هاشم مرقال
هاشم مرقال
هاشم یکى از یاران با اخلاص و سرداران بیباک امام علی(علیه السلام) بود. کسى که در طرفدارى از حق و حقیقت قدمى استوار و در وفادارى و استقامت نسبت به ساحت پاک ولایت، شهرت فراوانی داشت. او همچون عمار، مالک و محمد بن ابیبکر از بزرگان بیهمتاى مکتب امام شمرده میشد.
هاشم در سنین نوجوانی به سر میبرد که آوازه ظهور آئین جدید محمد(صلیالله علیه وآله) به گوشش رسید. او با دقت و اندیشهاى بالا با این مسأله مواجه شد و هیچگاه مانند دیگران آن را به مسخره نگرفت. آداب و رسوم جاهلیت که در همه دلهاى اهل مکه ریشه داشت، در وجود او نیز بیاثر نبود، اما اندک و زودگذر بود. او هرچند که در آغاز نزد پیامبر اسلام(صلیالله علیه وآله) نرفت و اظهار ایمان ننمود، اما براى بتهاى قبیله نیز ارزشى قائل نمیشد و احترامى نمیگذاشت.
در نهایت، خورشید پرفروغ اسلام هرچه بیشتر بالا آمد و برگستره پهناورحجاز پرتو افکند. و درهاى مکه به دست پیامبر گشوده شد. هاشم نیز که درونش در کشمکش دو نیروى حق و باطل آرام نداشت، سرانجام تصمیم خود را گرفت و به نزد پیک رحمت شتافت و با صداقت و اخلاص، اسلام آورد. رسول گرامى نیز چنان به گرمى از او پذیرایى نمود که گویى از همان نخستین روزهاى نبوتش ایمان آورده بود. تا این که پس از گذشت روزگاری، هاشم نزد پیامبر داراى جایگاهى نیکو شد و در موضوعات گوناگون علمی، اجتماعى و سیاسى مورد اعتماد ایشان قرار گرفت.
هاشم مرقال، در میان خصائص بیشمارش به مسائل نظامى و ریزهکاریهاى جنگى بیش از دیگر امور توجه میکرد و در این زمینهها بیشتر شناخته میشد. پیامبر اکرم(صلیالله علیه وآله) نیز پیوسته این روحیه عالى را در او تقویت میکرد و این استعداد او را در مسیر اهداف حق هدایت مینمود. از این رو، هاشم در بیشتر نبردهاى اسلامى حضور مؤثرى داشت و دوست و دشمن شاهد و گواه پایمردى و شجاعتش در نبردها بودند.
فاتح دلاور روم و ایران
هنگامى که ابوبکر به ناحق زمام خلافت را به دست گرفت. تصمیم به نبرد با امپراتورى روم گرفت. از این رو اعلام جهاد کرد و سپاهى بزرگ به سرکردگى ابوعبیده جراح تشکیل داد. براى انتخاب فرماندهان این جنگ بزرگ، گروهى از جنگجویان کارآزموده، نامزد شده بودند. در این زمینه حساس نیز مانند همیشه، تفکر امیرالمؤمنین(علیه السلام) بود که راهگشاى حرکت روبه رشد اسلام شد، هنگامى که پیرامون این مسأله از ایشان نظر خواستند، پاسخ داد:
من پیش از این هم بسیار یادآورى کردم، اما شما تیزپا را یاد نکردید! او کسى است که پیشاپیش پیامبر(صلیالله علیه وآله) در صحنههاى نبرد با سرعت
میدوید! .
پیشنهاد حضرت علی(علیه السلام) مورد قبول و تأیید همگان قرار گرفت و از این رو هاشم مرقال، به عنوان سردار لشکر و معاون ابوعبیده انتخاب شد و سپاه عازم شام مرکز امپراطورى روم شد. پس از هجوم سپاه اسلام به روم، مقاومت شهرها پشت سر هم فرو ریخت، تا این که مسلمانان به پشت حصار شهر رستن رسیدند. برج و باروى این شهر بسیار محکم بود و اگر مسلمانان میتوانستند حصار آن را در هم فرو ریزند، دیگر دژها و سنگرها نیز به زودى نابود میشد و در حقیقت گشودن این حصار گشودن کلید روم به حساب میآمد.
پس از آنکه حلقه محاصره به دور رستن تنگ شد و براى مدتى بدون نتیجه ادامه یافت، ابوعبیده برای مشورت و حل این مشکل، سرداران خویش را فرا خواند و شوراى جنگ را تشکیل داد. در بین نظرات آنان تنها نقشه هاشم بود که نظر ابوعبیده جراح را جلب نمود، هاشم درباره این مسأله چنین گفت:
بدانید که این کاری بسیار ساده است، نه همراه با کشاکش و درگیری، و راهش خدعه و نیرنگ است، نه صراحت و صداقت. من درباره این دژ بسیار اندیشیدهام، اما چون در برابر ضربات جنگ پایدار میماند، فکر نمیکنم که بتوان به درونش راه یافت و در آن به جولان پرداخت، ضمن این که دشمن نیز از تجهیزات کامل و بینیاز کننده، و روحیهاى عالى برخوردار است. و از سوی دیگر بیشک سقوط این دژ، سقوط تمامى شام است. بنابر این باید به هر روشى که میتوان در نابودى این حصار کوشید، و این کار نیازمند فداکارى و از خودگذشتگى است، آیا ما چنین آمادگیاى را در خود سراغ داریم؟ .
