مجمع جهانی شیعه شناسی

خاطرات صبحی (۵)

برگشت از عشق آباد به طهرانبا حاجی امین از عشق آباد حرکت کرده بتازه شهر وارد شدیم و روزی در‌آنجا مانده با کشتی ببادکوبه آمدیم و در مسافرخانه منزل گرفتیم در این سفر آقا موسی نقی اوف را دیدیم و او ضیافت مجللی از ما کرد و بسیار محبت نمود و این نقی اوف بعد از حاجی زین العابدین تقی اوف از معاریف و متمولین و( ملیونرهای) روسیه بود و از وفور ضیاع و عقار و ثروت و خواسته و هم از بخل و امساک او حکایت ها میگفتند و با آنکه اظهار بهائیت میکرد زیر بار حقوق صد و نوزده نرفته چیزی به عکا نمی فرستاد و هر چه بزرگان این طایفه نصیحتش کردند سودی نداد ، حرف حسابیش این بود که (( حق نباید محتاج خلق باشد )) و از این جهت رؤسا دل خوشی از وی نداشتند و اگر چه عبدالبهاء‌ میگفت ما خود آقا موسی را می خواهیم نه ثروت او را ، معذالک بعد از مرگش بر وی تأسف خورد (( که با همه این مکنت چیزی در راه خدا نداد و الان کسانی را که در مدت حیات رغبت ملاقات آنها را نداشت اموالش را می برند و می خورند و برایش فاتحه میخوانند )) و او را مثل عبرتی قرار داد برای سائر متمولین بهائی!.اما حاجی زین العابدین تقی اوف یکی از نیکمردان روزگار و مسلمانی بلند همت و سر حلقه ابرار بشمار میرفت در آن حدود کمتر کسی بود که از عواطف او بهره ور نگشت و از خوان نوالش متنعم نشد بحکم (لکل کبد حراء اجر ) هر کس را از هر ملت وطریقت که مستحق اعانت میدید رعایت میکرد وفور انعام او بخلق که فی نفس الامر حقیقت شکر بدرگاه خالق بود بدرجه رسید که چون حزب بلشوئیک بر آن اراضی دست یافتند و باخذ مال و منال مردم پرداخته اصحاب ثروت را از بستر نرم بخاکستر گرم نشاندند ،در پاداش احسان و انعام سابقه اش او را اجازه دادند که در یکی از عمارتهای خود مادام العمر بعزت و راحت زندگی کند و بطوری که شنیدم در سرتاسر خاک روسیه این امتیاز فقط در حق او مخصوص گشت و مقصودم از ذکر آن رادمرد این بود که اهل اعتقاد وآنان که عبادت را در خدمت خلق میدانند آمرزش روان و فتوح روح او را در جهان دیگر از خداوند بخواهند رحمه الله علیه رحمه واسعه. الغرض در صحبت حاجی امین از بادکوبه به لنکران واز لنکران به آستارا و از آنجا به بندر پهلوی رفته چند روزی برای دیدار دوستان در آن نقطه متوقف بودیم تا وقتی که عازم رشت شدیم و در محافل عدیده بهائیان رشت و گیلان را ملاقات نموده رهسپر قزوین و مضیف مرحوم حکیم باشی و از آنجا روانه تهران گشتیم .تاثیر سفر تبلیغی در افکار من و مطالعه احوال بهائیان طهران سفر من قریب سه سال بطول انجامید و در این مدت دائما در شهر ها وقصبات در سیر وحرکت وبا اهل بهاء در انس والفت بودم وچنانچه شیخ اجل فرماید (فواید سفر بسیار است از نزهت خاطر و جذب فوائد و دیدن عجائب و شنیدن غرائب و تفرج بلدان و محاورت خلان و تحصیل جاه و ادب و مزید مال و مکسب و معرفت یاران و تجربت روزگاران ) من نیز در خور استعداد خود درک منافی کردم و نیز راجع ببهائیت از طریق مشاهدات معلوماتی گرفتم ،از جمله دانستم که مبلغین بطوری که در سابق تصور میکردم برتر و بالاتر از همه اهل بها و ذره از رغبات طبیعی و اهواء نفسی در آنها نیست ، نه چنین است بلکه در بین بهائیان نفوسی یافت میشود که از هر جهت کاملتر از آن صنفند و نیز معلوم کردم که بهائیان روستائی هر چند افکارشان محدود است ولی با کمال و با ایمان و خون گرمتر از بهائیان شهری بالاخص بهائیان طهرانند و شهری ها هم نسبت باختلاف مشاعر در درجه ایمان مختلفند .و دیگر از مشاهدات من وفور تعصب اهل بها بود که با آنکه یکی از اصول این دیانت (علی زعمهم ) ازاله تعصب وطنی و قومی مذهبی است معذالک بسیار متعصبند .شواهد بسیار دارم که برای نمونه فقط بذکر یکی از آن میپردازم که آن قضیه ای است که در میلان از برادران احمد اف که نخبه بهائیان آذربایجانند به گوش خود شنیدم که گفتند وقتی که ما باخبر شدیم که میرزا محمد علی (( غصن اکبر )) به خلاف عبد البها قیام نموده تمام اثار بها و قطعات اسم اعظم ( یابها الابهاء ) را که به خط او بود جمع و توده کرده آتش زدیم و چنان با شور و عصبییتی بیان کردند که من در خود توانایی آن را ندیدم تا یگویم که یسیار کار بدی کردید چه اولاً اینها آیات بهاء واسم اوست ولو بخط میرزا محمد علی است ثانیاً خطی بدان خوبی و ظرافت را دریغ باشد سوختن و محو کردن .واز جمله مشاهدات من اختلاف مذاق و مشرب اهل بهاء بود بطوریکه هر دسته دارای سلیقه مخصوصی بودند بعضی مقید بظواهر این شریعت و پاره ای پا بند مفهومات و عقاید سابقه خود و جماعتی آزاد از هر فعل مکلفی !.مثلاً رندان بهائی میگفتند که این نمازی که بهاءالله به ایران فرستاد بخواهش و اصرار ملاعلی اکبر شهمیرزادی بود نه بصرف اراده صاحب امر، در این صورت می توان نخواند وحتی مکرر از ابن اصدق شنیدم که میگفت ((جمال مبارک ((بهاءالله )) فرمودند شان این قلم نطق بکلمه اننی انا الله بود و بس ،آنچه زاید بر این از قلم جاری شد از ظلم عباد بود ))! یعنی سؤال از حدود و احکام کردند و قلم ببیان آن واداشتند در این صورت در بجا آوردن فرائض اصراری نباید داشت !.و از این جهت ((احباء)) غالباً در مراتب خلوص و ایمان از حدود اقوال و الفاظ تجاوز نمیکردند و با مخالفت کلی با تعالیم رؤسا چون بزبان اولیای دین خود را می ستودند اهل اعتقاد و مومن محسوب میشدند .فلهاذا نفوذ اوامر در بین این جمعیت به هیچوجه شدتی نداشت ،چنانچه سید باب شرب دخان را حرام کرد و بعداً عبدالبهاء بی اندازه اظهار کراهت و نفرت از آن نمود و احباب را بجدیت بترک آن دعوت فرمود ، حتی به این کلمه گویا شد که آرزوی من این است احباء استعمال دخان نکنند )) معذالک در صد یک ببهائیان تاثیر نکرد و همچنان بود حال قواعد ومبادی اخلاقی !.با این همه نمیتوان گفت که در بین اهل بهاء مردمان نیک نیست و آنان که گفتند این جماعت بالفطره فاسق و فاسد الاخلاقند غلط رفته اند وراه بغض وعناد پیموده .در هر صورت مطالعه در این احوال و دقت در این اوضاع مرا از نشاط و انبساط اولیه انداخت ولی درک لذتی دیگر کردم آن این بود که از سادگی محض در آمدم تا اندازه ای در دنیا چه خبر است .
