زندگینامه حضرت سلطانعلی بن امام محمد باقر (ع) (۱)

بسم الله الرحمن الرحیم والصلوه والسلام علی سیدنا محمد و آله اجمعین و لعنه الله علی اعدائهم و مخالفیهم الی یوم الدینو بعد عبدالرسول مدنی کاشانی ابن محمد-رحمهما الله تعالی_ مختصری از حال حضرت سلطانعلی بن محمدالباقر (ع) می نویسد؛ پوشیده نیست این بنای ممهد و قصر مشید و ایوان هلالی و نمایشگاه عالی و گنبد کاشی کاری که طعنه به گنبد دوار می زند و آستانی ملائک پاسبان و صحنی محن زدا و غرفات عرش آسا اساس قدیمی و کریاس میقاتگاه کلیمی که از قدیم الایام تا به حال زیارتگاه خاص و عامل و هجوم زن و مرد از اطراف و اکناف و فداکاری شیعیان و سایر اصناف خاصه در ایام زیارتی که هفدهم مهرماه جلالی مقرر داشته اند که از هر طرف هر کس توانایی دارد، تشرف به آن مکان شریف و تقرب به خداوند لطیف را به وسیله ی آن حضرت راجلاً و راکباً «یأتوه من کل فج عمیق»می جویند.خاصه این که این محل شریف از قدیم معروف شده به «مشهد»، خاصه این که مشهد اردهال می گویند و در اخبار، تمجید از اردهال بسیار شده حتی حضرت امام رضا(ع) سه بار می فرماید:«نعم الموضع والاردهار» و غالباً از کرامات ظاهره و خوارق عادات باهره متواتره نقل می کنند و این مقدمات اقوی دلیل است بر این که مدفون در این مکان شخص بزرگی عظیم و بزرگوار محترمی کریم و از اولیای لازم التکریم و در زمان ائمه (ع) زیارتگاه و مورد تکریم و تعظیم بوده.چند سال قبل مرحوم اعتضادالدوله پسر سپهسالار ایران، داماد ناصرالدین شاه قاجار تمنای زیارت سردابه ی مدفن آن حضرت را نمود.آن مرحوم را به آن محل مبارک مشرف کردند، گفتند اجساد طیبه ی طاهره و جثه های معطر پاره پاره مشاهده کرده،حال رقت آوری بر ایشان دست داده، معجلاً بیرون آمدند.در بعض تواریخ و رجال متعرض آن حضرت و مدفن آن بزرگوار شده: در «روضات الجنات» در ذیل ترجمه حضرت عبدالعظیم- رضی الله عنه- می فرماید: «دراطراف و کوه های طهران مدفن امامزاده های بسیار است، مانند «معصومه قم» که وارد شده: من زارها و حببت له الجنه، و مدفن «علی بن جعفر الصادق(ع)» از اجلاء امامزادگان است و غیر این ها در ایران مدفن امامزادگانی است که ثابت نیست، مگر قبر «احمدشاه چراغ» در شیراز و هم چنین قبر «السیدعلی بن محمدالباقر» که در حوالی شهر کاشان است معروف به امامزاده ی مشهد بارکرسف و قبر ولد آن بزرگوار «امامزاده احمدبن علی» در اصفهان در باغات که سر راه محله ی خواجو است… .»نام مبارک آن حضرت «علی بن محمدالباقر» در کتب شیعی و سنی ثبت و ضبط است، پس در وجود خالص الجود و مدفن آن بزرگوار نمی توان شبهه نمود، لذا هزاران افتخار مر اهالی کاشان و فین راست.اما تفصیل و شرح تشریف آوردن و شهادت آن حضرت در نسخه ای که صدوسی سال قبل نوشته شده ، به دستم آمد و آثار صدق از آن هویداست. لکن چند خبری را که در آخر نوشته، اگر چه جایی ندیده ام تکذیب هم نمی کنم، چه: «عدم الوجدان لا یدل علی عدم الوجود». بالجمله بعد از آن که در وجود و تشریف آوردن و شهادت و مدفن آن حضرت در این محل شبهه نباشد، استماع شرح سرگذشت آن حضرت موافق این نسخه ضرری ندارد.
