یاران معاویه
یاران معاویه
یاران جنایت پیشه معاویه
معاویه؛ مجسمه نیرنگ، فساد و تبهکاری، در جنایات و سیاهکاریهایش تنها نبود بلکه افراد زیر او را یاری میکردند:
۱ـ عمرو بن عاص
بدون تردید عامل اصلی رسیدن معاویه به حکومت و عامل همهی جنایات او، عمرو بن عاص سهمی، دست راست و عقل منفصل او بود.
عمرو از دهاء و زیرکان عرب بود اما این زیرکی تنها در مسائل مادی و نیازهای طبیعی که با خواستههای او همخوانی داشت، دور میزد!
زندگی سیاسی عمرو از زمانی آغاز میشود که قریش به آزار مسلمانان پرداخت و گروهی از آنان به فرمان پیامبر و به سرپرستی جعفر بن ابیطالب به حبشه هجرت نمودند و کفار قریش دو تن از مردان چالاک و زیرک یعنی عمرو عاص و عبدالله بن ابی ربیعه مخزومی را از میان خود برگزیدند و با هدایای بسیار نزد نجاشی فرستادند تا مسلمانان را به آنها تحویل دهند.
عمرو در سال هشتم هجرت به همراه خالد بن ولید و تعداد دیگر به مدینه آمدند و اسلام آوردند. او در سفری که به حبشه داشت، به این نتیجه رسید که چارهای جز پذیرش آیین جدید ندارد؛ زیرا در آن وقت که او پی در پی برای بدبین کردن نجاشی به مسلمانان، نزد او میرفت و دست خالی بر میگشت. روزی نجاشی به او گفت: تو که ادعا داری محمد پسر عموی تو است، چگونه امر او بر تو مشتبه مانده و این گونه با او رفتار میکنی؟ به خدا قسم! محمد رسول خدا است و حق با اوست. عمرو به نجاشی گفت: تو نیز این را میگویی و به آن اعتقاد داری؟ نجاشی گفت: آری! حرف مرا بشنو و به او بپیوند. عمرو از آن روز تصمیم گرفت خدمت پیامبر برود و ایمان آورد. از این رو در سال فتح خیبر به مدینه آمد و اسلام را اختیار کرد.([۱])
عمرو در زمان پیامبر همواره به مأموریتهایی فرستاده میشد که آخرین مأموریت او حکومت بر عمّان بود تا اینکه پیامبر درگذشت. در چهار سال اول خلافت عثمان، عمرو والی مصر بود تا اینکه در اثر پیشآمدی عثمان به او بدبین شد و او را عزل کرد و عبدالله بن سعد عامری را به جای او گماشت و این آغاز کدورت میان آنان بود.([۲])
عمرو از زیرکان چهارگانه عرب بود؛ به گونهای که خلیفه دوم هرگاه میخواست کسی را در عقلش نکوهش نماید، میگفت: شهادت میدهم که آفریدگار تو و عمرو عاص یکی است! منظور وی این بود که خداوند خالق اضداد است.([۳])
از حیلههای او که مسیر تاریخ اسلام را عوض کرد، مکری بود که در جریان حکمیّت به کار برد. او با طرح دو نقشه زیرکانه در مدت کوتاهی خلافت را در اختیار معاویه قرار داد؛ یکی مسئله حکمیّت و دیگری سیاست قرآن بر سر نیزه کردن بود. وقتی شمشیر مالک اشتر خیمه معاویه را به لرزه درآورد، معاویه سراسیمه نزد عمرو آمد و به او گفت: وقت آن نرسیده که نقشه نهایی خود را اجرا کنی؟ آخر ما که نابود شدیم و حکومت مصر را به او یادآور شد!
عمرو که دل در گرو حکومت بر سرزمین نیل داشت، بیدرنگ خواستهی معاویه را پاسخ گفته میان لشکر شام آمد و دستور داد که قرآنها را بر نیزه کنند!! و مردم عراق را به تسلیم در برابر حاکم الهی فرا خوانند. همین زیرکی و آشنایی با روحیات مردم بود که عمرو از آغاز مسلمان شدن ـ چه در زمان پیامبر و چه بعد از آن ـ به مشاغل حساس و عهدهداری ولایات نواحی بزرگ اشتغال داشت.([۴])
سخن امام دربارۀ عمرو عاص:
پس از شهادت محمد بن ابی بکر ـ که عمرو مسبب آن بود ـ امام ضمن سخنرانی در کوفه فرمود:
«وَلَمْ یُبَایِعْ حَتَّی شَرَطَ أنْ یُؤْتِیَهُ عَلَی الْبَیْعَهِ ثَمَناً فَلا ظَفِرَتْ یَدُ الْبَائِعِ وَخَزِیَتْ أمَانَهُ الْمُبْتَاعِ فَخُذُوا لِلْحَرْبِ أُهْبَتَهَا وَ أَعِدُّوا لَهَا عُدَّتَهَا فَقَدْ شَبَّ لَظَاهَا وَ عَلا سَنَاهَا وَاسْتَشْعِرُوا الصَّبْرَ فَإِنَّهُ أدْعَی إِلَی النَّصْرِ».([۵])
عمرو عاص با معاویه بیعت نکرد مگر آنکه شرط کرد تا برای بیعت، بهایی (حکومت مصر) دریافت دارد که در این معاملهی شوم، دست فروشنده هرگز به پیروزی نرسد و سرمایهی خریدار به رسوایی کشانده شود.
ای مردم کوفه! آماده پیکار شوید وساز و برگ جنگ فراهم آورید؛ زیرا آتش جنگ زبانه کشیده و شعلههای آن بالا گرفته است، صبر و استقامت را شعار خود سازید که پیروزی میآورد.
امام در شناساندن عمرو و رد شایعات بیهوده او، در کوفه فرمود:
«عَجَباً لِابْنِ النَّابِغَهِ یَزْعُمُ لأهْلِ الشَّامِ أنَّ فیَّ دُعَابَهً وَأنِّی امْرُؤٌ تِلْعَابَهٌ اُعَافِسُ وَاُمَارِسُ لَقَدْ قَالَ بَاطِلاً وَنَطَقَ آثِماً أمَا وَشَرُّ الْقَوْلِ الْکَذِبُ إِنَّهُ لَیَقُولُ فَیَکْذِبُ وَیَعِدُ فَیُخْلِفُ وَیُسْألُ فَیَبْخَلُ وَیَسْألُ فَیُلْحِفُ وَیَخُونُ الْعَهْدَ وَیَقْطَعُ الْإِلَّ فَإِذَا کَانَ عِنْدَ الْحَرْبِ فَأیُّ زَاجِرٍ وَآمِرٍ هُوَ مَا لَمْ تَأْخُذِ السُّیُوفُ مَآخِذَهَا فَإِذَا کَانَ ذَلِکَ کَانَ أکْبَرُ مَکِیدَتِهِ أنْ یَمْنَحَ الْقَرْمَ سَبَّتَهُ…».([۶])
شگفتا از پسر نابغه! میان مردم شام گفت: من اهل شوخی و خوشگذرانی بوده و عمر بیهوده میگذرانم! حرفی از روی باطل گفت و گناه در میان شامیان انتشار داد. مردم بدانید! بدترین گفتار، دروغ است. عمرو عاص سخن میگوید، سپس دروغ میبندد، وعده میدهد وخلاف میکند، درخواست میکند و اصرار میورزد اما اگر چیزی از او بخواهند، بخل میورزد به پیمان خیانت میکند و پیوند خویشاوندی را قطع مینماید. پیش از آغاز نبرد، در هیاهو و امر و نهی، بیمانند است تا آنجا که دست به سوی قبضه شمشیرها رود اما در آغاز نبرد و برهنه شدن شمشیرها، بزرگترین نیرنگ او این است که عورت خود را آشکار کرده فرار نماید!
