امامت و رهبری

مى دانیم که در میان ما شیعیان مسئله امامت اهمیت فوق العاده اى دارد و در میان سایر فرق اسلامى آنقدر براى این مسئله اهمیت قائل نیستند. سر مطلب اینست که مفهوم امامت در نزد شیعه با مفهوم امامت در نزد سایر فرق اسلامى متفاوت است .البته جهات مشترکى در کار هست ولى یک جهات اختصاصى هم در معتقدات شیعه در باب امامت هست که به همین جهت مسئله امامت اهمیت فوق العاده اى پیدا مى کند . مثلا ما شیعیان وقتى که مى خواهیم اصول دین را بر طبق مذهب شیعه بیان بکنیم مى گوئیم اصول دین توحید است و نبوت و عدل و امامت و معاد .امامت را جزء اصول دین مى شماریم . اهل تسنن هم قائل به نوعى امامت هستند و اساسا منکر امامت به یک معنا نیستند , امامت را به شکل دیگرى قائلند ولى به آن شکلى که قائل هستند , از نظر آنها جزء اصول دین نیست بلکه جزء فروع دین است . بالاخره ما در مسئله امامت اختلاف داریم : آنها قائل به نوعى امامتند و ما قائل به نوعى دیگر .چطور شده است که شیعه امامت را جزء اصول دین مى شمارد ولى اهل تسنن از فروع دین مى شمارند ؟ علتش همان است که عرض کردم :مفهوم امامت در شیعه با آنچه که در اهل تسنن هست , متفاوت است .
معنى امامکلمه ( امام ) ( یعنى پیشوا . کلمه ( پیشوا ) ( در فارسى , درست ترجمه تحت اللفظى کلمه ( امام ) است و در عربى . خود کلمه امام یا پیشوا مفهوم مقدسى ندارد . پیشوا یعنى کسى که پیشرو است عده اى تابع و پیرو او هستند اعم از آنکه آن پیشوا عادل و راه یافته و درست رو باشد یا باطل و گمراه باشد . قرآن هم کلمه امام را در هر دو مورد اطلاق کرده است.در یک جا مى فرماید : و جعلناهم ائمه یهدون بامرنا ( ۱ ) ما آنها را پیشوایان هادى به امر خودمان قرار دادیم . در جاى دیگر مى گوید :ائمه یدعون الى النار ( ۲ ) پیشوایانى که مردم را به سوى آتش مى خوانند.یا مثلا درباره فرعون کلمه اى نظیر کلمه امام را اطلاق کرده است : یقدم قومه یوم القیامه ( ۳ ) که روز قیامت هم پیشاپیش قومش حرکت مى کند .پس کلمه امام یعنى پیشوا . ما به پیشواى باطل فعلا کارى نداریم , مفهوم پیشوا را عرض مى کنیم .پیشوایى در چند مورد است که در بعضى از موارد اهل تسنن هم قائل به پیشوایى و امامت هستند ولى در کیفیت و شخصش با ما اختلاف دارند . امادر بعضى از مفاهیم امامت اصلا آنها منکر چنین امامتى هستند نه اینکه قائل به آن هستند و در فردش با ما اختلاف دارند . امامتى که در مورد قبول آنها هم هست ولى در کیفیت و شکل و فردش با ما اختلاف دارند , امامت به معنى زعامت اجتماع است که به همین تعبیر و نظیر همین تعبیر از قدیم در کتب متکلمین آمده است . خواجه نصیر الدین طوسى در ( تجرید ) ( امامت را این طور تعریف مى کند :ریاسه عامه یعنى ریاست عمومى . در اینجا ذکر یک مطلب لازم به نظر مى رسد ) :
شئون رسول اکرمپیغمبر اکرم به واسطه آن خصوصیتى که در دین اسلام بود در زمان خودشان به حکم قرآن و به حکم سیره خودشان داراى شئون متعددى بودند یعنى در آن واحد چند کار داشتند و چند پست را اداره مى کردند . اولین پستى که پیغمبر اکرم از طرف خدا داشت و عملا هم متصدى آن پست بود , همین بود که پیغمبر بود یعنى احکام و دستورات الهى را بیان مى کرد . آیه قرآن مى گوید : ما آتاکم الرسول فخذوه و ما نهیکم عنه فانتهوا ( ۴ ) آنچه پیغمبر برایتان آورده بگیرید و آنچه نهى کرده رها کنید . یعنى آنچه پیغمبر از احکام و دستورها مى گوید , از جانب خدا مى گوید . پیغمبر از این نظر فقط بیان کننده آن چیزى است که به او وحى شد . منصب دیگرى که پیغمبر اکرم متصدى آن بود , منصب قضاست . او قاضى میان مسلمین بود , چون قضا هم از نظر اسلام یک امر گتره اى نیست که هر دو نفرى اختلاف پیدا کردند , یک نفر مى تواند قاضى باشد . قضاوت از نظر اسلام یک شان الهى است زیرا حکم به عدل است و قاضى آن کسى است که در مخاصمات و اختلافات مى خواهد به عدل حکم کند .این منصب هم به نص قرآن که مى گوید : فلا و ربک لا یومنون حتى یحکموک فیما شجر بینهم ثم لا یجدوا فى انفسهم حرجا مما قضیت و یسلموا تسلیما (۵) به پیغمبر تفویض شده و رسول اکرم از جانب خدا حق داشت که در اختلافات میان مردم قضاوت کند . این نیز یک منصب الهى است نه یک منصب عادى عملا هم پیغمبر قاضى بود منصب سومى که پیغمبر اکرم رسما داشت و هم به او تفویض شده بود به نص قرآن و هم عملا عهده دار آن بود , همین ریاست عامه است . و او رئیس و رهبر اجتماع مسلمین بود و به تعبیر دیگر سائس مسلمین بود , مدیر اجتماع مسلمین بود . گفته اند آیه : اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولى الامر منکم ( ۶ ) ناظر به این جهت است که او رئیس و رهبر اجتماع شماست , هر فرمانى که به شما مى دهد , بپذیرید .قهرا اینکه مى گوئیم سه شان , به اصطلاح تشریفات نیست بلکه اساسا آنچه از پیغمبر رسیده سه گونه است . یک سخن پیغمبر فقط وحى الهى است . در اینجا پیغمبر هیچ اختیارى از خود ندارد , دستورى از جانب خدا رسیده , پیغمبر فقط واسطه ابلاغ است مثل آنجا که دستورات دینى را مى گوید , نماز چنین بخوانید , روزه چنان بگیرید و . . . آنجا که میان مردم قضاوت مى کند, دیگر قضاوتش نمى تواند وحى باشند . دو نفر اختلاف مى کنند , پیغمبر طبق موازین اسلامى بین آنها حکومت مى کند و مى گوید حق با این است یا با آن .اینجا دیگر اینطور نیست که جبرئیل به پیغمبر وحى مى کند که در اینجا بگو حق با این هست یا نیست . حالا اگر یک مورد استثنایى باشد مطلب دیگرى است ولى به طور کلى قضاوتهاى پیغمبر بر اساس ظاهر است همان طورى که دیگران قضاوت مى کنند منتها در سطح خیلى بهتر و بالاتر .خودش هم فرمود من مامورم که به ظاهر حکم کنم یعنى مدعى و منکرى پیدا مى شوند و مثلا مدعى دو تا شاهد عادل دارد . پیغمبر بر اساس همین مدرک حکم مى کند . این , حکمى است که پیغمبر کرده نه اینکه به او وحى شده باشد .در شان سوم هم پیغمبر به موجب اینکه سائس و رهبر اجتماع است , اگر فرمانى بدهد غیر از فرمانى است که طى آن وحى خدا را ابلاغ مى کند . خدا به او اختیار چنین رهبرى را داده و این حق را به او واگذار کرده است . او هم به حکم اینکه رهبر است کار مى کند و لهذا احیانا مشورت مى نماید . ما مى بینیم در جنگهاى احد , بدر و در خیلى جاهاى دیگر پیغمبر اکرم با اصحابش مشورت کرد . در حکم خدا نمى ش ود مشورت کرد . آیا هیچگاه پیغمبر با اصحابش مشورت کرد که نماز مغرب را اینطور بخوانیم یا آنطور ؟ بلکه مسائلى پیش مىآمد که وقتى درباره آنها با او سخن مى گفتند , مى فرمود این مسائل به من مربوط نیست , من جانب الله چنین است و غیر از این هم نمى تواند باشد . ولى در اینگونه مسائل یعنى در غیر حکم خدا احیانا پیغمبر مشورت مى کند و از دیگران نظر مى خواهد . پس اگر در موردى پیغمبر اکرم فرمان داد چنین بکنید , این , به حکم اختیارى است که خدا به او داده است . اگر هم در یک مورد بالخصوص وحیى شده باشد , یک امر استثنایى است و جنبه استثنایى دارد نه اینکه در تمام کارها و جزئیاتى که پیغمبر به عنوان رئیس اجتماع در اداره اجتماع انجام مى داد , به او وحى مى شد که در اینجا چنین کن و در آنجا چنان , و در اینگونه مسائل هم پیغمبر فقط پیام رسان باشد . پس پیغمبر اکرم مسلما داراى این شئون متعدد بوده است در آن واحد .