اختلافات داخلیجون بتهران وارد شدم احباب را در جوش و خروش دیدم و سه قضیه مهم در بین یافتم ۱- مسئله کشف حجاب وحریت نسوان ۲- خصومت سید نصرالله باقر اف با ابن اصدق ۳- عزلت میرزا علی اکبر رفسنجانی .مقدمتا باید دانست که از روزی که طهران جمعی بهائی در خود دید و بالنسبه بان جمعیت نفوس مهمی در میانه پیدا شد با وجود آ‌نها روزی را بی گفتگو بسر نبرد نخستین قضیه که بمیان آمد و باعث رنجش شد معارضه آقا جمال بروجردی و ملا علی اکبر شهمیرزادی بر سر این حرف بود که آقا جمال بر وفق مشرب متصوفه میگفت بهاء خدای غیب منیع لایدرکست! و در این خصوص سخن ها بمیان آمد تا بالاخره برای رفع جدال از خود صاحب کار استفسار کردند و او در لوحی که مطلعش اینست (( غیب منیع لا یدرک ینوح و یبکی )) جواب نامه ایشان را داد ولی هیچیک از این دو قول را رد نکرد بلکه گفت اگر مقصود شما از این حرفها مجادله باشد هر دو باطلید ! دگر باره بعد از گذشتن بهاء ( غیر از مسئله وصایت که از اختلافات جوهری است ) برسر تحیات نزاع در گرفت بدین معنی که چون باب قول سلام را از بین برد و بجای آن چهار تحیت آورد : الله اکبر ، الله اعظم ، الله ابهی ، الله اجمل ، که ترتیب ادای آن بدین نحو بود وارد الله اکبر مورود الله اعظم زن بمرد الله ابهی مرد بزن الله اجمل! بعداً بمناسبت اسم بهاء ، بابیان بهائی تحیت الله ابهی را میان خود شایع کردند و چون عبدالبهاء را دوره ای فرارسید بدان حجت که لقب او غصن اعظم بود دسته ای از ایشان اظهار داشتند که تحیت الله ابهی را به الله اعظم تغییر داد و جماعتی گفتند مگر امر دین بازیچه است که هر روز در شأنی از شئون تبدیل و تحولی عارض آن گردد ! خلاصه بین این دو فرقه طرفیت شروع شد و مناقشات مضحکی رخ گشود اگر چه در ابتدا الله اعظمی ها بوسیله تکفیر ، خصمای خود را از میدان بدر کردند ( که شما چون از دل بولایت و وصایت غصن اعظم مذعن نیستند از این تحیت امتناع دارید ) ولی چون خبر به عبدالبهاء ‌رسید برای رعایت جانب تواضع و فروتنی نسبت به بهاء ، الله ابهی را امضاء کرد !.و دیگر از موجبات اختلاف ریاست مدرسه و ترتیب انتخاب اعضاء‌ محفل روحانی بود و این دو نیز سر و صورتی به خود گرفت مدرسه را ( کمیته) تأسیس شد و انتخاب اعضاء محفل به دستور عبدالبهاء بر وفق قوانین انتخابیه‌ انگلیس مقرر شد جز آنکه سه نفر از ایادی امر بهائی چه بعضویت انتخاب شوند و چه نشوند جزء ارکان و اعضاء رسمی دائمی باشند و ایادی امر لقبی بود که به چند نفر از مبلغین طراز اول داده بودند !و از جمله اختلافات مهم کیفیت محفل اتحاد بود که تمدن الملک آنرا تأسیس کرد و در چند جا شعبه‌ نه نفری برای آن تعیین نمود چون مصادف با بعضی از کدورتها در بین احباب شد و تمدن هم به ازلی بودن متهم بود ، بعضی از بهائیان شکایت او را به عبدالبهاء عرضه داشتند او هم تلگرافاً طردش نمود که (( ‌تمدن توحش یموتی است . عباس )) و مقصود از یموتی یحیائی است یعنی ازلی ، چون اسم ازل یحیی بود و متضاد کلمه یموت و دأب بهاء و عبدالبهاء برین بود که معاندین و مخالفین خود را با مثال این قبیل القاب ملقب میساختند ! ! چنانکه امام جمعه اصفهان را رفشاء (مارخوش خط وخال) و ملاباقر را ذئب و آقا تقی…را شقی …وآقا محمد جواد قزوینی را جواد بیسواد و مرحوم ملک المتکلمین را ملک الاخرسین (وقس علی ذلک ) …بار دیگر چند نفر از بهائیان سعایت از محفل اتحاد نمودند تا آنکه عبدالبهاء دگرباره تلگراف کرد (( محفل اتحاد اختلافست بعضی اعضاء‌ همدست تمدن است فسخ کنید ، یمکرون و یمکرون الله . عباس )).۱) چون این مقدمات را دانستید و باوضاع داخلی بهائیان فی الجمله اطلاعی حاصل نمودید عرض می کنم میرزا آقا اسد الله نامی اصفهانی که از قدمای احباب بود و بعداً خواهر زن عبدالبهاء را نیز تزویج کرد از منتسبین گردید و از برکت این قرابت بجاه و رتبه رسید پسری دارد دکتر فرید امین که بواسطه استعداد و قابلیت ذاتی و مداومت به تحصیل زبان انگلیسی را بخوبی فراگرفت و از فنون طبابت بهره و نصیبی برگرفت و در مسافرت عبدالبهاء به اروپا و امریکا سمت ترجمانی او را داشت رفته رفته از اخلاص و ارادتش کاست ، بحدی که علناً مخالفت می کرد و علت رنجش و کدورت میشد ولی چون منسوب بود کار از مداهنه و مدارا خارج نمیگشت تا آنکه از سفر اروپا و امریکا به حیفا برگشتند بعد از مدتی بی اذن و اطلاع عبدالبهاء را به بزرگی میستودند اظهار داشت که من از آن جهت از ایشان رنجیدم که ایشان را با آزادی زنان مخالف دیدم .