اللهم اجعل عاقبه امورنا خیراً، و آن نسخه این است :
تذکره جناب سلطانعلی بن امام محمدباقر(ع) بسم الله الرحمن الرحیمزنهار به درد و غصه می باش قریندر ماتم سلطانعلی آن سرور دینامروز زدیده اشک حسرت می بارتا روز جزا دهد تو را ماء معینراویان این حکایت جانسوز و ناقلان این روایت غم اندوز چنین گفته اند که: در زمان قدیم جمعی از شیعیان و موالیان چهل حصاران (۱) و فین که رایت دوستی اهل بیت (ع) برافروخته و اطاعت اهل بیت شعار خود ساخته، «سیعدبن قوام الدین» و برادرش «علی چهل حصاری» و «محمدطاهربن حسین بهروز» و «یحیی بن ناصر» و «عامرین ناصر» برادرش و «قوام الدین کحال فینی» و غیر ایشان که در محبت و جانفشانی اهل بیت (ع) متحد و متفق بودند، انجمنی کردند و مصلحت بینی که چون از خدمت امام زمان دور و از حظ خدمشان مهجوریم، خوب است قاصد و عریضه ای خدمت امام(ع) فرستاده تا یک نفر از آقازادگان خود را برای راهنمایی و تربیت ما و تعلیم شرایع اسلام و پیشوایی خواص و عوام به جانب ما گسیل دارد، پس عریضه نوشته به اتفاق عامربن ناصر و تحف و هدایای بسیار ارسال داشتند.چون عامر از چهل حصاران یعنی کاشان و فین روانه شد،با فرح و انبساط و خوشحالی و نشاط با خود می گوید: «این چه دولت است که روزی تو شده و این چه نعمت است که روی به تو آورده.» شتران را بار کرد و روانه گشت، چون به قریه ی «بارکرسف» رسید بر سرچشمه ی آن جا آرمید، خود و خدام استراحت کردند، در خواب حضرت ختمی مآب را دید که فرمود: «ای عامر از طرف دوستان و شیعیان و امت من به طلب یکی از اولاد من می روی و نور دیده ی من «محمدباقر» قره العین خود «سلطانعلی» را که به من شباهت دارد، همراه تو خواهد ساخت، اما جمعی از ظالمان بی وفا او را در این محل شهید خواهند کرد.» پس با انگشت مبارک به دامن کوهی که محاذی و قریب به سرچشمه ی بارکرسف بود، اشاره نمود که معبد و مدفن مبارکش همین محل خواهد بود.عامر گوید: مرا گریه زیاد دست داد، گفتم یا رسول الله! اگر مرا به این معامله: «یوم لا ینفع مال و لا بنون الا من اتی الله بقلب سلیم» مواخذه باشد، چه کنم فرمود: برای تو حرفی نیست از روز اول شربت شهادت را از جام غم انجام درد و الم برای اولاد من آماده کرده اند که روز قیامت، تشنگان امت را که از سوز معصیت لبها خشک شده، از شربت گوارای شفاعت سیراب توانند نمود و به درجات «جنات تجری من تحتها الانهار» توانند رسانید.عامر از هیبت از خواب بیدار شد و وحشت عظیم او را روی داد، متوجه دامن آن کوه شد، چون به آن محل رسید خود را به آن خاک می مالید و می نالید و می گفت:این چه خاکست این چه کوه این عنبر استخاک کوی دوست مشک ازفر استو خواست که به فین و چهل حصاران مراجعت کند، اما چون به او فرموده بودند که باکی بر تو نیست، به خاطر جمع کرده ملازمان را امر کرد تا بار بر شتران بستند و روانه ی راه شدند، اما کارش گریه و زاری بود تا به مدینه ی طیبه رسید تا به در سرای حضرت باقر(ع) نزول نمود. «عبدالرحمن» غلام آن حضرت بیرون آمد، عامر خود را به دست و پای عبدالرحمن انداخت، مراسم عبودیت به جای آورده و عریضه ی خود را به انضمام تحف و هدایا تقدیم کرد. عبدالرحمن، عامر را به محلی به سزا جای داد و شرایط مهمان نوازی به جای آورد تا صبح که در مسجد خدمت امام محمدباقر(ع) رسیدند؛ به دست و پای آن حضرت افتاده گریه و زاری می نمود.آن حضرت فرمود: «ای عامر! مکتوبی که دوستان ما نوشته اند ملاحظه کردم. یک نفر را برای پیشوایی و هدایت خواسته اند، اما دلم گواهی نمی دهد که یکی را به آن ولایت فرستم و دل از او بردارم،اما به خاطرم می رسد از خدای تعالی مشورت کنم. چنانچه از خداوند اشارتی باشد، اجازت دهم و به همراهت یکی روانه کنم،والحکم لله العلی الکبیر».پس آن حضرت عامر را نهایت احترام فرمود، به عبدالرحمن سفارش نمود که او را محترم بدارد و خود وارد منزل شد. راوی گوید همان شب آن حضرت جدش پیغمبر(ص) را در خواب دید، فرمود: «ای فرزند! دوستان ما قاصدی به طلب پیشوایی نزد تو فرستاده اند، باید مسئول آنها را مقرون به اجابت داری و دست رد به سینه ی آنها نگذاری تا روز قیامت ایراد و مؤاخذه بر تو نباشد، نور دیده ام «سلطانعلی» را همراه او روانه کن که مردم آن سامان را از زیارت و هدایت او فواید روی دهد و به آرزوهای خود برسند.»