امامت به معنى رهبرى اجتماعمسئله امامت به معنى اولى که عرض کردم , همین ریاست عامه است .یعنى پیغمبر که از دنیا مى رود یکى از شئون او که بلا تکلیف مى ماند , رهبرى اجتماع است . اجتماع زعیم مى خواهد و هیچکس در این جهت تردید ندارد . زعیم اجتماع بعد از پیغمبر کیست ؟ اینست مسئله اى که اصل آن را هم شیعه قبول دارد و هم سنى . هم شیعه قبول دارد که اجتماع نیازمند به یک زعیم و رهبر عالى و فرمانده است و هم سنى . و در همین جاست که مسئله خلافت به آن شکل مطرح است . شیعه مى گوید پیغمبر ( ص ) رهبر و زعیم بعد از خودش را تعیین کرد و گفت بعد از من زمام امور مسلمین باید بدست على ( ع ) باشد و اهل تسنن با اختلاف منطقى که دارند این مطلب را لااقل به شکلى که شیعه قبول دارد , قبول ندارند و مى گویند در این جهت پیغمبر شخص معینى را تعیین نکرد و وظیفه خود مسلمین بوده است که رهبر را بعد از پیغمبر انتخاب کنند . پس آنها هم اصل امامت و پیشوایى را که مسلمین باید پیشوا داشته باشند قبول دارند منتها آنها مى گویند پیشوا به آن شکل تعیین مى شود و شیعه مى گوید خیر , به آن شکل تعیین شد , پیشوا را خود پیغمبر اکرم به وحى الهى تعیین کرد .اگر مسئله امامت در همین حد مى بود یعنى سخن فقط در رهبر سیاسى مسلمین بعد از پیغمبر بود , انصافا ما هم که شیعه هستیم امامت را جزء فروع دین قرار مى دادیم نه اصول دین .مى گفتیم این یک مسئله فرعى است مثل نماز . اما شیعه که قائل به امامت است تنها به این حد اکتفا نمى کند که على ( ع ) یکى از اصحاب پیغمبر , ابوبکر و عمر و عثمان و صدها نفر دیگر حتى سلمان و ابى ذر هم یکى از اصحاب پیغمبر بودند و على ( ع ) از آنها برتر بوده , افضل و اعلم و اتقى و الیق از آنها بوده و پیغمبر هم او را معین کرده بود . نه , شیعه در این حد واقف نیست , دو مسئله دیگر مى گوید که اصلا اهل تسنن به این دو مسئله در مورد احدى قائل نیستند نه اینکه قائل هستند و از على ( ع ) نفى مى کنند.یکى مسئله امامت به معنى مرجعیت دینى است .
امامت به معنى مرجعیت دینىگفتیم که پیغمبر مبلغ وحى بود . مردم وقتى مى خواستند از متن اسلام بپرسند , از پیغمبر مى پرسیدند , آنچه را که در قرآن نبود از پیغمبر سئوال مى کردند . مسئله اینست که آیا هر چه اسلام مى خواسته از احکام و دستورات و معارف بیان کند , همان است که در قرآن آمده و خود پیغمبر هم به عموم مردم گفته است ؟ یا نه , آنچه پیغمبر براى عموم مردم گفت قهرا زمان اجازه نمى داد که تمام دستورات اسلام باشد . على ( ع ) وصى پیغمبر بود و پیامبر تمام کما کیف اسلام و لااقل کلیات اسلام را , آنچه را که هست و باید گفته بشود , به على ( ع ) گفت و او را به عنوان یک عالم فوق العاده تعلیم یافته از خود و ممتاز از همه اصحاب خویش و کسى که حتى مثل خودش در گفته اش خطا و اشتباه نمى کند و نا گفته اى از جانب خدا نیست الا اینکه او مى داند , معرفى کرد و گفت ایها الناس ! بعد از من در مسائل دینى هر چه مى خواهید سوال بکنید , از وصى من و اوصیاى من بپرسید . در واقع در اینجا امامت , نوعى کارشناسى اسلام مى شود اما یک کارشناسى خیلى بالاتر از حد یک مجتهد , کارشناسى من جانب الله , و ائمه ) یعنى افرادى که اسلام شناس هستند البته نه اسلامشناسانى که از روى عقل و فکر خودشان اسلام را شناخته باشند که قهرا جایز الخطا باشند بلکه افرادى که از یک طریق رمزى و غیبى که بر ما مجهول است , علوم اسلام را از پیغمبر گرفته اند , از پیغمبر ( ص ) رسیده به على (ع ) و از على ( ع ) رسیده به امامان بعد و در تمام ادوار ائمه , علم اسلام , یک علم معصوم غیر مخطى که هیچ خطا نمى کند , از هر امامى به امامان بعد رسیده است .اهل تسنن براى هیچکس چنین مقامى قائل نیستند . پس آنها در اینگونه امامت , اصلا قائل به وجود امام نیستند , قائل به امامت نیستند نه اینکه قائل به امامت هستند و مى گویند على ( ع ) امام نیست و ابوبکر چنین است.براى ابوبکر و عمر و عثمان و به طور کلى براى هیچیک از صحابه چنین شان و مقامى قائل نیستند و لهذا در کتابهاى خودشان هزاران اشتباه را از ابوبکر و عمر در مسائل دینى نقل مى کنند . ولى شیعه امامان خودش را معصوم از خطا مى داند و محال است که به خطایى براى امام اقرار بکند . در کتابهاى اهل تسنن مثلا آمده است ابوبکر در فلان جا چنین گفت , اشتباه کرد بعد خودش گفت : ان لى شیطانا یعترینى یک شیطانى است که گاهى بر من مسلط مى شود و من اشتباهاتى مى کنم . و یا عمر در فلان جا اشتباه و خطا کرد و بعد گفت این زنها هم از عمر فاضلتر و عالمترند .مى گویند وقتى که ابوبکر مرد , خاندان او و از جمله عایشه که دختر ابوبکر و همسر پیغمبر بود گریه و شیون مى کردند . صداى شیون که از خانه ابوبکر بلند شد عمر پیغام داد که به این زنها بگوئید ساکت شوند . ساکت نشدند . دو مرتبه پیغام داد بگوئید ساکت شوند اگر نه با تازیانه ادبشان مى کنم . هى پیغام پشت سر پیغام . به عایشه گفتند عمر دارد تهدید مى کند و مى گوید گریه نکنید . گفت پسر خطاب را بگوئید بیاید تا ببینم چه مى گوید . عمر به احترام عایشه آمد . عایشه گفت چه مى گویى که پشت سر هم پیغام مى دهى ؟ گفت من از پیغمبر شنیدم که اگر کسى بمیرد وکسانش برایش بگریند , هر چه اینها بگریند او معذب مى شود , گریه هاى اینها عذاب است براى او . عایشه گفت تو نفهمیده اى , اشتباه کرده اى , قضیه چیز دیگرى است , من مى دانم قضیه چیست : یک وقت مرد یهودى خبیثى مرده بود و کسانش داشتند براى او گریه مى کردند . پیغمبر فرمود در حالیکه اینها مى گریند , او دارد عذاب مى شود . نگفت گریه اینها سبب عذاب اوست بلکه گفت اینها دارند برایش مى گریند ولى نمى دانند که او دارد عذاب مى شود . این چه ربطى دارد به این مسئله ؟ ! به علاوه اگر گریه کردن بر میت حرام باشد , ما گناه مى کنیم چرا خدا یک بى گناه را عذاب کند ؟! او چه گناهى دارد که ما گریه کنیم و خدا او را عذاب کند ؟ ! عمر گفت عجب ! اینطور بوده مطلب ؟ ! عایشه گفت بله اینطور بوده . عمر گفت اگر زنها نبودند , عمر هلاک شده بود .خود اهل تسنن مى گویند عمر در هفتاد مورد ( یعنى در موارد زیاد , و واقعا هم موارد خیلى زیاد است ) گفت : لولا على لهلک عمر .امیرالمومنین اشتباهاتش را تصحیح مى کرد , او هم به خطایش اقرار مى نمود پس آنها قائل به چنین امتى نیستند . ماهیت بحث برمى گردد به این معنا که مسلما وحى فقط به پیغمبر اکرم مى شد . ما نمى گوئیم که به ائمه ( ع ) وحى مى شود . اسلام را فقط پیغمبر ( ص ) به بشر رساند و خداوند هم آنچه از اسلام را که باید گفته بشود , به پیغمبر گفت .اینطور نیست که قسمتى از دستورات اسلام نگفته به پیغمبر مانده باشد .ولى آیا از دستورات اسلام نگفته به عموم مردم باقى ماند یا نه ؟ اهل تسنن حرفشان اینست که دستورات اسلام هر چه بود همان بود که پیغمبر به صحابه اش گفت . بعد در مسائلى که در مورد آنها از صحابه هم چیزى روایت نشده گیر مى کنند که چه کنیم ؟ اینجاست که مسئله قیاس وارد مى شود و مى گویند ما اینها را با قانون قیاس و مقایسه گرفتن تکمیل مى کنیم که امیرالمومنین در نهج البلاغه مى فرماید یعنى خدا دین ناقص فرستاد که شما بیائید تکمیلش کنید ؟ ! ولى شیعه مى گوید نه خدا دستورات اسلام را ناقص به پیغمبر وحى کرد و نه پیغمبر آنها را ناقص براى مردم بیان کرد .پیغمبر کاملش را بیان کرد اما آنچه پیغمبر کامل بیان کرد , همه , آنهایى نبود که به عموم مردم گفت ( بسیارى از دستورات بود که اصلا موضوع آنها در زمان پیغمبر پیدا نشد , بعدها سوالش را مى کردند ) بلکه همه دستوراتى را که من جانب الله بود به شاگرد خاص خودش گفت و به او فرمود تو براى مردم بیان کن .اینجاست که مسئله عصمت هم به میان مىآید . شیعه مى گوید همانطور که امکان نداشت خود پیغمبر در گفته خودش عمدا یا سهوا دچار اشتباه شود , آن شاگرد خاص پیغمبر هم امکان نداشت که دچار خطا یا اشتباه شود . زیرا همانگونه که پیغمبر به نوعى از انواع موید به تایید الهى بود , این شاگرد خاص هم موید به تایید الهى بود . پس این , مرتبه دیگرى است براى امامت .
