وضعیت شیعیان در دوران مهدی،هادی و هارون الرشید
برخورد مهدی با علویان
دوران خلافت منصور که سایه شوم آن در سراسر کشور اسلامی سنگینی میکرد، با مرگ وی با پایان رسید و مردم پس از ۲۲ سال تحمل رنج و فشار نفس راحتی کشیدند. پس از وی فرزندش، محمد، معروف به «مهدی» روی کار آمد. رفتار مهدی از جهات مختلف با پدرش منصور فرق داشت، ولی روش این دو، از جهتی به هم شباهت داشت و آن سختگیری فوق العاده نسبت به «علویان» بود.
مهدی نیز مثل منصور از هرگونه سختگیری و فشار نسبت به بنی هاشم فروگذاری نمیکرد و حتی گاهی بیش از منصور خشونت نشان میداد. وی که فرزندان علی را برای حکومت خود خطرناک میدانست، همواره در صدد کوبیدن هر جنبشی بود که از طرف آنان رهبری میشد. او با گرایش به سوی تشیع و همکاری با رهبران علوی به شدّت مبارزه میکرد. مهدی به محض دستیابی به قدرت، فرمان عفو عمومی صادر کرد. همهی زندانیان سیاسی ـ اعم از بنی هاشم و غیر بنیهاشم ـ را آزاد ساخت و به قتل و کشتار و شکنجه مردم خاتمه بخشید.([۱]) ولی این اقدامات روبنایی اصلاح طلبانه، به همان ماههای اول محدود شد و پس از اندک زمانی چهرهی اصلی خود را نشان داد. مهدی سیاست پدرش، منصور، را در پی گرفت و علویان نجات یافته از چنگال پدرش را تعقیب و دستگیر کرد. علی بن عباس و عیسی بن زید از جمله آنان هستند. علی بن عباس علوی توسط نیروهای مهدی دستگیر و به وسیلهی سم مسموم و شهید شد. عیسی بن زید بن علی از بیم جان خود متواری شد و در کوفه در منزل یکی از شیعیان پنهان گشت و حتی پس از آنکه با یکی از دختران تهیدست کوفه ازدواج کرد، خود را به اعضای خانوادهاش معرفی نکرد.([۲]) مهدی روزی یعقوب بن داوود را احضار کرد و پس از بخشیدن عطایایی ـ از جمله چند فرش گران قیمت، کنیزی زیبا و صد هزار درهم ـ او را مأمور کرد تا فرد علوی را که فکر خلیفه را به خود مشغول ساخته بود را به قتل برساند.([۳]) مهدی برای نشان دادن دشمنی و کینهی خود به خاندان پیامبر، کسانی را که لب به ناسزا گویی و مذمت اهل بیت میگشودند، مورد محبت و نوازش قرار میداد. به عنوان نمونه «بشار» شاعر فتنه انگیز و خود فروختهی درباری، اشعاری در مذمت خاندان رسالت سرود و ضمن آن، آنان را که از طریق حضرت فاطمه÷ به رسول خدا منتسب میشدند، با وجود عمو (عباس بن عبد المطلب) محروم از ارث اعلام کرد و نتیجه گرفت که فرزندان عباس، وارث رسول خدا هستند نه فرزندان حضرت زهرا÷! و مهدی مبلغ هفتاد هزار درهم صله به وی داد.([۴])
مورخان مینویسند: «قاسم بن مجاشع تمیمی»، هنگام مرگ خود، وصیتنامهای نوشت و برای امضای مهدی نزد وی فرستاد. مهدی مشغول خواندن وصیتنامه شد، ولی همین که به جملهای رسید که قاسم ضمن بیان عقاید اسلامی خود، پس از اقرار به یگانگی خدا و نبوت پیامبر اسلام، علی را به عنوان امام و جانیشین پیامبر معرفی کرده بود، وصیتنامه را به زمین پرت نمود و آن را تا آخر نخواند.([۵])
مهدی عباسی در زمان امام کاظم خلافت میکرد. وی مخالفتهای شدیدی با مظاهر تشیع نمود و گفتگوهایی بین او و امام کاظم در مدینه رخ داد.