حاضران همه پاسخ دادند: سوگند به آن کس که محمد(صلیالله علیه وآله) را براى نجات بشر رسالت داد، از اینجا برنمیگردیم تا پیروز شویم، یا این که به دست دشمن هلاک گردیم .
پس از آن به بیان نقشه خویش پرداخت و این چنین گفت:
باید بیست صندوق چوبى به گونهاى درست کنیم که بیست تن از دلاوران ما بتوانند با تمامى تجهیزاتشان در آنها پنهان شوند. سپس آنها را در لشکرگاه جا گذاشته و تنى چند از لشکریان را به نگهبانى آن صندوقها بگماریم و چنین وانمود میکنیم که اینجا را ترک کردهایم.
سپاهیان ما پیش از غروب، به سوى نزدیکترین قریه پیش میروند و زمانى که هوا تاریک شد، گروهى از سواران به نزدیکى حصار باز میگردند و در تاریکى شب پنهان میشوند… زمانى که اهالى دژ دریافتند که لشکر اینجا را ترک گفته و صندوقهاى به جا مانده را ببینند، با سرعت میشتابند که بر آنها دست یافته و نزد فرماندهشان ببرند.
صحنه پیکار از اینجا شروع میشود. هنگامى که صندوقها و نگهبانان را که اینک اسیر شدهاند نزد فرمانده دشمن میبرند، اسیران تکبیر میگویند و آنگاه جنگجویانى که در صندوقها پنهان شدهاند، بیرون میجهند و آنها هم با صداى بلند بانگ تکبیر برمیدارند. سپس از آن سپاهیانی که در بیرون پنهان شدهاند نیز فریاد به تکبیر برمیدارند. و پس از آنکه همهمه درمیگیرد و در ساکنان دژ سرگشتگى ایجاد میشود، جنگجویان مسلمانى که داخل دژ قرار دارند، دروازه را میگشایند.
در راه اجراى این نقشه، خود هاشم اولین کسى بود که اظهار آمادگى کرد و با داخل شدن در یکى از صندوقها جان خویش را در راه گسترش اسلام به خطر انداخت. این نقشه و برنامه جنگی، همان گونه که هاشم پیشبینى کرده بود پیش رفت، و سرانجام منجبر به شکسته شدن حصار شهر شد.
پس از این فتح بزرگ هاشم درنبرد با هرقل امپراطور روم، در جایگاه فرماندهى پیادگان سپاه قرار گرفت و با توجه به همه مشکلات وسختیهاى آن جنگ بزرگ، در پرتو دلاورى و درایت جنگى او، شام به دست مسلمانان گشوده شد. و در خلال همین جنگها بود که هاشم یکى از چشمان خود را از دست داد.
افتخارات و رشادتهای هاشم مرقال به اینجا ختم نشد، بلکه به دستور خلیفه دوم، هاشم همراه با سعدبن ابیوقاص، که عمویش بود، راهى گشودن دروازههاى ایران و شرکت در جنگهاى مدائن ، جلولاء و قادسیه شد و ذکر دلاوریهایش در آن سلسله جنگها نیز براى همیشه در صفحات تاریخ جاویدان شد.
دفاع از حریم ولایت
سالها یکى پس از دیگرى میگذشت تا این که حکومت به دست عثمان افتاد. بعد از این رخداد بود که دست امویان کاملاً در امور کشور باز شد و خیانتهاى فراوانى در مورد جان و مال و مسلمانان از آنان سر زد. در آن زمان هاشم مرقال در کوفه به سر میبرد، جایى که ولید به دستور خلیفه، در آن ولایت یافته بود. کسى که عیاشى و شهوترانیش براى همیشه لکه ننگى در صفحات تاریخ خلفاى اسلامى به جاى گذاشت.
پس از کشته شدن عثمان و بیعت عمومى مردم با امیرالمؤمنین(علیه السلام)، هاشم مرقال با خبر شد که امام براى جنگ روانه عراق شده است. از این رو شتابان به حضرت پیوسته تا در رکاب او شمشیر زده، به دفاع از حریم ولایت بپردازد. هاشم در این صحنه خطیر نیز توانست به خوبى در انجام وظایفش موفق باشد و نقش مؤثرى در سرکوبى سرکشان جمل داشته باشد.
