وضعیت شیعیان در دوران سفاح و منصور دوانیقی
سفّاح و منصور، خلفای معاصر امام صادق از پوشش نفاق بیشترین استفاده را بردند. آنان به این نتیجه رسیدند که تنها راه پیروزی بر امویان و دستیابی به قدرت، پیوند دادن دعوت خود به اهل بیت است. هدف آنان از اتّخاذ چنین سیاستی این بود که اوّلاً، توجه خلفای اموی را از خود منصرف سازند، ثانیاً، اعتماد مردم ناراضی از حکومت را به خود جلب کنند و پشتیبانی آنان را به دست آورند. ثالثاً، مدعی شایستگی خود برای خلافت از طریق وراثت شدند و چنین مطرح کردند که از طریق علی بن ابی طالب و محمد بن حنفیه خلافت را به ارث بردهاند. سفّاح و منصور در نخستین سخنرانیهای خود پس از به قدرت رسیدن، به مسأله وراثت تصریح کردهاند.
ابوالعباس سفّاح
نخستین خلیفه عباسی ابوالعباس سفاح است که معاصر امام صادق بود و در سال ۱۳۲ هـق با وی بیعت شد. سفاح برای پیریزی حکومت، به مسجد کوفه رفت و به نام بنی عباس از مردم بیعت گرفت.([۱]) سفاح برخلاف بنی امیه که نشسته خطبه میخواندند، بر منبر ایستاد و خطبه خواند. مردم همهمه کردند و گفتند: ای پسر عموی پیامبر خدا سنت را زنده کردی.([۲]) سفاح خطبه خود را با ستایش از مراتب فضل آل عباس شروع کرد و برای تأیید مطلب خود، به آیاتی از قرآن اشاره نمود. آنگاه روش خلفای راشدین را ستود و رفتار امویان را زشت شمرد و در باب آنان گفت: … بنی مروان به پا خاستند و میراث اقوام را ربودند و میان خویش دست به دست بردند و خاص خویش کردند و به اهلش ستم کردند، خدا مدتی مهلتشان داد تا وی را به خشم آوردند و چون به خشمش آوردند، به دست ما از آنها انتقام گرفت و حق ما را پس داد و به وسیلهی ما امتمان را دریافت و نصرت را عهده کرد… به ما ختم کرد چنان که به ما آغاز کرده بود و من امیدوارم از جایی که خیر سوی شما آمده، ستم نیاید و از جایی که صلاح سوی شما آمده، فساد نیاید و توفیق ما اهل بیت به وسیلهی خداست.([۳])
چنین پنداشته میشد که علویان پس از آن که از حقّ مسلم خود در امر حکومت توسط عباسیان محروم شدند، در اداره حکومت، سهم و جایگاه ارزندهای داشته، نزد خلفای عباسی که حکومتشان، مدیون مبارزات علویان بود، در مقایسه با قشرهای دیگر از موقعیت برتری برخوردار باشند، ولی قدرت طلبی و حکومت خواهی، خلفای عباسی را بر آن داشت که گذشتهها را فراموش کرده، تنها در اندیشه استوار ساختن پایههای حکومت خود باشند و عمل آنها نشان داد که حکومت آنها نیز در ستمکاری، دست کمی از حکومت امویان نداشت.
از این جهت طبیعی است که سفاح، ابتدا در صدد از میان برداشتن علویان از سر راه حکومت خود بر آید. سفاح در ابتدا با چهره برجسته و محبوب علویان، حضرت «امام صادق» که زمینه و شایستگیاش برای خلافت از همگان بیشتر بود، رو به رو بود. هر کدام از اینها میتوانست منبع خطری برای حکومت سفّاح باشد.
سفّاح برای چیره شدن بر این مشکل اساسی، نخست به سراغ امام صادق رفت و در اقدامی، آن حضرت را به حیره احضار کرد تا ایشان را به شهادت برساند. وی با آنکه از سوی پیشوای ششم شیعیان اقدام نگران کنندهای علیه حکومت خود مشاهده نکرده بود، آن حضرت را تحت فشار قرار داد، ولی چون هیچ بهانهای نداشت، ناچار امام را به مدینه بازگرداند.([۴])
خلیفه عباسی در مرحله بعد، به جستجوی محمد و ابراهیم، فرزندان عبد الله بن حسن که از بیم دستگیری متواری شده بودند پرداخت، ولی هر چه تلاش کرد به آنان دست نیافت، اما برای دستیابی به علویان، جاسوسانی را گمارده بود.([۵]) سفاح در دوران خلافت خویش هیچ شیعهای را نکشت و آن طور که خلفای دیگر بنی عباس شیعیان را شکنجه میدادند، شکنجه نداد، ولی این کار عللی داشت: ۱٫ متوجه دشمن اصلی خود بنی امیه و به فکر نابودی آنان بود. ۲٫ سفاح و شیعیان، تا دیروز در یک صف علیه بنی امیه رزم میکردند و آرزوی مهم بنی عباس را جامهی عمل پوشاندند و سفاح را بر تخت سلطنت نشاندند. ۳٫ مرکز سلطنت او کوفه بود و اهل کوفه از شیعیان علی بودند و آنقدر قدرت نداشت که با آنان مبارزه کند.([۶])
خلاصه از آنجا که حکومت سفاح، نخستین خلیفه عباسی، کوتاه مدت بود و بیش از چهار سال و اندی طول نکشید، بیش از این، فرصت سختگیری با علویان را نیافت و به همین خاطر در دوران خلافت او فشار کمتری متوجه مردم شد و خاندان پیامبر نیز زیاد در تنگنا نبودند.
دو مشکل اساسی حکومت سفّاح
سفّاح در آغاز خلافتش با دو مشکل اساسی روبرو بود: نخست وجود باقیمانده امویان که در نقاط مختلف پراکنده بودند و دوم: علویانی که به عنوان محور اساسی و مورد اعتماد مبارزه علیه امویان مطرح و در میان تودههای مردم از نفوذ و محبوبیت ویژهای برخوردار بودند.
سفاح برای تثبیت پایههای لرزان حکومت خود و برداشتن این دو خطر اساسی از سر راه، دست به کار شد. فرماندهان و کارگزاران وی در شهرها مأموریت یافتند به جستجوی خانه به خانه بنی امیه بپردازند و آنان را در هر کوی و برزنی که یافتند به فجیعترین شکل به قتل برسانند، آنان نیز چنین کردند. مورخان نوشتهاند: سفّاح هشتاد نفر از امویان را به بهانه مهمانی و دادن جایزه دعوت کرد، سپس فرمان قتل همه آنان را صادر نمود. پس از آن فرشی بر روی اجساد نیمه جان آنان انداخت و مشغول خوردن غذا شد و آنان در زیر فرش آخرین نفس خود را میکشیدند و فریاد میزدند.
وی چون از غذا خوردن فارغ شد، گفت: تا کنون غذایی گواراتر از این نخورده بودم.([۷])
سفاح با ایجاد و تشدید فضای ناامن برای امویان و کشتار گروه زیادی از آنان و حتی نبش قبر مردهها و سوزاندن پیکرهایشان، مانع نخست را تا حد زیادی از سر راه حکومت خود برداشت و شهرها را از لوث وجود امویان پاک کرد.