برخورد هادی با علویان
سال ۱۶۹ هجری قمری در تاریخ اسلام، سالی بحرانی، تاریک، پر تشنج و غم انگیزی بود، زیرا در این سال پس از مرگ «مهدی عباسی»، فرزندش «هادی» که جوانی خوشگذران،([۶]) مغرور و ناپخته بود، به خلافت رسید و حکومت وی سرچشمه حوادث تلخی گردید که برای جامعه اسلامی بسیار گران تمام شد. وی در انجام اعمال ناشایست و سبک، به قدری جری و متهتک بود که حتی شئون ظاهری خلافت را نیز رعایت نمیکرد.([۷]) هادی در محیط آلوده عباسی تربیت یافته و از پستان چنین رژیم خود خواه و ستمگر و زورگویی شیر خورده بود. با چنین پرورشی، اگر خلافت نصیب وی نمیشد، در جرگه جوانان زورگو و تهی مغزی قرار میگرفت که جز هوسرانی و خوشگذرانی هدف دیگری نداشت.
با چنین رفتار و روشی، پیدا بود که او از عهده مسئولیت سنگین اداره امور جامعه اسلامی بر نخواهد آمد. به همین دلیل در دوران خلافت او کشور اسلامی که در آغاز نسبتاً آرام بود، بر اثر رفتار زننده و اعمال زشت وی، دستخوش اضطراب و تشنج گردید و از هر سو موج نارضایتی عمومی پدیدار گشت.
البته علل مختلفی موجب پیدایش این وضع شد، ولی عاملی که بیش از هر چیز به نارضایی و خشم مردم دامن زد، سختگیری هادی نسبت به بنی هاشم و فرزندان علی بود. او از آغاز خلافت، سادات و بنی هاشم را زیر فشار طاقت فرسا گذاشت و حق آنها را که از زمان خلافت مهدی از بیت المال پرداخت میشد، قطع کرد و با تعقیب مداوم آنان، رعب و وحشت شدیدی در میان آنان به وجود آورد و دستور داد آنان را در مناطقی مختلف بازداشت نموده و روانه بغداد کردند.([۸])
این فشارها، رجال آزاده و دلیر بنیهاشم را به ستوه آورده تا اینکه فاجعه خونین سرزمین فخّ به رهبری یکی از نوادگان امام حسن مجتبی بنام «حسین صاحب فخ» منعقد گردید.
در این نبرد، عده زیادی از هاشمیان، پس از آنکه طرفداران هادی را مجبور به عقب نشینی کردند به شهادت رسیدند. مزدوران حکومت هادی به کشتن آنان اکتفا نکرده از دفن اجساد آنان خوداری نمودند و سرهایشان را از تن جدا کرده، ناجوانمردانه برای هادی عباسی به بغداد فرستادند. بعضی از مورخان تعداد آنها را بیش از صد نفر میدانند.([۹])
از طرف دیگر هادی عباسی که میدانست پیشوای هفتم، بزرگترین شخصیت خاندان پیامبر است و سادات و بنی هاشم از روش او الهام میگیرند، پس از حادثه فخ، سخت خشمگین شد، زیرا اعتقاد داشت در پشت پرده، از جهاتی رهبری این عملیات را آن حضرت به عهده داشته است؛ به همین جهت امام کاظم را تهدید به قتل کرد و گفت: به خدا سوگند! حسین (صاحب فخ) به دستور موسی بن جعفر بر ضدّ من قیام کرده و از او پیروی نموده است، زیرا امام و پیشوای این خاندان کسی جز موسی بن جعفر نیست. خدا مرا بکشد اگر او را زنده بگذارم!