کاروان سربلند و دل شکسته

مروری بر ماجرای اسارت خاندان پیامبر بعد از کربلابعد از شهاد ت آنهایی که خدا د وست داشت شهید شان ببیند،فصلی در ماجرای کربلا شروع شد به بزرگی سفر از کربلا به کوفه و از کوفه تا شام و از شام تا مد ینه. این فصل اگر نگوییم سخت تر از خود ماجراست، سهل تر هم نیست. همان قد ر که برای یک مرد سخت است جنگید ن و تیغ زد ن و تیر خورد ن و زخم برداشتن و در آخر هم شهید شد ن، برای یک زن هم سخت است بی حرمتی دید ن و از ترس د یگرا ن فراری شد ن و اسیر بود ن و گرسنگی و تشنگی کشید ن و بی سرپرست بود ن. اسارت سخت است. با بی کسی شروع می شود که بد شروعی است، با جسارت و بی احترامی ادامه می یابد که بد ادامه ای است و فقط با لطف خود حضرت حق است که می تواند تمام بشود.به هر حال بعد از شهادت آنهایی که خدا دوست داشت شهید شان ببیند، فصلی در ماجرای کربلا شروع شد؛ فصل اسیر شد ن کسانی که خدا دوست داشت اسیرشان ببیند؛ فصل اسارت.کوفیان روزی حاکم شهرشان حضرت علی (ع) بود و هر روز آنجا منبر می رفت برای مرد م، در کربلا با حضرت زینب (س) و خانواد ه امام حسین (ع) چنان کرد ند. وای از شام که هر صبح و ظهر و شب روی منبرهایش حضرت علی (ع) را لعن می کرد ند و مرد مش پرورش یافته معاویه بود ند.کاروان که نزد یک شام رسید، حضرت زینب (س) شمر را صدا زد و گفت: «یک مردانگی ای بکن.» شمر گفت: «هرچه باشد قبول.» حضرت زینب (س) گفت: «نمی خوا هم چشم نا محرم ها به زن های اهل بیت (ع) بیفتد. ما را از دروازه ای به شهر ببر که خلوت باشد.» شمر خند ید. گفت: «حالا که این طور شد شما را از شلوغ ترین و بزرگ ترین دروازه شام داخل می کنم.»وقت وارد شد ن اسرا به شام، ابراهیم پسر طلحه که کینه حضرت علی (ع)از جنگ جمل در سینه اش بود، جلو آمد و با طعنه به امام سجاد (ع) گفت: «چه کسی پیروز شد؟»امام (ع) رندانه جواب داد: « اگر می خوای بدانی پیروزی با چه کسی است، وقت نماز اذان و اقامه بگو.»پسر طلحه لابد نمی فهیمد امام حسین (ع) برای اصلاح د ین پد ر بزرگش کشته شد. کشته شد ن تا صدای اذان در مناره مساجد بلند باشد. صدای اشهد ان لا اله الا الله و صدای اشهد ان محمد رسول الله.یکی از مسؤولان لشگر یزید، بلند شد که گزارش جنگ کربلا را بد هد: «حسین با تعدادی از فامیل ها و یارانش آمد ه بود… تا ما به آنها حمله کرد یم بعضی هایشان به بعضی د یگر شان پناه برد ند و طولی نکشید که ما همه آنها را کشتیم و…»حضرت زینب (س) وسط حرف های آن مرد پرید و گفت: «مادرت به عزایت بنشیند، ای دروغگو! شمشیر برادرم حسین (ع) هیچ خانه ای را در کوفه بدون عزادار نگذاشت.» بقیه دروغ ها توی د هان آن مسؤول لشگر ماسید. نگفت و نشست.یزید طشتی را که سر امام حسین (ع) تویش بود، جلو کشید و با چوب خیزران به صورت و د هان او می زد و می گفت: «ای کاش بزرگان قبیله ام که در بدر کشته شد ند، بود ند و می د ید ند که چطور قبیله خزرج از ضربه های نیزه به زاری افتاد ه اند. بعد از شادی فریاد می زد ند یزید آفرین. بزرگان شان را به تلافی بدر کشتیم و برابر شد یم. بنی هاشم با سلطنت بازی کرد، نه خبر از آسمان آمد و نه وحی ای نازل شد. از خاندان خندف نیستم اگر انتقامم را از خاندان محمد نگیرم.»