کشتار مردم توسط سفاح به بنی امیه محدود نمیشد. وی به حدّی در این سیاست افراط کرد که لقب سفّاح (بسیار خونریز) به خود گرفت.
احمد امین مینویسد: زندگی سفّاح با خونریزی و سرکوبی مخالفان توأم بود.([۸])
منصور دوانیقی
منصور دومین خلیفه عباسی است که پس از برادرش سفاح به خلافت رسید و ۲۲ سال حکومت کرد. وی فردی آزمند، بخیل، خونریز، بیرحم و بی عاطفه بود. مسعودی در وصف آزمندی و حرص وی به ثروت اندوزی مینویسد: اموالی را که منصور بر جای گذاشت، هیچ یک از خلفای پیش و پس از وی بر جای نگذاشتند که رقم آن بالغ بر نهصد و شصت میلیون میشد.([۹]) منصور برای برداشتن موانع و خطرات از سر راه حکومت خود و استوار ساختن پایههای آن، از سیاست زور و تزویر استفاده کرد. وی برای رسیدن به اهداف خود این دو ابزار را آنچنان در هم آمیخت که مورخان وجود او را آمیزهای از خیر و شر دانستهاند؛ در حالی که عملکرد وی نشان داد که سراسر وجود او شر بوده است.
از جمله عواملی که باعث گردید منصور این راه و روش را در پیش گیرد و حکومت خود را بر پایهی شرارت بنا کند، به موارد زیر میتوان اشاره کرد:
۱٫ تحولات عصر برادرش سفاح، موجب تشدید دشمنی او با آل علی گردید و میدانست جز علویین کسی مانع حکومت او نیست؛ از این رو سخت دشمن آل علی بود و اولین کسی بود که بین بنی عباس و اولاد علی جدایی به وجود آورد. ۲٫ ابومسلم و ایرانیان که آنها را به خلافت رسانیدند ناراضی شدند و عَلَم مخالفت برافراشتند. به همین دلیل منصور بر ضد آنان قیام کرد و مصمم بر قتل آنها شد.۳٫ آنکه محمد پسرش را خیلی دوست میداشت و حاضر بود همه چیز را فدای او بکند.
- منصور مردی بخیل و لئیم بود، به همین سبب او را دوانیقی خواندند، یعنی: دانه دانه خرج میکرد و این صفت پست با حکومت و سلطنت نمیسازد.([۱۰])
برای پی بردن به ماهیت منصور و شناخت سیاستهای ضد اسلامی و ضد مردمی وی کافی است عملکرد او را در برابر مردم و علویان مرور کنیم:
رفتار منصور با مردم
مردمی که در دوران حکومت فشار و اختناق امویان، در نهایت سختی و گرفتاری زندگی میکردند و برای سرنگونی آن رنجهای فراوان کشیدند، امیدوار بودند با روی کار آمدن عباسیان وضع بهتری پیدا کرده و به رفاه و آسایش دست یابند، ولی این پندار و خوابی بیش نبود. دکتر احمد محمود صبحی مینویسد: «آن نمونه اعلای عدالت و مساواتی که مردم از عباسیان انتظار داشتند، به خیالی باطل و پوچ تبدیل شد. درنده خویی منصور و رشید و حرص و آزمندی آنان و ستمشان بر فرزندان علی بن عیسی و بازیچه قرار دادن بیت المال مسلمانان، ما را به یاد حجّاج، هشام و یوسف بن عمر ثقفی میاندازد، و پس از آنکه سفاح و منصور به صورتی که پیش از آن دیده نشده بود، به افراط و زیادهروی در خونریزی دست و پا زدند، تباهی دامنگیر همه افراد ملت شد».([۱۱])
مورخان، استواری پایههای حکومت منصور را مرهون کشتارهای فراوان وی دانسته و نوشتهاند: منصور افراد زیادی را کشت تا حکومتش استقرار یافت.([۱۲])
وی برای کشتن مردم روشهای مختلفی در پیش میگرفت؛ نوشتهاند او یک پزشک مسیحی را به کار گرفته بود و به کمک او افرادی را که نمیتوانست آشکارا بکشد، از طریق سمّ، تحت پوشش دارو آنان را به قتل میرسانید. برادر زاده خود، محمد بن سفاح را با این حیله کشت.([۱۳])
منصور، شخصی بخیل و تنگ نظر بود و در میان خلفای عباسی در بخل و پول پرستی زبانزد عام و خاص بود. یکی از سیاستهای وی، سیاست فشار اقتصادی بود. منظور او از این سیاست این بود که مردم، همواره نیازمند و گرسنه و متکی به او باشند و در نتیجه همیشه در فکر سیر کردن شکم خود بوده و مجال اندیشه در مسائل بزرگ اجتماعی را نداشته باشند.
او روزی در حضور جمعی از خواص درباریان خود، با لحن زنندهای انگیزه خود را از گرسنه نگه داشتن مردم چنین بیان کرد:
«اعراب چادر نشین در ضرب المثل خود خوب گفتهاند که سگ خود را گرسنه نگهدار تا به طمع نان دنبال تو بیاید». در این هنگام یکی از حضار که از این تعبیر زننده سخت ناراحت شده بود، گفت: میترسم شخص دیگری، قرص نانی به این سگ نشان بدهد و سگ به طمع نان دنبال او برود و تو را رها کند.([۱۴])
یکی دیگر از فشارهایی که در زمان منصور بر مردم وارد شد، فشار کشتار و شکنجه بود. منصور علاوه بر فشار اقتصادی، موجی از کشتار و شکنجه به وسیله عمال و دژخیمان خود به راه انداخت و هر روز گروهی قربانی این موج خون میشدند.
«روزی عموی منصور به وی گفت: تو چنان با عقوبت و خشونت به مردم هجوم آوردهای که انگار کلمه «عفو» به گوش تو نخورده است! وی پاسخ داد: هنوز استخوانهای بنی مروان نپوسیده و شمشیرهای آل ابی طالب در غلاف نرفته است، و ما در میان مردمی به سر میبریم که دیروز، ما را اشخاص عادی میدیدند و امروز خلیفه، بنابراین هیبت ما جز با فراموشی عفو و به کارگیری عقوبت، در دلها جا نمیگیرد». ([۱۵])
رفتار منصور با علویان
عباسیان همانند امویان، از قبیله قریش، یعنی قبیله حضرت رسول اکرم بودند، با این تفاوت که عباسیان از نسل عباس عموی پیامبر بودند. آنان با استفاده از احساسات پاک ایرانیان در دوستی با خاندان حضرت محمد، توانستند دولت خود را تأسیس کنند. علویان که فرزندان علی بن ابی طالب، پسر عموی حضرت رسول و همسرش فاطمه÷، دختر رسول اکرم، بودند، به شدت توسط عباسیان سرکوب شدند. شمار زیادی از ایرانیان از علاقهمندان خاندان اهل بیت بودند و پس از آنکه متوجه حیله عباسیان در منحرف کردن خلافت اسلامی از علویان به خودشان شدند، انقلابها و شورشهای فراوانی را به حمایت از فرزندان علی آغاز کردند.([۱۶])
شالوده اداری حکومت بنی عباس را منصور ریخت و تقریباً همان رویه بنی امیه را که از روش اداری روم شرقی و ساسانیان اقتباس شده بود، حفظ کرد.