عبد البهاء میرزا اسد الله پدر دکتر امین فرید را بدنبال او فرستاد تا وی را نصیحت کرده از مخالفت باز دارد و به حیفا برگرداند و دکتر فرید نه تنها گوش به موعظه پدر نداد بل پدر را با خود همراه ببرد .شد غلامی که آب جو آردآب جو آمد و غلام ببرددگرباره عبد البهاء حاجی سید یحیی برادر زن خود و دایی دکتر فرید را به سراغ ایشان فرستاد و او بی نیل مرام مراجعت کرد (( اخیراً آقا سید یحیی هم از این جماعت اعتراض نموده )) لهذا عبد البها برای رفع شبهات دکتر ، لوحی به لندن فرستاد که حریت نساء رکنی از ارکان امر بهایی است ! و من دختر خود روحا خانم را به اروپا فرستادم تا دستور العملی برای زنهای ایرانی باشد و باز در آن لوح مینویسد اگر در ایران زنی اظهار حریت نماید فوراً او را پاره پاره میکنند معذالک احباب روز به روز بر حریت نساء بیفزایند .این لوح چون به طهران رسید بهانه ای به دست اهل معنی داد لذا جمعی قلیل در تحت ریاست ابن ابهر (( یکی از ایادی امر )) قیام به تشکیل مجالس حریت نمودند . تاج السلطنه معروف دختر ناصر الدین شاه که از دیر زمانی با این طایفه تردد داشت و اظهار رغبتی با ایشان میکرد و حتی موقعی هم مصمم حرکت به حیفا به مصاحبت ابن ابهر بود و تا رشت هم رفت ولی چون دولت وقت از این حرکت مطلع شد منعش نمود ، او نیز در این مجالس زینت بخش صدر شبستان بود ! بالجمله در این محافل معدودی از اهل حال به آزادی دخول و خروج میکردند و بساط انس و الفت و گاهی مشاعرت و مغازلت می گستردند تا آنکه جمعی از احباب به کمال جدیت به ضدیتشان یرخاستند و این رفتار را موافق مقتضیات وقت ندانسته با نظر بغض بدیشان می نگریستند و محافل حریت را معارض عفت و علمداران کشف حجاب را بد کاره و آن کاره میشمردند و مدتها این نزاع و جدال و قیل و قال در بین بود و میدان تهمت و افتراء وسیع ، تا وقتی که راهها باز شد و عبد البهاء آنان را از کشف حجاب منع کرد .۲) اما جدال ابن اصدق با باقر اف بر سر امر مهمی نبود باقر اف ابن اصدق را موذی و منافق میدانیت و لذا او را بسیار آزار میکرد حتی وقتی یکی از کارکنان خود را وا داشت تا در محافل بهتک حرمت او پردازد جماعتی طرفدار باقر اف بودند و معدودی نیز حمایت از ابن اصدق میکردند تا آنکه آتش جنگ عمومی فرو نشست و ابن اصدق به حیفا احضار شد .۳) و اما میرزا علی اکبر از اهل رفسنجان کرمان بود در جوانی قنادی میکرد و با شوقی که به خواندن و نوشتن داشت سوادی بهم زد و چون بهائی شد و قدری بر معلومات خود افزود بواسطه حسن صورتی که داشت و مناجات و الواح را خوب میخواند در جرگه مبلغین در آمد ، آنگاه در اثر استعداد و قریهه ذاتی خود و مداومت در کار و مطالعه کتب از دیگران فزونی گرفت و در داخل ایران و هم بخارج مملکت سفرها کرد و کسب شهرت نمود و آخرین سفر او بآلمان بود اشتوتگارت که معدودی بهائی دارد فوق العاده به او محبت نمودند او نیز مفتون آن دوستی ها شده در هر جا از خلوص ایشان سخن میگفت وچون بحیفا رفت از طرف عبدالبهاء مامور به نوشتن کتابی بر علیه ازلیان گردید ،پس بطهران آمد که وسائل تالیف جمع تر از هر جاست بعضی از مبلغین ترقیات او را دیده بر او حسد بردند و زبان ببدگوئی او دراز کردند و گاهی که سخنانی قابل تاویل از او می شنیدند آن را بهانه تکفیر قرار می دادند منجمله گفتند که گفته است ((در آلمان احبا به من اظهار کردند که ما از حرفهای تو بیشتر از کلمات عبدالبهاء استفاده کردیم )).در هر حال چند نفر از احباب قیام به عداوتش کرده خاطرش را آزردند حاجی امین که هم حسب الامر عبدالبهاء بنا بود برای انتشار آثار او کمک نقدی کند ،روی خوشی نشان نداد او هم رفته رفته از جمعیت اهل بهاء کناره کرد در یکی از بالا خانه های کاروانسرای حاجب الدوله عزلت اختیار کرد در این بین بعضی از معاندینش فرصت یافته اشخاصی را تحریک و تهدید او کردند و وسائل تشویش خیالش را فراهم ساختند آن ساده لوح هم جمیع را از ازلیان می دانست و از ایشان زیاده می ترسید و چون تاب شکیبائی نیاورد بدین مضمون تلگرافی به عبدالبهاء مخابره کرد ( ان الیموتیون یهددونی بالقتل )یعنی یموتیان (یحیائیها )بکشتنم تهدید میکنند .