([۱۰]) در عصرهادی یکی از فرزندان عمر بن خطاب به نام عبد العزیز فرماندار مدینه بود. این فرماندار، شکنجههایی متوجه اولاد علی نمود. عبد العزیز نمیگذاشت آنها از مدینه خارج شوند و میگفت: باید همهروزه خودتان را به اطلاعات شهربانی معرفی نمایید. او اولاد علی را متهم به شرب خمر نمود و به آنان تازیانه میزد و در میان بازار گردش میداد. روزی عبد العزیز، حسین بن علی بن حسن را احضار کرد و سخنان ناپسندی گفت و او را تهدید به قتل نمود و آن قدر بدگویی کرد که حسین را وادار به قیام علیه خود کرد. عبد العزیز، حسین و عدهای از اولاد علی را که با او بودند در سرزمین فخ کشت و سه روز بدن آنان روی خاک مانده بود و حیوانات درنده و پرندگان از بدنهای آنها استفاده مینمودند. کسانی هم که اسیر شده بودند، مظلومانه کشته میشدند.([۱۱])
هارون الرشید
زمامداران اموی و عباسی که چندین قرن به نام اسلام بر جامعه اسلامی حکومت کردند، برای استوار ساختن پایههای حکومت خود و به منظور تسلط بیشتر بر مردم، در پی کسب نفوذ معنوی در دلها، و جلب اعتماد و احترام مردم بودند تا مسلمانان، زمامداری آنان را از جان و دل پذیرفته، اطاعت از آنان را وظیفه واجب دینی خود بدانند!
این موضوع در میان خلفای عباسی، بیش از همه، در زمان هارون جلوهگر بود. هارون که با آن همه قدرت و توسعه منطقه حکومت، احساس میکرد هنوز دلهای مردم با پیشوای هفتم حضرت موسی بن جعفر است، از این امر سخت رنج میبرد و با تلاشهای مذبوحانهای در صدد خنثی کردن نفوذ معنوی امام بر آمد.
به همین دلیل بود که روزی هارون، وقتی حضرت موسی بن جعفر را کنار کعبه دید، به او گفت: تو هستی که مردم پنهانی با تو بیعت کرده، تو را به پیشوایی برمیگزینند؟
امام فرمود: من بر «دل»ها و قلوب مردم حکومت میکنم و تو بر «تن»ها و بدنها.([۱۲]) دوران هارون، اوج اقتدار و کامروایی عباسیان بود. گوستاو لوبون مینویسد: «برای شوکت و ابهت هارون همین کافی است که بدانیم امپراطوران روم ناچار بودند به او باج و خراج بپردازند. نیسفور ضمن نامهای به هارون اخطار کرد که از این پس باج نخواهد داد. هارون در پاسخ نوشت: بسم الله الرحمن الرحیم از امیر المؤمنین هارون الرشید به نیسفور، سگ روم، یا کافر بچه! نامهات را خواندم، پاسخ آن را خواهی دید.
به راستی سگ روم پاسخ آن را دید، زیرا طولی نکشید که هارون کشور او را ویران کرد و امپراطور قسطنطنیه ناچار شد به خلیفه باج بدهد.([۱۳]) این مطالب حاکی از این است که هارون با اقتدار و امکانات بیشتری زمام امور مسلمانان را به دست گرفت. به همین نسبت بیشترین جنایات را نسبت به مسلمانان روا داشت که به آنها اشاره خواهیم کرد.
نیرنگهای هارون و تظاهر به دینداری
زمامداران اموی و عباسی در منحرف ساختن حکومت اسلامی از محور اصلی خود و جبهه بندی در برابر خاندان پیامبر با هم مشترک بودند، ولی این تفاوت را داشتند که خلفای اموی ـ به استتثنای معاویه و چند نفر دیگرـ چندان ارتباطی با رجال و دانشمندان دینی نداشتند و در کار آنان زیاد مداخله نمیکردند، بلکه بیشتر به امور سیاسی میپرداختند و علماء و دانشمندان اسلامی را غالباً به حال خود وا میگذاشتند، از این رو حکومت آنان از وجهه دینی برخوردار نبود.