از دیدگاه منصور، اساسیترین خطری که موجودیت خاندان عباسی و حکومت آنان را تهدید میکرد علویان بودند، زیرا هم دلائل و توجیهات آنان برای خلافت نیرومندتر، و هم خویشاوندی ایشان با پیامبر نزدیکتر از عباسیان بود، علاوه بر اینکه در میان مردم افرادی شناخته شده و از نفوذ و موقعیتی برتر برخوردار بودند.
کشتار و شکنجه علویان
منصور به شیوههای مختلف شیعیان را تحت فشار قرار میداد؛ گروهی از آنان را در «ربذه» گرد آورد و به زنجیر بست و به قدری به آنان تازیانه زد که گوشت و خونشان به هم آمیخت، سپس آنها را تحت سختترین شرایط به کوفه منتقل کرد و به زندانی افکند که شب و روز را تشخیص نمیدادند. زندانیان ناچار بودند برای تشخیص اوقات نماز، قرآن را به پنج بخش تقسیم کنند و هر یک از نمازهای روزانه را پس از قرائت یک بخش از قرآن اقامه کنند. علویان در این زندان در وضعیت بسیار بدی بسر میبردند و سرانجام با فرو ریختن سقف روی آنان توسط مأموران، همه آنها به شهادت رسیدند.([۱۷])
مسعودی در «مروج الذهب» و مقریزی در کتاب «النزاع و التخاصم» مینویسند: «منصور فرزندان حسن را جمعآوری نموده و دستور داد زنجیر و کُند به پا و گردن آنان بزنند و همانند یزید که نسبت به اولاد حسین انجام داد، داخل کجاوه بدون سرپوش و بدون فرش سوارشان کنند و به دار الحکومهی او منتقل نمایند، … اولاد علی وسیله مستراح نداشتند و ناچار بودند برای قضای حاجت از محل سکونت خود استفاده کنند. از این رو بوی کثافت بر ایشان مشقت آور بود و بدن آنها ورم کرد و این ورم از پا شروع میشد، آنگاه که به قلب میرسید از شدت مرض و گرسنگی از دنیا میرفتند!([۱۸])
روش دیگر مبارزه منصور با علویان این بود که آنان را زنده در میان دیوار میگذاشت تا بدین وسیله جان سپارند.([۱۹])
او در سخنی به قتل صدها نفر از علویان اعتراف کرده، میگوید: من هزار تن یا بیشتر از فرزندان فاطمه را کشتم.([۲۰])
وی خزانهای از سرهای بریده علویان را برای پسرش مهدی به میراث نهاد و بر هر سری ورقهای آویخته بود که معرف صاحب آن بود و در میان آنان سرهای پیرمردان، جوانان و کودکان وجود داشت.([۲۱]) معلی بن خنیس از شیعیان مقرب حضرت صادق و متصدی امور مالی آن حضرت بود. منصور به داوود بن عروه فرماندار مدینه نامه نوشت که معلی را بکش. داوود، معلی را احضار کرد و گفت: نام شیعیان را بنویس که اگر این کار را انجام ندهی سرت را از تنت جدا میکنم. معلی گفت: «أبالقتل تهددنی» آیا به کشتن مرا تهدید میکنی؟ به خدا سوگند! اگر اسم یکی از آنها زیر پایم باشد، پای خود را بر نمیدارم. داوود گردن معلی را زد و او را به دار آویزان نمود. حضرت صادق از این عمل ناراحت شد و علیه داوود نفرین کرد و هنوز نفرینش تمام نشده بود که فریاد ناله بلند شد و خبر مرگ داوود را آوردند.([۲۲])
ابن بابویه روایت کرده است که چون منصور در بغداد عمارتی بنا میکرد، اولاد حضرت علی را تفحصّ میکرد و هر که را مییافت در میان ستونهای آجر میگذاشت تا به این زجر شهید میشدند. روزی کودک خوش روی خوش موئی از فرزندان حضرت امام حسن را آوردند و به بنّا دادند که آن امام زاده مظلوم را در میان ستون گذارد، مردی را بر او موکّل گردانیدند که در حضور او این را واقع سازد. چون نظر بنّا بر جمال بی مثال آن خورشید اوج رفعت و جلال افتاد، بر او ترحّم نمود و تاب نیاورد که آن نو نهال زیباروی را از برگ و بار زندگانی عاری گرداند. پس آن جوان را در میان ستون گذاشت و فرجهای برای نفس کشیدن او قرار داد و گفت: ای نوردیده غمگین مباش که به زودی نزد تو میآیم و تو را از این مهلکه نجات میدهم.
چون شب فرا رسید، و مردم آرام گرفتند، بنّا آمد و آن جوان عربی را بیرون آورد و گفت: ای جوان من بر تو رحم کردم، تو نیز بر من رحم کن و در خون من و سایر عملهای که با من کار میکردند شریک مشو و خود را از نظر خلق پنهان ساز و هیأت خود را تغییر ده که کسی تو را نشناسد، و من در این شب تار نزد تو آمدم و تو را نجات دادم و خود را در خوف و بیم افکندم برای آن که جدّ تو در روز قیامت با من خصمی نکند. پس به آن آلتی که گچکاران را میباشد گیسوهای آن سید عربی را برید و گفت: از این دیار بیرون رو و به سوی مادر خود بر مگرد که مبادا من رسوا شوم.
امام زاده مظلوم گفت: چون مصلحت نمیدانی که من به نزد مادر خود بروم و بر من منّت نهادی و مرا از مردن نجات دادی، بر مادر من نیز منّت گذار و او را خبر ده که حیات من باقی است. شاید جزع و زاری و ناله و بی قراری او بر من تسکین یابد و این گیسوهای مرا به نشانه برای او ببر که سخن تو را باور کند. پس در آن شب آن امامزاده گریخت و کسی ندانست که کجا رفت، بنّا گفت که: بعد از آن من رفتم و خانه مادر او را جستم، چون نزدیک آن غم خانه شدم، صدای گریه و نوحه آن سیده را شنیدم، پس خبر حیات پسرش را به او رساندم، و او را شاد گرداندم و برگشتم.([۲۳])
رفتار منصور با سادات حسنی
منصور با سادات حسنی رفتارهای زشتی در پیش گرفت، بدین معنی که مشایخ آنها را از قبیل عبد الله محض بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب که شیخ طالبیین در عصر خود بود و فرزندان و برادران و پسران برادران وی را که جملگی از سادات حسنی بودند گرفته، نزدیک خود زندانی کرد تا آنکه همگی در زندان جان سپردند.
نقل کردهاند که روزی حاجب منصور بیرون آمد و گفت: هر کس از فرزندان حسین بر در قصر حاضر است داخل شود، در این وقت مشایخ حسینیان داخل شدند. سپس حاجب بیرون آمد و گفت: هر کس از فرزندان حسن اکنون بر در قصر حاضر است داخل شود، مشایخ حسنیان نیز داخل شدند، لیکن حاجب مذکور ایشان را در مقصورهای فرود آورد، و چند آهنگر را از در دیگر داخل کرد و حسنیان را در غل و زنجیر افکنده به عراق فرستاد و در آنجا زندانی کرد تا جملگی در حبس وی در کوفه درگذشتند.([۲۴])
از وقایع جالبی که در این مورد اتفاق افتاد این بود که: مردی از فرزندان حسن آمده نزد منصور ایستاد، منصور بدو گفت: برای چه اینجا آمدهای؟ آن مرد گفت: آمدم تا مرا نزد خویشانم حبس کنی، زیرا من پس از ایشان طالب زندگی نیستم، منصور نیز وی را نزد آنها به زندان افکند. این مرد علی بن حسنبن حسن بن حسن بن حسن بن ابیطالب بود.