۲ـ مغیرهًْ بن شعبهًْ
«مغیرهًْ بن شعبهًْ ثقفی»، همکار دیگر معاویه نیز یکی از زیرکان عرب بود و دست کمی از عمرو عاص نداشت. او خود دربارهی مسلمان شدنش میگوید:
من پیش از مسلمان شدن، با تنی چند از افراد بنی مالک، برای دریافت صله و بخشش، پیش پادشاه مصر رفتیم. وقتی به اسکندریه رسیدیم هدایایی که با خود برده بودیم، تسلیم پادشاه کردیم. ناگفته نماند که من در میان همراهانم، از همه پستتر و بیبضاعتتر بودم. پادشاه مصر به بعضی، بیش از دیگری صله داد و من جزو کسانی بودم که صلهام خیلی ناچیز بود.
وقتی خواستیم به وطن برگردیم، بنی مالک خیلی شادمان بودند و سوغات فراوان برای خانوادههای خود خریداری کردند. من از این مسئله خیلی اندوهناک بودم که آنها در میان قبیله خود سربلندند و من احساس سر افکندگی میکنم و این آزارم میداد. از این رو، تصمیم به کشتن آنها گرفتم! وقتی در میان راه، همگی با نوشیدن شراب، بیهوش شدند؛ من نقشهام را عملی کردم و تمام دارایی آنها را برداشته، یکسره به مدینه آمدم. در مسجد پیش پیامبر شرفیاب شدم و شهادتین را گفتم. ابوبکر مرا شناخت، پرسید مالکی! آنها که همراه تو بودند، کجا رفتند؟ من ناگزیر جریان را از اول تا آخر، تعریف کردم و گفتم این کاری بود که در حال شرک و جاهلیت، از من سر زد. اکنون مسلمان شدهام و خمس آنچه را به دست آوردهام تسلیم پیامبر میکنم!
پیامبر فرمود: اسلام تو را میپذیرم اما از این اموال چیزی قبول نمیکنم، زیرا آن را از راه غدر و خیانت به دست آوردهای و مالی که از راه خیانت به دست آید، هرگز خیری در آن نیست. وقتی خبر کشته شدن ۱۳ نفر از بنی مالک به طائف رسید، بنی مالک، به قصد خونخواهی به قبیله ثقیف، اعلام جنگ دادند و پس از گفتگوی زیاد عمویم «عروهًْ بن مسعود» ناچار شد خونبهای سیزده نفر را پرداخت کند.([۷])
آغاز زندگی سیاسی مغیره
مغیره، در زمان عمر، حکومت بصره را عهدهدار بود و در آن دوران، کاری انجام داد که از حکومت بر کنار شد. او متهم شد که با زنی ارتباط نامشروع دارد. وقتی او به همراه شاهدان، به مدینه آمدند و دادگاه، در محضر خلیفه تشکیل شد، شاهد چهارم، یعنی زیاد، هنوز نرسیده بود. عمر از سه شاهد دیگر، یعنی ابوبکره برادر زیاد و نافع برادر دیگر زیاد و شبل بن معبد، اتهام را پرسید که همگی شهادت دادند که مغیره با ام جمیل، ارتباط نامشروع داشته است. چون زیاد حضور نداشت، جلسه نهایی، در زمان دیگری و در مسجد مدینه برگزار شد. عمر از زیاد پرسید، تو چه میگویی؟ مغیره دست به دامن زیاد شد که اگر تو نیز شهادت بدهی، خون من ریخته میشود و هدر میرود! زیاد نیز گویا تحت تأثیر سخنان مغیره قرار گرفت، گفت: ای امیر المؤمنین! من مغیره را در حال زنا ندیدهام! عمر تکبیر گفت و به مغیره دستور داد که سه شاهد را تازیانه بزند!! او نیز برخاسته، هریک را هشتاد تازیانه زد! ابوبکره پس از تازیانه خوردن، گفت: باز هم شهادت میدهم که مغیره زنا کرد. عمر بر آن شد که ابوبکره را دوباره تازیانه بزند. امیرمؤمنان، که در جلسه حضور داشت، به عمر گفت: اگر دوباره حد را بر ابوبکره جاری کنی، من نیز مغیره را سنگسار میکنم.([۸]) (در این صورت شهادت او، دو شهادت حساب میشد).
مغیره در زمان جاهلیت، از زناکاران مشهور بود. علاقۀ او به زنان به اندازهای بود که در مدت زندگی خود، بین ۳۰۰ تا ۱۰۰۰ زن را، به همسری برگزید!([۹])
مغیره پس از تبرئه شدن! به حکومت کوفه برگزیده شد. پس از عمر، عثمان او را عزل کرد. پس از عثمان، تا زمان جنگ صفین، در طائف بود، تا جریان حکمیت پیش آمد، او فرصت را مغتنم شمرد و به شام پیش معاویه رفت.
خیانت تاریخی
مغیرهًْ بن شعبه، با خوش خدمتی و زرنگی، سرانجام، از طرف معاویه، به ولایت کوفه گماشته شد زمانی که با خبر شد که معاویه در صدد است او را عزل کند و سعید بن عاص را به جای او بگمارد؛ برای حفظ سیاست، استعفای خود را نوشت و به شام فرستاد و معاویه نیز آن را پذیرفت.
او از اینکه از قدرت کنار گذاشته میشد سخت اندوهناک بود و در صدد چاره جویی برآمد. او در شام، نزد معاویه رفت و به او یادآور شد که باید برای خود، جانشین برگزینی و من در بین مردم عراق، همواره از یزید تبلیغ میکردم و افکار عمومی را با شخصیت او آشنا میکردم!
معاویه از این پیشنهاد مغیره بسیار خرسند شد و گفت: ای مغیره! به محل کارت برگرد و پایۀ، این کار (جانشینی) را برای پسر برادرت یزید، استوار کن. تو کسی هستی که در هر کاری اقدام کنی به انجام میرسانی؛ تو را به خدا قسم میدهم که به کوفه برگردی و این کار را تمام کنی!!
مغیره، پس از این اقدام، به دوستانش گفت: پای معاویه را چنان در رکاب گمراهی و ضلالت گذاشتم که تا روز قیامت، جز با ریختن خونهای فراوان، نتواند آن را خارج کند!! آنگاه به محل مأموریت خود رهسپار شد.