پس از این پیروزی، هاشم با امام همراه شد و پیوسته در کنار آن حضرت حضور داشت، تا این که معاویه طغیان خود را نمایان ساخت و آماده پیکار با حضرت شد. از این رو امام یاران برگزیدهاش را گرد آورد تا درباره این موضوع با آنان مشورت نماید. هاشم نیز از آن گروهى بود که به دلیل پایدارى و استقامتش در یارى حضرت مورد اعتماد و مشورت قرار گرفته بود. او در آن جلسه مشورتى از روى اخلاص به حضرت، گفت:
اى امیرمؤمنان، من دقیقاً با مردم شام آشنایى دارم، آنها دشمن تو و پیروانت نیستند و تنها از شدت حرصى که به دنیا دارند در پیکار با تو از هیچ کوششى فروگذار نمیکنند. دروغ میگویند که به خونخواهى عثمان قیام کردهاند. این حیله، تنها نادانان را میفریبد، بلکه خروج آنها به خاطر دنیا است. از این رو ما را به نبرد با آنان روانه کن!… .
سرانجام امام با سپاه خود براى پیکار با شامیان رهسپار شد. صفّین آوردگاه دو گروه حق و باطل بود. یکى از پرچمداران سپاه حق, هاشم بود. در یکى از روزهاى نبرد دو لشکر در پیکار شدیدی درگیر شدند. معاویه براى دفع یورشهاى بیامان هاشم، عمرو عاص را براى رویاروئی با او فرستاد. اما عمرو پس از مقدارى درگیری، دریافت که تاب و توان رویاروى با هاشم را ندارد، از این رو به سرعت به خیمه معاویه بازگشت و عدم توانایى خود را در برابر مرقال به او اطلاع داد.
هنوز جنگ بین دو طرف شدت نیافته بود که هاشم پرچم به دست با چند تن دیگر از پیکارگران سپاه اسلام، قرارگاه معاویه را هدف گرفتند و با شتاب، صفوف دشمنان را شکافتند و به سوى آن پیش تاختند. معاویه پس از دیدن این منظره به واهمه افتاد و به عمرو دستور داد که گروهی از دلاوران جنگآزموده را به سرکردگى عبدالله ـپسر عمرو عاص ـ براى محاصره و دستگیرى هاشم، روانه کند. اما عبدالله نیز پس از مدت کوتاهى مجبور شد که با سرافکندگى به نزد پدر بازگردد.
پس از گذشت آن روز و فرا رسیدن روز بعد، امام سران لشکر، یعنى عمار، مالک و هاشم را فرا خواند و برای آنها برنامه جنگى آن روز را تشریح نمود. حضرت، هاشم را در وسط لشکر قرار داد، زیرا میدانست که او در موضع خود استوار و پابرجا است و هر ترسویى را فرارى میدهد و هر پایدارى را به هلاکت میرساند.
هنگام صفآرایى پیش از نبرد، امام از روى مهربانى از پشت سر هاشم فریاد زد: هاشم تا کى نان میخورى و آب مینوشى .
هاشم با شنیدن صدای مولاى خویش، با احترام به سوى آن حضرت رفت و پرچم مخصوص خود را از دست مبارک ایشان دریافت نمود. امام در حالى که پرچم را به دست او میداد گفت:
میخواهم که این پرچم را در قلب سپاه دشمن برافراشته ببینم .
هاشم نیز در پاسخ گفت:
به خدا سوگند ای امیرالمؤمنین! آن اندازه میکوشم که هرگز به سوى تو باز نگردم!
پس از آن هاشم با سرعت به صفوف شامیان یورش برد و تا پایان روز با رشادت و شهامت هرچهتمام به مقابله با سپاه کفر پرداخت، تا این که در نهایت، در دشوارترین زمان جنگ، و در بین محاصره همهجانبه دشمن، یکى از شامیان ناگهان ضربهاى به شکم او وارد آورد. اما هاشم در اوج شهامت با یک دست، شکم خود را گرفت و با دست دیگر همچنان پرچم را برافراشته نگاه داشت، و به مقاومت خود در برابر دشمن ادامه داد و نگذاشت تا کسى از جراحت او باخبر شود. اما در نهایت، صبر و توانش را به کلى از دست داد و از یارانش عقب افتاد.
فرزندش عبدالله به سمت او آمد و علت بازماندنش را از او پرسید. و او دستانش را از روى شکمش برداشت و در همان لحظه، رودههایش از شکمش خارج شد. با شهادت هاشم، و فرو افتادن پرچم او درحقیقت ضربه بزرگى به سپاه عراق وارد میشد، از این رو عبدالله فرزند هاشم، پرچم پدر را به دست گرفت و همچنان با برافراختن آن، به رویارویى با سپاه دشمن پرداخت، تا این که او نیز به فیض شهادت و پیوستن به روح گرامى پدرش نائل شد.
امام(علیه السلام) در پایان جنگ، کنار اجساد هاشم و یارانش ایستاد، و در حالى که با قطرات پرحرارت و پاک اشکهایش با آنان وداع میکرد،فرمود:
خدا هاشم و یارانش را رحمت کند، مردانى که حق را شناختند و در راهش پیکار کردند، و جان را نثارش ساختند .