مجمع جهانی شیعه شناسی

تأثیر گفتار و نوشتار در تدوین تاریخ کتبی

این بحث که آیا گفتار اصالت دارد یا نوشتار، به عبارت دیگر آیا زبان در گفتار بهتر می‌تواند متجلی شود یا در نوشتار؟ به طور غیرمستقیم به بحث تاریخ شفاهی مرتبط است. پاسخ به این پرسش منوط به بحثی درباره ماهیت و حقیقت «زبان» است. افلاطون نظریه‌ای در این مورد عرضه کرده است که بعضی از فلاسفه زمان ما، مانند «دریدا» به نقادی آن پرداخته‌اند. او گفتار را برنوشتار ارجحیت داده است. به این دلیل که در گفتار گوینده و شنونده هر دو حاضرند و شنونده، مقصود و مراد گوینده را به‌طور مستقیم دریافت می‌کند. اگر شنونده گفتار او را به خوبی درک نکند و یا بخواهد چیز ناروایی به گوینده نسبت دهد، گوینده در آنجا حاضر است و به تصحیح مطالب خود می‌پردازد و مثل پدری که هدایت فرزند خود را برعهده دارد و با نظارتِ مستقیم فرزندش را هدایت می‌کند؛ گوینده نیز به اصلاح سخن خویش می‌پردازد و مجالی برای خطا و تفسیر به رأی وجود نخواهد داشت. سؤال این است که این نوع تلقی از گفتار و زبان و الویت بخشیدن به زبان گفتار در برابر نوشتار، بر چه مفروضاتی و چه پیش‌فرض‌های هستی‌شناسی استوار است؟ پیش‌فرض این سخن، به بیان «دریدا» آن است که در تفکر فلسفی افلاطون، حضور (در مقابل غیاب) اصالت داشته است. «دریدا» می‌گوید: در اندیشه فلسفی غرب، همیشه با دسته‌بندی‌های ارزشی اشیای متضاد، رو‌به‌رو هستیم که یکی بر دیگری برتر شمرده شده است. خوبی و نیکی نسبت به بدی، زیبایی نسبت به زشتی، مرد نسبت به زن و … و در همه مفاهیم متعارض، یکی بر دیگری اولویت و برتری داده شده است و دیگری در درجه پایین و فرع بر آن قرار گرفته است. در طول تاریخ و در جامعه ما، زن همیشه در سایه مرد و فرع بر او بوده است. یعنی اصل و اساس همه چیز مرد است و زن باید به خاطر مرد و در سایه او زندگی کند و برای عدم انحراف او حریم‌هایی را رعایت کند. کمتر به مرد گفته می‌شود که احتیاط کند و خودش را محدود کند. این نشانه آن است که در میان این دو جنس مخالف، یکی محور و دیگری در حاشیه است و همه دستورها و تکالیف و اخلاق بر این اساس شکل می‌گیرد. در مورد گفتار و نوشتار هم همین اتفاق افتاده است. افلاطون گفتار را بر نوشتار برتری داده است و علت اصلی آن را حضور گوینده برای بیان مقصود و مراد خود به طور مستقیم بیان کرده است. حال این سؤال مطرح است که معنای گفتار به چه چیزی وابسته است. در کجا نقش می‌بندد و در کجا تولید می‌شود؟ در این دیدگاه که اصالت را به گفتار می‌دهد طبعاً این اعتقاد مطرح است که معنا در بطن شاعر یا ذهن گوینده است. یعنی گوینده مقصود و معنایی را با سخن خود بیان می‌کند و این فرض مبتنی بر آن است که گوینده را (به تعبیر برخی فیلسوفان جدید) یک فاعل شناسا و یا سوژه آگاهی فرض کنیم که معنا بر محور آگاهی وعلم او پدید می‌آید. او می‌خواهد آنچه را که در درون اوست به دیگران منتقل کند. از طرف دیگر زبان یک امر شخصی انحصاری نیست. بلکه یک عامل اجتماعی (حداقل میان دو نفر) است. زبان، نقش خود را در گفتگو ایفا می‌کند نه فقط در احساسی که درون یک فرد نهفته است. پس اگر بپذیریم که معنای سخن در ذهن گوینده شکل می‌گیرد سخن همیشه حالت یک میانجی و واسطه بین گوینده و شنونده خواهد بود و وقتی شما گفتار را از این جهت که معنا در آن حضور دارد بر نوشتار ترجیح می‌دهید، هر گاه که مفهوم این گفتار بخواهد در ذهن خواننده تصحیح شود باید با گفتار دیگری انجام شود. در نتیجه ما همواره با سخن مواجه خواهیم شد. اما آنچه به شیوه نوشتار القا می‌شود مبتنی بر غیبت است. یعنی در غیبت مخاطب، نویسنده سخن خودش را می‌نویسد. نظر امثال افلاطون آن است که وقتی خواننده، نوشته‌ای را می‌خواند ممکن است آن را به گونه‌ای بفهمد که منظور و مراد نویسنده آن نبوده است و در نتیجه دچار سوء‌فهم شود؛ زیرا (براساس این فرض) هر سخنی دارای معنای کاملاً مشخص و صریح و منحصر به فردی است که گوینده آن را قصد کرده است و مخاطب یا خواننده باید آن را دریابد. اما در دیدگاه‌های هرمنوتیکی (که در زمان ما مطرح است) دقیقاً همین نکته مورد چالش قرار گرفته است؛ که برخلاف آنچه در طول تاریخ مطرح بوده است متن، یک معنای منحصر به فرد ندارد و معنای آن به ماهیت سخن و زبان وابسته است. شما وقتی کلامی را گفتید یا