مغیره، با این پیشنهاد شوم اولین کسی بود که بیعت با یزید و خلافت او پس از معاویه را به ذهن او انداخت.([۱۰])
او در قبال این خوش خدمتی به معاویه، تا پایان عمر، یعنی سال ۵۰ هـ ق. در حکومت کوفه باقی ماند.([۱۱])
سخن حسن بصری
حسن بصری میگفت:
دو نفر بودند که با دسیسههای خود، کار این مردم را به فنا و تباهی کشاندند؛ یکی عمرو عاص، آنگاه که به معاویه اشاره کرد که قرآنها را بالای نیزه کند و به این ترتیب مردم را به حکمیت فرا خواند تا سرانجام اختلاف و پراکندگی میان آنها افتاد و این اختلاف ـ تا روز قیامت ـ همچنان بر قرار خواهد بود.
دیگری مغیرهًْ بن شعبهًْ بود که با پیشنهاد خلافت یزید، امر حکومت مسلمانها را ـ که همواره به صورت شورایی انجام میشد ـ به سلطنت استبدادی و وراثت فرزندان از پدران، تبدیل کرد.([۱۲])
مغیره، کسی بود که دشنام به امام را ـ با صراحت ـ در کوفه رواج داد. او به دلایلی، کینهی امام را در دل داشت که یکی از آنها اظهار نظر امام در زمان عمر، دربارهی زنای مغیره بود که فرمود: اگر روزی بر مغیره دست یابم، او را سنگسار خواهم کرد. از این رو، کینهی امام را به دل گرفت و برای خوشایند معاویه، در مجلس او، سخنانی به زبان آورد که جز کینهتوزی او به امام دلیل دیگری نداشت. او روزی گفت: پیامبر دخترش را به خاطر دوستی با علی، به او نداد، بلکه برای جبران نیکیهای ابوطالب اقدام به این کار کرد.([۱۳])
آری! مغیره، برای ارضای حس قدرت طلبی خود، مسیر خلافت اسلامی را به انحراف هولناکی کشاند که بزرگترین، خونینترین و غمبارترین تراژدی تاریخ بشریت ـ یعنی فاجعه کربلا ـ یکی از نتایج و پیامدهای آن بود.
۳ ـ زیاد بن ابیه (عبُید)
سمیّه ـ مادر زیاد ـ کنیز حارث بن کلده، طبیب مشهور عرب بود. وقتی سمیّه نافع و ابوبکره را به دنیا آورد، حارث آنها را به فرزندی خود نپذیرفت و سمیّه را به عُبید، غلام رومی دختر خود بخشید. زیاد، در فراش عُبید به دنیا آمد.
آغاز زندگی سیاسی زیاد
زیاد ـ در زمان خلافت عمر ـ به دلیل استعداد و هوش بینظیری که داشت، برای اصلاح پارهای از امور، به یمن فرستاده شد. وقتی از مأموریت بازگشت، در مجلسی که گروهی از بزرگان قریش، در آن حضور داشتند، ضمن سخنرانی فصیح و جذابی ـ که هرگز مانند آن شنیده نشد بود ـ جریان کار خود را به عمر گزارش داد، که شگفتی حاضرین را برانگیخت.
عمرو عاص، از روی شگفتی، گفت: بهبه از این جوان زبردست و سخنور! اگر او از قریش بود بدون تردید، رهبری عرب را بر عهده میگرفت. ابوسفیان گفت: اکنون هم زیاد قریشی است و من نیک میدانم، چه کسی او را در رحم مادرش قرار داده است! امیر مؤمنان پرسید: چه کسی؟ گفت: من! امام فرمود: خاموش باش که گرفتار عقاب عمر خواهی شد.
زیاد در آن وقت، سخنان آنها را شنید و از همانجا، اندیشهی پیوند خود را با ابوسفیان به خاطر سپرد. زیاد، در دوران عمر، مدتی عهدهدار جمعآوری صدقات و برخی امور دیگر در بصره بود و زمانی نیز در بصره، به دبیری ابوموسی اشعری اشتغال داشت.
در دوران خلافت امیر مؤمنان، زیاد، به ولایت فارس و نواحی آن فرستاده شد و به خوبی از عهدهی امور اجرایی و امنیتی آنجا برآمد.
امیر مؤمنان در نامهای به زیاد چنین مینویسد:
ِفَدَعِ الْإِسْرَافَ مُقْتَصِداً وَ اذْکُرْ فِی الْیَوْمِ غَداً وَ أَمْسِکْ مِنَ الْمَالِ بِقَدْرِ ضَرُورَتِکَ وَ قَدِّمِ الْفَضْلَ لِیَوْمِ حَاجَتِکَ أَ تَرْجُو أَنْ یُعْطِیَکَ اللهُ أَجْرَ الْمُتَوَاضِعِینَ وَ أَنْتَ عِنْدَهُ مِنَ الْمُتَکَبِّرِینَ وَ تَطْمَعُ وَ أَنْتَ مُتَمَرِّغٌ فی النَّعِیمِ تَمْنَعُهُ الضَّعِیفَ وَ الْأَرْمَلَهَ أَنْ یُوجِبَ لَکَ ثَوَابَ الْمُتَصَدِّقِینَ وَ إِنَّمَا الْمَرْءُ مَجْزِیٌّ بِمَا أَسْلَفَ وَ قَادِمٌ عَلَی مَا قَدَّمَ. وَ السَّلامُ([۱۴])
ای زیاد! از اسراف بپرهیز و میانهروی را برگزین؛ از امروز به فکر فردا باش و از اموال دنیا به اندازۀ کفاف خویش نگهدار و زیادی آن را برای روز نیازمندیت، در آخرت پیش فرست. آیا امیدواری خداوند پاداش فروتنان را به تو بدهد، در حالی که از متکبران باشی؟ و آیا طمع داری، ثواب انفاق کنندگان را دریابی، در حالی که در ناز و نعمت قرار داری و تهیدستان و بیوهزنان را از آن نعمتها محروم میکنی؟ همانا، انسان به آنچه پیش فرستاده و نزد خداوند ذخیره کرده، پاداش دریافت خواهد کرد. با درود.
معاویه و زیاد
وقتی معاویه از تلاشهای «زیاد»، در خدمت به امیر مؤمنان آگاهی یافت، نامهای تهدیدآمیز به این مضمون به او نوشت:
تو را قلعههای فارس مغرور ساخته، شبها همچون مرغان، در آن قلاع پنهان میشوی! به خدا قسم! اگر انتظارهایی که در آینده از تو دارم در میان نبود، با لشکری انبوه، بر سرت تاخته، با خواری تمام تو را میکشیدم و دستگیرت میکردم.
معاویه در پایان نامهاش، اشعاری نوشت که مضمون یکی از آنها این بود:
تو پدرت را، که از این جهان رخت بر بست، فراموش کردهای، پدری که در زمان ولایت عمر نیز، به راهنمایی مردم میپرداخت.