شخص دیگری از سادات حسنی که محمد بن ابراهیم بن حسن بن حسن بن علی بن ابیطالب نامیده میشد رویی زیبا داشت، چندان که به سبب حُسن و جمالش، وی را «دیباج الأصفر» ـ دیبای زرد ـ میخواندند. منصور وی را احضار کرد و بدو گفت: دیباج الأصفر تویی؟ وی گفت: مردم چنین میگویند، منصور گفت: تو را نوعی بکشم که تاکنون کسی را نکشتهام. سپس فرمان داد او را زنده واداشته ستونی روی او بنا نهادند تا آنکه میان آن جان سپرد.([۲۵])
منصور محمد بن ابراهیم را بدین ترتیب فجیع به قتل رسانید.
زبیر بن بلال میگوید: مردم دسته دسته به تماشای محمد بن ابراهیم میآمدند، زیرا مرد زیبایی بود.([۲۶]) ابن اثیر مینویسد: منصور، محمد بن عبد الله عثمان، برادر مادری اولاد حسن را احضار کرد و دستور داد لباسهای او را پاره کردند و عورتش نمایان شد. سپس صد و پنجاه تازیانه به او زد، یکی از آن تازیانهها به صورتش برخورد کرد. محمد گفت: وای بر تو! از صورتم صرف نظر کن. منصور به جلاد گفت: تازیانه بر سرش بزن. جلاد سی تازیانه بر سرش زد که یکی از آن تازیانهها به چشمش خورد و چشم او بر صورتش جاری گردید. و پس از آن او را کشت.([۲۷])
منصور با دو جبهه به جنگ برخاست؛ یکی ایرانیان و دیگری علویان، زیرا وقتی از امویان خیالش راحت شده بود، قسم خورد که علویان را از میان بردارد. گفت: «و الله لارغمن انفی و انوفهم و ارفع علیهم بنی تمیم و بنی عدی» قسم به خدا! بینی خود و بینی علویین را بر خاک خواهیم مالید و علی رغم آنها بنی تمیم و بنی عدی را که ابابکر و عمر از آن تیره هستند بر علی بن ابیطالب برتری خواهم داد. پیروان عثمان و آل مروان که از حکومت افراد خاندان بنی امیه مأیوس شدند، اطراف منصور را گرفته و علیه علویان سعایت کردند و گفتند تنها دشمن تو علویان هستند.
منصور روی این سوگند، بسیاری از سادات فاطمی و علویین را کشت و خیلی از جوانان سادات بنی فاطمی را در زیر دیوارها و میان ستونها و چاههای جامع زنده به گور کرد. از مشاهیر علویین، محمد و ابراهیم فرزند «عبدالله محض» بودند که به امر منصور کشته شدند.([۲۸])
فشارهای سیاسی بر شیعیان و آغاز دوباره تقیه
در دوران امامت امام صادق تنها در دهه سوم قرن دوم هجری قمری، آزادی نسبی وجود داشت که حتی در همان دهه نیز فعالیتهای آن حضرت و شیعیان تحت کنترل بود، اما پیش از آن، در دوران امویان و پس از آن به دلیل قیام نفس زکیه (۱۴۵هـ ق) و برادرش ابراهیم (۱۴۶هـ ق)، شدیدترین فشارها علیه شیعیان اعمال میشد، به طوری که جرأت هرگونه ابراز وجود از آنها سلب شده بود. این فشارها در سالهای پایانی زندگی امام صادق گسترش یافته بود، آنچنان که امام صادق و اصحاب ایشان به منظور صیانت خود از گزند منصور، مجبور بودند به طور کامل تقیه نموده و مواظب باشند تا کوچکترین بیاحتیاطی از آنان سرنزند.
این وضعیت به تدریج و همزمان با استحکام دولت عباسی و برآمدن برخی از مخالفتها و قیامها، تشدید شده و رو به انسداد کامل گذاشت. تأکیدهای مکرر امام صادق بر تقیه که اصل آن از زمان امام سجاد بلکه به نوعی امام علی آغاز شده بود، خود دلیل آشکاری بر وجود چنین فشارهای سیاسی بود. خطر هجوم بر شیعه چنان نزدیک بود که امام برای حفظ آنان، ترک تقیه را مساوی ترک نماز اعلام فرمود.([۲۹])
امام به مُعلّی بن خُنَیس فرمود:
یا معلّی! اکتم امرنا و لاتذعه، فانّ من کتم أمرنا و لایعذیعه أعزَّه الله فی الدنیا.
ای معلا! اسرار ما را پنهان بدار و آن را به همه کس نگو، خداوند کسی که اسرار ما را پنهان داشته و آن را بر ملا نسازد، در دنیا عزیز میدارد.([۳۰])
به هر روی، نقلهایی وجود دارد حاکی از اینکه شدت فشار به قدری بود که حتی شیعیان، بدون اعتنا به همدیگر از کنار هم رد میشدند.([۳۱])
در روایت دیگری درباره جاسوسان ابوجعفر منصور آمده: «کان له بالمدینه جواسیس ینظرون علی من اتّفق شیعه جعفر فیضربون عنقه» منصور در مدینه جاسوسانی داشت، آنها مواظب بودند که شیعیان امام صادق به امامت چه کسی اتفاق میکنند تا گردن او را بزنند.([۳۲])
بنا به نقل واقدی، معتب از غلامان امام صادق بود که منصور او را گرفته و هزار ضربه شلاق بر او زد تا جان داد.([۳۳])
نشر علمو حدیث حتی در حال تقیه
محمد جواد مغنیه، صاحب کتاب «الشیعهًْ و الحاکمون»، نوشته است که: یکی از اساتید فلسفه در قاهره گفت: شیعیان معتقد به تقیه هستند. گفتم: خدا لعنت کند آن که شیعیان را محتاج به تقیه نمود. موسای کلیم مخفیانه از مصر فرار کرد و گفت: خدایا! مرا از قوم ستمکار نجات بده! و پیغمبر خدا فرمود: «بئس القوم قوم یعیش المؤمن من بینهم بالتقیه» بد قومی هستند آن قومی که مؤمن در بین آنان از روی تقیه زندگی کند.([۳۴]) در طول تاریخ، پیشوایان دینی به خاطر خفقان حاکم بر جامعه مجبور به تقیه بودند، ولی در هر صورت از هدف اصلی غافل نبوده و حتی در زمان تقیه هم هدف خود را دنبال میکردند.
