و ماندنش در مدینه به درازا می‌کشید، به همین جهت، یک سال، ده هزار درهم به امام تقدیم نمود تا برای او خانه‌ای در مدینه بخرد، آن‌گاه به حج مشرف شد.

موقع بازگشت به امام عرض کرد:‌ قربانت گردم برای من خانه خریدی؟ فرمود: آری! آن‌گاه امام سند و نوشته‌ای را به او داد که در آن نوشته بود:

بسم الله الرحمن الرحیم، هذا ما اشتری جعفر بن محمد لفلان بن فلان الجبلی: اشتری له داراً فی الفردوس حدّها الاول رسول‌الله و الحدّ‌ الثانی أمیرالمؤمنین و الحدّ الثالث الحسن بن علی و الحدّ الرابع الحسین‌بن علی.

به نام خداوند بخشنده مهربان، این سند خانه‌ای است که جعفر بن محمد برای فلانی فرزند فلانی جبلی خریده است. برای او خانه‌ای در بهشت خریده که:‌ حدّ اول آن خانه رسول خدا و حدّ دوم آن خانه امیرالمؤمنین و حد سوم آن خانه حسن بن علی و حد چهارم آن خانه حسین بن علی است.

وقتی او نوشته را خواند، گفت:‌ من راضیم، خدا مرا فدای شما گرداند! امام فرمود: من آن پول را در میان فرزندان امام حسن و امام حسین تقسیم کردم،‌ امیدوارم خداوند آن را از تو بپذیرد و پاداش تو را بهشت قرار دهد.

راوی گوید: آن شخص سند را گرفت و به وطن خود بازگشت. پس از لختی بیمار شد و در اثر همان بیماری به بستر مرگ افتاد. او خانواده‌اش را جمع کرد و آن‌ها را سوگند داد که آن سند را با او دفن کنند،‌ این را گفت و جان به جان آفرین تسلیم کرد.

خانواده‌ او طبق سفارش آن بزرگ مرد عمل نمودند، وقتی بامدادان سر قبرش رفتند روی آن سندی را دیدند که در آن نوشته شده بود: «به خدا سوگند! ولی خدا، جعفر بن محمد، به آن‌چه گفته بود وفا کرد».([۳۵])

۲۴ـ ابو احمد عبدالله بن عبد الرحمان معروف به «صفوانی»‌ می‌گوید:

(در آن ایامی که امام رضا را از مدینه به سوی مرو حرکت می‌دادند) کاروانی از سمت خراسان به سوی کرمان در حرکت بود، دزدها راه را بر آنان گرفته و یکی از آنان را که گمان می‌کردند ثروت زیادی دارد دستگیر نمودند. دزدان او را آزار داده و مدتی در میان برف نگه داشته و دهانش را از برف پر کردند، به همین جهت دهانش زخمی گشته و زبانش از کار افتاد و دیگر قادر به سخن گفتن نبود. (یکی از زنان دزدان به او ترحم نموده او را آزاد کرد و او فرار نمود) و به طرف خراسان به راه افتاد. در این میان خبردار شد که امام رضا در نیشابور است، تصمیم گرفت به طرف خراسان برود. شبی در خواب دید گویا هاتفی به او می‌گوید:‌ فرزند رسول خدا در خراسان است، نزد او برو و درد خود را به او بگو تا دوایی به تو بیاموزد و بهبود یابی.

می‌گوید: من در عالم خواب به طرف خراسان رفته و به خدمت با سعادت امام رضا رسیدم و از گرفتاری خود به حضرتش شکوه کرده و بیماری خود را مطرح نمودم. حضرت به من فرمود:

خذ من الکمّون والشعیر والملح ودقّه وخذ منه فی فمک مرتین أو ثلاثاً تعافی.

مقداری زیره را با مقداری جو و نمک مخلوط کن و بکوب و مقداری از آن را دو یا سه مرتبه در دهان بگیر خوب خواهی شد.

من از خواب بیدار شدم ولی به آن‌چه در خواب دیده بودم توجهی نکردم و راه خود ادامه دادم تا این‌‌که به دروازه نیشابور رسیدم و سراغ حضرت را گرفتم. گفتند:‌ امام رضا از نیشابور خارج شده و همینک در «رباط سعد» است. به دلم افتاد که در آن‌جا به خدمت حضرتش رسیده و مطلب خود را عرض نمایم، به همین جهت به طرف «رباط سعد» به راه افتاده و وارد آن‌جا شدم.