وقتی این نامه به زیاد رسید، به میان مردم آمد و با ایراد سخنرانی گفت: شگفت از پسر هند بنیان گذار نفاق که مرا تهدید کرده است. با آنکه میدانید میان من و او ـ امیر مؤمنان ـ پسر عمّ پیامبر و همسر فاطمه÷ و پدر سبطین و پیشوای مسلمانان و صاحب مقام و منزلت والا با یکصد هزار نفر مهاجر و انصار و سایر پیروان فداکارش، رابطه وجود دارد، به خدا قسم! اگر معاویه بر همهی آنها غالب شود و بر قلمرو من بتازد، من به تنهایی در مقابل او، پایداری خواهم کرد و تار و مارش خواهم ساخت!
سپس نامهای به امام نوشته و در پیوست آن، نامۀ معاویه را نیز به کوفه فرستاد. وقتی نامۀ زیاد به امام رسید و از مضمون آن آگاه شد، به زیاد نوشت:
«وَ قَدْ عَرَفْتُ أَنَّ مُعَاوِیَهَ کَتَبَ إِلَیْکَ یَسْتَزِلُّ لُبَّکَ وَ یَسْتَفِلُّ غَرْبَکَ فَاحْذَرْهُ فَإِنَّمَا هُوَ الشَّیْطَانُ یَأْتِی الْمَرْءَ مِنْ بَیْنِ یَدَیْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ وَ عَنْ یَمِینِهِ وَعَنْ شِمَالِهِ لِیَقْتَِمَ غَفْلَتَهُ وَ یَسْتَلِبَ غِرَّتَهُ وَ قَدْ کَانَ مِنْ أَبِی سُفْیَانَ فِی زَمَنِ عُمَرَ بْنِ الْخَطَّابِ فَلْتَهٌ مِنْ حَدِیثِ النَّفْسِ وَ نَزْغَهٌ مِنْ نَزَغَاتِ الشَّیْطَانِ لَا یَثْبُتُ بِهَا نَسَبٌ وَ لا یُسْتَحَقُّ بِهَا إِرْثٌ وَ الْمُتَعَلِّقُ بِهَا کَالْوَاغِلِ الْمُدَفَّعِ وَ النَّوْطِ الْمُذَبْذَبِ».([۱۵])
اطلاع یافتم که معاویه برای تو نامه نوشته، تا عقل تو را بلغزاند و ارادهی تو را سست کند، از او برحذر باش که شیطان است، از پیش رو و پشت سر و از راست و چپ، به سوی انسان میآید، تا در حال فراموشی او را تسلیم خود کند و شعور و درکش را برُباید.
آری! ابوسفیان، در زمان عمر بن خطاب ادعای بدون اندیشه و با وسوسه شیطان کرد، که نه نسبی را اثبات میکند و نه کسی با آن سزاوار ارث میشود. ادعا کننده، همچون شتری بیگانه است که در جمع شتران یک گله وارد شده تا از آبشخور آنها بنوشد اما دیگر شتران، او را غریبه دانسته و از جمع خود دور میکنند. یا چونان ظرفی که بر پالان مرکبی آویزان است و مدام از این سو، به دیگر سو لرزان است.
وقتی نامهی امام به زیاد رسید و آن را خواند، گفت: به خدا قسم! علی به آنچه در دل من میگذشت گواهی داد و پیوسته در خاطرش بود که معاویه او را فرا خواند. پس از شهادت امام، زیاد همچنان در فارس بود و همین امر سبب نگرانی معاویه شد که مبادا او با امام حسن سازش کند.
از این رو نامۀ مفصل و تهدیدآمیزی به او نوشت که خلاصهاش از این قرار است:
امیر المؤمنین معاویه بن ابی سفیان، زیاد بن عُبید را آگاه میکند و به او میگوید که تو، ناسپاسی به جا آورده، عقوبت را برای خود خریدهای، با آنکه سپاسگذاری برای تو سودمندتر است.
تو پنداشتهای که از چنگ من خواهی گریخت و پای از دایره قدرت من بیرون خواهی گذاشت! زهی بیخردی، ای پسر سمیّه معلوم الحال، تقصیر تو نیست، تو دیروز بردۀ، بیپدر و مادری بودی و امروز، امیر ناحیهی پهناوری هستی؛ وقتی نامۀ من به تو رسید، مردم را به اطاعت و بیعت من وادار کن و خود نیز تسلیم شو، تا خونت ریخته نشود! وگرنه تو را ربوده، دستگیرت میکنم و به وسیله کسانی که به هیچ وجه، به تو رحم نکنند، پای برهنه، از فارس به شامت خواهم کشاند! و تو را اینجا، در بازار برده فروشان مانند برده، خواهم فروخت! و به حال اولت باز خواهم گرداند.
وقتی نامۀ معاویه به زیاد رسید، خشمگین شد و مردم را گرد آورده سخنرانی مفصلی ایراد کرد و در ضمن آن گفت: معاویه، سرکرده جنایت پیشهگان، نامهای برای من نوشته است و در آن رعد و برق بسیاری کرده است؛ آن هم رعد و برقی بدون ابر بارانزا! او نمیداند که به زودی تند بادی وزیده این ابر خشک را پراکنده خواهد کرد. من چگونه از او هراس داشته باشم، با آنکه میان من و او، نواده پیامبر با یکصد هزار مهاجر و انصار قرار دارد؟
سپس نامهای به این مضمون به معاویه نوشت:
ای معاویه! نامۀ تو به من رسید. من تو را مانند غریقی میبینم که دستخوش امواج شده و برای رهایی خود، به خزهها و پاهای غوکان چسپیده است! این تو هستی که ناسپاسی را پیشه خود ساختی و سزاوار عقابی؛ زیرا خدا و رسول را پشت سر گذاشتی و در زمین به فساد و تباهی پرداختهای.
اما اینکه مرا به سمیّه سرزنش کردهای، تو خود به چند نفر منتسب هستی!! و اما اینکه نوشتهای مرا دستگیر خواهی کرد، آیا تا کنون شنیدهای گنجشکی، بازی را بِرُباید؟ یا برهای، گرگی را دستگیر کند؟!
تسلیم شدن زیاد
این سرسختی و قهرمان بازی چندان پایدار نماند و رعد و برق بیباران او با تندبادهای نیرنگ معاویه، به خاموشی گرایید! از آنجا که زیاد، آینده را پیشبینی کرده و معاویه را پیروز میدان میدید، «مصقلهًْ بن هبیرهًْ شیبانی» را با ۲۰ هزار درهم به شام فرستاد تا زمینهی پیوستن او را به معاویه فراهم نماید!
از طرفی وقتی، نامۀ زیاد به معاویه رسید، سخت در اندیشه فرو رفت و دست به دامن مغیرهًْ ـ که دوستی دیرینهای با زیاد داشت ـ شد. معاویه به مغیرهًْ گفت: تو میدانی، زیاد مردی تیزهوش و با اراده است و همانند افعی در فارس خزیده تا فرصتی به دست آورد و زهرش را بریزد. من از او سخت بیمناکم.