عبد العزیز بن ابی حازم و ابن ابیدراوردی میگویند: نزد جعفر بن محمد بن علی نشسته بودیم که سفیان ثوری اجازه ورود خواست، آن حضرت اجازه دادند، آمد و سلام کرد و نشست. امام جعفر رو به او کردند و گفتند: تو مردی هستی که سلطان در پی توست، من هم مردی هستم که از سلطان در تقیهام، بهتر است از اینجای بروی. سفیان گفت: حدیثی بفرمایید آنگاه خواهم رفت. در این وقت جعفر بن محمد از قول پدارنش نقل کرد که رسول خدا فرمودند: «کسی که خداوند به او نعمتی داد، سپاس خدای را گوید. کسی که رزقش تأخیر داشت، استغفار کند. و اگر مصیبتی برای او پیش آمد، لاحول و لاقوه الابالله بگوید». در این وقت سفیان برخاست. امام جعفر فرمودند: ای سفیان! سفیان عرض کرد: لبیک! امام جعفر صادق فرمودند: هر سه را داشته باش. سه تا و چه سه تایی.([۳۵])
این حدیث نشان دهنده این است که امام جعفر صادق از کمترین فرصتها بیشترین استفاده را میکردند و فرصت را غنیمت میشمردند. حتی در دوران تقیه، امام نشر علم و حدیث را رها نکردند.
مظلومیتِ محبوبیت آفرین
سلاح اصلی هاشمیان در برخورد با امویان، مظلومیت علویان بود. این مظلومیت با داستان کربلا آغاز گردید و به وسیله شهادت زید بن علی در سال ۱۲۲ هجری قمری و نیز یحیی بن زید پس از گذشت چهار سال از شهادت پدر، ادامه یافت. مردم با شنیدن فضائل اهل بیت به خاندان علی احترام فراوان گذاشته و آنها را فرزندان رسول الله میخواندند. در این شرایط، عباسیان کنار علویان بودند و چارهای جز این نداشتند.
این مظلومیت از عوامل اصلی شیوع محبوبیت علویان در مناطق مختلف عراق و ایران بود، به طوری که به تدریج با انتقال اسلام و حواشی آن به ایران، گروهی از ایرانیان و موالی هم علاقهمند به اهل بیت شدند.
در کتاب «الفخری» آمده است که خراسان بهترین مکان برای بنی عباس بود، زیرا شام و مصر در اختیار امویها بود و عراق نیز شیعه علی بودند.([۳۶]) در خراسان از آن جهت نیز که درگیری داخلی بین عربهای «مُضَر» و «ربیعه» وجود داشت، میتوانست بهترین موفقیت را برای تبلیغات عباسیان فراهم کند، ولی با توجه به اینکه مردم خراسان به یحیی علاقه وافری داشتند، بعد از اینکه وی از بازداشت دفعه اول آزاد گردید، شیعیان نزد آهنگری که زنجیرهای یحیی را اکنون در اختیار داشت، آمده و خواستار آن شدند که زنجیرها را به آنها بسپارد. بالاخره آنان زنجیر را به مبلغ ۲۰ هزار درهم خریدند و آن را تکه تکه کرده هر کدام قسمتی را به قصد تبرک بردند.([۳۷])
این به معنای یک تشیع اعتقادی نبود، بلکه بیشتر بدان جهت بود که یحیی فرزند رسول خدا بود. پس از شهادت یحیی، مردم خراسان عزاداری مفصّلی بر پا کردند و در آن سال تمام موالید ذکور را یحیی نامیدند.([۳۸])
محبوبیت شیعه در خراسان موجب شد تا عباسیان برای اینکه امر را بر مردم مشتبه کنند، خود با علویان بیعت کنند. اما پس از مدتی، بدون نام بردن از علویان، فعالیتها و دعوتشان را بر محور «الرضا من آل محمد» قرار دادند.
هر کدام از خلفای عباسی در زمان خلافت خود، از محبوبیت شعییان سوء استفاده میکردند، ولی پس از مدتی که بر تخت سلطنت تکیه میزدند، شیعیان را فراموش کرده و بالاتر از آن، آنها را به شکل فجیعی به قتل میرساندند که نمونه بارز آن برخورد منصور دوانیقی با شیعیان است که آنها را در میان دیوار میگذاشت.
نصب فرماندار سنگدل در مدینه
اختناق در تمام قلمرو حکومت منصور بیداد میکرد. در میان شهرها، شهر مدینه بیش از هر نقطه دیگر زیر فشار و کنترل بود، زیرا مردم مدینه به حکم آن که از روز نخست از نزدیک با تعالیم اسلامی و سیستم حکومت اسلامی آشنایی داشتند، هرگز حاضر نبودند زیر بار حکومتهای فاسدی مثل حکومت منصور بروند. به همین خاطر در اواخر حیات امام جعفر صادق، منصور با در هم شکستن نهضت شهر مدینه، شخص بسیار بیرحم و سنگدلی بنام «ریاح بن عثمان» را به فرمانداری مدینه منصوب کرد.
ریاح پس از ورود به مدینه مردم را جمع کرد و ضمن خطبهای چنین گفت:
«ای اهل مدینه! من افعی و زاده افعی هستم! من پسر عموی مسلم بن عقبه([۳۹]) هستم که شهر شما را به ویرانی کشید و رجال شما را نابود کرد. به خدا سوگند اگر تسلیم نشوید، شهر شما را درهم خواهم کوبید به طور که اثری از حیات در آن باقی نماند.
در این میان گروهی از مسلمانان از جا برخاستند و به عنوان اعترض فریاد زدند: «شخصی مثل تو که سابقهای ننگین در اسلام دارد و پدرت دوباره به واسطه ارتکاب جرم، تازیانه (کیفر اسلامی) خورده، کوچکتر از آن هستی که این کار را انجام دهی، ما هرگز اجازه نخواهیم داد با ما چنین رفتاری کنی.
ریاح به منصور گزارش داد که مردم مدینه شورش نموده و از اوامر خلیفه اطاعت نمیکنند.
منصور نامه تندی به وسیله وی به مردم مدینه نوشت و آنها را تهدید کرد، ولی اثری نداشت، بطوری که قرائت نامه ریاح در مسجد هنوز به پایان نرسیده بودکه مردم وی را بالای منبر سنگباران کردند و او برای حفظ جان خود از مجلس فرار کرد و پنهان گردید.([۴۰])
منصور به دنبال این جریان تهدید خود را عملی کرد و با قطع راههای حمل و نقل کالا، مدینه را در محاصره اقتصادی قرار داد و این محاصره تا زمان خلافت پسر وی، مهدی عباسی، ادامه داشت.([۴۱])
منصور شیعیان را در مدینه به شدت تحت کنترل و مراقبت قرار داده بود، به طوری که در مدینه جاسوسانی داشت که کسانی که با شیعیان امام صادق رفت و آمد داشتند را گردن میزدند.([۴۲])
امام صادق، یاران خود را از نزدیکی و همکاری با دربار خلافت باز میداشت.
روزی یکی از یاران امام پرسید: برخی از شیعیان، گاهی دچار تنگدستی و سختی معیشت میگردد و به او پیشنهاد میشود که برای اینها (بنی عباس) خانه بسازد، نهر بکند (و اجرت بگیرد) این کار از نظر شما چطور است؟ امام فرمود: من دوست ندارم که برای آنها (بنی عباس) گرهی بزنم یا در مشکی را ببندم، هر چند در برابر آن پول بسیاری بدهند، زیرا کسانی که به ستمگران کمک کنند، در روز قیامت در سراپردهای از آتش قرار داده میشوند تا خدا میان بندگان حکم کند.([۴۳])
مشهور بودن دشمنی منصور با علویین
منصور در میان خانواده بنی عباس به عداوت و کینه توزی و بغض و دشمنی نسبت به علویین و بنی فاطمه مشهور است و این ظلمها از طرف منصور به اهل بیت عصمت و طهارت فقط برای حب جاه و ریاست و دولت بی بقای این چند روزه دنیا بود و چنان چشم و گوششان کور و کر شده بود و قلبشان تیره و تار گردیده بود که هرگز ترحمی به حال صغیر و کبیر و برنا و پیر از علویین نمیکردند و حتی برای حفظ مقام خود به تبعید و اعدام نزدیکترین خویشان و اقربای خود میپرداختند.