آن حضرت از خواب بیدار شده؛ اولاد خود را جمع کرده، فرمود: «ای نور دیدگان! جد بزرگوارم در خواب مرا امر فرمود نور دیده ام سلطانعلی را به فین و چهل حصاران و نواحی آن بفرستم تا مردم آن حدود را به طریقه ی جدم راهنمایی کند، اما می دانم دیگر او را نخواهم دید و از بوستان وصلش گلی نخواهم چید، به هر حال توقف جایز ندارید، تهیه ی مسافرت برایش ترتیب دهید.»پس امام جعفر صادق(ع) فرمود تا اسباب سفر برادر مهیا کردند و سن مبارک آن حضرت را بعضی مورخین ۲۵ سال گفته و بعضی ۳۰ سال و صحیح تر آن است که ۳۲ سال گذرانیده بود. القصه حضرت سلطانعلی والد بزرگوارش را وداع کرده، از مدینه بیرون آمد و عامر کمر خدمت سخت بر میان بسته، دقیه ای فروگذار نمی کرد در هر محل که فرود می آمدند، کرامات غریبه و آیات عجیبه از آن حضرت بروز می کرد که در این مختصر نمی توان شرح داد.بالجمله چون آن حضرت به سه منزلی کاشان رسید، عامر به دوستان و یاران فین و چهل حصاران نامه نوشت که «الله الحمد حضرت سلطانعلی این حدود را به نور جمال خود منور ساخته و خیمه در فلان محل افراخته. اما چون «زبیر نراقی» و جماعتی از مخالفین که عداوت ائمه ی معصومین(ع) را در دل های تیره ذخیره داشتند، شاید در خیال اظهار عداوت باشند، لذا عنان به طرف «جاسب» که اهالی آن از دوستان اهل بیتند معطوف و از آن جا اهل قریه ی «خابه» را مشعوف خواهند فرمود تا هر که رخساره ی امیدش از گرد جهالت تیره شده به خدمتش مبادرت و از گرد نعل سمندش غبار ضلالت مبدل به نور هدایت و از پیروی راه آن بزرگوار به سرمنزل آبادی و چشمه ی خوشگوار نائل گردد.»نامه را به یکی از ملازمان داده؛ گسیل داشت و چون عاشقان حضرت محبوب و منتظران قاصد مطلوب را در کاشان بوی پیراهن یوسف از طرف عزیز مصر به مشام آمد، یکدفعه فریاد «واشوقاه» برآورده، کوچک و بزرگ و زن و مرد جان ها به کف گرفته تقریباً شش هزار نفر به عزم استقبال، پیاده و سواره به آن صوب شتافتند، شب را در خارج بارکرسف منزل نموده، آسوده خوابیدند.چون صبح طالع شد، پس از ادای فریضه به خیال نور جمال خورشید مثال، سواره شده به طرف قریه ی «خابه» روان و اطراف خابه که سوادی عظیم بود فرو گرفته، اما برای اهالی آن محل نهایت خوف و خشیت روی داده، جمعیت را راه ندادند و چون «جلال الدین خابه» را چشم بر «سعیدبن قوام الدین» و «محمدطاهر بهروز» افتاد به خدمت آنها مبادرت کرده، لوازم خدمتگزاری به تقدیم رسانیده و از حقیقت حال استفسار و استفصال کرده،آنها قصه را کما هو حقه به او گفتند.باغ را باد صبا خوض خبر رنگین دادمژده ی آمدن یاسمن و نسرین دادپس مردمان خابه پس از اطلاع به عجز و انابه و اظهار شوق و اخلاص پرداختند و خواجه جلال گفت: بحمدلله که آخر عمرمان به خیر شده، موفق شدم که در آخر کار خدمتگزار اهل بیت اطهار و جان نثار آل محمد مختار گشتم.پس سعیدبن قوام الدین و محمدطاهر بهروز و سایر دوستان شب و روز از لوازم جان گساری و اساس خدمتگزاری خودداری نمی کردند.راوی گوید: چون عامر با صداقت و راستی اعتقاد آن حضرت را به اطراف جاسب عبور داد و اهالی جاسب مطلع گشته دسته دسته از زن و مرد از جاسب بیرون آمدند و به عنوان استقبال آن بی همال، دشت و هامون را درنوردیده در یک فرسخی صف به صف مشغول عیش و نشاط و سرور و انبساط، منتظر مقدم سعادت اثر آن امامزاده ی والاگهر بودند تا این که به شرف پای بوس آن حضرت مشرف گشتند، سپس آن حضرت به نور جمال آفتاب مثال خود قرای جاسب را مهبط موکب خدم کوکب ساخته و اهالی نهایت خوشحالی نموده، می گفتند:لله الحمد که نوباوه ی باغ باقرکرد پرنور دگر کلبه ی درویشان راالقصه چند روزی در جاسب به پیروزی به سر برده، پس از آن به خابه توجه فرمودند و قریب سیصد نفر از جاسب در خدمت، هم سفر شدند و مردم فین و کاشان هم جوخه جوخه، سواره و پیاده دست به دست یکدیگر داده خدمت آقازاده ی آزاده رسیده، زمین ادب بوسیده و غبار صورت را به سم سمندش و زنگ قلوب را به نور جمال دلبندش زدوده،قریه ی خابه و حوالی از گرد سم اسب ها چون شب تار و چشمه ی آفتاب از کثرت مترددین قطعه غبار و زمین آن دیار سرافتخار به آسمان دوار کشیده، تابش آفتاب را طعنه زنان، زنانش رشک حوران و مردانش مورد حسرت غلمان، آن وادی گوییا کوه طور و وادی ایمن را به وادی درر آکنده و بعد از تجلی آن نور ارکان پیکر موجودات مندک و اجزای جثه ناظرین منصک و پس از صقعه ی متصاعد آن قلوب مرتعشه از طلوع آفتاب فروزان دستگیری اش در نهایت اطمینان گفتند: «تبارک الله احسن الخالقین.»