وقتی خدمت آقا شرفیاب شدم عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! قصه من چنین و چنان است، اینک دهانم زخم شده و زبانم از کار افتاده و مشکل حرف می‌زنم تقاضا دارم دوایی به من بیاموزید تا بهبود یابم. حضرت فرمودند: مگر به تو داوا را نیاموختم؟! برو هرچه در خواب گفتم انجام بده. من گفتم: ای فرزند رسول خدا! اگر امکان دارد لطفاً دو مرتبه برای من تکرار بفرمایید.

حضرت فرمودند: مقداری زیره را با مقداری جو و نمک مخلوط کن و بکوب و دو یا سه مرتبه در دهانت بگیر خوب خواهی شد.

می‌گوید:‌ طبق فرمایش امام رضا عمل نمودم و خداوند مرا شفا داد.([۳۶])

 

[۱]) المستدرک علی الصحیحین، ج۳، ص ۵۷۱ ح۶۱۲۱٫

[۲]) کتاب الروح، ص ۱۸۹٫

[۳]) تاریخ مدینهًْ دمشق، ۱۳، ص ۳۰۵٫

[۴]) مجمع الزوائد، هیثمی، ج۹، ص۱۹۷؛ المعجم الکبیر، طبرانی، ج۳، ص۱۲۰؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج۱۴، ص۲۴۴؛ تهذیب الکمال، مزی، ج۶؛ سیر اعلام النبلاء، ذهبی، ج۳، ص۳۱۷؛ ترجمهًْ الامام الحسین، ابن عساکر، ص۴۰۷٫ (محقق)

[۵]) بغیهًْ الطلب فی تاریخ حلب، ج۶، ص ۲۶۵۷٫

[۶]) تهذیب الکمال، ج۶، ص ۴۳۳ـ ۴۳۲؛ تاریخ الاسلام، ج۵، ص ۱۵؛ سیر أعلام النبلاء، ج۳، ص۳۱۲؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ج ۱۴، ص ۲۲۷٫

[۷]) تهذیب الکمال، ج۶، ص ۴۳۳؛ سیر أعلام النبلاء، ج ۳، ص ۳۱۳ـ‌ ۳۱۲؛ الثقات، ج۵، ص ۴۸۷؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ج ۱۴، ص ۲۲۸ ـ‌ ۲۲۷٫

[۸]) تهذیب الکمال، المزی، ج۶، ص ۴۳۴ ـ‌ ۴۳۳؛ سیر أعلام النبلاء، الذهبی، ج۳، ص ۳۱۳ ـ‌ ۳۱۲؛ تاریخ الاسلام، الذهبی، ج۵، ص ۱۶؛ تاریخ مدینهًْ الدمشق، ابن عساکر، ج۱۴، ص ۲۲۹ ـ‌ ۲۲۸٫

[۹]) سیر أعلام النبلاء، الذهبی، ج۳، ص ۳۱۲؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج۱۴، ص ۲۲۶ ـ ۲۲۵٫

[۱۰]) تهذیب الکمال، المزی، ج۶، ص ۴۳۲ ـ‌ ۴۳۱؛ تهذیب التهذیب، ابن حجر، ج۲، ص ۳۰۵؛ تاریخ مدینهًْ الدمشق، ابن عساکر، ج۱۴، ص ۲۲۶٫

[۱۱]) تهذیب الکمال، المزی، ج۶، ص ۴۳۳؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج۱۴، ص ۲۲۸؛ تلخیص الحبیر، ابن حجر، ج۵، ص ۸۴؛ السنن الکبری، البیهقی، ج۳، ص۳۳۷٫

[۱۲]) تهذیب الکمال، المزی، ج۶، ص ۴۳۲؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج ۱۴، ص ۲۲۶٫

[۱۳]) تهذیب الکمال، المزی، ج۶، ص ۴۳۲؛ تاریخ الاسلام، الذهبی، ج۵، ص ۱۵؛ سیر أعلام النبلاء، الذهبی، ج۳، ص ۳۱۲؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج۱۴، ص ۲۲۷٫