نفوسی که واسطه رساندن خبر به تلگرافخانه بودند عبارت فوق را به دیگران ارائه دادند آنگاه چند نفر از اهل بهاء بروی یکی از اوراق تلگرافخانه مضمونی رکیک جعل و بامضای ذکریا برایش فرستادند که این جواب تلگراف شماست اول گمان میکند که قضیه واقعیت دارد وعبدالبهاء او را استهزاءکرده بعد که می بیند تلگراف ساختگی است بسیار دلتنگ گشته ببهائیان نیز بدگمان میشود و باب معاشرت را جز با بعضی از خواص دوستان خود با جمیع مسدود می دارد و چون از هر طرف دچار وهم و هراس شد از شدت استیصال بجناب آقای لاریجانی نماینده محترم دارالشورای ملی پناه برد چه تجارتخانه ایشان نزدیک بالا خانه وی بود لاریجانی پس از آنکه بگوش خود از زبان میرزا علی اکبر شمه ای از وارداتش را شنید ، بر زحمت او رحمت آورده در کمال رافت وعطوفت نوازشش فرمود و بپاسبانان کاروانسرا دستور داد که بحفظ و حمایت او پرداخته نگذارند کسی به وی آسیبی برساند . الغرض بنده پس از ورود بطهران طالب دیدارش شدم و نامه منظوم برایش فرستادم که چرا از دوستان گریز و پرهیز داری و با یاران نمی آمیزی در هر صورت اگر اجازت دهی مشتاق دیدارم با نهایت خوشی پذیرفت و رفتم دیدم در سرای را از درون محکم بسته است و بر این روی در به خط جلی این دو بیت را نوشته ((عاقلان بر نفوس رذل شریر ، محل سگ نمیگذارندی ، زانکه اشرار رذل بد اخلاق ، بدتر از صد هزار بارندی )) با مشت در را کوفتم باز کرد داخل شدم که دیدم هیئتش تغییر کرده و حالش فکار گشته ارتیاح و نشاطش از بین رفته و رنگ رخساره اش زرد شده ! دلم بهم بر آمد سلام و تکبیری گفتم تحیت و ترحیبی جواب داد بالجمله نشستیم و از هر دری سخن پیوستیم نخست پرسیدمش که این مضمون غریب چیست که پشت در نوشته ای؟ زبس مرا احباب آزار واذیت میکنند در میکوبند ،رد میگویند آب دهن میاندازند ، من هم این دو بیت را گفتم و بر آنجا نوشتم آنگاه به بث شکوه ای پرداخت وچندان از بی مهری احباب سخن راند که حالش دگرگون شده مرا نیز دل ریش کرد تا بر قساوت قلب دوستان و حالت زار او تاسف خوردم . و خلاصه القول وقایع عارضه بر میرزا علی اکبر در آن کاروانسرا زیاد است و زحماتی را که متحمل شد فوق طاقت و چون متجاوز از چهار سال در آنجا منزوی و مخفی بود و نور آفتاب نمی دید بمرض سل مبتلا گشت قبل از موتش دست قضا او را بموطن اصلیش برد و در رفسنجان در نزد کسان خود که مسلمان بودند بدرود زندگانی گفت خداوند برحمت واسعه بیامرزدش و چنانکه آقای لاریجانی گفتند و قرائن دیگر نیز اثبات این مدعا مینمود در اواخر از بهائیت اعراض و در خدمت ایشان تبری از این طائفه جسته بود .
عزیمت بحیفامطالعه در این قضایا و مشاهده این امور و اطلاع بر اوضاع داخلی احباب بمقدار یک سر سوزن از ایمان و اعتقاد من باصل امر نکاست :گفت ای یاران از آن دیوان نیمکه ز لا حولی ضعیف آیـد تنمفقط من آرزوئی که داشتم تشرف بحضور عبدالبهاء بود که حل جمیع معضلات را مینمود ! قضا را در همان اوقات اراضی مقدسه بدست قشون انگلیس فتح و ژنرال النبی سردار آن لشکر بحیفا وارد شد و در ضمن ملاقات هائی که از وجوه اهل بلد کرد عبدالبهاء را نیز بدید ،عبدالبهاء بعد از این واقعه لوحی بعنوان سید نصرالله باقتراف بایران فرستاد و اظهار خوشنودی از دولت انگلیس کرد و نیز دعائی در حق امپراطور نمود که سواد آن هر دو این است :طهران جناب آقا سید نصرالله باقتراف علیه بهاءالله ملاحظه نمایند .ای ثابت بر پیمان مدتی بود که مخابره بکلی منقطع و قلوب متاثر و مضطرب تا آنکه در این ایام الحمدلله بفضل الاهی ابرهای تیره متلاشی و نور راحت و آسایش این اقلیم را روشن نمود سلطه جابره زائل و حکومت عادله حاصل جمیع خلق از محنت کبری و مشقت عظمی نجات یافتند در این طوفان اعظم و انقلاب شدید که جمیع ملل عالم ملال یافتند و در خطر شدید افتادند شهرها ویران گشت و نفوس هلاک شدند و اموال بتالان و تاراج رفت و آه و حنین بیچارگان در هر فرازی بلند شد و سرشک چشم یتیمان در هر نشیبی چون سیل روان الحمدالله بفضل وعنایت جمال مبارک احبای الاهی چون بموجب تعالیم ربانی رفتار نمودند محفوظ ومصون ماندند غباری بر نفسی ننشست و هذه معجزه لا ینکرها الا کل معتد اثیم و واضح و مشهود شد که تعالیم مقدسه حضرت بهاءالله سبب راحت و نورانیت عالم انسانیت در الواح ذکر