امامت به معنى ولایتامامت , درجه و مرتبه سومى دارد که اوج مفهوم امامت است و کتابهاى شیعه پر است از این مطلب , و وجه مشترک میان تشیع و تصوف است .البته از اینکه مى گویم وجه مشترک , سوء تعبیر نکنید . چون ممکن است شما با حرفهاى مستشرقین در این زمینه روبرو شوید که مسئله را به همین شکل مطرح مى کنند . مسئله اى است که در میان عرفا شدیدا مطرح است و در تشیع نیز از صدر اسلام مطرح بوده و من یادم هست که کربن حدود ده سال پیش در مصاحبه اى که با علامه طباطبائى داشت , از جمله سوالاتى که کرد این بود که این مسئله را آیا شیعه از متصوفه گرفته اند یا متصوفه از شیعه ؟ مى خواست بگوید از این دو تا یکى از دیگرى گرفته است . علامه طباطبایى گفتند متصوفه از شیعه گرفته اند براى اینکه این مسئله از زمانى در میان شیعه مطرح است که هنوز تصوف صورتى به خود نگرفته بود و هنوز این مسائل در میان متصوفه مطرح نبود . بعدها این مسئله در میان متصوفه مطرح شده است .پس اگر بنا بشود که از این دو تا یکى از دیگرى گرفته باشد , باید گفت متصوفه از شیعه گرفته اند . این مسئله , مسئله انسان کامل و به تعبیر دیگر حجت زمان است . عرفا و متصوفه روى این مطلب خیلى تکیه دارند . مولوى مى گوید ( پس به هر دورى ولى قائم است ) ( در هر دوره اى یک انسان کامل که حامل معنویت کلى انسانیت است وجود دارد . هیچ عصر و زمانى از یک ولى کامل که آنها گاهى از او تعبیر به قطب مى کنند , خالى نیست . و براى آن ولى کامل که انسانیت را به طور کامل دارد مقاماتى قائل هستند که از اذهان ما خیلى دور است . از جمله مقامات او تسلطش بر ضمائر یعنى دلهاست بدین معنى که او یک روح کلى است محیط بر همه روحها . باز مولوى در داستان ابراهیم ادهم که البته افسانه است , در این مورد اشاره اى دارد . او افسانه ها را ذکر مى کند به اعتبار اینکه مى خواهد مطلب خودش را بگوید . هدف او نقل تاریخ نیست . افسانه اى را نقل مى کند تا مطلبش را بفهماند مى گوید )ابراهیم ادهم به کنار دریا رفت و سوزنى را به دریا انداخت و بعد سوزن را خواست . ماهیها سر از دریا در آوردند در حالیکه به دهان هر کدامشان سوزنى بود . تا آنجا که مى گوید :دل نگه دارید اى بى حاصلان { در حضور حضرت صاحبدلان و تا آنجا که مى گوید آن شیخ یعنى آن پیر از اندیشه آن طرف واقف شد :شیخ واقف گشت از اندیشه اش { شیخ چون شیر است و دلها بیشه اش مسئله ولایت در شیعه معمولا به آن معناى خیلى به اصطلاح غلیظش مطرح است, به معنى حجت زمان که هیچ زمانى خالى از حجت نیست و لولا الحجه لسا خط الارض باهلها یعنى هیچوقت نبوده و نخواهد بود که زمین از یک انسان کامل خالى باشد . و براى آن انسان کامل مقامات و درجات زیادى قائلند و ما در اغلب زیارتها که مى خوانیم به چنین ولایت و امامتى اقرار و اعتراف مى کنیم یعنى معتقدیم که امام داراى چنین روح کلى است . ما در زیارت مى گوئیم ( این را همه ما همیشه مى خوانیم و جزء اصول تشیع است ) : اشهد انک تشهد مقامى و تسمع کلامى و ترد سلامى ( تازه ما براى مرده اش مى گوئیم . البته از نظر ما مرده و زنده او فرقى ندارند . چنین نیست که زنده اش اینطور نبوده و فقط مرده اش اینطور است . ) من گواهى مى دهم که تو الان وجود مرا در اینجا حس و ادراک مى کنى . من اعتراف مى کنم که تو سخنى را که من الان مى گویم : السلام علیک یا على بن موسى الرضا مى شنوى . من اعتراف مى کنم و شهادت مى دهم که سلامى را که من به تو مى کنم : السلام علیک تو به من جواب مى دهى .اینها را هیچکس براى هیچ مقامى قائل نیست . اهل تسنن ( غیر از وهابیها) فقط براى پیغمبر اکرم قائل هستند و براى غیر پیغمبر براى احدى در دنیا چنین علو روحى و احاطه روحى قائل نیستند . ولى این مطلب جزء اصول مذهب ما شیعیان است و همیشه هم آنرا مى گوئیم .بنابراین مسئله امامت سه درجه پیدا مى کند و اینها را اگر از یکدیگر تفکیک نکنیم , در استدلالهایى که در این مورد هست دچار اشکال مى شویم .لهذا تشیع هم مراتبى دارد . بعضى از شیعیان فقط قائل به امامت به همان معنى رهبرى اجتماعیند . مى گویند پیغمبر ( ص ) على ( ع ) را تعیین کرده بوده براى رهبرى بعد از خود و ابوبکر و عمر و عثمان بى جا آمدند . همین مقدار شیعه هستند و در آن دو مسئله دیگر یا اعتقاد ندارند و یا سکوت مى کنند . بعضى دیگر , مرحله دوم را هم قائل هستند ولى به مرحله سوم نمى رسند . مى گویند مرحوم آقا سید محمد باقر درچه اى استاد آقاى بروجردى در اصفهان منکر این مرحله سوم بوده . تا مرحله دوم پیش مىآمده ولى از آن بیشتر اعتقاد نداشته است . اما اکثریت شیعه و علماى شیعه مرحله سوم را هم اعتقاد دارند .ما اگر بخواهیم وارد بحث امامت بشویم باید در سه مرحله بحث بکنیم :امامت در قرآن , امامت در سنت و امامت به حسب حکم عقل . در مرحله اول باید ببینیم آیا آیات قرآن در باب امامت دلالت بر امامتى که شیعه مى گوید دارد یا نه ؟ و اگر دلالت دارد آیا فقط امامت به معنى رهبرى سیاسى و اجتماعى را مى گوید یا امامت به معنى مرجعیت دینى و حتى امامت به معنى ولایت معنوى را هم مى گوید ؟ از این که فارغ شدیم باید وارد بحث امامت در سنت بشویم ببینیم که در سنت پیغمبر(ص) راجع به امامت چه آمده . بعد مسئله را از نظر عقلى تجزیه و تحلیل کنیم که عقل در هر یک از سه مرحله امامت چه چیز را قبول مى کند ؟ آیا مى گوید از نظر رهبرى اجتماعى حق با اهل تسنن است و جانشین پیغمبر (ص) باید به وسیله شوراى مردم انتخاب شود یا اینکه پیغمبر جانشین خود را تعیین کرده است ؟ همین طور در آن دوتاى دیگر عقل چه مى گوید ؟
حدیثى در باب امامتقبل از ذکر آیات قرآن در باب امامت , حدیث معرفى را برایتان عرض مى کنم که آن را هم شیعه روایت کرده است و هم سنى . معمولا حدیثى را که مورد اتفاق شیعه و سنى باشد , نمى شود کوچک شمرد زیرا وقتى هر دو فریق از دو طریق روایت مى کنند تقریبا نشاندهنده اینست که پیغمبر اکرم یا امام قطعا این مطلب را فرموده است . البته عبارتها کمى با هم فرق مى کنند ولى مضمون آنها تقریبا یکى است . این حدیث را ما شیعیان اغلب به این عبارت نقل مى کنیم : من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه ( ۷ ) هر کس بمیرد و پیشواى زمان خود را نشناسد , مرده است از نوع مردن زمان جاهلیت . این , تعبیر خیلى شدیدى است چون در زمان جاهلیت مردم اصلا مشرک بودند و حتى توحید و نبوت هم نداشتند . این حدیث در کتب شیعه زیاد آمده و با اصول شیعه هم صد در صد قابل انطباق است . در ( کافى ) که معتبرترین کتاب حدیث شیعه مى باشد , این حدیث هست . عمده اینست که این حدیث در کتابهاى اهل تسنن هم هست .