تبارک الله از این اختر خجسته که گشتز نور طلعت او برج قلب نورانیاما چون قلب حضرت امامزاده به بساتین آن قریه متمایل و به ذکر محامد آب و هوای آن قریه گویا، تا مدت یک ماه به تفرج آن محل و هدایت مردمان آن صوب اشتغال داشت؛ اهالی فین و کاشان مراجعت کرده برگشتند، اما غالب شیعیان ملازمت را بر مراجعت ترجیح داده، ترک ملازمت نکردند.و پس از یک ماه شمس رخسارش از طرف مغرب فین و کاشان طالع و دل های پریشان ایشان را به یمن مقدم خود برقرار و قانع کرده و مدتی از توقف خود اراضی این حدود را رشک روضه ی ارم و طعنه زن کعبه و حرم فرموده و دوستان از فیض خدمتش سربلند و از حل مسائل مشکله بهره مند بودند و بیشتر در مسجد جامع کاشان مشغول عبادت خداوند بوده و شیعیان خاصه برای ادای جمعه اقتدا می کردند و کرامات زیاد از آن جوان راد بروز می کرد.راوی گوید: پس از مدتی باز به هوای تفرج و تفریح به طرف خابه میل فرموده و دوستان را به مسافرت آن صوب دعوت نمود و خود متوجه آن حدود شد و در آن جا به عبادت حضرت معبود قیام فرمود و از کاشان و فین در هر جمعه به خدمتش شتافته، پس از ادای فریضه ی جمعه مراجعت می نمودند.پس مردم آن قریه از روی میل و شوق آن جا را تملیک آن حضرت نموده،اجاره بر آن بستند که همه ساله به آن حضرت برسانند،بعضی گفته اند که آن حضرت هم قسمتی از آن قریه را وقف بر جد خود حضرت امام حسین(ع) کرد،اما این حکایت به صحت نرسیده.القصه پس از یک سال که به مفارقت پدر بزرگوار و برادران عالی مقدار گرفتار و مکرر به ارسال مکاتیب و عریضجات چگونگی حالات خود را اظهار می داشت، تا این که در سنه ی ۱۰۴ هجری هشام بن عبدالملک ملعون حضرت باقر(ع) را مسموم نمود و آن حضرت رخت از دنیای فانی به سرای جاودانی کشید.حضرت امام جعفرصادق(ع) نامه ای به برادر والاگهر خود سلطانعلی نوشت و شهادت پدر را در آن مندرج ساخت و مرقوم فرمود: «شنیده ام خابه را طوعاً و رغبتاً به شما منتقل نموده اند. باید حاصل آن را به مستحقین و اهل علم و ابناء سبیل برسانی و خود مداخله نکنی، بلکه به خود آنها واگذاری و با ایشان نیکویی ومهربانی کنی چنانچه خدای تعالی با تو کرده، امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنی…» و بعضی مطالب دیگر نوشته و به برادر دیگر خود «سلطان محمد» داد که وی به نهایت مشتاق خدمت برادر بود، به صحابت ملازمی روانه کرده که به اندک زمانی شرفیاب خدمت سلطانعلی شدند. بعد از ملاحظه ی آن نامه اندوه ختامه، چند روزی آن حضرت به گریه و زاری و سوگواری اشتغال داشت.آورده اند که در این مدت آن حضرت در کاشان و فین و در فصل تابستان به خانه سکونت داشت و در آن جا مشغول عبادت پروردگار بود و مردمان چهل حصاران و فین و دهات قم هر جمعه برای جماعت در خدمت آن حضرت شدندی و قریب شش هزار کس کمر جانفشانی بر میان بستندی و پس از ادای جماعت به منازل خود برگشتندی و در آن وقت والی آن ولایت «ازرق ابرح» -علیه اللعنه-بود.بعضی گویند قم مسند ایالت او بود و بعضی دارالسلطنه ی قزوین گفتندی و «حارث» که ملقب به زرین نعل بود و بارکرسفی بود،از جانب وی حکومت اردهال، قم و بارکرسف را داشت، مکرر به خدمت آن حضرت می رسید و اظهار چاکری و فرمانبرداری می کرد و تحفه و هدایا خدمت آن حضرت تقدیم می کرد،اما در دل بغض و کینه ی آن حضرت را داشت و همین که چشم آن حضرت بر او می افتاد،آثار تغیّر در جبهه ی مبارکش نمودار می شد و با بعض دوستان و شیعیان بیان این راز می فرمود، تا هنگامی که آمد خدمت آن آقا عرض کرد: بعضی از عجزه و مساکین قریه ی بارکرسف که قادر بر طی مسافت خابه نیستند، مستدعی هستند که شاهزاده به نور قدوم مبارک بارکرسف را منور ساخته تا پیران و زمین گیران از مواعظ شافیه و نصایح وافیه ات جانی تازه و قوتی بی اندازه گیرند و مردم فین و کاشان نیز به ملاحظه ی قرب مسافت زیادتر به جماعت حاضر شوند. مردم نیز با او هم عنان گشته، همین استدعا را کردند و قدر و رأی عامر ناصر از خاطر عاطر برده و همگی سعی و اهتمام کرده آن حضرت را از آن قریه به بارکرسف حرکت دهند و هر چه خواجه جلال الدین و خواجه ملکشاه الحاح کردند که آن شاهزاده رخت به آن محل نکشد، چاره نکرد.