عدالت و حتی سیاست دولت فخیمه انگلیس مکرر مذکور ولی حال مشهود شد و فی الحقیقه اهل این دیار بعد از صدمات شدیده براحت وآسایش رسیدند و این اول نامه ایست که من بایران می نگارم انشاءالله من بعد باز ارسال میشود احبای الاهی فرداً بفرد با نهایت اشتیاق تحیت ابداع ابها ابلاغ دارید و مژده صحت وعافیت عموم احباء را بدهید هر چند طوفان و انقلاب شدید بود الحمدالله سفینه نجات محفوظاً مصوناً بساحل سلامت رسید حضرات ایادی امرالله و حضرت امین و همچنین ملوک ثبوت و رسوخ پر عهد و پیمانرا از قبل عبدالبهاءالابهی عکا ۱۶اکتبر ۱۹۱۸))اما دعای امپراطور انگلیس اینست:اللهم ان سرادق العدل قد ضربت اطنابها علی هذه الارض المقدسه فی مشارقها و مغاربها و نشکرک و نحمدک علی حلول هذه السلطنه العادله و الدوله القاهره الباذله القوه فی راحه الرعیه و سلامه البریه!اللهم اید الامپراطور الاعظم جورج الخامس انگلترا بتوفیقاتک الرحمانیه و أدم ظلها الظلیل علی هذه الاقلیم الجلیل بقوتک و صونک و حمایتک انک انت المقتدر المتعالی العزیز الکریم ))!پس از آنکه اراضی فلسطین و مصر بدست انگلیس و راه آمد و شد باز گشت عبدالبهاء جمعی را از ایران احضار نمود و یکی از آن میان ابن اصدق بود این بنده هم که اجازه حضور داشتم هر طور بود کسان خود را راضی کرده تا باتفاق مشارالیه سفری شوم و با آنکه تحصیل جواز عبور و تذکره راه بسهولت ممکن نبود بمحبت و همت آقای نعیمی گذشته از جواز توصیه نیز از سفارت انگلیس دریافت شد .در طی این احوال که ما مشغول تدارک اثاثیه سفر بودیم لوحی مفصل از عبدالبهاء برای ابن اصدق رسید که بعضی دستورها باو داده و در ضمن یک جلد کتاب کشف الغطا نیز خواسته بود .کتاب کشف الغطاء :نخستین کسی که در کاشان بواسطه ملاحسین بشرویه گردن باطاعت سید باب نهاد حاجی میرزا جانی تاجر بود و در اوقاتی که سید را از اصفهان بطرف طهران میاوردند در کاشان او و برادرانش با وی ملاقات کردند بعداً حاجی مذکور (که از فحول رجال بابیه بشمار آمد و در سال ۱۲۶۸هجری قمری در واقعه تیر اندازی بناصر الدین شاه کشته شد ) تاریخی در ظهور باب ( باضافه یک مقدمه استدلالی بر آن )نوشت چند سال بعد از آن در ایام بهاء میرزا حسن همدانی آن تاریخ را تلخیص و تصحیح نموده تاریخ جدیدش نام نهادند بار دیگر آقا محمد قائنی جرح و تعدیلی در آن داده بسیاری از مطالب آنرا حذف کرد این بنده عین آن نسخه را که بخط آقا محمد بود در عشق آباد دیدم .باری معهود ذهنها چنان بود که نسخه تاریخ حاجی میرزا جانی از بین رفته و با تاریخ جدید هم در اصول مطالب اختلافی ندارد .پس از مدتی پرفسور ادوارد براون مستشرق معروف مدعی شد که کتاب تاریخ حاجی میرزا جانی را بدست آورده و چون بدان نسخه اعتمادی داشت مقدمه مفصلی در اول آن اضافه کرده در لندن چاپ و در هر جا منتشر نمود .و نظر باینکه مندرجات کتاب مذکور بصرفه اهل بهاء تمام نمیشد و بسیاری از قضایای متروکه گذشته را بیاد میاورد و بموجب نص وصایت ازل را از طرف باب ثابت میکرد و زیاده اعتبار و اهمیت باو میداد بهائیان آن را مجعول دانسته عبدالبهاء میرزا ابوالفضل گلپایگانی را مامور برد آن کرد ، میرزا ابوالفضل مدتها خود را مشغول تحریر آن ردیه میداشت و هنوز کار مقدمه کتاب را تمام نکرده بود که کارش تمام شد !.بعد از فوت میرزا ابوالفضل عبدالبهاء سید مهدی گلپایگانی عمه زاده میرزا ابوالفضل با شیخ محمد علی قائنی را بحیفا خواست تا بطهران آیند و بمعاونت ایادی کتاب مذکور را ساخته و پرداخته کنند و ایشان هم مدتی در طهران سر گردان این کار بودند تا کتاب بپایان رسید پس آنرا بر داشته روانه عشق آباد شده در تاشکند بطبع آن پرداختند .از عدد صفحات کتاب که شاید متجاوز از پانصد باشد فقط ۱۲۳صفحه از میرزا ابوالفضل است که در آن بیان حال ادوارد برون و آقا خان کرمانی و شیخ احمد روحی را کرده و ذکری از سید جمال الدین اسدآبادی بمیان آورده و راجع بتصحیح چهار مقاله عروضی سمرقندی بتعریض استاد محترم فاضل قزوینی پرداخته و هم شرح مفصلی از چگونگی ایمان حاجی سید جواد کربلائی بباب گفته و آنچه معلوم است این جمله بر سبیل مقدمه بوده چه داخل در اصل موضوع نشده و قلم رد بر نقطه الکاف نکشیده و چون پروفسور انگلیسی بوده استشراق او را از نقطه نظر سیاست دانسته خاصه که میرزا یحیی ازل نیز در قلمرو خاک انگلیس می زیسته و خدمات او را بزبان فارسی انکار نموده .