آنها در روایتى به این عبارت نقل کرده اند : من مات بغیر امام مات میته جاهلیه ( ۸ ) هر کس بدون امام بمیرد مانند اینست که در جاهلیت مرده است . عبارت دیگرى که نقل کرده اند اینست : من مات و لیس فى عنقه بیعه مات میته جاهلیه . آنکه بمیرد و در گردن او بیع ت یک امام نباشد , مردنش از نوع مردن جاهلیت است . به عبارتى هم که شیعه نقل مى کند , سنیها زیاد نقل کرده اند . عبارت دیگر : من مات و لا امام له مات میته جاهلیه . این عبارتها خیلى زیاد است و نشاندهنده اهتمام زیاد پیغمبر اکرم به مسئله امامت است .کسانى که امامت را تنها به معنى رهبرى اجتماعى مى دانند , مى گویند ببینید پیغمبر اکرم به مسئله رهبرى تا کجا اهمیت داده که معتقد شده است اگر امت رهبر و پیشوا نداشته باشد , اصلا مردنش مردن جاهلى است براى اینکه صحیح تفسیر کردن و صحیح اجرا کردن دستورات اسلامى بستگى دارد به اینکه رهبرى , رهبرى درستى باشد و مردم پیوندشان را با رهبر محکم کرده باشند . اسلام یک دین فردى نیست که کسى بگوید من به خدا و پیغمبر اعتقاد دارم و بنابراین به هیچکس کارى ندارم . خیر , غیر از خدا و پیغمبر , تو حتما باید بفهمى و بشناسى که در این زمان رهبر کیست و قهرا در سایه رهبرى او فعالیت کنى . آنها که امامت را به مفهوم مرجعیت دینى معنى مى کنند , در معنى این حدیث مى گویند کسى که مى خواهد دین داشته باشد , باید مرجع دینى خودش را هم بشناسد و بداند که دین را از کجا بگیرد . اینکه انسان دین داشته باشد ولى دینش را از ماخذى بگیرد که ضد آنست , عین جاهلیت است.آن کسى که امامت را در حد ولایت معنوى مى برد , مى گوید این حدیث مى خواهد بگوید که اگر انسان مورد توجه یک ولى کامل نباشد , مانند اینست که در جاهلیت مرده است . این حدیث را چون متواتر است خواستم اول عرض کرده باشم که در ذهن شما باشد تا بعد درباره اش بحث کنیم . حال برویم سراغ آیات قرآن .
امامت در قرآندر قرآن چند آیه هست که مورد استدلال شیعه در باب امامت است . یکى از آن آیات , آیه : انما ولیکم الله است . اتفاقا در همه اینها روایات اهل تسنن هم وجود دارد که مفاد شیعه را تایید مى کند ما آیه اى در قرآن داریم به این صورت : انما ولیکم الله و رسوله و الذین امنوا الذین یقیمون الصلوه و یوتون الزکاه و هم راکعون . ( ۹ ) انما یعنى منحصرا چون اداه حصر است . معنى اصلى ( ولى ) سرپرست است.ولایت یعنى تسلط و سرپرستى . سرپرست شما فقط و فقط خداست و پیغمبر خدا و مومنینى که نماز را به پا مى دارند و در حال رکوع زکات مى دهند . ما در دستورات اسلام نداریم که انسان در حال رکوع زکات بدهند . ما در دستورات اسلام ند اریم که انسان در حال رکوع زکات بدهد که بگوئیم این یک قانون کلى است و شامل همه افراد مى شود . این اشاره است به واقعه اى که در خارج یک بار وقوع پیدا کرده است و شیعه و سنى به اتفاق آنرا روایت کرده اند و آن اینست که على ( ع ) در حال رکوع بود , سائلى پیدا شد و سوالى کرد . حضرت اشاره کرد به انگشت خود .او آمد انگشتر را از انگشت على ( ع ) بیرون آورد و رفت . یعنى على ( ع ) صبر نکرد نمازش تمام شود و بعد به او انفاق کند . آنقدر عنایت داشت به اینکه آن فقیر را زودتر جواب بگوید که در همان حال رکوع با اشاره به او فهماند که این انگشتر را درآورد , برو بفروش و پولش را خرج خودت کن .در این مطلب هیچ اختلافى نیست و مورد اتفاق شیعه و سنى است که على (ع) چنین کارى کرده است و نیز مورد اتفاق شیعه و سنى است که این آیه در شان على ( ع ) نازل شده با توجه به اینکه انفاق کردن در حال رکوع جزء دستورات اسلام نیست , نه از واجبات اسلام است و نه از مستحبات آن که بگوئیم ممکن است عده اى از مردم به این قانون عمل کرده باشند . پس (کسانى که چنین مى کنند ) ( اشاره و کنایه است همانطور که در خود قرآن گاهى مى گوید : یقولون مى گویند , و حال آنکه یک فرد آن سخن را گفته .در اینجا ( کسانى که چنین مى کنند ) ( یعنى آن فردى که چنین کرد .بنابراین به حکم این آیه على ( ع ) تعیین شده است به ولایت براى مردم .این , آیه اى است که مورد استدلال شیعه است . البته این آیه خیلى بیش از این بحث دارد که در جلسات آینده درباره اش سخن خواهیم گفت ) .آیات دیگر آیاتى است که درباره جریان غدیر است . خود قضیه غدیر جزء سنت است و ما بعد باید بحثش را بکنیم ولى از آیاتى که در این مورد در سوره مائده وارد شده یکى این آیه است : یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک من ربک و ان لم تفعل فما بلغت رساله ( ۱۰ ) ( اینجا لحن , خیلى شدید است ) اى پیامبر ! آنچه را که بر تو نازل شدتبلیغ کن و اگر تبلیغ نکنى رسالت الهى را تبلیغ نکرده اى . مفاد این آیه آنچنان شدید است که مفاد حدیث : من مات و لم یعرف امام زمانه مات میته جاهلیه . اجمالا خود آیه نشان مى دهد که موضوع آنچنان مهم است که اگر پیغمبر تبلیغ نکند , اصلا رسالتش را ابلاغ نکرده است .سوره مائده به اتفاق شیعه و سنى آخرین سوره اى است که بر پیغمبر نازل شده و این آیات جزء آخرین آیاتى است که بر پیغمبر نازل شده یعنى در وقتى نازل شده که پیغمبر ( ص ) تمام دستورات دیگر را در مدت سیزده سال مکه و ده سال مدینه گفته بوده و این , جزء آخرین دستورات بوده است .شیعه سوال مى کند این دستورى که جزء آخرین دستورهاست و آنقدر مهم است که اگر پیغمبر آنرا ابلاغ نکند , همه گذشته ها کان لم یکن است , چیست ؟ یعنى شما نمى توانید موضوعى نشان بدهید که مربوط باشد به سالهاى آخر عمر پیغمبر و اهمیتش در آن درجه باشد که اگر ابلاغ نشود هیچ چیز ابلاغ نشده است .ولى ما مى گوئیم آن موضوع , مسئله امامت است که اگر نباشد , همه چیز کان لم یکن است یعنى شیرازه اسلام از هم مى باشد . به علاوه شیعه از کلمات و روایات خود اهل تسنن دلیل مىآورد که این آیه در غدیر خم نازل شده است .در همان سوره مائده , آیه : الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتى و رضیت لکم الاسلام دینا ( ۱۱ ) امروز دین را به حد کمال رساندم و نعمت را به حد آخر تمام کردم , امروز است که دیگر اسلام را براى شما به عنوان یک دین پسندیدیم , نشان مى دهد که در آن روز جریانى رخ داده که آنقدر با اهمیت است که آنرا مکمل دین و متمم نعمت خدا بر بشر شمرده است و با بودن آن , اسلام , اسلام است و خدا این اسلام را همان مى بیند که مى خواسته و با نبودن آن , اسلام , اسلام نیست . شیعه به لحن این آیه که تا این درجه براى این موضوع اهمیت قائل است استدلال مى کند و مى گوید که آن موضوعى که بتواند نامش مکمل دین و متمم نعمت و آن چیزى باشد که با نبودنش , اسلام , اسلام نیست , چه بوده است ؟ مى گوید ما مى توانیم موضوعى را نشان بدهیم که در آن درجه از اهمیت باشد ولى شما نمى توانید . به علاوه روایاتى هست که تایید مى کند این آیه هم در همین موضوع وارد شده است . اینها , سه آیه اى بود که من به طور عصاره از استدلالهایى شیعه برایتان عرض کردم .