همین که شاهزاده متوجه بارکرسف شد، فرمود در دامن جبلی که نزدیک سرچشمه ی بارکرسف بود خیمه ی اجلال برپا کرده، در پناه خیام به عبادت ملک علام اقدام می فرمود. هر چند یاران و دوستان استغاثه کردند که معبدی در آن محل بنا کنند، آن حضرت راضی نشد و می فرمود: «این دو روزی که ما برای بندگی مهلت داده اند،نباید صرف مرمت دنیای فانی کرده، سرای جاودانی را قطع نظر نماییم.»اگر دهد به تو جام جهان نما دنیابه نیم جو مستان صدهزار جام جمشپس مردم همه روزه به خدمتش می رسیدند و از فیوضات حضورش بهره مند شده، به منازل خویش مراجعت می کردند، زرین کفش ملعون با خود اندیشید که مبادا آن که گرویدن مردم به حضرت شاهزاده و اجتماع آنها، گوشزد «ازرق ابرح» شده، دل با من بد کند و ریاست این ولایت از من گرفته و مرا به قتل آورد.پس نوشت به آن لعین که: «سلطانعلی بن امام محمدباقر(ع) سه سال است به این حدود آمده و مردم بسیاری به او گرویده و مطیع و منقاد او شده و جمعیت ما کم و تاب مقاومت وی نداریم، هر دستوری دهی رفتار کنیم.»نامه به قاصدی داده، روانه ساخت. چون نامه به آن ملعون رسید، نهایت در غضب شد. زرین کفش را به انواع مختلفه تهدید و تخویف نمود و در نامه به او نوشت که سه سال است به این حدود آمده و رعیت این حدود را به متابعت خود درآورده ام، تو حالا مرا خبر می دهی، به هر حال نامه ای که نوشته ام به «ارقم شامی» برسان.آن نامه را مهر کرده، به قاصد داد.در نامه ی ارقم شامی که از جانب او منصوب بود، نوشت: پسر امام محمدباقر(ع) به قرای خوابق و بارکرسف آمده و مردم دور او را گرفته و دست تسلط آنها قوی شده و توجه من به تو به واسطه ی کشتن اولاد بوتراب است. باید لشگر خود را برداشته به «نراق» بروی و مکتوبی علی حده به «زبیر نراقی» نوشته ام، او را به اعانت برداشته نزد زریم کفش روید تا به تدبیر قتل او کوشیده و سرش را برای من بفرستید و عذر ابداً مسموع نیست.نامه را به جانب ارقم فرستاد. چون ارقم ملاحظه نمود، فوراً ششصد نفر استعداد کرد، پس مهیای قتل آن حضرت شدند. شبانه به خانه ی زبیر در نراق وارد شد و نامه ی ازرق به او سپرد، آن ملعون نهایت شاد شد.
تدارک قتل حضرت سلطانعلی (ع) در آن شب تدارک قتل آن حضرت را دیده، صلاح در آن دیدند که لشگر نزد «زبیر» توقف نموده، «ارقمه» با یک ملازم نزد «زرین کفش» بیاید و لشگر هم اندک اندک در «بارکرسف» به طریق اختفا آیند به طوری که از تبعه ی آن حضرت مطلع نشوند و مقرر شد آن وقت که نوشته ی ارقم به زبیر رسد، حرکت کند و راه ها را به راهداران سپردند تا کسی به یاری شاهزاده حرکت نکند و یا خبری به کسان او نرساند.که کرد در همه عالم کمان ظلم به زهکه تیر لعنت جاوید را نشانه نشدروز دیگر ارقم ملعون سوار شده به بارکرسف آمده، به خانه ی زرین کفش نزول نمود و آن مردود نهایت خدمت به جای آورد و لشگر فوج فوج می پیوستند. چون روز شد،تمام لشگر متصل شده بودند. زرین کفش آنها را در خانه های معتمدین خود پنهان ساخت و خود را ارقم در قتل آن حضرت هم رأی و مشورت شدند، پس زرینه با جمعی که دشمن خانواده ی اهل بیت(ع) بودند، منتظر بودند تا مردم فین و کاشان بعد از فراغ نماز جمعه که به منازل خود مراجعت می کنند،یکدفعه بیرون آمده شاهزاده را به قتل رسانند.اما هنگام نماز خود آن ملعون هم به عادت همیشه به نماز حاضر شد و چون آن حضرت از نماز فارغ شد، به بالای منبر تشریف برده و در نهایت فضاحت و بلاغت ادای خطبه نمود مشتمل بر حمد الهی و نعت حضرت رسالت پناهی، پس از آن فرمود: ای مردم! شب گذشته جد بزرگوار و پدر عالی مقدار خود را در خواب دیدم، فرمودند: «ای فرزند دلبند! شتاب کن که در آخر این ماه مبارک در نزد ما خواهی بود.» ودلم چنان گواهی می دهد که در آخر این ماه به اجداد خود متصل شوم و نمی دانم که جمعی ظالمان بی وفا و بی رحمان بی حیا از من غریب مهموم مهجور چه می خواهند که ریختن خون ما را تصمیم کرده اند.