ولی هنگامی که بساط حکومت امویان بر چیده شد و عباسیان روی کار آمدند، قضیه بر عکس شد؛ حکومت رنگ دینی به خود گرفت، کوشش برای بهرهبرداری از عوامل مذهبی به نفع حکومت آغاز گردید، و تظاهر به دینداری و ارتباط و تماس با رجال و دانشمندان اسلامی مخصوصاً در زمان خلفای نخستین عباسی، رواج یافت.
پس از این که حضرت امام موسی بن جعفر در زندان بغداد به دستور هارون مسموم شد و به شهادت رسید، امامت پیشوای هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا، به مدت ده سال در دوران حکومت وی سپری شد.
«یحیی بن خالد برمکی»([۱۴]) به هارون گفت: پس از موسی بن جعفر[]، اینک پسرش جای او نشسته و ادعای امامت میکند. (گویا نظر وی این بود که بگوید بهتر است از هم اکنون علی بن موسی الرضا تحت نظر مأموران خلیفه قرار گیرد!)
هارون ـ که هنوز قتل موسی بن جعفر[] را فراموش نکرده بود و از عواقب آن نگران بود ـ پاسخ داد:
آنچه با پدرش کردیم کافی نیست؟ میخواهی یکباره شمشیر بردارم و همه علویین را بکشم؟!([۱۵])
هارون در تعقیب فرزندان حضرت علی
سیاست هارون نسبت به اولاد حضرت علی و پیروانش این بود که فرزندی از علی روی زمین باقی نماند.
نوفلی از پدرش نقل کرده است که هارون الرشید پیوسته از امر خاندان ابوطالب سؤال میکرد و به آن توجه داشت و اگر ذکر یکی از آنان میشد و یا دارای شأن و مرتبهای میگردید، آن را پیگیری مینمود.
روزی از فضل بن یحیی سؤال کرد: آیا در خراسان شنیدهای که برای یکی از خاندان ابوطالب و فرزندان او نام و اسمی بر سر زبانها باشد؟
فضل گفت: نه به خدا سوگند! من نیز در این امر تلاش و کوشش کردم، ولی کسی از آنها را برای من ذکر نکردند، به جز اینکه از مردی شنیدم که از محلّی یاد میکرد که «عبد الله بن الحسن بن علی» در آنجا فرود میآید، و چیزی بیش از این نگفت.
به محض اینکه هارون این خبر را از فضل شنید، کسی را به سوی مدینه روانه نمود و عبد الله بن الحسن را دستگیر و به بغداد حمل کرد. چون او را بر هارون الرشید وارد کردند، هارون به او گفت: به من خبر دادهاند که تو جماعت زیدیه را گرد خود جمع کرده و آنها را دعوت به خروج و قیام با خود نمودهای!
عبد الله بن الحسن گفت: یا امیر المؤمنین! تو را درباره خون من به خدا سوگند میدهم، به خدا قسم من در این طبقه نیستم و برای من در میان ایشان نام و ذکری نیست و اصحاب امر خلافت، بر خلاف من هستند و با من هم عقیده نمیباشند. من در کودکی در مدینه بزرگ شدم و در صحراهای آن روی پای خود راه رفته و باز و عقاب شکار میکنم و هرگز اهتمامی به جز این امر نداشتهام.
هارون الرشید گفت: راست گفتی ولی من تو را در خانهای فرود آورم و تو را منزل دهم و تنها یک مرد را بر تو موکل گردانم که با تو باشد و مانع کسی نگردد که نزد تو آید و بر تو وارد شود و اگر هم میخواهی که با کبوتر بازی کنی، همین کار را بکن.