مغیره گفت: اگر نمردم، چارهی کار را خواهم کرد. زیاد مردی دوستدار فخر و شرف و ترقی و شهرت است. اگر با او از درِ نرمی درآیی، بهتر به تو اطمینان پیدا میکند و بیشتر به تو میگراید. نامهای بنویس، تا من آن را به فارس ببرم. معاویه نامهای به زیاد نوشت و به او یاد آور شد:
ای پسر ابوسفیان! تو چنان به من بدگمانی و کینه مرا به دل گرفتهای که حرمت خویشی و نسب را نیز رعایت نمیکنی! و هیچ در نظر نمیگیری که، برادر من و پسر ابوسفیان هستی!! چقدر میان من و تو تفاوت است؟ من خونخواه عثمانم، که از خویشان دور من است و تو، برادرت را رها کرده دور کسانی هستی که هر چه به آنان نزدیکتر شوی، از تو دور خواهند شد؛ زیرا بنی هاشم با بنی عبد شمس، همچون کارد و گلو هستند و هیچگونه سازشی با هم ندارند. اگر دوست داری، قدم پیش نِه و به سوی من بیا و اگر نمیخواهی با من دوست باشی، دشمنی هم نکن.
مغیره، رهسپار فارس شد و نامه را به زیاد رسانید. زیاد به واسطهی دوستی و الفتی که از زمان خودداری از ادای شهادت، علیه زنای مغیره با او پیدا کرده بود، با خوشرویی از او استقبال کرد. مغیره، ضمن اندرز زیاد، او را به گذشت معاویه امیدوار کرد و گفت: تو به چه کسی تکیه کردهای؟ جز حسن بن علی کسی باقی نمانده که او نیز با معاویه بیعت کرده است.
سرانجام زیاد، مغلوب دسیسههای معاویه و مغیره شد و پاسخ ملایمی به نامۀ معاویه نوشت و پس از چندی خود نیز رهسپار شام شد! وقتی نزد معاویه آمد، به گرمی از او استقبال کرد و در اولین اقدام دستور داد خواهرش (جویریه) با روی گشاده، نزد زیاد رفته و به عنوان خواهر، با او دیدار کند! سپس، با حضور مردم دمشق مجلسی رسمی ترتیب داد و به طور رسمی ملحق شدن زیاد به ابوسفیان را اعلام کرد! معاویه از مردم خواست که اگر در این باره چیزی میدانند، گواهی دهند! مردم نیز بدون درنگ دسته دسته برخاستند و شهادت دادند که زیاد، پسر ابوسفیان است!! و این را بارها، از ابوسفیان شنیدهاند!! آنگاه «ابومریم سلولی» میفروش ـ که در زمان جاهلیت، در طائف میکده داشت ـ برخاست شهادت جالب و تاریخی خود را بازگو کرد!
وقتی سخن معاویه و شهادت مردم پایان یافت، زیاد برخاست و به مردم گفت: سخن معاویه و گواهان دیگر را شنیدید، من به حق و باطل این قضیه آگاه نیستم. معاویه و شهود بهتر میدانند چه میگویند اما میدانم که عُبید پدری مهربان و سرپرستی سازگار بود.([۱۶])
آری! معاویه بر خلاف دستور پیامبر و قانون اسلام، «الولد للفراش وللعاهر الحجر» زیاد را فرزند ابوسفیان خواند و او نیز با خفت، این نسبت ننگین را پذیرفت! مردم شام نیز که از ضعف اراده و ناتوانی خرد و اندیشه رنج میبردند، به این رسوایی گواهی دادند! از طرفی، گروه اندکی از مردم با اندیشه با پوزخند و نفرت، به این بازی ننگین مینگریستند، از آن جمله ابوبکره ـ برادر پرهیزکار زیاد بود ـ که به شدت رنج میبرد. او وقتی شنید که زیاد قرار است از طرف معاویه، به عنوان سرپرست حاجیان، به حج برود، از این رو، نزد او آمد و گفت: تو با این کار ننگین ـ که به مادرت تهمت زنا زدی و پدرت را از خود نفی کردی ـ میخواهی مرتکب کار بزرگتری نیز بشوی. تو در سفر مکه، لابد با ام حبیبه، همسر پیامبر، دیدار خواهی کرد. اگر ام حبیبه تو را بپذیرد، توهین به پیامبر و هتک حرمت اوست و اگر نپذیرد، جز رسوایی برایت نخواهد بود. در یکی از سالها که زیاد با معاویه به حج رفته بود، به مدینه نیامد تا گرفتار این محذور نگردد.([۱۷])
وقتی که عایشه میخواست نامهای برای زیاد بنویسد، تردید داشت که او را با چه عنوانی خطاب کند. سرانجام نوشت: از ام المؤمنین عایشه به سوی فرزندش زیاد! وقتی نامه به دست زیاد رسید، خندید و گفت: پیداست که عایشه، دربارهی عنوان من، به تعب افتاده است.([۱۸])
زیاد از سال ۴۵ به بعد و پس از پیوند با ابوسفیان، ولایت بصره را به ضمیمه هند و بحرین و عمان عهدهدار شد و پس از چندی، کوفه، عراق، سیستان و خراسان و در واقع شرق کشور اسلامی تا رود جیحون، جزو قلمرو و فرمانروایی او گردید. زیاد در اجرای دستورات معاویه، چشم و گوش بسته عمل میکرد و از هیچ ستمی به مردم، دریغ نمیورزید. او در کوفه، مردم را دسته دسته جلوی قصر میآورد و فرمان میداد تا امیر مؤمنان را دشنام دهند و از او بیزاری بجویند. اگر کسی از فرمانش سرپیچی میکرد، بیدرنگ از دم تیغ میگذراند.([۱۹])
این جو خفقان و ترس و وحشت، تا سال ۵۳ بر قرار بود. بدین ترتیب به پاسخ این سؤال میرسیم که چرا کوفیان، با آمدن پسر زیاد، مسلم بن عقیل را رها کردند؟!
۴ ـ بُسر بن ارطاهًْ عامری
بُسر از افسران جیرهخوار و جنایت پیشه معاویه بود که در تحکیم پایههای قدرت او با کشتار، غارت و ایجاد رعب و وحشت، سهمی به سزا داشت. پس از جنگ صفین و ماجرای حکمیت، معاویه برای ارعاب مردم و ایجاد وحشت میان آنان، به بُسر فرمان داد تا با سه هزار نفر از سواران خود، از شام حرکت کرده و قلب جزیرهًْ العرب را پیموده تا صنعای یمن به پیش رود و تمام شهرها و قصباتی را که به نحوی سر در فرمان امیرمؤمنان دارند، قتل عام کند و از مردم دیگر برای او بیعت بگیرد.
در واقع معاویه میخواست، کسانی را که نتوانسته بود با زر و تزویر با خود همراه کند، با نشان دادن برق نیزه و شمشیر خاموش سازد و نطفهی هرگونه قیام و نهضتی را قبل از انعقاد بیاثر کند و از بین ببرد.