با د ید ن این صحنه و شنید ن این حرف ها، زن ها و بچه های کاروان اسرا به گریه افتاد ند. حضرت زینب (س) اما کسی نبود که با بازی یزید، زنانه گریه کند. مردانه ایستاد و خطبه ای خواند، علی وار و آتشین.«عاقبت آنها که گناه کرد ند این بود که آیات خدا را دروغ بشمارند و مسخره کنند. چه خیال کردی یزید؟ که راه های زمین و آسمان را روی ما بستی؟ … تکبر کرد ی، گرد ن کشی کرد ی و خوشحالی که د نیا به کامت شد ه و ملک ما، در دست توست؟ آ هسته تر یزید! فراموش کرد ه ای این حرف خدا را که آنها که کافر شد ند فکر نکنند که مهلت ما به سود شان است. ما به شان مهلت می د هیم تا بر گناهان شا ن اضافه کنند و عذابی درد آور منتظرشان است. این عدالت است که زن ها و کنیزهای تو پشت پرد ه باشند و د خترهای رسول خدا اسیروار و آواره؟… چه توقعی است از بچه های آن جگر خواری که جگر پاکان را به دندا ن گرفت و گوشتش از خون شهدا در آمد؟!… چه توقعی از کسی که بی شرمانه بر لب و د ندان سید جوانان اهل بهشت چوب می زند؟ … و گمان نکنید آنها که در راه خدا کشته شد ه اند، مرد ه اند. آنها زند ه اند و پیش خدا روزی می خورند و برای تو همین کافی است که حکم کنند ه خداست و د شمنت محمد پیامبرش … از د ست های شما خون ما می چکد و با د هان های شما گوشت مان کند ه می شود…اگر امروز غنیمت شما هستیم، فردا خسارت شما می شویم… پناه من به خداست… به خدا نمی توانی ریشه یاد ما را بخشکانی… از خدا می خواهیم ما را جانشینان خوب شهیدانمان قرار د هد و … او برای ما کافی است و بهترین پشتیبان ماست.»یزید ماند ه بود چه بگوید بعد از آن خطبه کوبند ه حضرت زینب (س)، سعی کرد همه چیز را یک مرثیه سرایی برای کشته ها جلوه د هد و گفت: «این فریادی است که سزاوار زن هاست و مرثیه سرایی برای داغ د ید ه ها آسان است.»ابوبرزه اسلمی به حرف آمد و گفت: یزید هیچ می دانی چه کار کردی؟ به خدا من خودم شاهد بود م پیامبر (ص) همین لب و د ندانی که تو چوب زدی را می بوسید. خود شنید م که پیامبر (ص) به حسن (ع) و حسین (ع) می گفت: «شما سرور جوانان اهل بهشت هستید. خدا قا تل های شما را بکشد و لعنت شان کند و در جهنم بیندازد که بد جایی است.» یزید عصبانی شد و د ستور داد ابوبرزه را هم از مجلس بیرون کنند. کشید ند و برد ند ش.مردی که صورتش به سرخی می زد، به فاطمه د ختر امام حسین (ع) اشاره کرد و به یزید گفت: «این کنیزک را بد ه به من ای امیرالمومنین». حضرت زینب (س) بلند گفت: «حرف بد ی زد ی پست فطرت! اختیار این د ختر نه با توست نه با یزید.» یزید با عصبانیت گفت: «این اسیر من است و هر تصمیمی د لم بخواهد برایش می گیرم.» حضرت زینب (س) جواب داد: «به خدا این حق را نداری، مگر اینکه از د ین ما بیرون بروی و د ین د یگری انتخاب کنی.» یزید با ناراحتی گفت: «پد ر و برادر تو بود ند که نامسلمان شد ند.» حضرت زینب (س)بلافاصله گفت :«تو وپدروپدر بزرگت اگر مسلمان هستید به دست پدر بزرگ وپدرم مسلمان شد ید.» مرد سرخ رو دوباره گفت: «امیر این کنیزک را …» یزید با عصبانیت سر مرد داد زد: «خدا مرگت بد هد. خفه شو.» و ادامه داد: «اینها را ببرید در خرابه کنار قصر تا تکلیف شان را روشن کنم.»