عبد الله بن الحسن گفت: یا امیر المؤمنین! من تو را درباره خون خود به خدا سوگند میدهم، پس به خدا سوگند اگر با من چنین کنی گرفتار وسوسه میشوم و عقل از من گرفته میشود. هارون درخواست او را نپذیرفت و او را به زندان انداخت.
عبد الله بن الحسن چاره را در این دید که نامهای به هارون بنویسد تا اینکه این امکان برای او فراهم گردد، پس نامهای را به هارون نوشت و آن را ممهور نمود و او را در آن دشنام داد و به بدی از او یاد کرد.
هنگامی که هارون نامه را خواند، آن را انداخت و گفت: سینه این جوان تنگ شده است و خود را در معرض کشته شدن و قتل قرار داده، اما این کار او مرا وادار به کشتن او نخواهد کرد. پس جعفر بن یحیی را طلبید و به او امر کرد که عبد الله بن الحسن را نزد خود نگه دارد. جعفر بن یحیی او را تحویل گرفت و در زندان خود جای داد.
فردای آن روز که روز عید نوروز بود، جعفر بن یحیی اقدام به کشتن عبد الله بن الحسن کرد و سر او را از بدن جدا کرد و آن سر را شست و در میان حولهای قرار داد و به عنوان هدیه با دیگر هدیهها برای هارون الرشید فرستاد. پس آن هدیهها را در برابر هارون نهادند، چون چشمش به سر عبد الله بن الحسن افتاد، به شدت ناراحت شد و به جعفر بن یحیی گفت: وای بر تو! چرا چنین کردی و او را کشتی؟
جعفر بن یحیی گفت: زیرا او اقدام به نوشتن نامه به امیر المؤمنین کرده و دست و زبان خود را باز کرده و در آن نامه ناسزا گفته بود.
هارون گفت: وای بر تو! کشتن عبد الله بن الحسن بدون فرمان من بزرگتر از فعل و عمل او میباشد. پس دستور داد آن را غسل داده و دفن نمودند. قبر عبد الله شهید (ابن افطس) در بغداد در بازار طعام است.([۱۶])
هنگامی که هارون تصمیم گرفت که برمکیان را از قدرت کنار بزند و جعفر را به قتل برساند، به مسرور گفت: هنگامی که خواستی او را بکشی، به او بگو این کشتن تو به عوض عبد الله بن الحسن پسر عموی من است که او را بدون دستور من به قتل رساندی؛ و مسرور هنگامی که میخواست جعفر بن یحیی را به قتل برساند، این جریان را به جعفر گفت.
نیرنگ هارون
مدتی گذشت و هارون در صدد حیله و نیرنگ بر علیه یحیی بن عبد الله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب و به دنبال بهانه بر او و یارانش بود تا اینکه مردی را دستگیر کردند که او را فضاله میگفتند و به هارون اطلاع داده شده بود که او مردم را دعوت به یحیی مینماید، پس او را به زندان افکند و به او دستور داد نامهای به یحیی بنویسد بدین مضمون که جماعتی از فرماندهان و یاران هارون الرشید، دعوت تو را اجابت کرده و آن را پذیرفتهاند.
او آن نامه را نوشت و قاصدی آن را نزد یحیی بن عبد الله برد، یحیی بن عبد الله او را گرفت و نزد یحیی بن خالد آورد و به او گفت: این شخص نامهای نزد من آورده که من آنرا نمیشناسم، و آن نامه را به یحیی بن خالد داد. هارون از این جریان خوشحال شد و فضاله را زندانی کرد، به او گفته شد؛ چرا فضاله را زندانی کردی و این ستم بر او میباشد؟ گفت: من بهتر میدانم ولی تا من زنده هستم او از زندان خارج نخواهد شد.