بُسر در پی فرمان معاویه رهسپار شد، چنان سرگرم کشتار، جنایت و هتک ناموس شد که تا آن روز، هرگز مانند آن سابقه نداشت. وقتی او به مدینه رسید، ابو ایوب انصاری، عامل امام در مدینه، پا به فرار گذاشت و بُسر بدون مقاومت، وارد شهر شد و یکسره به مسجد پیامبر آمد و بالای منبر رفت و فریاد زد: پیشوای من (عثمان) کجاست؟ او دیروز در میان شما بود، اکنون کجاست؟ او از مردم زهر چشم گرفت و این گونه وانمود کرد که تا لحظهی دیگر فرمان قتل همه را صادر خواهد کرد و با این ارعاب از مردم، برای معاویه بیعت گرفت.
بُسر خانۀ ابو ایوب و چند خانه دیگر را به آتش کشید و هر کس را که متهم به خون عثمان بود، به دم تیغ سپرد. او پس از چند روز اقامت و برپایی قیامت در مدینه، ابوهبره را به عنوان امیر جدید برگزید و رهسپار مکه شد.
قُثم بن عباس، عامل مکه نیز گریخت! و بُسر، همانند مدینه و بدون مقاومت، وارد مکه شد و با دشنام و ناسزا از مردم بیعت گرفت و شیبهًْ بن عثمان را امیر مکه کرد و خود به جانب یمن رهسپار شد و در مسیر راه از پیروان امام هر کس را که دید، از دم تیغ گذراند.
در یمن نیز، عُبید الله بن عباس، عامل امام پا به فرار گذاشت!! و بُسر وارد یمن شد و جنایت تاریخی و مشهوری را به نام خود نوشت!! او در آغاز، عبدالله بن عبد المدان، جانشین ابن عباس را با پسرش گرفته به قتل رساند. سپس دو کودک عبیدالله بن عباس، به نامهای عبدالرحمن و قُثم را دستگیر کرد.
جنایت تاریخی بُسر
هرچند بُسر در این مأموریت سیاه جنایات بزرگی انجام داد اما او با کشتن دو کودک خردسال عبیدالله، یکی از ننگینترین جنایتهای تاریخ را به ثبت رساند. او پس از دستگیری این کودکان، فرمان داد آنها را پیش چشم مادرشان خوابانده، همانند گوسفند سر بریدند و جسد آنها را زیر خاک پنهان نمودند.
مادر آنها پس از مشاهده این منظرهی رقّتانگیز، بیهوش شد و پس از چندی، عقل خود را از دست داد! پس از آن، پیوسته به گریه و شیون پرداخته، نوحهسرایی میکرد و اشعاری را به این مضمون میسرود:
یا من أحسّ من ابنیّ اللذین هما یا من أحسّ من ابنیّ اللذین هما یا من أحسّ من ابنیّ اللذین هما نبئت بُسراً، وما صدقت مازعموا أنحی علی وَدِجَیْ إبنیّ مرهفهٌ |
کالدُرّتین تشظّی عنهما الصدف سمعی وقلبی، فعقلی الیوم مختطفٌ مُخّ العظام فمُخّی الیوم مزدهف من قولهم ومن الإفک الذی وصقوا مشحودهٌ، و کذلک الإثم یقترف |
وای بر کودکان عزیز من که همچون دو مروارید غلطان بودند. ای وای بر طفلان مظلوم من که در قلب من جای داشتند، اکنون با رفتنشان دل از برم ربوده شد. و ای وای بر فرزندان دلبندم که با رفتن خود، مغز استخوانم را آب کردهاند. شنیدهام که بُسر خونخوار آنها را سر بریده است، اما باور نمیکنم راست بگویید. شنیدهام که کارد برنده بر گلوی آنان نهاده و آنان را کشته و با این کار، مرتکب جنایت بزرگی شده است.
بُسر پس از این جنایت، در شهرهای یمن به جولان پرداخت و هر جا از پیروان علی، کسی را مییافت به دم تیغ میسپرد.
گویند در این شبیخونهای پی در پی، در مجموع، سی هزار نفر را به قتل رساند و گروهی را در آتش سوزاند.([۲۰])
سخن امام
وقتی گزارشهای پیاپی شکست یاران و کارگزارانش در برابر بُسر، به امام رسید، امام این خطبه را ایراد فرمود:
… أُنْبِئْتُ بُسْراً قَدِ اطَّلَعَ الْیَمَنَ وَ إِنِّی وَاللهِ لَأَظُنُّ أَنَّ هَؤُلاءِ الْقَوْمَ سَیُدَالُونَ مِنْکُمْ بِاجْتِمَاعِهِمْ عَلَى بَاطِلِهِمْ وَ تَفَرُّقِکُمْ عَنْ حَقِّکُمْ وَ بِمَعْصِیَتِکُمْ إِمَامَکُمْ فی الْحَقِّ وَطَاعَتِهِمْ إِمَامَهُمْ فی الْبَاطِلِ وَ بِأدَائِهِمُ الأَمَانَهَ إِلَی صَاحِبِهِمْ وَخِیَانَتِکُمْ وَبِصَلاحِهِمْ فی بِلَادِهِمْ وَ فَسَادِکُمْ فَلَوِ ائْتَمَنْتُ أَحَدَکُمْ عَلَی قَعْبٍ لَخَشِیتُ أَنْ یَذْهَبَ بِعِلاقَتِهِ… .([۲۱])
… به من خبر رسیده که بُسر بن ارطاهًْ بر یمن تسلط یافته است. سوگند به خدا میدانستم که مردم شام، به زودی بر شما غلبه خواهند کرد؛ زیرا آنها در یاری کردن باطل خود وحدت دارند و شما در دفاع از حق خود متفرقید! شما امام خود را در حق، نافرمانی کرده و آنها امام خود را در باطل فرمانبردارند! آنها نسبت به رهبر خود، امانتدار و شما خیانتکارید؛ آنها در شهرهای خود، به اصلاح و آبادانی مشغولند و شما به فساد و خرابی! اگر من کاسۀ چوبی آب را به یکی از شما امانت دهم میترسم که بند آن را بدزدید.
رسوایی بُسر
جالب اینکه همین بُسر، با این همه سفّاکی و قهرمانی در کشتن مردم بیدفاع! در جنگ صفین، وقتی با امیر مؤمنان به مبارزه برخاست، ناچار شد از شیوهی ننگین عمرو عاص استفاده کرده و با کشف عورت خود جان بیمقدارش را نجات دهد!!
وقتی نیزهی امام بر سینه او فرود آمد، زره پولادین او، مانع کشتنش شد و از روی اسب به زمین افتاد و چون مرگ را در چند قدمی خود میدید، لباس خود را کنار زده، عورتش را نمایان کرد!! امام با بزرگواری از او چشم پوشید و روی برگردانید و بُسر نیز جان ننگین خود را از معرکه به در برد!
مالک اشتر به امام عرض کرد: یا امیر مؤمنان! این بُسر بود، چرا رهایش کردی؟ امام فرمود: بگذار برود، آیا با این رفتارش (کشف عورت) او را بکشم!!