بالجمله بیرون آمدن کتاب از چاپخانه مصادف شدن با احتفال قشون انگلیس حیفا را و چون اوضاع دگرگونه گشت و مصالح وقت اقتضای دیگر نمود عبدالبهاء فرمود که کتاب مذکور را انتشار ندهند و نسخ منتشره را جمع آوری کنند .متن توبه نامه سید باب :بهرحال از مطالعه کتاب من بقضایای شگفت بر خوردم که بی اندازه باعث تعجب من گردید یکی مکتوبی که سید باب به ناصرالدین شاه در ایام ولیعهدی نوشته و در آن از ادعای خود بازگشت کرده یعنی حرف خود را پس گرفته و عین آن نوشته این است :فداک روحی الحمدالله کما هو اهله و مستحقه که ظهورات فضل و رحمت خود را در هر حال بر کافه عباد خود شامل گردانیده بحمدالله ثم حمداًله که مثل آنحضرت را ینبوع رافت و رحمت خود فرموده که بظهور عطوفتش عفو از بندگان و تستر بر مجرمان و ترحم بر یاغیان فرموده اشهد الله من عنده که این بنده ضعیف را قصدی نیست که خلاف رضای خداوند عالم و اهل ولایت او باشد اگر چه بنفسه وجودم ذنب صرفست ولی چون قلبم موقن بتوحید خداوند جل ذکره و نبوت رسول او و ولایت اهل ولایت اوست ولسانم مقر بر کل ما نزل من عندالله است امید رحمت او را دارم و مطلقاً خلاف رضای حق را نخواسته ام و اگر کلماتی که خلاف رضای او بوده از قلم جاری شده غرضم عصیان نبوده و در هر حال مستغفر و تائبم حضرت او را و این بنده را مطلقاً علمی نیست که منوط بادعائی باشد استغفرالله ربی و اتوب الیه من ان ینسب الی امر و بعضی مناجات وکلمات که از لسان جاری شده دلیلش بر هیچ امری نیست و مدعی نیابت خاصه حضرت حجه الله علیه السلام را محض ادعای مبطل و این بنده را چنین ادعائی نبوده و نه ادعای دیگر مستدعی از الطاف حضرت شاهنشاهی و آنحضرت چنان است که این دعاگو را بالطاف و عنایات بساط رافت خود سر افراز فرمایند والسلام .))در حقیقت این مکتوب دو رکن مهم از ارکان حقانیت این ظهور را منهدم کرد که یکی ادعا و دیگری استقامت بود و قسمت عمده استدلالات این قوم را از بین برد وکتب اثاثیه این فرقه را از اعتبار بینداخت و من ندانستم چه چیز میرزا ابوالفضل را بر آن داشت که صورت آن نوشته را در کتاب خود بیاورد آیا فراموش کرده بود که اهل بهاء مردم را از چه راه باین امر دعوت میکنند و نمی دانست که چند سال قبل از آن خودش در فرائد و سایرین در سایر کتب ما به الامتیاز مدعی حق را از باطل چه چیز دانسته !؟.بهر حال بنده انتشار این مکتوب را هیچ مقتضی ندیدم و توقیف کتاب مذکور را از این جهت پسندیدم زیرا اندیشیدم که اگر این کتاب منتشر شده و بدست خاص و عام بیفتد مبلغین به چه دلیل قوی استدلال خواهند نمود و عیب بزرگتر این است که تا این نوشته در دست است رسمیت این مذهب از امور ممتنعه خواهد بود .
*******مسئله دیگر که باعث تعجب من شد اظهار فضلی است که میرزا ابوالفضل بوجه غریب در دنبال یک سلسله مطالب غیر مرتبه باصل موضوع کتاب نموده مثلاً ذکری از آقا خان کرمانی می کند و از جهتی تضعیف اقوال او را می نماید ضمناً اسمی از آئینه سکندری تالیف او در تاریخ میبرد آنگاه بذکر انوشیروان پرداخته میگوید که آقا خان او را ظالم می دانست و حال آنکه او عادل بود ، پس بر سبیل استشهاد شرحی میدهد که اوقاتی که در آمریکا بودم با بنیامین فرانکلین شاگرد امرسن اتفاق ملاقاتی افتاد معرفین مرا به تبحر در تاریخ و فلسفه ستودند فرانکلین از من پرسید برای چه علماء تاریخ و فلسفه فلاسفه اسکندریه را افلاطونیان جدید مینامند ، گفتم چون آمونیوس سکاس آن مدرسه را تاسیس کرد فلاسفه آنجا نظر باینکه در کلیات آراء پیروی مذهب افلاطون را نمودند و در مبادی سائره از خود ابداع رای کردند بافلاطونیان جدید معروف شدند .بعد از آن باز مفصلی از گفتگوی خود با او راجع بورود فلاسفه آنجا فلاسفه رومانی بدربار انو شیروان شرح میدهد بعد میگوید بنیامین فرانکلین دست بر پشت من زد و گفت چه قدر واسع است علم این جوان ایرانی !! وخاتمه القول گریز را باینجا میزدند که بنیامین فرانکلین گفت انو شیروان پادشاه عادلی بوده بنده آنوقت این اطناب در سخن را که التباس با مدح نفس میشود از فضل چون ابوالفضلی بعید میدانستم .والبته خوانندگان میدانند که این شخص امریکائی غیر از آن بنیامین فرانکلین معروف معاصر واشنگتن است واین جز نویسنده بیش نبود .