[۱۴]) تهذیب الکمال، المزی، ج۶، ص ۴۳۵ـ۴۳۴؛ تهذیب التهذیب، ابن حجر، ج۲، ص ۳۰۵؛ سیر أعلام النبلاء، الذهبی، ج۳، ص ۳۱۳؛ تاریخ الاسلام، الذهبی، ج۵، ص ۱۵؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج ۱۴، ص ۲۳۰٫

[۱۵]) سیر أعلام النبلاء، الذهبی، ج۳، ص ۳۱۲؛ تاریخ الاسلام، الذهبی، ج۵، ص ۱۵؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج ۱۴، ص ۲۲۸٫

[۱۶]) تهذیب الکمال، المزی، ج۶، ص ۴۳۴ ـ ۴۳۳؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج۱۴، ص ۲۲۹٫

[۱۷]) تهذیب التهذیب، ابن حجر، ج۲، ص ۳۰۵؛ تهذیب الکمال، المزی، ج۶، ص ۴۳۴؛ سیر أعلام النبلاء، الذهبی، ج۳، ص ۳۱۴؛ تاریخ الاسلام، الذهبی، ج۵، ص ۱۶؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج۱۴، ص ۲۲۹٫

[۱۸]) تهذیب الکمال، المزی، ج۶، ص ۴۳۴؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج۱۴، ص ۲۲۹ و… .

[۱۹]) تاریخ الاسلام، الذهبی، ج۵، ص ۱۶؛ تاریخ مدینهًْ دمشق، ابن عساکر، ج۱۴، ص ۲۳۰ ـ ۲۲۹٫

[۲۰]) کرامات الأولیاء، ص ۱۷۲ ـ‌ ۱۷۱، رقم ۱۲۶٫

[۲۱]) الصواعق المحرقهًْ، ج۲، ص۵۹۰؛ صفهًْ الصفوهًْ، ج۲، ص ۱۷۳٫

[۲۲]) حجرات / ۱۲٫

[۲۳]) طه / ۸۲٫

[۲۴]) الصواعق المحرقهًْ، ج۲، ص ۵۹۱٫

[۲۵]) حجرات / ۱۲٫

[۲۶]) طه / ۸۲٫

[۲۷]) الصواعق المحرقهًْ، ج۲، ص ۵۹۴٫

[۲۸]) الصواعق المحرقهًْ، ج۲، ص ۶۰۱ ـ ۶۰۰٫

[۲۹]) بحارالانوار، ج۴۶، ص۴۷، ذیل ح ۴۹٫

[۳۰]) ملاقات با امام زمان، ج۲، ص ۲۲۹٫

[۳۱]) الیقین فی إمرهًْ أمیرالمؤمنین، ص۶۸ ـ ۷۰، باب ۹۰؛ حلیهًْ الأبرار، ۲، ۹۷، ح ۸٫

[۳۲]) عیون المعجزات، ص۱۰۰؛ بحارالانوار، ج۴۸، ص۸۵، ح ۱۰۵٫

[۳۳]) منافب ابن شهر آشوب، ج۴، ص۲۹۱؛ بحارالانوار، ج۴۸، ص۷۳، ح۱۰۰٫

[۳۴]) الثاقب فی المناقب، ص۴۳۹، ح ۵؛ الخرائج، ج۲، ص۷۲۰، ح ۲۴؛ مدینهًْ المعاجز، ج۶، ص۴۱۱، ح۱۴۴٫

[۳۵]) المناقب، ج۴، ص۲۳۳؛ الخرائج، ج۱، ص۳۰۳، ح۷؛ بحارالانوار، ج۴۷، ص۱۳۴٫

[۳۶]) الثاقب فی المناقب، ص۴۸۴، ح۲؛ عیون أخبار الرضا، ج۲، ص۲۱۱، ح۱۶؛ بحارالانوار، ج۴۹، ص۱۲۴، ح۶٫

منبع: برگرفته از کتاب علم و معرفت امام؛ اختصاصی مجمع جهانی شیعه شناسی

برای مشاهده کتاب اینجا را کلیک کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.