اسرا تازه داخل خرابه شد ه بود ند که زنی با غذا وارد آن شد. حضرت زینب (س) زن را دعا کرد و گفت: «صد قه به ما حرام است.» زن گفت: «صد قه نیست، نذر است.» حضرت زینب (س) گفت: «این چه نذ ری است؟» زن گفت: «توی مد ینه زند گی می کرد یم که من مرض لاعلاجی گرفتم. پدر و مادرم مرا برد ند خانه علی تا آنها برایم د عا کنند. علی پسرش حسین را صدا زد تا او دعایم کند. حسین دعا کرد و من شفا گرفتم. چرخ روزگار من را از مد ینه آورد اطراف شام. از آن موقع نذر کرد م برای سلامتی حسین (ع) به اسیرها و غریب ها غذا بد هم تا شاید دوباره حسین (ع) را ببینم.»حضرت زینب (س) از ته د ل جیغ کشید. به زن گفت: «حاجت روا شد ی. من دختر فاطمه (س) و علی (ع) هستم و خواهر حسین (ع). اینها بچه های حسین (ع)هستند و آن سر که بالای دارالاماره آویزان است، حسین (ع)است. نذرت تمام شد د یگر…» زن بیهوش شد و افتاد.یزید دستور داد مجلسی در مسجد دمشق برگزار شود. به سخنران مجلس هم گفت بالای منبر از امام حسین (ع) و پدرش بد بگوید. سخنران هم تا توانست از امام حسین (ع) و پد رش بد گفت و از معاویه و پسرش خوب. امام سجاد (ع) نتوانست تحمل کند و به سخنران اعتراض کرد. بعد به یزید گفت می خواهد برای مرد م حرف بزند. یزید اجازه نداد. اما اطرافیان اصرار کرد ند. یزید گفت: «اگر او برود بالای منبر تا من و همه خاندان ابوسفیان را رسوا نکند، پایین نمی آید… اینها خاندانی هستند که علم و دانش با جانشان قا تی شد ه.»بالاخره با اصرار مرد م یزید مجبور شد اجازه بد هد امام سجاد (ع) هم سخنرانی کند. آن هم چه سخنرانی ای؛ «آنکه مرا می شناسد که می شناسد، آنها که مرا نمی شناسند، بشناسند: منم فرزند مکه و منا، منم فرزند زمزم و صفا… منم فرزند بهترین کسی که سعی و طواف کرد، … منم فرزند کسی که از مسجد الحرام به مسجد الاقصی برد ه شد…منم فرزند محمد مصطفی، منم فرزند علی مرتضی … منم فرزند صالح مومنان و وارث پیامبران و از پا در آورند ه مشرکان و نور مجاهدان و زینت عباد ت کنند گان… منم فرزند قاتل قاسطین و ناکثین و مارقین و اولین مومنی که د عوت خدا را قبول کرد و در ایمان به خدا از همه جلوتر بود…تیری از تیرهای خدا بر جان منافقان… یاور د ین، ولی امر خدا… با گذ شت، بخشند ه، گشاد ه رو… آنکه از همه قوی د ل تر بود، آزاد ه تر بود، زبان آورتر بود، سرسخت بود، آزاد ه تر بود، زبان آورتر بود، سرسخت بود، شیر ژیان…صاحب اعجاز و آنکه به نص و استحقاق امام بود… اینها نشانه های پد ربزرگم علی پسرم ابوطالب بود. منم فرزند فاطمه زهرا، منم فرزند سرور زنان، فرزند پاکیزه بتول، منم فرزند پاره تن رسول. منم فرزند خد یجه کبری، منم فرزند آن کسی که خونش را به ظلم ریختند و سرش را از پشت برید ند و لباسش را دزد ید ند در حالی که فرشتگان آسمان در گریه بود ند. منم فرزند آنکه سرش را بالای نیزه برد ند و زنان او را از عراق به شام به اسیری برد ند…» امام سجاد (ع) آنچنان ادامه داد که صدای گریه و ضجه مرد م بلند شد. جمعیت به هم ریخت. کم ماند ه بود که آشوب به پا شود.