نوشتهاند روزی منصور بر استری سوار بود، علویهای عنان استرش را گرفت و گفت: ای امیر! تو را قسم میدهم به رَحِمی که بین من و توست، ساعتی صبر کن! منصور ایستاد، علویه گفت: من از دختران حضرت حسین بن علی هستم و تو دو برادر و عمو و شوهر مرا کشتی و اکنون فقط یک پسر دارم و تمام علاقهام به او است و در حبس تو است، از وی درگذر و او را رها کن. منصور قدری صبر نمود و با نهایت غضب به راه افتاد و گفت: از او نمیگذرم! پس آن علویه گریهکنان با دلی شکسته و اعضایی خسته برگشت، منصور چند قدمی نگذشت که استرش لغزیده و رم کرد و منصور را بر زمین زد، به طوری که نزدیک بود گردن او شکسته شود، پس فریاد زد: پسر این علویه را از حبس آزاد کنید و به او ده هزار درهم هم بدهید.([۴۴])
خلفاء بنی عباس مخصوصاً منصور و هارون الرشید، ستمهای تحمّل ناپذیری نسبت به اولاد و ذریه حضرت امیر انجام میدادند تا مردم از آنان دوری کرده و متابعت آنها نکنند، ولی در تمام نقاط از قبیل حجاز و ایران و عراق و آفریقا مخصوصاً در فارس و قم و خراسان، مذهب تشیع بیشتر انتشار مییافت و پیرو امام عادل در عصر خود که از ذریه حضرت امیر بود، میشدند. انتشار تشیع و زیاد شدن آن، موجب تزلزل اساس کاخ بیدادگری بنی عباس میشد. منصور موافق مذهب تسنن بود و این به خاطر بغض و عنادی بود که با آل رسول داشت و آنان را رقیب خود میدانست و گرویدن به مذهب تسنن از روی حقیقت نبود. اگر در زمان منصور، فردی از نوادگان ابوبکر و عمر ادعای خلافت داشتند و جماعتی هم آنان را پیروی میکردند، با آنان هم دشمنی میکرد و همان رفتاری که با علویین میکرد با آنان مینمود.
ستمگریهای زیادی که منصور و هارون نسبت به علویین انجام دادند ـ با اینکه بنی عمّ یکدیگر بودند ـ خلفای بنی امیه چنان ستمهایی انجام ندادند. عده زیادی از علویین از ترس منصور و هاورن فرار میکردند و خود را معرفی نمینمودند و شهر به شهر، پیاده و پای برهنه و بدون داشتن آذوقه، گرسنه و تشنه میرفتند. از آن جمله: قاسم بن ابراهیم از نوادگان امام حسن معروف به طباطبا بود. قاسم از منصور فرار میکرد و پای برهنه و پیاده، از شهری به شهری میرفت و خون از پایش جاری بود.
گویا منصور میخواست تمام اقسام ظلم را نسبت به آل اطهار انجام دهد. همه خلفای عباسی از جد اعلایشان، منصورِ بد طینت و بداندیش، سرمشق گرفته بودند. اگر منصور با آل رسول چنان رفتار نمیکرد، هارون، مأمون، معتصم، متوکل و غیر آنان، جرأت انجام چنین فجایع و قبایح و ستمهایی را نداشتند.
منصور نامهای به حضرت امام صادق نوشت و عرض کرد: همان طور که مردم نزد ما میآیند شما چرا نمیآیید؟ آن حضرت در جواب او نوشتند: چیزی از دنیا نزد ما نیست، لذا از تو بر آن نمیترسم و تو هم از آخرت بهرهای نداری که ما امیدوار باشیم از تو به آن، و تو نه در نعمت هستی که تهنیت به تو بگوییم و نه در نقمت هستی که به تو تعزیت بگوییم. باز منصور در مرتبه دوم نوشت که نزد ما آیید تا ما را نصیحت فرمایید. حضرت به او جواب مرقوم فرمود: کسی که آخرت را بخواهد با تو مصاحبه نمیکند. آنگاه منصور گفت: قسم به خدا! هر آینه تمییز دارم که چه شخصی دنیا را میخواهد و چه شخصی آخرت را.([۴۵])
ظلم دیگر منصور این بود که مینشست و واعظی را کنار خود مینشانید و در مقابلش جلادان شمشیر به دست میایستادند و میگفت: یک عده از علویین را میآورند و امر میکرد یک عده از آنان را گردن بزنند و چون خون جاری میشد و یا ترشح میکرد و به لباسش میرسید، متوجه واعظ میشد و میگفت: مرا موعظه کن! واعظ بیچاره او را موعظه میکرد و متذکّر خداوند میساخت، منصور سرش را پایین میانداخت. پس از لحظاتی سر بلند کرده و به جلادان میگفت: گردن بزنید! و این عمل به طریق مذکور چند مرتبه تکرار میشد تا تمام علویین که آورده شده بودند گردن زده بشوند.([۴۶])
آیا این عمل چیزی غیر از استهزاء به دین و عمل نکردن به قرآن مجید که نهی از ظلم و قتل نفس فرموده است میباشد؟ این عمل منصور میرساند که او هم بر طبع خبیث حجاج بن یوسف ثقفی بوده است که کشتن مظلومان و علویین و شیعیان در حضورش، بهترین لذت برایش بوده است.