——————————————–پی نوشت ها :۱- سوره انبیاء , آیه ۷۳۲- سوره قصص , آیه ۴۱۳- سوره هود , آیه ۹۸۴- سوره حشر آیه ۷۵- سوره نساء آیه ۶۵ . نه چنین است قسم به خداى تو که اینان به حقیقت اهل ایمان نمى شوند مگر آنکه در خصومت و نزاعشان تنها تو را حاکم کنند و آنگاه به هر حکمى که کنى هیچگونه اعتراضى در دل نداشته و کاملا از دل و جان تسلیم فرمان تو باشند .۶- سوره نساء آیه ۵۹ .۷- دلائل الصدق صفحات ۶ و ۱۳ .۸- مسند احمد .۹- سوره مائده , آیه ۵۵ .۱۰- سوره مائده , آیه ۳ .۱۱- سوره مائده , آیه ۵۷ .
* * * * *
بخش دوم : امامت و بیان دین بعد از پیغمبر (ص)
گفتیم یک مسئله درباب امامت, مسئله حکومت است یعنى تکلیف حکومت, بعد از پیغمبر(ص) چیست ؟ آیا به عهده خودمردم است واین مردم هستند که باید حاکم در میان خودشان را انتخاب کنند و یا اینکه پیغمبر حاکم در میان مردم براى بعد از خودش را تعیین کرده است ؟ چون اخیرا مسئله را به این شکل طرح مى کنند , قهرا اذهان در ابتدا متوجه نظریه اهل تسنن مى شود یعنى اینطور فکر مى کنند که نظر آنها عادیتر و طبیعیتر است .
طرح غلط مسئلهمطلب را اینطور طرح مى کنند که ما مسئله اى داریم به نام حکومت مى خواهیم ببینیم تکلیف حکومت از نظر اسلام چیست ؟ آیا موروثى و تنصیصى است که هر حاکمى , حاکم بعدى را تنصیص و تعیین بکند و مردم هم هیچ حق دخالتى در امر حکومت نداشته باشند ؟ پیغمبر(ص) یک شخص معین را تعیین کرد و او هم شخص معینى را براى بعد از خودش تعیین کرد و او هم کس دیگر را , و تا دامنه قیامت تکلیف امر حکومت اینست که همیشه تعیینى و تنصیصى است و قهرا این امر اختصاص به ائمه ندارد چون ائمه دوازده نفرند و این تعداد مطابق معتقدات شیعه نه قابل بیشتر شدن است و نه قابل کمتر شدن . طبق این سخن قانون کلى در باب حکومت از نظر اسلام اینست که پیغمبر که حاکم بود باید حاکم بعد از خودش را تعیین کند , او هم حاکم بعد از خودش را و تا دامنه قیامت چنین باشد اگر اسلام دنیا را هم بگیرد ( همانطور که نیمى از دنیا را گرفت ) و بنا بشود که مقررات اسلامى در تمام نقاط آن رعایت شود چه به صورت حکومت واحد و چه به صورت حکومتهاى متعدد , قانون همین است . پس اینکه مى گوئیم پیغمبر ( ص ) على ( ع ) را تعیین کرد , بر اساس همین اصل کلى بود که حکومت باید تنصیصى و تعیینى باشد و مطابق این فلسفه اصلا لزومى ندارد که حتى پیغمبر على را از جانب خدا تعیین کرده باشد چون پیغمبر مى توانست با وحى مطلبى را بیان کند و ائمه نیز هم ملهم هستند و هم از ناحیه پیغمبر علومى را تلقى کردند ولى بعد که اینطور نیست . پس اگر اصل کلى در حکومت از نظر اسلام این باشد که حکومت باید تنصیصى و تعیینى باشد ) , حتى لزومى ندارد که پیغمبر ( ص ) على ( ع ) را از طریق وحى تعیین کرده باشد بلکه به نظر و صوابدیدشخص خودش تعیین کرده است و ائمه ( ع ) نیز به صلاحدید خودشان جانشین خود را تعیین کرده اند ) بنابراین از نظر پیغمبر ( ص ) تعیین على ( ع ) براى خلافت نظیر تعیین حاکم است براى مکه و تعیین امیر الحاج براى حجاج. همانطور که در آنجا کسى نمى گوید که اگر پیغمبر فلان شخص را فرستاد براى حکومت مکه , یا مثلا معاذ بن جبل را فرستاد به یمن براى تبلیغ اسلام , در اثر وحى بود بلکه مى گویند پیغمبر به حکم اینکه از ناحیه خداوند مدیر و سائس مردم است در برخى مسائل که به او وحى نمى رسد به تدبیر شخصى خودش عمل مى کند , در اینجا نیز باید گفت که پیغمبر ( ص ) به تدبیر شخصى خودش على ( ع ) را براى خلافت تعیین کرد ) .اگر ما مسئله امامت را به همین سادگى طرح کنیم که مسئله حکومت دنیاوى مى شود , غیر از اینکه بگوئیم این مسئله غیر از آن امامت محل بحث است , جواب دیگرى نداریم چون همانطور که عرض کردم اگر مسئله به این شکل باشد, اصلا لزومى ندارد که وحى دخالت کرده باشد . وحى حداکثر همین قدر دخالت مى کند که اى پیامبر ! تو وظیفه دارى کسى را که صلاح مى دانى تعیین کنى و او هم براى بعد از خودش هر کسى را که صلاح مى داند انتخاب کند و همینطور تا دامنه قیامت . اگر امامت را به این شکل ساده و در سطح حکومت طرح کنیم و بگوئیم امامت یعنى حکومت , آنوقت مى بینیم جاذبه آنچه که اهل تسنن مى گویند بیشتر از جاذبه آن چیزى است که شیعه مى گوید . چون آنها مى گویند یک حاکم حق ندارد حاکم بعدى را خودش تعیین کند بلکه امت باید تعیین کند , اهل حل و عقد باید تعیین کند , مردم باید تعیین کنند , انتخاب او باید بر اساس اصول دموکراسى صورت بگیرد , حقى است مال مردم و مردم حق انتخاب دارند . ولى مسئله به این سادگى نیست . از نظر مجموع آنچه که ما در شیعه مى بینیم این مسئله که خلافت على ( ع ) و سایر ائمه علیهم السلام تنصیصى بوده است , فرع بر یک مسئله دیگر است که آن مسئله دیگر اساسیتر از این مسئله است .در اینجا سوالى مطرح مى شود و آن اینکه ائمه علیهم السلام دوازده نفر بیشتر نبودند . بعد از دوازده امام تکلیف حکومت چیست ؟ فرض کنیم همانطور که پیغمبر اکرم على (ع) را تعیین فرمود حضرت امیر حاکم مى شد , بعد امام حسن (ع) و بعد امام حسین (ع) تا مى رسید به حضرت حجت (ع) .در این صورت قهرا بر اساس فلسفه اى که ما شیعیان در این باب داریم , موجبى هم براى غیبت امام زمان در کار نبود . ایشان هم مثل پدرانشان یک عمر کوتاهى مى کردند و از دنیا مى رفتند . بعد از ایشان چطور ؟ آیا امامها از دوازده تا بیشتر مى شدند ؟ نه . پس باید مسئله دیگرى در میان مردم باشد : مسئله حکومت به شکل عادى , در همین وضعى که الان موجود است .حضرت حجت در زمان غیبت که نمى توانند زمامدار مسلمین باشند . باز مسئله زمامدارى و حکومت دنیاوى سرجاى خودش هست .