یزید دستور داد موذ ن وسط صحبت های امام سجاد (ع) اذان بگوید بلکه بتواند جلوی شورش مرد م را بگیرد. موذ ن گفت: «الله اکبر.» امام (ع) گفت: «بزرگی را تکبیر گفتی که قابل سنجید ن نیست… هیچ چیز از خدا بزرگ تر نیست…» موذ ن گفت: «اشهد ان لا اله الا الله» امام (ع) گفت: «مو، پوست، گوشت، خون، مغز و استخوانم شهاد ت می د هد که خدا یکتاست.» موذ ن گفت: «اشهد ان محمد رسول الله.» امام (ع)رو کرد به یزید و گفت: «ای یزید این محمد پدر بزرگ من است یا تو؟ اگر بگویی جد توست دروغ گفته ای و اگر بگویی جد من است پس چرا خاندانش را کشتی؟» صدای ضجه مرد م بلند شد. یزید فکر نمی کند خون امام (ع)دامنش را این طور بگیرد.یزید برای به دست آورد ن دل امام سجاد (ع) گفت: «اگر خواسته ای داشته باشی، انجام می د هم.»امام (ع) گفت:«اول اینکه سر پدرم و د یگر شهدای د یگر را پس بد هی، د وم اینکه هرچه از ما غارت کرد ند، برگردانی و سوم اینکه اگر می خواهی مرا بکشی زن ها و بچه ها را همراه یک نفر امین بفرستی به حرم جد شان، مد ینه.» یزید دستور داد اموال را برگرداند ند. ۲۰۰ درهم هم اضافه داد که امام پخش کرد بین فقرا. آخر سر هم شهدا را داد و امام (ع) سرها را بین راه به قبرهای شهدا اضافه کرد.کاروان که برمی گشت مد ینه توی راه از راهنمایشان خواستند کاروان را از کربلا ببرد تا قبر شهدا را زیارت کنند. راهنمای کاروان هم قبول کرد. وقتی رسید ند کربلا و اهل کاروان رسید ند به قتلگاه مثل برگ خزان از روی شترها ریختند پایین. هرچه نتوانسته بود ند گریه و عزاداری کنند، تلافی کرد ند. زن های شیعه ای که اطراف آنجا زند گی می کرد ند هم آمد ند. عزایی به پا شد که جگر را می سوزا ند. سه روز عزای حسینی. آنجا بود که امام سجاد(ع) به جابر پسر عبدالله انصاری گفت: «جابر به خدا همین جا بود که مرهایمان را کشتند، بچه هایمان را سربرید ند، زن هایمان را اسیر کرد ند و خیمه هایمان را آتش زد ند.»انتقام ما با خداستکاروان نزد یک مدینه ایستاد ه و چادر زد ند. مرد م مد ینه جمع شدند اطراف خیمه امام سجاد(ع). امام (ع)بیرون آمد. صدای گریه مرد م بلند شد. زن ها شیون می کرد ند و مرد ها تسلیت می گفتند. امام سجاد (ع) با دست اشاره کرد و خواست مرد م آرام باشند و برایشان صحبت کرد: «… شکر خدایی را که دور است و نزد یک است و پرورد گار عالمیان… مرد م! در اسلام شکافی بزرگ افتاد. ابی عبدالله و خا ندانش کشته شد ند و زن و بچه هایشان اسیر. سرش را روی نیزه بین شهرها گرداند ند. کدام ماتم به پای این ماتم می رسد؟ کدامیک از شما از این به بعد می تواند شادی کند؟ کدام چشم می تواند نگرید؟ هفت آسمان، امواج دریا، ستون های آسمان، شاخه های درختان، ما هی های دریا، فرشته های خدا و همه اهل آسمان برای حسین (ع) گریه کرد ند. کدام قلبی از این خبر نمی شکند و کدام گوش می شنود و کر نمی شود؟… به خدا اگر پیامبر (ص) به جای اینکه سفارش دوستی با ما را می کرد، مرد م را به جنگید ن با ما تشو یق می کرد، رفتارشان از این بد تر و زشت تر نمی شد. از این مصیبت بزرگ و سنگین و تلخ: انا لله و انا الیه راجعون. ما مزد و پاداش مصیبت هایی که د ید یم را از خدا می خواهیم که همانا اوست عَزیزٌ ذُو اِنتِقَامٍ.»
منبع:آیه ویژه نامه دین وفرهنگ همشهری جوان
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.