رفتار منصور با امام صادق
اولین کسی که امام ششم را ملقب به صادق نمود، منصور بود، زیرا پیشگویی آن حضرت را دربارهی سلطنت خود صحیح یافت و همچنین محمد و ابراهیم دو فرزند عبد الله بن حسن را ـ که حضرت صادق خبر داده بودند منصور میکشد ـ منصور کشت و صدق گفتار آن حضرت روشن گردید.([۴۷])
منصور در میان علویان، از امام صادق بیشتر از همه بیم داشت؛ از این رو با آنکه امام روی مصالحی خود را به ظاهر از مناقشات و کشمکشهای سیاسی دور نگه داشته و به عبادت و تعلیم و تربیت افراد و گسترش فرهنگ اسلامی مشغول بودند، بارها آن حضرت را احضار میکرد و تصمیم به قتل ایشان میگرفت. این در صورتی بود که منصور اعتراف میکرد و میگفت: جعفر بن محمد از آنهایی است که خداوند درباره آنها فرموده: ﴿ثُمَّ أوْرَثْنَا الْکِتابَ الَّذینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عِبادِنا﴾ وارث کتاب آسمانی بندگانی هستند که ما برگزیدهایم. در هر خاندانی محدّثی وجود دارد، اکنون محدِّت ما جعفر بن محمد است.([۴۸])
نمونه دیگر از اعترافات منصور نسبت به امام صادق این است که وی در طی نامهای به یکی از علویان، به وضوح به مقام و شأن ومنزلت امام اعتراف کرده است. او در نامهاش خطاب به آن سید علوی چنین نوشته است:
«… در میان شما علویان بعد از رسول خدا، بهتر و برتر از علی بن الحسین نیامده که او، از جد تو بهتر بود و بعد از او، در میان شما، بهتر از محمد بن علی نبود. که او هم بهتر از پدر تو بود و نه مانندی برای فرزندش جعفر صادق بود، که او هم از تو بهتر بوده و هست».([۴۹])
به نقل از یکی از نوادگان عباسی، چنین حکایت شده است:
«روزی بر منصور وارد شدم در حالی که محاسنش از اشک چشمانش تر شده بود! گفت: آیا میدانی که بر خویشاوندان تو چه گذشته است؟ گفتم: چه شده یا امیر؟ گفت: بزرگشان و عالمشان و بهترینشان درگذشته است. پرسیدم او کیست؟ گفت: جعفر بن محمد الصادق»!([۵۰])
با این همه اعتراف و دهها اعتراف دیگر، منصور دوانیقی حضرت صادق را از مدینه منوره به عراق احضار نمود و بارها قصد کشتن آن امام مظلوم را نمود و هر بار معجزهای میدید و از تصمیم بر قتل آن حضرت صرف نظر میکرد. گاهی دستور میداد مأمورین او بروند و لباس آن جناب را برگردنش بیندازند و او را نزد آن ظالم شقی بیحیا ببرند.([۵۱])
مفضل بن عمر میگوید: «منصور دوانیقی برای فرماندار مکه و مدینه، حسن بن زید، چنین پیام داد: خانه جعفر بن محمد امام صادق را بسوزان، ا و این دستور را اجرا کرد و خانه امام صادق را سوزانید که آتش آن تا به راه رو خانه سرایت کرد، امام صادق بیرون آمد و میان آتش گام برمیداشت و میفرمود: «انا بن اعراق الثری، أنا بن ابراهیم خلیل الله» منم فرزند اسماعیل که فرزندانش مانند رگ و ریشه در اطراف زمین پراکندهاند، منم فرزند ابراهیم، خلیل خدا، که آتش نمرود بر او سرد و سلامت شد».([۵۲])
شبی به دستور منصور، امام صادق را در نیمههای شب با سر برهنه و بدون روپوش به حضور او آوردند. منصور با کمال جسارت و خشونت به آن حضرت گفت: «ای جعفر! با این سن و سال آیا شرم نمیکنی که خواهان ریاست هستی و میخواهی بین مسلمین فتنه و آشوب بپا کنی؟ سپس شمشیر خود را از غلاف بیرون کشید تا گردن امام را بزند، ناگاه رسول خدا را در برابر خود دید، شمشیر را در غلاف گذاشت. برای بار دوم همین کار را کرد و باز رسول خدا را در برابر خود دید. برای بار سوم نیز تکرار کرد، باز رسول خدا را در برابر خود دید. سرانجام از قتل امام صادق منصرف گردید.([۵۳]) محمد اسقنطوری میگوید: وارد بر منصور شدم، دیدم در فکر عمیقی فرو رفته است. گفتم: چرا فکر میکنی؟ منصور گفت: از اولاد دختر محمد بیش از هزار نفر را کشتهام، ولی رهبر و بزرگ آنان ـ حضرت صادق ـ را نکشتهام!! محمد گفت: او کیست که شما او را نکشتهای؟ منصور گفت: میدانم که تو او را امام خود میدانی و اعتقاد داری که او امام من و تو و امام روی زمین است، ولی اکنون متوجه او میگردم!([۵۴])
سرانجام منصور بوسیله انگوری که آن را زهرآلود کرده بود، به امام صادق زهر خورانید و آن حضرت را مسموم کرد. از آن پس روز به روز حال آن حضرت رو به وخامت میگذاشت. یکی از اصحاب به حضورش رسید، پرسید: شما چرا این گونه لاغر شدهاید و دیگر چیزی از بدن مبارکتان باقی نمانده است؟! سپس دلش سوخت و گریه کرد.
امام به او فرمود: چرا گریه میکنی؟ او گفت: چگونه گریه نکنم با اینکه شما را در چنین حالی مینگرم.
امام فرمود: گریه نکن زیرا همه نیکیها به مؤمن عرضه میشود. اگر اعضای بدنش را هم از هم جدا کنند برای او خیر است، و اگر مالک مشرق و مغرب دنیا شود، باز برای او خیر است. (یعنی مؤمن به رضای خدا هر چه باشد راضی است.)
آن حضرت چندین بار بیهوش شد و وقتی به هوش میآمد، سخنی میفرمود و سپس بیهوش میشد.([۵۵])
رفتار منصور با امام کاظم
منصور گرچه در طول مدت ده سالی که در دوران امامت موسی بن جعفر میزیست، بر اثر تدبیرها و دور اندیشیهای امام، بهانهای برای احضار آن حضرت به بغداد یا به زندان افکندن و یا قتل ایشان پیدا نکرد، ولی تلاشهای مذبوحانهای برای ایجاد اختلاف بین پیروان آن حضرت به کار گرفت که عبارتند از:
- گماردن جاسوس: منصور با گماردن جاسوسانی در مدینه،([۵۶]) دیدارها و ارتباطهای امام را زیر نظر داشت و شاگردان و اصحاب آن حضرت را به شیوههای مختلف تحت فشار قرار میداد و آنان را از ارتباط با امام باز میداشت. این محدودیت به قدری شدید بود که یاران موسی بن جعفربه هنگام نقل حدیثی از آن حضرت، ناچار بودند از ایشان به کنایه و با القابی همچون «عبد صالح» «عالم»، «صابر»، «امین»، «ابوابراهیم» و «سید»، یاد میکردند.([۵۷]) و یا هنگامی که پس از زحمت زیاد به محضر آن حضرت شرفیاب میشدند، برای نوشتن سخنان ایشان، الواحی در آستینهای خود پنهان میکردند، تا هنگام خروج، از دسترس جاسوسان حکومت در امان باشند.([۵۸])
- حمایت از رجال علمی مخالف امامت آن حضرت: منصور برای پراکنده کردن مردم از گرد امام کاظمو پر کردن خلأ پیشوایی امت، از رجال علمی که از نظر فکری در جبهه مخالف امامت قرار داشتند، مثل مالک بن انس و قاضی ابو یوسف حمایت میکرد. منصور به مالک دستور داد تا کتابی را در مسائل فقهی بنویسد تا در همهی شهرها پخش شود. مالک گفت: مردم عراق ـ که از نظر فقهی پیرو ابو حنیفه بودند ـ به نظر ما عمل نمیکردند. منصور گفت: آن چنان با شمشیر سرهایشان را میزنیم و با تازیانه بندهای پشتشان را قطع میکنیم تا بر عمل بدان وادار شوند.([۵۹])
- ایجاد اختلاف میان شیعیان: منصور و اطرافیانش برای ایجاد سردرگمی در میان شیعیان و پراکنده ساختن آنها از گرد پیشوایان، دست به ترفند تبلیغاتی دیگری زده و با مطرح کردن عبد الله و اسماعیل، برادران موسی بن جعفربه عنوان پیشوایان امت، مردم را به گرایش به سوی این دو نفر ترغیب میکردند. و این در حالی بود که خود آنان میدانستند اسماعیل در زمان حیات پدرش امام صادقدرگذشته است و آن حضرت وی را در حضور فرماندار مدینه، محمد بن سلیمان، تشییع کرده و او گزارش امر را به منصور داده است. با این حال جیرهخواران منصور در میان مردم شایع کردند که والی بصره طی نامهای به منصور خبر داده که اسماعیل را در بصره دیده و مشاهده کرده که وی بر بالین بیماری حاضر شده و برای وی دعا کرده و بر اثر دعای او بیمار بهبود یافته است.([۶۰])
[۱]. کارل بروکلمان، تاریخ ملل و دول اسلامی، ص۱۴۴٫
[۲]. مروج الذهب، ج۲، ص۲۵۵٫
[۳]. تاریخ طبری، ج۱۱، ص۴۶۳٫
[۴]. مظفر، الامام الصادق، ص۲۶٫
[۵]. برای آگاهی از نمونه این سیاست سفّاح به عقد الفرید، ج ۵، ص ۷۴ رجوع کنید.