حکومت یکى از شاخه هاى امامت استما هرگز نباید چنین اشتباهى را مرتکب شویم که تا مسئله امامت در شیعه مطرح شد بگوئیم یعنى مسئله حکومت , که در نتیجه مسئله به شکل خیلى ساده اى باشد و این فروعى که برایش پیدا شده است پیدا شود و بگوئیم حالا که فقط مسئله حکومت و اینکه چه کسى حاکم باشد مطرح است , آیا آن کسى که مى خواهد حاکم باشد حتما باید از همه افضل باشد یا نه , ممکن است کسى که حاکم مى شود افضل نسبى باشد نه افضل واقعى ؟ یعنى از نظر سیاستمدارى و اداره امور الیق از دیگران باشد و لو اینکه از جنبه هاى دیگر خیلى پستتر است . مدیر و سیاستمدار خوبى باشد و خائن نباشد . آیا معصوم هم باشد یا نه ؟ چه لزومى دارد ؟ ! نماز شب خوان هم باشد یا نه ؟ چه لزومى دارد ؟ ! مسائل فقهى را هم بداند یا نه ؟ چه لزومى دارد که بداند ؟ ! در این مسائل رجوع مى کند به دیگران . یک افضلیت نسبى کافى است . این , تابع اینست که ما این مسئله را فقط در سطح حکومت , و کوچک گرفتیم . و این , اشتباه بسیار بزرگى است که احیانا قدما ( بعضى از متکلمین ) هم گاهى چنین اشتباهى را مرتکب مى شدند . امروز این اشتباه خیلى تکرار مى شود . تا مى گویند امامت , متوجه مسئله حکومت مى شوند در حالیکه مسئله حکومت از فروع و یکى از شاخه هاى خیلى کوچک مسئله امامت است و این دو را نباید با یکدیگر مخلوط کرد . پس مسئله امامت چیست ؟
امام جانشین پیغمبر است در بیان دیندر مورد مسئله امامت , آنچه که در درجه اول اهمیت است , مسئله جانشینى پیغمبر است در توضیح و تبیین و بیان دین منهاى وحى . البته بدون شک کسى که به او وحى مى شد , پیغمبر اکرم بود و بس و با رفتن ایشان مسئله وحى و رسالت به کلى قطع شد . مسئله امامت اینست که آیا با رفتن پیغمبر , بیان آن تعلیمات آسمانى که دیگر در آنها اجتهاد و رّى شخصى وجود ندارد , در یک فرد متمرکز بود به طورى که مانند پیغمبر (ص) مردم هر چه از او در مسائل دینى سوال مى کردند , مى دانستند که پاسخ وى مر حق و حقیقت است و رّى و فکر شخصى نیست که ممکن است اشتباه کرده باشد و روز بعد آنرا تصحیح کند ؟ ما درباره پیغمبر این سخن را نمى گوئیم و نمى توانیم بگوئیم که به نظر ما فلان پاسخ پیغمبر اشتباه است و او در اینجا عمدا تحت تاثیر هواهاى نفسانى خود قرار گرفته است , زیرا این حرف مخالف با قبول نبوت است . اگر جمله اى به دلائل قطعى ثابت شده باشد که از پیغمبر اکرم است , هرگز نم ى گوئیم که پیغمبر فرمود اما اشتباه کرد , غفلت کرد.در مورد یک مرجع تقلید ممکن است بگوئیم در پاسخ فلان سوال اشتباه کرده, غفلت کرده و یا همانطور که درباره همه احتمال مى دهیم , تحت تاثیرجریانى قرار گرفته است اما در مورد پیغمبر چنین سخنانى نمى گوئیم همانگونه که درباره آیه قرآن نمى گوئیم که متاسفانه در اینجا وحى اشتباه کرده یا یک هواى نفسانى و ظلمى دخالت کرده است . وحى اشتباه کرده یعنى این آیه وحى نیست .آیا بعد از پیغمبر , انسانى وجود داشت که واقعا مرجع احکام دین باشد آن طورى که ایشان مرجع و مبین و مفسر بودند ؟ آیا یک انسان کامل با این مشخصات وجود داشت یا نه ؟ گفتیم وجود داشت با این تفاوت که آنچه پیغمبر در اینگونه مسائل مى گوید مستند به وحى مستقیم است و آنچه ائمه علیهم السلام مى گویند مستند به پیغمبر است نه به این شکل که پیغمبر به آنها تعلیم کرد بلکه به آن شکلى که مى گوئیم على ( ع ) فرمود پیغمبر (ص) بابى از علم به روى من باز کرد که از آن باب هزار باب دیگر باز شد .ما نمى توانیم تفسیر کنیم که این , چگونه بوده است همانطور که وحى را نمى توانیم تفسیر کنیم که پیغمبر چگونه علم را از ناحیه خدا مى گیرد .نمى توانیم تفسیر کنیم که چه نوع ارتباط معنوى میان پیغمبر (ص) و على (ع) بود که پیغمبر حقایق را کما هو حقه و بتمامه به على آموخت و به غیر او نیاموخت . على ( ع ) در نهج البلاغه ( در جاهاى دیگر هم نظیر این عبارت زیاد است ) مى فرماید من با پیغمبر در حرا بودم ( بچه بوده اند) صداى ناله دردناکى را شنیدم . گفتم یا رسول الله ! من صداى ناله شیطان را در وقتى که وحى بر تو نازل شد شنیدم . به من فرمود : یا على ! انک تسمع ما اسمع و ترى ما ارى و لکنک لست بنبى ( ۱ ) . اگر در همانجا کنار على (ع) فرد دیگرى هم بود , آن صدا را نمى شنید چون آن شنیدن , شنیدن صدایى نبوده که در فضا پخش شود که بگوئیم هر کس گوش مى داشت مى شنید . آن , سمع و حس و بینش دیگرى است .
——————————————–پی نوشت ها :۱- نهج البلاغه , خطبه ۹۲
* * * * *
بخش سوم : حدیث ثقلین و مسئله عصمت ائمه علیهم السلام
اساس مسئله در باب امامت آن جنبه معنوى است . امامان یعنى انسانهایى معنوى مادون پیغمبر که از طریقى معنوى اسلام را مى دانند و مى شناسند و مانند پیغمبر , معصوم از خطا و لغزش و گناهند . امام , مرجع قاطعى است که اگر جمله اى از او بشنوید نه احتمال خطا در آن مى دهید و نه احتمال انحراف عمدى که اسمش مى شود عصمت . آنوقت شیعه مى گوید اینکه پیغمبر(ص) فرمود : انى تاریک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتى (۱)من بعد از خود دو شىء وزین باقى مى گذارم , قرآن و عترت خودم , نص در چنین مطلبى است .اما آیا پیغمبر چنین چیزى گفته یا نگفته ؟ قابل انکار نیست . این حدیث , حدیثى نیست که فقط شیعه روایت کرده باشد بلکه حدیثى است که حتى اهل تسنن از شیعه بیشتر روایت کرده اند .در ایامى که ما در قم بودیم , اوایلى بود که ( رساله الاسلام ) که رساله اى است که دار التقریب منتشر مى کند , منتشر مى شد . در آنجا یکى از علماى اهل تسنن در مقاله اى این حدیث را به این شکل نقل کرده بود که پیغمبر فرمود : انى تارک فیکم الثقلین کتاب الله و سنتى . مرحوم آیه الله بروجردى که مردى بود واقعا و به تمام معنا عالم و روحانى و دراینگونه مسائل بسیار عاقلانه فکر مى کرد , طلبه فاضلى به نام آقا شیخ قوام و شنوه اى را که خیلى اهل کتاب و تتبع بود و نسبتا مرد خوبى هم هست , راهنمایى کردند که این حدیث را از کتب اهل تسنن استخراج کنند که شاید در بیش از دویست کتاب از کتب معتبر و مورد اعتماد اهل تسنن نوشته اند که پیغمبر فرمود : انى تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتى . و این حدیث در مقامات متعدد ب وده چون پیغمبر (ص) این مطلب را در مختلف جاهاى به همین شکل فرموده است . البته منظور این نیست که پیغمبر(ص) حتى یک بار هم نگفته است که من دو چیز در میان شما مى گذارم , کتاب و سنت , چون منافاتى نیست بین ( کتاب و سنت] ( و ( کتاب و عترت] ( زیرا عترت براى بیان سنت است . صحبت این نیست که ما به سنت رجوع کنیم یا به عترت مثل اینکه سنت موجودى از پیغمبر داریم و یک عترت در کنار آن , یا باید به سنت مراجعه کنیم یا به عترت ! بلکه سخن اینست که عترت است که مبین واقعى سنت است و تمام سنت نزد آنهاست .کتاب الله و عترتى یعنى شما باید سنت مرا از عترت من تلقى کنید .علاوه بر این , خود همین که مى گوئیم پیغمبر فرمود : انى تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتى سنت است چون حدیث پیغمبر است . منافاتى میان ایندو نیست . تازه اگر در یک جا که آن هم قطعى نیست پیغمبر فرموده باشد : انى تارک فیکم الثقلین کتاب الله و سنتى در چندین جاى دیگر به آن صورت فرموده . اگر در یک کتاب به این صورت نوشته شده, لااقل در دویست کتاب دیگر به آن صورت نوشته شده است .به هر حال آن شخص رساله اى در این زمینه تهیه کرد و آن را فرستادند به دارالتقریب مصر . دارالتقریب هم بى انصافى نکرد و همان کتاب را چاپ و پخش کرد چون مستند بود و نمى توانستند آنرا رد کنند و بگویند چنین چیزى نیست , قابل رد کردن نبود . حالا اگر مرحوم آیه الله بروجردى مى خواست مثل دیگران عمل کند , جار و جنجال و هیاهو راه مى انداخت که اینها چه مى گویند ؟ ! مى خواهند حقوق اهل بیت را از بین ببرند , اینها سوء نیت دارند و . . .بنابر این آن روح اصلى امامت اینست که اسلام که دینى است جامع و کلى و پر فروغ , آیا بیان آن همان مقدارى است که در قرآن اصول و کلیاتش ذکر شده و در کلمات پیغمبر اکرم که خود اهل تسنن هم روایت کرده اند , توضیحاتش بیان گردیده است ؟ هر چه اسلام بود , همین بود ؟ البته نازل شدن اسلام بر پیغمبر تمام شد ولى آیا اسلام بیان شده همان بود ؟ , تمام اسلام نازل شده بود ؟] یا اینکه بعد از پیغمبر ( ص ) اسلام نازل شده بر ایشان که هنوز خیلى از مسائل آن از باب اینکه باید حاجت پیش بیاید , زمان بگذرد و تدریجا بیان شود بیان نشده بود , نزد على ( ع ) بود که ایشان مى بایست براى مردم بیان کند . در این صورت همین حدیث کتاب الله و عترتى عصمت را هم بیان مى کند زیرا پیغمبر مى فرماید دین را از این دو منبع بگیرید . همانطور که قرآن معصوم است یعنى در آن خطا وجود ندارد , آن دیگرى هم معصوم است . محال است که پیغمبر به این قاطعیت بگوید بعد از من دین را از فلان شخص بگیرید ولى آن شخص برخى از سخنانش اشتباه باشد .اینجاست که فرضیه شیعه با فرضیه اهل تسنن در مسئله بیان و اخذ دین در اساس فرق مى کند. آنها مى گویند همانطور که با رفتن پیغمبر وحى منقطع شد, بیان واقعى دین یعنى آن بیانى که معصوم از خطا و اشتباه باشد هم تمام شد . هر چه از قرآن و احادیثى که از پیغمبر رسیده استنباط کردیم , همان است و دیگر چیزى نیست .