چون زرین کفش این کلمات را اصغا نمود، سخت بر خود بلرزید و گمان کرد که شاید آن حضرت را از مکنون او خبر داده با نهایت هم و غم هب خانه رفته، دیگر مردم هم متفرق شدند و آن شب «خواجه جلال الدین» و «خواجه ملکشاه» و «باباظهیر» غلام خود را که از دوستان جانفشان بود، نگاهداشته و تمام شب را به موعظه و نصیحت به سر برد و می فرمود: این عزیران! می دانم که در این ماه خون من غریب ریخته می شود در دشت خوابق و محاسنم را به خون سرم خضاب خواهند کرد. بایستی شما از شریعت مصطفویه و طریقه ی مرتضویه منحرف نشوید و از زیارت قبر من منصرف نگردید، خیمه گاه مرا مدفن سازید و «محمدطاهر بن حسین بهروز» را وصیت کرد که چون مرا دفن کنند، گنبدی بر سر مزار من بنا کنند و «عامر بن ناصر» را وصیتی چند نمود. که ذکر آن موجب طول کلام است.از وصایای آن حضرت غلغله و آواز گریه و زاری از دوستان و محبان به آسمان می رسید و قطرات عبرات از سحاب دیده ی آنها می بارید. فغان و فریاد آنها به گوش زرین کفش رسید، نهایت بترسید و آن شب را منع کرد، نگذاشت ارقم ملعون متوجه کار شود. چون صبح روشن شد و آن حضرت مشغول نماز گشت، پس از فراغ از نماز از مردمی که همیشه خدمت آن حضرت بودند معذرت خواسته، آنها را به منازل خود فرستاد و خواجه ملکشاه و اکثر مردم خابه التماس کرده که خدمت آن حضرت بمانند، قبول نفرمود و ایشان را نیز به منازل خویش روانه ساخت و خود آن حضرت با سی نفر از ملازمان و غلامان بماندند و به زبان حال می فرمود:چه من در بحر هجرانم، ز خونریزی چه غم دارمچه من آبم ز سر بگذشت، از طوفان چه غم دارمراوی گوید که: شب بیست و ششم، ماه درآمد و صدای مردم فرونشست. زرین کفش-علیه اللعنه- به زبیر نامه نوشت که باید مردم خود را برداشته و از طرف خوابق بیرون آیید و متوجه خیمه گاه سلطانعلی شوید و اگر در راه ملاقات نشود، خود را به این جا برسانید. پس به قاصدی داده روانه نمود، جمعی را سر راه ها نصب کرد تا نگذارند کسی بیرون رود و خبری به آنها رساند و همگی به تهیه ی اسباب جنگ پرداخته، منتظر فرصت بودند که «عبدالکریم بارکرسفی» که طباخ و خادم آن حضرت بود و فراشی سراپرده ی آن حضرت به زوجه ی صالحه ی او مفوض بود، از این حال واقف شد، از خانه بیرون آمد دید جمعی کثیر سلاح ها بر خود راست کرده و عهد خود نقض نموده اند. سروپای برهنه نزد شاهزاده آمد و کشف مطالب نمود و از آن جا متوجه خوابق شد. شیعیان و دوستان را واقف ساخت، اما چون آن حضرت این قصه از عبدالکریم شنید، همان ساعت بفرمود تا مرکب حاضر کردند و سلاح بر تن بیاراست، سپر چو قرص قمر بر پس خورشید جمال خود افکند و جعبه ی تیر که قاصد مرگ دلیران بوده، مصحوب داشت.
مقدمات جنگ آن حضرت شمشیر آبدار که هنگام کارزار ذوالفقار حیدر کرار را به خاطر کفار آورد بر میان بسته، بر مرکب تازی استوار گشته و به کندن خیام و ضبط اثاثیه ی خود امر فرمود. خواست تا خود را به قلعه ی خوابق رسانیده، متحصن گردد،«ضریر» غلام زرین کفش خود را به آن ملعون رسانیده، صورت حال باز گرفت. آن ملعون با ارقم -علیه اللعنه- سوار شده با چهارصد نفر متوجه آن حضرت گردیدند که آن حضرت روی به خوابق می رفت. چون دنیا به سبب قرب برآمدن آفتاب روشن گشت و شاهزاده متوجه عقب گردید، دید لشگری انبوده از عقب قصد وی کرده، نظر به طرف راست کرد، شکاف کوهی که ممر قریه ی «رهق» است به نظر درآورد، خواست دربند را منظور، به آن جا رود، مخالفین از هر طرف راه را بر آن حضرت بستند و آن حضرت آهنگ همان شکاف کرده، یاران شاهزاده دربند را فروگرفته، نگذاشتند احدی داخل شود، جنگی عظیم دست داد و از هر طرف تیر پراکنده شد؛ز پیکان عالمی را ژاله بگرفتز خون روی زمین را لاله بگرفتراوی گوید که چون عبدالکریم با دیده ی خونبار به خوابق رسید، فریاد برکشید که قره العین پیغمبر خدا را به دست زرین کفش و ارقم دادید و به فراغت در خانه های خود نشسته اید از خدا و رسول شرم نمی کنید. اهل خوابق چون شنیدند، فریاد واویلا و وامصیبتا از دل برکشیدند و خواجه جلال الدین و خواجه ملکشاه بفرمودند تا در کوچه و محال ندا کردند.در ساعت، دویست نفر از مردان کاری در خدمت آنها حاضر شده با اسلحه ی کامل و مرکب تازی، پس خواجه جلال پسرخود «خواجه نصیر» را که یگانه پسر و ۲۵ سال از عمرش گذشته بود و بی نهایت او را دوست می داشت سپهسالار نمود، به اتفاق لشگر جرار خدمت آن نور دیده ی رسول مختار رسید، وقتی آمد که زبیر نراقی با لشگر خود از نراق آمده طرف خوابق را گرفته و زرین کفش و ارقم طرف بارکرسف را احاطه نموده و جنگ در پیوست. خواجه نصیر نوجوان، چون شیر ژیان و ببر دمان نعره کشیده، بدون محابا با آن جوانان جانباز بر لشگر زبیر حمله نموده، یکصد نفر آنها را قعر جهنم منزل داد، دیگران چون روباه برای حفظ جان رو به گریز نهادند و یا با گروه بارکرسفی پیوند نمودند.