نوشتید، آن کلام یا نوشته مستقل از وجود شما، حیات می‌یابد و دیگر به تفسیر شما وابسته نیست و ممکن است تفسیر شما هم در کنار سایر تفسیرها به حیات مستقل خود ادامه دهد. هر چه سخن عمیق‌تر باشد، عرصه تفسیرها گسترده‌تر خواهد بود؛ و امکان بیشتری برای خواننده یا مخاطب در تنوع تفسیر فراهم می‌کند. روش فلسفی افلاطون براساس محاوره بنا شده است و همه نوشته‌های او (جز نامه‌های وی) صورت محاوره دارند. او می‌خواهد حقایق عالم و ذات و ماهیت امور را در گفتار بیان کند و انتظار دارد که این سخن گفتن به معنای حقیقی کلمه جلوه کند. اگر بخواهیم مطالب را بنویسیم تا صورت یک قول قطعی نهایی جزمی پیدا کند، نخواهیم توانست حقیقت را بیان کنیم. به نظر او، اولاً حقیقت در محاوره آشکار می‌شود. ثانیاً این محاوره‌ها باید در بستر زمان صورت گیرد و پیوسته در حال اصلاح و تکمیل باشد و هرگز این حقیقت خاتمه نمی‌یابد. در جایی که قایل به حضور معناست نوشته را فرع بر گفتار تلقی می‌کند؛ حتی شکل صحیح نوشته را، نگارش محاوره و گفتار می‌داند که بتواند جانشین آن باشد. در این دیدگاه حضور، اصل تلقی می‌شود و مفهوم و معنای حاضر در متن، در برابر راه‌های متعدد تفسیر متن، اصالت دارد. معنای این سخن می‌تواند چنین باشد که ما در برخورد با افکار، اندیشه‌ها، پدیده‌ها و کل هستی، فقط ظاهر آنها را درک می‌کنیم و در مورد آنچه که در طول تاریخ فلسفه، بخصوص در غرب، به وجود آمده است در پس امور ظاهری آن امور غیابی هم وجود دارد که مورد بی‌توجهی و غفلت قرار گرفته است. در تلقی خاصی که بیش از دو هزار سال بر تاریخ تفکر بشر حاکم است، هستی مساوی حضور دانسته شده است و این حضور معنای ظهور هم دارد. ولی آنچه موجب ظاهرگرایی می‌شود، آن است که آنچه در پس این حضور، غایب و مخفی شده است، مورد غفلت قرار گیرد و از باطن به ظهور نرسد. این مطلب در بحث گفتار و نوشتار، کاملاً خودش را نشان می‌دهد. اگر به گفتار اصالت دهیم و آنچه را که دیده‌ایم در اولویت قرار دهیم، راه به دست آوردن تفسیرها و تعبیرهای فراوان را (در غیبت و براساس تمایز میان آنچه گفته شده و مفاهیمی که در آن هست) می‌بندیم. من فکر می‌کنم گفتار و سخن به آن معنایی که به گوش مرتبط است اولویت دارد. البته در غالب مواردی که از دانشجویان کلاس سؤال می‌کنیم که گوش ارحج است یا چشم؟ چشم را اولویت می‌دهند. ولی من فکر می‌کنم که گوش اهمیتش بسیار بیشتر است؛ زیرا با چشم فقط اشکال، رنگ‌ها و ظواهر را می‌بینیم ولی با گوش معنا منتقل می‌شود. و از این جهت گوش با چشم قابل قیاس نیست. اگر گوش ما با سخن هستی آشنا شود نوشتن فرع برآن است. اما اگر بخواهیم امکان تفسیرهای مختلف را داشته باشیم؛ اولویت را می‌توان به نوشتار داد. با این نظریه امکان وجود دارد که از هر متن، بی‌نهایت تفسیر داشته باشیم. به عبارت دیگر قلمرو بسیار وسیعی از تفسیرهای ممکن را در برابر ما می‌گشاید. زیرا هیچ واژه‌ای معنای منحصر به فرد کاملاًً تعیین شده و غیرقابل چون و چرا ندارد. ارتباط واژه‌ها با هم نیز‌، فقط یک معنا ایجاد نمی‌کنند. نظر عام و شایع این است که این معانی براساس دیدگاه خود گوینده تعیین می‌شود. مثلاً وقتی شعر حافظ را معنا می‌کنیم در پی فهم قصد و اراده او از این شعر هستیم. گفته می‌شود: شما هرگز امکان دسترسی به منظور حافظ ـ که هفتصد سال قبل زندگی می‌کرده است ـ ندارید. و اگر بخواهید منظور او از راه زندگی روزمره و ارتباط او با دیگران را به دست آورید؛ این اشکال مطرح می‌شود که چقدر می‌توان اطمینان پیدا کرد که او براساس همان خلق و خوی روزمره و زندگی معمولی‌اش، سخن گفته است. در نتیجه هیچ راه اطمینان‌بخشی به درون فردی که دور از ما زیسته است نداریم. در مورد کسی که به ما نزدیک است، نیز از طریق زبان ارتباط برقرار می‌کنیم و اگر جمله‌ای از او بشنویم و از او بپرسیم منظور شما از این جمله چیست؟ دوباره منظور خود را با جمله دیگری بیان می‌کنیم که امکان تفسیرهای مختلف در آن وجود دارد. پس معنا و مقصود چیزی نیست که به طور قطعی و غیرقابل تردید و خدشه در دسترس ما قرار گیرد. زیرا اولاً‌ ما همواره براساس پیش‌فرض‌های خود، معنا را در می‌یابیم. ثانیا معنا مدلول دالی است که امکان تفسیرهای مختلف را دارد.

منبع: www.dowran.ir
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.