منع کتابت حدیثجریانى را خود اینها بوجود آوردند که فرضیه شان را ضعیف کرد و آن اینست که عمر کتابت حدیث پیغمبر را منع کرد و این , یک واقعیت تاریخى است . ما اگر نخواهیم از زبان یک شیعه با بدبینى صحبت کنیم خودمان را مى گذاریم به جاى یک مستشرق اروپایى که نه شیعه است و نه سنى . او خیلى هم بخواهد خوشبین باشد اینطور خواهد گفت که عمر از باب اینکه اصرار زیاد داشت که تنها مرجع , قرآن باشد و رفتن زیاد مردم به دنبال حدیث سبب مى شد که مراجعه شان به قرآن کم شود , جلوى کتابت حدیث را گرفت . این از قطعیات تاریخ است و فقط حرف ما شیعیان نیست . در زمان عمر جرئت نمى کردند حدیثى از پیغمبر بنویسند و بگویند این را پیغمبر گفته, یا بنشینند و روایت حدیث از پیغمبر کنند ( البته نقل حدیث ممنوع نبود) , تا زمان عمر بن عبدالعزیز که در سال ۹۹ هجرى به خلافت رسید و در سنه ۱۰۱ هجرى از دنیا رفت و دستور به کتابت حدیث داد . تازه بعد از آنکه عمر بن عبدالعزیز این سنت عمرى را بهم زد و گفت احادیث پیغمبر باید نوشته شود , افرادى که سینه به سینه چیزى از احادیث پیغمبر ضبط داشتند آمدند و روایت کردند و نوشته شد.این جریان سبب شد که قسمتى از احادیث پیغمبر از میان برود .مى دانیم احکامى که در قرآن بیان شده خیلى مختصر و جزئى است و قرآن همه اش کلیات است . مثلا قرآن که اینهمه بر نماز اصرار دارد , درباره آن از اقیموا الصلوه و اسجد و ارکعوا سجود کنید , رکوع کنید تجاوز نکرده و حتى توضیح نداده است که نماز را به چه شکلى باید خواند . همچنین درباره حج که این همه دستور دارد و پیغمبر ( ص ) خودشان به آن دستورات عمل مى کردند , در قرآن چیزى بیان نشده , سنت پیغمبر هم که عملا به این شکل در آمد . حالا اگر به این شکل هم در نیامده بود , پیغمبر ( ص ) مگر چقدر فرصت پیدا کرد که حلال و حرام را بیان کند . در سیزده سال مکه مردمى که با وجود فشارها و تضییقات بسیار مسلمان شدند , شاید چهار صد نفر نمى شدند . در آن مضیقه ها ملاقات با رسول اکرم قاچاقى صورت مى گرفت و یک عده هفتاد خانوارى که شاید نصف یا بیشتر جمعیت مسلمانان را تشکیل مى دادند به حبشه مهاجرت کردند . البته مدینه از این نظر فرصتى بود اما گرفتاریهاى پیغمبر در مدینه نیز زیاد بود . اگر رسول اکرم در همه این بیست و سه سال مثل یک معلم مى بود که فقط مى رفت سر کلاس و به مردم تعلیم مى داد شاید وافى نبود براى اینکه همه آنچه را که اسلام دارد بیان کند , تا چه رسد با این تاریخ موجود خصوصا که اسلام در تمام شئون زندگى بشر حکم دارد .
استفاده از قیاسنتیجه این حرفى که اهل تسنن گفته اند این شد که عملا نارسائیهایى در احکام اسلام مشاهده کردند . مسئله اى پیش مىآمد , مى دیدند در قرآن حکم این مسئله بیان نشده است . به سنت ( آن مقدار نقلهایى که دارند ) مراجعه مى کردند , مى دیدند هیچ حکمى درباره این مسئله وجود ندارد . بى حکم هم که نمى تواند باشد , چه کار باید کرد ؟ گفتند ( قیاس] ( . قیاس یعنى ما بر اساس مشابهت میان مواردى که درباره آنها حکمى در قرآن یا سنت موجود است , و مسئله مورد نظر حکم کنیم بگوئیم در فلان جا اینطور گفته , اینجا هم که بى شباهت به آنجا نیست , همان حکم را دارد . شاید در آنجا که پیغمبر ( ص ) فلان دستور را داده به این مناط و علت و فلسفه بوده , این فلسفه در اینجا هم وجود دارد, پس اینجا هم آنطور مى گوئیم . بر اساس ( شاید] ( است . به علاوه آنجا که سنت نارسا بود , یکى و دو تا نبود . دنیاى اسلام مخصوصا در زمان عباسیان توسعه پیدا کرد و کشورهاى مختلف فتح شد و احتیاجات , مرتب مسئله مىآفرید . نگاه مى کردند به کتاب و سنت , مى دیدند حکم این مسائل وجود ندارد . مرتب قیاس مى کردند . دو فرقه شدند , یک فرقه منکر قیاس شدند نظیر احمد بن حنبل و مالک بن انس ( که مى گویند در تمام عمرش فقط در دو مسئله قیاس کرد ) , فرقه دیگر جلوى قیاس را باز گذاشتند رفت تا آسمان هفتم مثل ابو حنیفه . ابو حنیفه مى گفت این سنتهایى که از پیغمبر رسیده اصلا قابل اعتماد نیست که واقعا پیغمبر گفته باشد . مى گویند گفته است فقط پانزده حدیث بر من ثابت است که پیغمبر فرموده , بقیه ثابت نیست . در بقیه قیاس مى کرد . شافعى موضعى بینابین داشت , در بعضى موارد به احادیث اعتماد مى کرد و در بعضى دیگر قیاس مى نمود . یک فقه شلم شورباى عجیبى بوجود آمد .مى گویند ابوحنیفه چون اصلا ایرانى بود و ذهن ایرانیها بیشتر به مسائل عقلى توجه دارد و نیز در عراق سکونت داشت و از اهل حدیث که مرکزشان مدینه بود دور بود , خیلى قیاس بود , مى نشست و با خیال خودش قیاس درست مى کرد . حتى اهل تسنن هم نوشته اند که روزى رفت به سلمانى . ریشش جوگندمى بود و هنوز موى سفیدش زیاد نبود . به سلمانى گفت این موهاى سفید را بکن . مى خواست از ریشه در بیاورد که اصلا در نیاید . سلمانى گفت اتفاقا خاصیت موى سفید اینست که اگر بکنى بیشتر درمى آید . گفت پس موهاى سیاه را بکن . این , قیاس است . قیاس گرفت: اگر این درست باشد که چنانچه موى سفید را بکنى بیشتر درمىآید , پس موهاى سیاه را بکن که بیشتر در بیایند . در صورتى که اگر چنین قاعده اى باشد , فقط در موى سفید است و دیگر در موى سیاه جارى نیست . در فقه هم همینطور عمل مى کرد .