اما زرین کفش و ارقم از شجاعت و جلادت آن شیر بیشه شهامت، بی نهایت بیمناک شدند و دست از کارزار کشیدند. راه خوابقیان باز شد و خدمت حضرت رسیدند. چون نظر خواجه جلال الدین به شاهزاده افتاد، فریاد برآورد: «السلام علیک یابن رسول الله! اجازه فرما تا جلال نیمه جانی در تن خود و فرزندش هست، نثار قدومت نمایند.» و به دست و پای مرکب شاهزاده افتاد و سایر مردم نیز به رکاب بوسی مرکبش حاضر شده و در آن مقدمه، هفده نفر از مردم خوابق کشته و شهید شده؛ یکی از ایشان «خواجه عبدالسلام» پسر خواجه ملکشاه، دیگری باباظهیر خوابقی و از لشگر زبیرنراقی یکصد نفر کشته شده بودند.پس خواجه جلال الدین و خواجه ملکشاه عرض کردند: «یابن رسول الله! این بندگان، در بیشه ی غم و اندیشه سرگردان و در دریای اندوه فرو رفته و حیرانیم، اما رأی مبارک به هر چه حکم فرماید، فرمانبرداریم. شاهزاده تبسمی کرد، فرمود: «هر چند قضا به هر چه حکم کند؛ چاره جز رضا نیست و از تقدیرات الهی مناص و پناهی نه، و اما از آن روی که فرموده: «لیس للانسان الا ما سعی» بر بنی نوع اسان لازم است در امور به قدر مقدور سعی و کوشش نماید و خود را مهمل و مأیوس نگذارد، لذا توسن تدبیر را در میدان ضمیرخود جولان و یکباره توفیق پیروزی را از خداوند خود خواهان،بالاخره یا به مقامات عالیه ی شهادت فائز و یا مقدمات سعادت غلبه را حائز خواهند بود.به هر حال از حیطه ی خوشنودی خدا و پیغمبر (ص) پای بیرون نگذاشته خواهیم بود، عجالتاً نامه ای نوشته به بریدی تندرو دهید که امین باشد از دربند به سوی چهل حصاران و فین رفته تا شیعیان و دوستان ما مطلع شوند، متوجه این صوب شده دیداری تازه کنیم.دیگر آن که زرین کفش را خبر دهید بیاید صحبتی چند با او میان گذارم، پس از آن آنچه رضای الهی باشد از پس پرده ی غیب بیرون آید.»فوراً خواجه جلال الدین نامه به دوستان کاشان و فین نوشته به معتمدی داده، روانه نمود و خواجه نصیر به زیر کوه برآمده، زرین کفش را طلب نمود.پس آن ملعون مرکب پیش رانده در مقابل شاهزاده آمد و سلام کرده، عرض کرد: «چه حاجت داری تا از عده برآیم.»عامربن ناصر عرض کرد: «یابن رسول الله! این همه فتنه و آشوب از این ملعون است، اجازت فرما تا به یک چوبه ی تیر او را دستگیر بلکه رهسپار سعیر نمایم.»فرمود: «ما هرگز خانواده ی مکر و خدعه نبوده ایم، برای مشورتی او را خواسته ام، عنقریب ظالم به ظلم و ستم خود گرفتار و به عذاب آفریدگار معذب می شود.»فرمود: «ایهاالحارث! می دانی من خود به این حدود نیامده ام، بلکه اهالی به اصرار مرا آورده اند و از خدمت پدر و برادرانم جدا ساخته اند و حالیه چنین فتنه پیش آمده و چنین آتشی افروخته گشته، البته شنیده ای آن جماعت که در صحرای کربلا رایت ظلم برافراخته و علم طغیان به دوش انداخته و با تیغ ستم، جدم امام حسین(ع) و اصحابش را شهید ساخته، عاقبت کارشان به کجا رسید و در آخرت چه با آنها کنند و یقین از شفاعت جدم ناامید شده، به بدترین عذاب الهی خواهند رسید.پس از من غریب بی کس آواره از وطن چه می خواهید و از ریختن خون من که عزم کرده اید، چه می طلبید. راضی نشوید به واسطه ی ریختن خون من جماعتی در این صحرا کشته شوند و آشوب کربلا تازه گردد، آخر نه من فرزند پیغمبر شمایم؟ از روح جدم شرم و از جده ام آزرم کنید و بر من غریب رحم آرید.»سهل کاری نیست خون چون منی از ریختنچون منی را در گریبان دست ظلم آمیختنگیسوی عنبر شمیم و جعد مشکین مرانیست نیکو این چنین با خاک و خون آمیختنغلغله در صوامع ملکوت افتاد، کوه ها به لرزه درآمدند و از یکدیگر فرو ریختند، خروش و ولوله در مردمان افتاد و فریاد وامصیبتاه به گوش کروبیان رسید. زرینه کفش که این حدیث بشنید، گفت: «یا سیدی! این گفتگو را بگذار و حرب را آماده باش که جان به سلامت نخواهی برد. ارقم قسم یاد کرده تا تو را شهید نکند از اسب فرود نیاید.» پس عنان مرکب به طرف ارقم راند و مکالمات شاهزاده را به گوش او رسانید و آن سگ بدبخت اسب را از جای برانگیخت و مقابل شاهزاده آمد و گفت: «یابن الباقر! گمان کرده ای که جان به سلامت خواهی برد؟ من به خود واجب کرده ام در هل محلی که یکی از شماها را بیابم، سر از تن برگیرم.»