مسافرت بحیفاتذکره عبور به فلسطین را گرفته اوائل پائیز باتفاق ابن اصدق و میرزا عبدالحسین آواره ((که او نیز از بهائیگری برگشت و سه جلد کتاب بنام کشف الحیل ،نوشت و ماهیت بهائی گری و رهبران آن را فاش ساخت .)) ویکنفر دیگر روانه قزوین شدیم آواره بهمدان رفت و ما پس از چند روز دیگر برشت وگیلان رفتیم در رشت بخواهش و امر مرحوم ابتهاج الملک در خانه او منزل کردم و این مرد یکی از بهائیان نیک فطرت و پاکدامن و صحیح العمل بود و از دیر باز با خاندان ما رابطه دوستی داشت اما زن و فرزندش مسلمان بودند و آنها هم در مسلمانی پاک و بی آلایش و نجیب و عفیف تا روزی که از رشت در همانجا بودم و در منتهای مهربانی و عین احترام خود و ملازمانش از من پذیرائی کردند و مرحوم ابتهاج الملک از آن کسانی بود که با ابن اصدق صفائی نداشت و او را ناقض میدانست و الواحی نیز بخط عبدالبهاء به من ارائه داد که دلالت بر سستی ایمان ابن اصدق میکرد .به همراهی شیخ اسد الله بار فروشی و یک نفر جوان دیگر بی آنکه ابن اصدق را خبر دهیم به انزلی روانه شدیم ولی او دریافت و همان روز یکی دو ساعت به غروب بما ملحق شد و این شیخ اسد الله که فعلاً به فاضل معروف است چنانکه شنیدم ولی ضمین صحتش نیستم خادم یکی از سادات مازندرانی بوده که مسند و ریاست روحانی داشته و برای جلوه کار خود او را بطهران می فرستد تا مقدماتی تحصیل کند و کمک کار و آلت دست او شود . شیخ اسدالله در طهران با بهائیان مانوس و رفته رفته محرم می شود و بالاخره مبلغ میگردد اگر چه کاملاً با مبادی علوم آشنا نیست ولی با هوش و متانت است و امروزه از مبلغین درجه اول محسوب است و این همان کسی است که در چند سال قبل باتفاق یک نفر دیگر بعتبات میروند و بجرم سوءقصد نسبت به آیه الله خراسانی مرحوم متهم وگرفتار میشوند .پس از ورود به بادکوبه وتجدید عهد مودت با دوستان در صدد تهیه وسائل حرکت بباطوم بر آمدیم و در ظرف دو یا سه روز کارها روبراه شده بگنجه رفتیم و از گنجه بتفلیس و از تفلیس به باطوم ، باطوم بندر مهم گرجستان است و شهری است که بسیار با صفا و گردشگاه های خوبی در کنار دریا دارد یک هفته بتفریح و تفرج در آنجا گذراندیم ! پس از آن با کشتی فرانسوی عازم اسلامبول شدیم و هشت روز در روی دریا بودیم و هر روز در ساحل یکی از بنادر مهم لنگر می انداخت و شهر مهمی که دیدیم عبارت بود از طرابوزان روز نهم بحدود اسلامبول رسیدیم نخست از بغاز به سفر گذشتیم که آنروزها هیبت بخود گرفته بود چه داخل و اطراف آن پر از کشتی های جنگی تجارتی دول بود و های و هوی غریبی راه انداخته بودند متجاوز از یک ساعت کشتی در بغاز توقف کرد تا مامورین انگلیس و فرانسه و ایتالیا داخل شده به تفتیش حال مسافرین را کردند پس از آن کشتی داخل حوض شده متصل بکنار شهر گردید ،پیاده شدیم و پس از ارائه اشیاء در گمرک بمحله سر کجی آمده در مهمانخانه اسکشهر اطاق نمره پنج منزل گرفتیم قضا را در همان مهمانخانه سه نفر از احباب را یافتیم که از حیفا مراجعت به اوطان خود میکردند ، معلوم بود که از ملاقات ایشان چه سرور و بهجتی به ما دست داد و چگونه محترمشان میداشتیم .از خواص محبت وعشق یکی این است که آدمی به هر چه و هر که تعلق بدوست دارد ،دوست بدارد .همچو مجنون کو سگی را می نواختپیش او می بود و نزدش می گداختبوالفضولی گفت ای مجنون خاماین چه شیداست اینکه میآری مدامگفت مجنون تو همه نقشی وتناندرا بنگر تو از چشمان منکه این طلسم بسته مولی است اینپاسبان کوچه لیلی است ایناین سگ فرخ رخ کهف من استبلکه او همدرد و هم لهف من استهمتش بین ودل وجان وشناختکو کجا بگزید و منزلگاه ساختآن سگی که گشت در کویش مقیمخاک پایش به ز شیران عظیم××××پس از توقف یک هفته در اسلامبول ۳ نفر مسافر دیگر بما ملحق شد که مجموعاً هفت نفر شدیم و دوازده روز در اسلامبول با زحمت فوق الطاقه یکبار دیگر از دولت انگلیس پس از ارائه جواز سفارت اجازه حرکت تحصیل کرده با کشتی قارلسبا عازم حیفا شدیم.کشتی شبها حرکت میکرد و هر صبحی در ساحل شهری لنگر می انداخت و اگر چه چندین روز طول کشید تا بحیفا رسیدیم ولی فرصت خوبی برای سیاحت سواحل و بنادر و جزایر دریای روم داشتیم ،از اسلامبول به تنگه داردانل آمدیم و از مشاهده بنای مستحکم و حصار و باره آن تنگه تعجب کردیم و در حدود آن بغاز گاهی آثار کشتیهای غرق شده را از آب بیرون می دیدیم از داردانل به ازمیر و از آنجا بجزیره رودس و بندر مرسین و از مرسین بجزیره قبرس پس از آنکه به اسکندرون و طرابلس و بعضی بندرهای دیگر آنگاه به بیروت رسیدیم کشتی دو روز در بیروت توقف کرد و مجالی داد تا بتوانیم در شهر گردش مفصلی کرده باشیم !