قیاس از نظر شیعهوقتى ما به روایات شیعه مراجعه مى کنیم مى بینیم ریشه این مطلب را از اینجا مى زنند که اصلا ریشه این فکر , خطا و اشتباه است که کتاب و سنت وافى نیست . مسئله رجوع به قیاس از اینجا ناشى مى شود که مى گویند کتاب و سنت براى بیان احکام وافى نیست . چون وافى نیست , برویم دنبال قیاس.نه , آنقدر از پیغمبر به طور مستقیم یا غیر مستقیم به وسیله اوصیاى ایشان سنت رسیده است که با مراجعه به کلیات این سنت , نیازى به قیاس نیست . اینست روح امامت از نظر دینى . اسلام فقط یک مسلک نیست که بعد از آنکه مبتکر آن مسلک , ایدئولوژیس را پدید آورد , بگوید حالا این مکتب براى اجرا حکومت مى خواهد , حکومت را چکار کند . اسلام یک دین است . وضع یک دین آنهم دینى مانند اسلام را باید در نظر گرفت .
با وجود معصوم جاى انتخاب نیستمسئله امامت از جنبه زعامت و حکومت اینست که حالا که بعد از پیغمبر مانند زمان ایشان معصوم وجود دارد و پیغمبر وصیى براى خود معین کرده است که او در سطح افراد دیگر نیست و از نظر صلاحیت مثل خود پیغمبر استثنایى است , دیگر جاى انتخاب و شورا و این حرفها نیست . همانطور که در زمان پیغمبر نمى گفتند که پیغمبر فقط پیام آور است و وحى به او نازل مى شود , تکلیف حکومت با شوراست و مردم بیایند رّى بدهند که آیا خود پیغمبر را حاکم قرار دهیم یا شخص دیگر را , بلکه اینطور فکر مى کردند که با وجود پیغمبر , این بشر فوق بشر که در مرحله اى است که با عالم وحى اتصال دارد, اصلا این مسئله مطرح نیست , بعد از ایشان نیز جاى این سخنان نیست .زیرا پیغمبر ( ص ) اوصیاى دوازده گانه اى داشته است که اینها باید در طول دو سه قرن پایه اسلام را محکم کنند و اسلام از یک منبع صاف و خطا ناپذیرى بیان شود . با وجود چنین کسانى براى بیان احکام اسلامى , دیگر جاى انتخاب و شورا و این حرفها نیست . آیا ما شخص معصوم از خطا و عالم به تمام معنا داشته باشیم که حتى امکان اشتباه هم برایش وجود ندارد و با این حال برویم شخص دیگرى را به جاى او انتخاب کنیم ؟ ! گذشته از اینکه چون على ( ع ) به مقام امامت به این معنى که عرض مى کنم تعیین شده است قهرا مقام زعامت دنیوى هم شان او خواهد بود , پیغمبر براى همین مقام هم تصریح کرده است . اما پیغمبر که على را براى این مقام تصریح کرده به خاطر اینست که على ( ع ) آن مقام دیگر را واجد است . بنابر این در زمان غیبت امام زمان ( ع ) که دیگر مسئله امام معصوم حاضرى که مبسوط الید باشد مطرح نیست یا اگر فرضا حوادث صدر اسلام پیش نمىآمد و امیرالمومنین خلیفه مى شد و بعد امام حسن و بعد امام حسین تا زمان حضرت حجت و موجبى هم براى غیبت پیش نمىآمد , بعد که امام معصومى در میان مردم نبود , مسئله حکومت مسئله دیگرى مى شد و آنوقت باید گفت تکلیف مسئله حکومت چیست ؟ آیا حاکم حتما باید فقیه جامع الشرایط باشد یا چنین چیزى لازم نیست . آیا حاکم را مردم انتخاب بکنند ؟ و . . .بنابر این ما نباید مسئله امامت را از اول به صورت یک مسئله خیلى ساده دنیاوى یعنى حکومت مطرح کنیم بعد بگوئیم آیا از نظر اسلام حکومت , استبدادى و تنصیصى است یا انتخابى]؟ و سپس بگوئیم چطور شده که شیعه مى گوید حکومت باید اینچنین باشد ؟ نه , مسئله , به این شکل مطرح نیست.در شیعه امامت مطرح است . یک شان امام حکومت است و البته با وجود امام معصوم جاى حکومت کردن کس دیگرى نیست همینطور که با وجود پیغمبر اکرم جاى حکومت کردن کس دیگرى نیست . و پیغمبر اکرم على ( ع ) را براى امامت تعیین کرده است که لازمه امامت حکومت کردن هم هست و گذشته از این , در مواقعى به خود حکومت هم تصریح کرده ولى بر مبناى اینکه امام بعد از شما اوست .
مسئله ولایت معنوىدر جلسه پیش مطلبى را عرض کردم که البته من خودم شخصا به آن اعتقاد دارم و آنرا هم مطلب اساسى مى دانم منتها این مطلب شاید از ارکان تشیع به شمار نمى رود , و آن اینکه آیا مقام پیغمبر اکرم فقط این بود که دستورات الهى , اصول و فروع اسلام به او وحى مى شد ؟ آن چیزى که او مى دانست فقط اسلام واقعى بود و دیگر ماوراى آن , شان او نبود که از جانب خدا بداند ؟ و در مقام عمل و تقوا نیز آیا فقط] در مرحله اى بود مامون و معصوم از خطا ؟ همچنین آیا مقام ائمه علیهم السلام فقط اینست که گر چه به ایشان وحى نمى شده است ولى اسلام را به وسیله پیغمبر ( ص ) دریافت کرده اند و فروع و کلیات و جزئیات اسلام را همچنانکه پیغمبر به علمى که هیچ شائبه اشتباه در آن نبود مى دانست , آنها نیز مى دانند و در مقام تقوا و عمل هم مامون و معصوم از خطا هستند ؟ آیا فقط همین است یا چیزهاى دیگرى هم در شخص پیغمبر و شخص امام وجود دارد ؟ آیا در ماوراء مسائل مربوط به دین و معارف چه علومى را مى دانستند؟ آیا این سخن درست است که اعمال بر پیغمبر عرضه مى شود و حتى اعمال مردم در زمان حیات هر امامى بر آن امام عرضه مى شود به طورى که مثلا الان امام زمان ( ع ) نه تنها بر شیعیان بلکه بر همه مردم حاضر و ناظر است وغافل نیست ؟ حتى امام , حى و میت ندارد . یعنى همانطور که در جلسه پیش عرض کردم وقتى شما به زیارت امام رضا ( ع ) مى روید و مى گویید : السلام علیک در حد اینست که شما با انسان زنده اى در این دنیا روبرو مى شوید و مى گوئید : السلام علیک , همان مقدار شما را شهود مى کند . این همان مسئله ولایت است , ولایت معنوى .اختلاف تشیع و تسنن در آن دو مسئله اول است , یکى مسئله اى که ما اسمش را امامت در بیان احکام دین مى گذاریم و دیگر , امامت به معنى زعامت مسلمین .
اهمیت حدیث ثقلینراجع به مسئله امامت از حدیث : انى تارک فیکم الثقلین که عرض کردم , غافل نشوید . اگر با یکى از علما یا غیر علماى اهل تسنن روبرو شدید , بگوئید آیا پیغمبر چنین جمله اى را فرمود یا نه ؟ اگر بگوید نه , مى توان چندین کتاب از خودشان جلویش گذاشت . مى بینید اصلا علماى اهل تسنن نمى توانند در وجود و صحت] چنین حدیثى اختلاف داشته باشند و ندارند .بعد بگوئید اینکه پیغمبر قرآن را بعنوان یک مرجع و عترت را بعنوان مرجع دیگر معین کرده , عترت چه کسانى هستند ؟ آنها اصلا فرقى میان عترت پیغمبر و غیر عترت پیغمبر قائل نیستند بلکه آنچه که نقل مى کنند از صحابه و غیر صحابه , از غیر على ( ع ) بیشتر نقل کرده اند تا از على ( ع ) . از على ( ع ) گاهى به عنوان یک راوى نقل مى کنند نه به عنوان یک مرجع .
——————————————–پی نوشت ها :۱- صحیح مسلم , جزء هفتم صفحه ۱۲۲ .
 

بازدیدها: ۰

نویسنده

https://shiastudies.com/fa/?p=2076

مطالب مرتبط

چرا پیامبر گرامی اسلام (ص)‌حضرت علی (ع)‌ را در محل غدیر خم به جانشینی برگزید و مثلاً عرفات که تعداد بیشتری حاضر بودند، این کار را انجام نداد؟ آیا در قرآن در این باره اشاره شده است‌

اهمیت روز مباهله

غدیر در سیره اهل بیت

آزادی بیان از نگاه امام علی علیه السلام

گفت وگوی شفقنا با حجت الاسلام و المسلمین سیدمحسن موسوی

عید غدیر خم بر همگان مبارک

هیچ نظری وجود ندارد