[۶]. شیعه و زمامداران خودسر، محمد جواد مغینه، ترجمه مصطفی زمانی، ص۲۶۵٫
[۷]. الشیعه و الحاکمون، محمد جواد مغنیه، ص۱۳۸٫
[۸]. ضحی الاسلام، ج ۱، ص۱۰۵٫
[۹]. التنبیه و الاشراف، ص۲۹۶٫
[۱۰]. تاریخ مفصل اسلام، حسین عمادزاده، ص۳۹۲٫
[۱۱]. نظریهًْ الامامه، ص۳۸۱، به نقل الحیاهًْ السیاسهًْ للامام الرضا، ص۱۰۸٫
[۱۲]. تاریخ الخلفاء، سیوطی، ص۲۵۹٫
[۱۳]. ر.ک: الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ج ۱، ص۴۲٫
[۱۴]. پیشوایی، مهدی، سیره پیشوایان، ص۳۹۴٫
[۱۵]. پیشوایی، مهدی، سیره پیشوایان، ص۳۹۶٫
[۱۶]. جعفریان، رسول، مقالات تاریخی، دفتر چهارم، ص۳۲۶٫
[۱۷]. الامام صادق و المذاهب اربعه، ج۱، ص۴۷۴٫
[۱۸]. مروج الذهب، مسعودی، ص۳۰۹ـ۳۱۰؛ و النزاع و التخاصم، مقریزی، ص۱۰۱ و ۱۰۲٫
[۱۹]. کامل، ابن اثیر، ج۵، ص۵۲۶٫
[۲۰]. الحیاهًْ السیاسیهًْ للامام الرضا، ص۸۷٫
[۲۱]. همان.
[۲۲]. مجلسی، بحار الانوار، ج۴۷، ص۱۸۱ باب احوالات صادق و منصور.
[۲۳]. مجلسی، تاریخ چهارده معصوم، ۱۳۷۴ هـ.ش، ص۸۸۷ـ۸۸۸٫
[۲۴]. الفخری، ص۲۲۱، محمد بن علی بن طباطبا.
[۲۵]. الفخری، ص۲۲۲، محمد بن علی بن طباطبا.
[۲۶]. فرزندان آل ابی طالب، ص۲۹۵، ابوالفرج اصفهانی.
[۲۷]. الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج۵، ص۲۲۳٫
[۲۸]. عمادزاده، حسین، تاریخ مفصّل اسلام، ص۳۹۳٫
[۲۹]. مستدرک الوسائل، ج ۱۲، ص۲۵۴ـ۲۵۵٫
[۳۰]. حیات فکری سیاسی امامان شیعه، رسول جعفریان، ص۴۳۶٫
[۳۱]. روضهًْ الواعظین، ص۲۹۳٫
[۳۲]. روضهًْ الواعظین، ص۲۸۲ـ۲۸۳٫
[۳۳]. حیات فکری سیاسی امامان شیعه، رسول جعفریان، ص۴۳۶٫
[۳۴]. شیعه و زمامداران خودسر، محمد جواد مغنیه، ترجمه مصطفی زمانی، ص۲۸٫
[۳۵]. القند، نسفی، ص۴۶۹؛ حیات فکری سیاسی امامان شیعه، رسول جعفریان، ص۴۳۷٫
[۳۶]. الفخری، محمد بن علی بن طباطبا، ص۱۰۴٫
[۳۷]. تاریخ شیعه در ایران از آغاز تا طلوع دولت صفوی، ص۱۶۵٫
[۳۸]. مروج الذهب، مسعودی، ج۳، ص۲۱۳٫
[۳۹]. مسلم بن عقبه یکی از فرماندهان یزید بن معاویه بود.
[۴۰]. ابن واضح، تاریخ یعقوبی، ج۳، ص۱۱۴ـ۱۱۵٫
[۴۱]. ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۵، ص۵۵۱٫
[۴۲]. شیخ طوسی، رجال کشی، ص۲۸۲٫
[۴۳]. شیخ حر عاملی، وسائل الشیعه، ج۱۲، ص۱۲۹٫
[۴۴]. تاریخ تشیع در ایران، احمد مشکواهًْ کرمانی، ۱۳۵۸، ص۵۹۳ ـ ۵۹۴٫
[۴۵]. تاریخ تشیع در ایران، احمد مشکواهًْ کرمانی، ۱۳۵۸، ص۶۱۲ـ۶۱۳٫
[۴۶]. همان، ص۶۱۳٫
[۴۷]. شیعه و زمامداران خودسر، محمد جواد مغنیه، ترجمه مصطفی زمانی، ص۲۷۸٫
[۴۸]. فراهانی، ولی الله، قانعی، سعید، زندگانی چهارده معصوم، بهار ۱۳۸۷، ص۴۷۳٫
[۴۹]. همان، ص۴۸۷٫
[۵۰]. همان، ص۴۸۷٫
[۵۱]. علی عطائی اصفهانی، پرتوی از زندگانی شش معصوم مدینه منوره، ص۱۸۱ـ۱۸۲٫
[۵۲]. اشتهاردی، محمد، سوگنامه آل محمد، ص۸۴٫٫
[۵۳]. محمدی اشتهادری، محمد، سوگنامه آل محمد، ص۸۵٫
[۵۴]. شرح شافیهی ابی فراس، در مناقب آل رسول الله| و مفاسد بنی عباس، ص۱۷۱٫
[۵۵]. محمدی اشتهاردی، محمد، سوگنامه آل محمد، ص۸۶٫
[۵۶]. رجال کشی، ج۲، ص۵۶۵٫
[۵۷]. سیره الائمهًْ الاثنی عشر، ج۲، ص۳۳۴٫
[۵۸]. انوار البهیهًْ، ص۱۶۹٫
[۵۹]. تاریخ زندگانی ائمه معصومین، زندگی امام موسی کاظم، علی رفیعی، سید محمد حسینی. ص۹۰٫
[۶۰]. سیره الائمهًْ الاثنی عشر، ج۲، ص۳۰۳٫
منبع: برگرفته از کتاب مظلومیت شیعه در عصر عباسیان؛ اختصاصی مجمع جهانی شیعه شناسی
برای مشاهد کتاب اینجا را کلیک کنید.