حضرت فرمود: «خدا می داند که مرا از کشته شدن اصلاً بیم نیست، چه شربت شهادت نوشیدن کار آباء و اجداد من است، بلکه می ترسم سبب ریختن خون دوستان و موالیان خود شوم.»ارقم ملعون گفت: «خون دوستان و شیعیان تو را نیز بر خاک خواهم ریخت.»خواجه جلال الدین را غیرت اسلام به جوش و تولای اهل بیت به خروش آورد، عرق حمیت به حرکت آمده، خواست تا خود را به او و او را به دوزخ رساند. حضرت مرکب پیش راند و این آیت بر او خواند: «والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس والله یحب المحسنین» این برادر! خشم فروبرندگان را در درگاه خداوند کریم اجری عظیم است. آتش غضب را با آب وضو خاموش کن که اینک هنگام نماز ظهر است. فراموش مکن و مردم را بفرمای تا دست از جنگ باز دارند و عبادت الهی را به جای آرند که در این وقت واجب است اولاً امور آخرت را مرتب سازیم، پس به کارهای دنیا بپردازیم.مروی است که حضرت را تشنگی غلبه کرده و برای وضو نیز آب می خواست، از آن شکاف دربند قدری بالا رفته سنگی را از جای برداشت، به حکم الهی از زیر آن سنگ آب پیدا شد و این کرامت نیز از آن حضرت ظاهر شد. تمام مردمان از آن آب وضو ساخته، نماز ظهر را به جماعت ادا کردند.اما حامل نامه ی خواجه که به چهل حصاران و فین نوشته بود،در دهی که پشت دربند بود مردم را مطلع کرد و روانه شد،مستحفظین راه به تفتیش او آمده، نامه را با قاصد گرفته به نزد حارث فرستادند. آن ملعون نامه را قرائت کرد و قاصد را کشته، سرش را نزد خواجه جلال الدین فرستاد و پیغام کرد که راه چاره برای شما مسدود است و از این بحر خونخوار به کنار نخواهید رسید و از شر لشگر جرار نخواهید آرمید.القصه روز به آخر رسید و موالیان و دوستان درهمه ی شب آواز الوداع و فریاد الفراق به کیوان رسانیدند.پس حضرت بفرمود تا چراغ ها و مشعل ها افروخته و مدرم بیدار و اطراف دربند را پاییده و برخوردار باشند و خود در دامنه ی کوه پای سنگی عظیم که طعنه زن بر عرفات است، سجاده پهن کرده به عبادت ایزد متعال اشتغال داشت و خواجه جلال الدین و خواجه ملکشاه برای گرد کردن سپاه متوجه قریه شدند و در کوچه و محلات خابه ندا کردند: «هر که را دوستی آل رسول در دل است و قدرت محاربه و مجادله ی دشمنان این خانواده دارد، امروزه که فرزند سیدالمرسلین را جماعت منافقین و مخالفین محصور کرده، پروانه سان گرد شمع وجودش به جانبازی آماده شوند.» اهالی از استماع این کلمات به جوش و خروش افتاده فریاد وامصیبتا از نهادشان برآمد، بی تابانه از خابه به در رفته دور آن حضرت را فروگرفتند، در قدم اسب آن حضرت می افتادند و به زبان حال این مقال داشتند:جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بودکی به جایش باز ماند هر که را جانی بود.پس آن حضرت همگی را نوازش و دعای خیر کرد و لشگر اسلام را از آمدن آنها دل قوی شد.راوی گوید:چون صبح صادق بدمید، خواجه نصیر و خواجه جلال با بیست نفر از ملازمان و محبان سوار شده به خدمت شاهزاده رفتند برای اجازت حرب، آن حضرت پس از گریه ی بسیار خواجه نصیر را اجازت فرمود. خواجه عنان به طرف ارقم بدبنیان معطوف داشت تا او را به جهنم فرستد که زرین کفش به زبیر ملعون دشت حلوایی بانگ زد که مگذار خواجه نصیر از پیش صف شما بگذرد.حضرت سلطانعلی چون این صدا بشنید،همان لحظه سورا شد پیش صف مردم خوابق آمده، نصرت خواجه را از خداوند تعالی درخواست کرد. پس زبیر ملعون به سی سوار نابکار بر خواجه و یارانش حمله آوردند و خواجه چون شیر ژیان بر آن منافقان حمله کرده،به هر طرف رو می کرد می تاخت، از کشته پشته می ساخت و به یک لظحه چندین مشرک به خاک هلاک انداخت و زبیر،مردم را بر حرب تحریص می نمود که خواجه نصیر به قدرت حتی قدیر و برکت دعای شاهزاده امیر خود را به زبیر بدپیر رسانیده؛ چنان ضربتی بر سرش زد که تا نافش شکافت و روح نحسش به نار سعیر شتافت.از شجاعت خواجه نصیر دلیر فغان از صغیر و کبیر و فریاد از هر بنا و پیر از زمین به چرخ اثیر افتاد، غریو از سپاه مخالف و مرحبا از مردم مؤالف برخاست و اسلامیان قوی دل و چیره گشتند و سطوت آنها زیاد شد و جملگی به یکدفعه حمله نمودند.منبع:کتاب شرح زندگانی و شهادت حضرت سلطانعلی بن امام محمدباقر (ع
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.