وقتی بُسر نزد معاویه رفت، معاویه به او گفت: ای بُسر! سرافراز باشی که هُمای دولت، از سر عمرو پریده، بالای سر تو به پرواز درآمده است!([۲۲])
سرانجام بُسر
وقتی خبر جنایات او و کشتن کودکان عبیدالله بن عباس به امام رسید، خیلی اندوهناک شد و بُسر را نفرین کرد و فرمود: بار خدایا! این مرد، دین خود را به دنیا فروخته و از هیچ گونه خیانتی روی گردان نیست، پروردگارا! او را که اکنون به هر جنایتی دست میزند، از دنیا مبر، مگر آنکه عقل او را زایل کنی! نفرین امام دامن بُسر را گرفت و او در پایان عمر عقل خود را از دست داد و گرفتار مالیخولیا شد و فریاد میزد شمشیر مرا بدهید که میخواهم کشتار کنم!([۲۳])
۵ـ سفیان بن عوف
وی در جنگها و فتوحات شام، با ابوعبیده جراح همراه بود. بعدها، معاویه نیز فرماندهی جنگ با رومیان را به او سپرد. او از طرف معاویه، مأموریت یافت تا به قلمرو علوی حمله ببرد. معاویه ضمن توصیههایی که وقت اعزام به او میکرد، گفته بود: با هر کس که در طول سفر جنگی خود روبرو شدی و با تو همراه نبود، بیدرنگ او را بکش! هر قریه و آبادی که در راه، از کنار آن گذشتی؛ ویران کن! اموال را غارت کن؛ زیرا غارت اموال، از نظر تخریبی، بیشباهت به کشتار نیست، چه بسا در بعضی موارد جانگدازتر نیز باشد.
معاویه، سفیان را به سرکردگی یک لشکر ۶۰۰۰ نفری، منصوب کرد و به این مأموریت فرستاد. در شهر انبار پادگان کوچکی بود که یکصد سرباز محافظت آن را بر عهده داشتند، تعداد زیادی از آنها کشته شدند و شهر به غارت رفت و سفیان، با اموال فراوانی نزد معاویه بازگشت.([۲۴])
او در این حمله، فرماندار شهر و گروهی از مردان و زنان را به قتل رساند. وقتی این خبر به امام رسید، در یک سخنرانی، ضمن نکوهش کوفیان فرمود:
«… وَ هَذَا أَخُو غَامِدٍ وَ قَدْ وَرَدَتْ خَیْلُهُ الأَنْبَارَ وَ قَدْ قَتَلَ حَسَّانَ بْنَ حَسَّانَ الْبَکْرِیَّ وَ أَزَالَ خَیْلَکُمْ عَنْ مَسَالِحِهَا وَ لَقَدْ بَلَغَنِی أَنَّ الرَّجُلَ مِنْهُمْ کَانَ یَدْخُلُ عَلَی الْمَرْأَه الْمُسْلِمَهِ وَ الأُخْرَی الْمُعَاهِدَهِ فَیَنْتَزِعُ حِجْلَهَا وَقُلُبَهَا وَ قَلَائِدَهَا وَ رُعُثَهَا مَا تَمْتَنِعُ مِنْهُ إِلَّا بِالاسْتِرْجَاعِ وَالاسْتِرْحَامِ ثُمَّ انْصَرَفُوا وَافِرِینَ مَا نَالَ رَجُلًا مِنْهُمْ کَلْمٌ وَ لَا أُرِیقَ لَهُمْ فَلَوْ أَنَّ امْرَأً مُسْلِماً مَاتَ مِنْ بَعْدِ هَذَا أَسَفاً مَا کَانَ بِهِ مَلُوماً بَلْ کَانَ بِهِ عِنْدِی جَدِیراً…».([۲۵])
… و اینک، فرمانده معاویه (مرد غامدی) با لشکرش، وارد شهر انبار شده و فرماندار من، حسان بن حسان را کشته و سربازان شما را از مواضع مرزی بیرون رانده است. به من خبر رسیده که مردی از لشکر شام به خانهی زنی مسلمان و زنی غیر مسلمان که در پناه اسلام بوده، وارد شده و خلخال و دستبند و گردنبند و گوشوارههای آنها را به غارت برده، در حالی که هیچ وسیلهای برای دفاع، جز گریه و التماس نداشتهاند. لشکریان شام، با غنایم فراوان رفتند، بدون اینکه حتی یک نفر از آنان زخمی بردارد و یا قطرهی خونی از او بریزد. اگر برای این حادثه تلخ، مسلمانی از روی تأسف بمیرد، ملامت نخواهد شد بلکه از نظر من سزاوار است که جان دهد.
۶ـ ضحّاک بن قیس
وی در جنگهای معاویه، بسیار جانفشانی میکرد و سختیهای زیادی را به جان میخرید! او مدت زیادی، رئیس پلیس شهر دمشق بود و در سال ۵۳ حاکم شهر کوفه شد و چهار سال در آنجا بود. او دو باره، رئیس پلیس دمشق شد. در وقت مرگ معاویه، او عهدهدار کفن و دفن وی بود و یزید را که در چراگاه بود، از مرگ پدرش آگاه ساخت.([۲۶])
معاویه، ضحّاک را با ۳۰۰۰ سرباز، به سوی عراق فرستاد و به او فرمان داد که از قسمت پایین سرزمین ـ واقعه ـ گذر کرده تمام اعرابی را که در این نواحی ساکن هستند و از امام پیروی میکنند، غارت کند!
ضحّاک به سوی عراق رفت و به غارت مردم پرداخت تا اینکه به سرزمین ثعلبیه رسید. در آنجا، حاجیانی را که عازم مکه بودند، غارت کرد و اموالشان را به یغما برد. سپس با عمرو بن قیس، برادرزاده عبدالله بن مسعود، برخورد و او را ـ که همراه کاروانی به مکه میرفت ـ با گروهی از همراهانش کشت. وقتی خبر حملۀ ضحّاک به کاروان حاجیان، به امیر مؤمنان رسید، در سخنرانی فرمود:
«أَیُّهَا النَّاسُ الْمُجْتَمِعَهُ أبْدَانُهُمْ الْمُخْتَلِفَهُ أهْوَاؤُهُمْ کَلامُکُمْ یُوهِی الصُّمَّ الصِّلَابَ وَفِعْلُکُمْ یُطْمِعُ فِیکُمُ الأعْدَاءَ تَقُولُونَ فی الْمَجَالِسِ کَیْتَ وَکَیْتَ فَإِذَا جَاءَ الْقِتَالُ قُلْتُْ حِیدِی حَیَادِ مَا عَزَّتْ دَعْوَهُ مَنْ دَعَاکُمْ وَلا اسْتَرَاحَ قَلْبُ مَنْ قَاسَاکُمْ أعَالِیلُ بِأضَالِیلَ وَسَألْتُمُونِی التَّطْوِیلَ دِفَاعَ ذِی الدَّیْنِ الْمَطُولِ…».([۲۷])
ای مردم کوفه! بدنهای شما در کنار هم اما افکار و خواستههای شما پراکنده است؛ سخنان ادعایی شما، سنگهای سخت را میشکند اما رفتار سست شما دشمنان را امیدوار میسازد؛ در خانههایتان که نشستهاید، ادعا و شعارهای تُند سر میدهید اما در روز جنگ میگویید: ای جنگ از ما دور شو! آن کس که از شما یاری خواهد، ذلیل و خوار است و قلب رها کنندهی شما آسایش ندارد بهانههای واهی میآورید چون بدهکاران خواهان مهلت، از من مهلت میطلبید… .