فضاله گفت: نه به خدا سوگند او به من ظلم نکرد، من با یحیی تعهد کرده بودم، اگر از طرف من نامهای به او برسد، آن قاصد را به دست سلطان دهد و میدانستم که توسط من به او نیرنگی خواهند زد.([۱۷])
پس از به شهادت رساندن امام موسی کاظم، خلفای عباسی (هارون) سعی نمودند رفتار محترمانهای با ائمه اطهار داشته باشند تا موجب خشم شیعیان نشوند، بدین جهت امام رضا در عصر هارون از آزادی نسبی برخوردار بودند و میتوانستند به فعالیتهای علمی و فرهنگی شیعیان رسیدگی کنند و حتی امامت خود را آشکار سازند و تقیه را کنار بگذارند و با اصحاب صاحب فرق و مذاهب به بحث و گفتگو بپردازند، چنانچه اشعری قمی نقل میکند که: در زمان امام کاظم و امام رضا، عدهای از مرجئه اهل تسنن و زیدیان به تشیع گرویدند و اعتقاد به امامت این دو امام داشتند.([۱۸]) به همین جهت بود که امام رضا را طبق دستور مأمون از راه بصره، اهواز و فارس به سوی مرو بردند نه از طریق کوفه، جبل و قم که محل تجمع شیعیان بود.([۱۹]) به همین دلیل در عصر عباسیان، کنترل بیشتر بر رهبران شیعی اعمال میشد تا عموم مردم شیعی!
علل گسترش شیعیان در عصر عباسیان
در اینجا این سؤال مطرح است که چگونه عباسیان رهبران شیعه را سختگیرانه تحت فشار گذاشته، مردم شیعه را آماج فشارهای سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و …. قرار میدادند، اما با این حال شاهد گسترش کمی و کیفی شیعیان در عصر این خلفای سمتگر بودهایم؟
در جواب باید گفت: این ازدیاد کمی و کیفی شیعیان در آن شرایط سخت، ناشی از عواملی است که در ذیل به آنها اشاره میشود:
الف) در عصر بنی امیه، هاشمیان اعم از عباسیان و علویان متحد بودند و از زمان هشام که تبلیغات عباسیان شروع شده بود و با قیام زید و پسرش یحیی هماهنگی داشت، بر اساس مبانی تشیع بود، چنانچه ابوالفرج اصفهانی میگوید: «آن زمان که ولید بن یزید (خلیفه اموی) کشته شد و میان مروانیان اختلاف افتاد، مبلغان و داعیان بنی هاشم به نواحی مختلف رفتند و نخستین چیزی که آنها اظهار میکردند، افضلیت علی بن ابیطالب و فرزندانش و مظلومیت آنان بود.([۲۰]) در حقیقت عباسیان با پرچم اهل بیت، به میدان آمدند، مثلاً منصور عباسی یکی از راویان حدیث غدیر بود.([۲۱])
ب) پایان عصر اموی و روی کار آمدن عباسیان و جنگ و نزاع میان آنان، فرصت خوبی را پیش آورد تا امام باقر و امام صادق بتوانند فعالیتهای چشمگیری را در معرفی مبانی تشیع انجام دهند، به ویژه امام صادق که در علوم مختلف به تربیت و پرورش نیروی انسانی پرداختند.
از دانشمندان برجسته تربیت شده آن زمان افرادی مثل هشام بن حکم، محمد بن مسلم، ابان بن تغلب، هشام بن سالم، مؤمن طباق، مفضل بن عمر، جابربن حیان و …. را میتوان نام برد. شاگردان آن حضرت بنابر بیان شیخ مفید، به چهار هزار نفر میرسیدند. بدین ترتیب شاگردان آن حضرت در شهرها و مناطق مختلف پراکنده شده و طبیعتاً به تبلیغ تشیع میپرداختند.