در بیروت شنیدم که میرزا محسن افنان داماد عبدالبهاء با دو پسرهایش آنجا هستند ، لذا بمنزل فلاح که آنروز سر دسته بهائیان و امروز سر حلقه معرضین از ایشان است رفتیم تا وسیله ملاقات فراهم آید ، فلاح اخبارشان کرد پسرهای افنان روحی و سهیل بدیدن آمدند روحی آنوقت کمتر از بیست سال داشت و جمیل تر از همه آن خاندان بود لباس فاخری به طرز اروپائی در بر کرده و موئی چند که بر زنخ و عارض داشت از بیخ و بر روی آن گرد سفیدی زده بود بنده را این منظره در اول وحله خوش نیامد و با خود گفتم که اینها به قول خود آل الله اند باید در جمیع شئون زندگی ساده و بی آلایش باشند و مفتون زیب و آرایش ظاهری نگردند ، همان جمال الهی وکمال حقیقی ایشان را کافی است ! باز می اندیشیدم که نه آخر خوب و بد و حتی حلال و حرام را از اینها باید آموخت در این صورت قاعده ما نباید عرف و عادت و افکار خودمان باشد بلکه اعمال و احوال اینها سر مشق ماست ! باری پس از ساعتی باتفاق ایشان عازم خانه میرزا محسن افنان شدیم بنده در طول راه در نفس خود آداب حضور و سئوال و جواب با افنان را تمرین میکردم که چون اینها به حقائق آداب آشنا هستند و سالهای متمادی از محضر عالم بما کان و مایکون استفاده کرده و لابد تشبه باو جسته و آئینه او گشته اند ، چیزی نگویم که خطا باشد و کاری نکنم که با صواب وفق ندهد هنوز از کار ترتیب خطاب و رد جواب در نیامده بودم که بدرب سراچه افنان رسیدیم و داخل شدیم ، میرزا محسن از اندرون خانه بدر آمد و در بیرونی بصدر صفه برنشست .این بنده با کمال دقت دو چشم خود را به پیکر و اندام و صورت او دوخته و گوشها را به حرفهای او فرا داده تا مگر نکته نادیده و نا شنیده نماند ، دیدم پیرمردی است بتخمین شصت ساله با قامتی کوتاه و سری بی مو چو پشت طاس و طشت با لباس بلند عربی و فینه قرمز جبه اش از برگهای ممتاز خراسان بود دانستم که از هدایای وارده است که نصیب او شده با لحجه یزدی احوال پرسی کرد ، جواب شنید مستفسر خبرهای تازه شد چیزی قابل عرض نبود ، کمی از کسالت خود اظهار کرد باعث تأثر مستمعین گشت و خلاصه از این قبیل سخنان به میان آمد تا وقتی که نظر به رعایت حال او برخاسته روانه شدیم و دو روزی در بیروت گردش کرده شب دوم پس از اذان مغرب داخل کشتی گشتیم .از بیروت تا حیفا شش ساعت بیشتر مسافت نیست شب از نیمه گذشت . کشتی براه افتاد حالت وجد و مسرتی بی اندازه به من دست داد پیوسته با خود میگفتم فردا هیکل حق ! را خواهم دید بثمره وجودم خواهم رسید ! کشف تام از علم برای من خواهد شد ! پی در پی سجده شکر بجای می آوردم و غزل زمزمه میکردم ، رقصان و پای کوبان تنها در بالای کشتی .با آمال و آرزوی خود دست در آغوش بودم و در عمر خود شبی را بدان خوشی نیافته ام چه در پایانش طلوع صبح سعادت حصول غایت مقصود من در دنیا و آخرت بود !! وخوب در نظر دارم اوقاتی را که در مدرسه تربیت بتدریس مشغول بودم و شب و روز در آرزوی تشریف بمحضر عبدالبهاء بسر میبردم وقتی بدان نیت فالی از دیوان خواجه عرفان، حافظ شیرازی رحمه الله علیه زدم این غزل آمد :حاشا که من بموسم گل ترک می کنممن لاف عقل میزنم این کار کی کنمکو پیک صبح تا گله های شب فراقبا آن خجسته طالع و فرخنده پی کنماز قیل و قال مدرسه حالی دلم گرفتیک چند نیز خدمت معشوق و می،کنماین جان عاریت که بحافظ سپرد دوستروزی رخش ببینم و تسلیم وی کنماین غزل و هر شعری که در خاطر داشتم و حکایت از عالم جذبه و عشق میکرد در آن شب خواندم سپس بنزد رفقا آمده متفقاً بمناجات مشغول شدیم و قرار شد که تمام شب را در این حال بسر بریم و نخوابیم که :کل نوم علی المحب حرامعجبـاً للمحب کیف ینام !الحاصل من در آن بطن شب در کشاکش این نشئات و غرق در این لذات بودم تا شب از نیمه گذشت و جز از ظلمت محض در آفاق بحر ، چیزی مشهود نبود کمی استراحت کرده و موقع طلوع فجر بر خاستم و ببالای کشتی آمدم هوا کم کم روشن شد تا آنگاه که از کرانه و دریا آفتاب چون طبقی زرین سر از زیر آب بدر آورد پنداشتم که بتبریک من بیرون میاید ! بسیار از آن منظره حظ روحی بردم .کشتی با کمال سرعت دریا را می شکافت و می رفت و به هجوم امواج اعتنائی نداشت .من با دوربین اطراف و جوانب را نظاره میکردم تا از ساحل نشانی یابم در مقابل کوهی دیدم و طرف دیگر مناره مرتفعی پرسیدم گفتند آن کوه کرمل است و این مناره مسجد عکاست ، پس از چند دقیقه کشتی حرکت سریع خود را آهسته کرد و همچنان میرفت تا مقدار هزار قدم بساحل حیفا مانده لنگر انداخت .کرجی رانان گرداگرد کشتی را گرفتند و مسافرین را پائین آوردند و بر قایق سوار کرده در کنار دریا نزدیک گمرک پیاده کردند ، قضا را میرزا هادی افنان داماد عبدالبهاء آنجا بود اشیاء ما را از گمرک گذرانده با کروسه به داخل شهرمان برد ما به گمان اینکه بمسافر خانه میرویم پس از چند دقیقه وارد یک باغ کوچکی شدیم که عمارت نسبتاً زیبائی بر یکطرف آن ساخته بودند ، بعد از ورود هنوز دوستانی که در آنجا بودند درست ندیده بودیم و معانقه نکرده که ناگهان از پلکان میرزا هادی صدا زد: بسم الله بفرمائید، مسافرین جدید را احضار فرمودند. دانستیم که اینجا ((بیت مبارک یعنی خانه عبدالبهاء است))!ادامه دارد …منبع: مرکز جهانی اطلاع رسانی آل البیت علیهم السلام/س
 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.