۷ـ نعمان بن بشیر
نعمان، در فتنههای دوران عثمان، هوادار او به شمار میرفت. پس از آن، با معاویه همراه شد و سپس با یزید همکاری کرد.
نعمان، کسی است که پیراهن خونآلود عثمان را از مدینه به شام آورد. او در دوران معاویه، حاکم کوفه و پس از آن، حاکم شهر حمص شد. معاویه، در سال ۳۹ نعمان را با یک هزار سوار، به شهر «عین التمر» فرستاد؛ آنان شهر را غارت کردند.
در این شهر، پادگانی مسلّح از سربازان امام، که حدود یکصد نفر بودند، در شهر «عین التمر» حضور داشتند. نعمان به آنان یورش برد اما مدافعان دلیر شهر، غلافهای شمشیر را شکستند و به مقابله با آنها پرداختند. در اثنا جنگ پنجاه نفر از اطراف به یاری آنان آمدند. افراد نعمان به گمان اینکه کمک و نیروی بزرگی برای دشمن رسیده است، شبانگاهان به طرف مرزهای شام گریختند.([۲۸])
امیر مؤمنان، پس از شنیدن این واقعه، در نکوهش کوفیان فرمود:
«مُنِیتُ بِمَنْ لا یُطِیعُ إِذَا أمَرْتُ وَلا یُجِیبُ إِذَا دَعَوْتُ لا أبَالَکُمْ مَا تَنْتَظِرُونَ بِنَصْرِکُمْ رَبَّکُمْ؟ أمَا دِینٌ یَجْمَعُکُمْ؟ وَلا حَمِیَّهَ تُحْمِشُکُمْ؟!…»([۲۹])
گرفتار کسانی شدهام که چون فرمان میدهم، فرمان نمیبرند و چون فرا میخوانم، اجابت نمیکنند. ای مردم بیاصل و ریشه! در یاری پروردگارتان، در انتظار چه هستید؟ آیا دینی ندارید که شما را گِرد آورد و یا غیرتی که شما را به خشم وادارد؟
۸ـ سمرهًْ بن جندب
پس از آنکه زیاد، حکومت کوفه و بصره را با هم عهدهدار شد، شش ماه در بصره و شش ماه دیگر در کوفه، ماندگار بود و زمانی که به کوفه میرفت، سمره بن جندب را به نیابت خود در بصره میگماشت.
این مرد به اندازهای خونریز و ستم پیشه بودکه رفتارش، بیدادگریهای زیادی را از یاد میبرد!! وقتی از «ابن سیرین» پرسیدند که «سمرهًْ» کسی را کشته است؟ گفت: بپرسید آیا کسانی که به دست سمره کشته شدند، به شمار میآیند؟!
زمانی زیاد به کوفه رفت، وقتی برگشت به او گزارش دادند که سمره هشت هزار نفر را کشته است! زیاد او را فرا خواند و پرسید: نترسیدی در میان این کشتگان، بیگناهی هم باشد؟! سمرهًْ گفت: اگر دو برابر آن را هم کشته بودم، باکی نداشتم!!
روزی سمره با سواران خود، از راهی میگذشت. مردی نا به هنگام با جلوداران او روبرو شد و تا به خود آمد، یکی از سواران سمره نیزه خود را در دهان آن مرد فرو کرد که در دم جان سپرد! وقتی سمره رسید و آن مرد را آغشته به خون دید، از چگونگی کشتن او پرسید، سپس گفت: مردم باید بدانند که هرگاه ما با موکب به جایی رهسپاریم، از برابر ما دور شوند و خود را در معرض خطر قرار ندهند!
پس از مرگ زیاد، وقتی معاویه سمره را از فرمانداری موقت بصره عزل کرد، سمره گفت: لعنت بر معاویه! اگر من آن گونه که فرمان او را بردم، خدا را میپرستیدم، تا ابد سعادتمند بودم!([۳۰])
[۱]) الاستیعاب، ابن عبد البر، یوسف بن عبدالله، ج۳، ص ۱۱۸۵٫
[۲]) همان، ص ۱۱۸۷٫
[۳]) همان، ص ۱۱۸۸٫
[۴]) همان.
[۵]) نهج البلاغه، خطبه ۲۶٫
[۶]) نهج البلاغه، خطبه ۸۴٫
[۷]) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص ۴۵۳٫
[۸]) همان، ج۳، ص ۱۶۲ـ۱۶۱٫
[۹]) ابن عبد البر، یوسف بن عبدالله، الاستیعاب، ج۴، ص ۱۴۴۶٫
[۱۰]) ابن قتیبه، عبدالله بن مسلم، الامامهًْ و السیاسهًْ، ج۱، ص ۱۷۳٫
[۱۱]) ابن عبد البر، یوسف بن عبدالله، الاستیعاب، ج۴، ص ۱۴۴۶٫
[۱۲]) جعفریان، رسول، تاریخ خلفاء، ص ۲۰۵٫
[۱۳]) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص ۳۶۰٫
[۱۴]) نهج البلاغه، نامه ۲۱٫
[۱۵]) نهج البلاغه، نامه ۴۴٫
[۱۶]) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۴، ص۷۰ـ۶۷٫
[۱۷]) همان، ص ۷۱ـ۷۰٫
[۱۸]) همان، ص ۷۶٫
[۱۹]) مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص ۲۳۵٫
[۲۰]) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص ۱۲۱ـ۱۱۶٫
[۲۱]) نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، خطبه ۲۵٫
[۲۲]) وقعهًْ الصفین، ص ۴۶۳ـ۴۵۹٫
[۲۳]) شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید،ج۱،ص ۱۲۱٫
[۲۴]) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج۲، ص ۱۵۰٫
[۲۵]) نهج البلاغه، خطبه ۲۷٫
[۲۶]) اسد الغابه، ابن اثیر، چاپ اول، بیروت، دار الاحیاء التراث العربی،۱۴۱۶ هـ ق. ج۳، ص ۳۶٫
[۲۷]) نهج البلاغه، خطبه ۲۹٫
[۲۸]) الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج۳، ص۱۵۰؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج۱، ص۲۱۲٫
[۲۹]) نهج البلاغه، خطبه ۳۹٫
[۳۰]) طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم والملوک، ذیل وقایع سال ۵۰ـ۵۳٫
منبع: برگرفته از کتاب معاویه از دیدگاه امام علی؛ اختصاصی مجمع جهانی شیعه شناسی
برای مشاهده کتاب اینجا را کلیک کنید.