ج) علویانی که قیام میکردند، به دلیل شکست قیامهایشان در سرزمینهای مختلف اسلامی مجبور به فرار شده و پراکنده میگشتند. اینها نقش به سزایی در گسترش تشیع داشتند، زیرا از چند جهت دارای موقعیت و نفوذ در میان مردم بودند؛ مثلاً به جهت انتصابشان به پیامبر اکرم از شأن و منزلت بالایی برخوردار بودند و به جهت مظلومیت همیشگی، در قلوب مردم جای داشتند، علاوه بر اینکه اصولاً مردمی مقید به فرائض و دستورات دینی بودند، بر خلاف حاکمان اموی و عباسی که ظالم و فاسق بوده و تقیدی به احکام و قوانین اسلام نداشتند.
قیامهای علویان
از قیامهای علویان میتوان این موارد را ذکر کرد؛ قیام محمد نفس زکیه در مدینه، قیام برادرش ابراهیم در بصره، قیام حسن بن علی حسنی در نزدیکی مکّه، قیام یحیی بن عبد الله حسنی در مازندران و قیام ادریس بن عبد لله حسنی در مغرب([۲۲]). همچنین سرانجام در عصر مأمون قیام ابوالسرایا به نام محمد بن ابراهیم طباطبا رخ داد که حجاز، یمن، جنوب ایران و عراق به جز بغداد را فرا گرفت.([۲۳]) البته به جز قیام ادریس در مغرب، همه قیامها با شکست مواجه شدند.
هارون و علویان
هارون، کینه و دشمنی نسبت به خاندان پیامبر را از جدش منصور به ارث برده بود و مورخان به این حقیقت تصریح کردهاند که وی در همه چیز ـ جز بذل مال ـ مانند منصور بود.([۲۴]) هارون در برخورد با علویان چنان برخورد بی رحمانهای داشت که امام موسی بن جعفر را به زندان افکند و به وسیله زهر ایشان را به شهادت رساند، سپس برای اثبات برائت خود از این جرم شنیع، از علما و فقها و اکابر گواهی گرفت. هارون به تمام اعمال و رفتارش رنگ دینی میداد و مرد چند چهرهای بود. او روی تمام جنایتها و عیاشیهای خود، سرپوش دینی میگذاشت و همه را با یک سلسله توجیهات، مطابق موازین دینی قلمداد میکرد که نمونه بارز آن ادعای برائت از قتل موسیبن جعفر و گواهی گرفتن از اکابر میباشد. هارون با سنگدلی و کینهتوزی خاصی به مبارزه با علویان پرداخت و سیاستش این بود که فرزندی از علی روی زمین نماند. بدین جهت با صراحت گفت: تا کی وجود خاندان علی بن ابی طالب را تحمل کنم؟ سوگند به خدا، به طور قطع، آنان و پیروانشان را خواهم کشت.([۲۵]) وی در اجرای این سیاست به محض رسیدن به قدرت، فرمانی مبنی بر اخراج علویان از بغداد و تبعید آنان به مدینه صادر کرد([۲۶]) و دست مزدوران خود را در اذیت و آزار آل علی باز گذاشت، به حدی که علویان مجبور شدند به صورت ناشناس در روستاها و مناطق دوردست پراکنده شوند و خود را از دید مأموران پنهان سازند. «حُمَید بن قَحْطَبَه» یکی از جلادان هارون، دربارهی جنایت خلیفه در حق علویان، داستان جانسوزی نقل میکند که خلاصهاش چنین است: زمانی که در طوس بودم؛ هارون نیمه شبی مرا احضار کرد و به من دستور داد این شمشیر را بگیر و آنچه این خدمتکار میگوید اجرا کن. او مرا به منزلی برد که سه اتاق و یک چاه داشت. درون یک اتاق بیست نفر پیرمرد، در اتاق دیگر بیست نفر میانسال و در اتاق سومی بیست جوان که دارای موهای بلند و بافته و به غل و زنجیر بسته شده و همگی از اولاد علی و فاطمه بودند، وجود داشتند. خادم در اتاقها را یکی پس از دیگری گشود و گفت: فرمان این است که همهی اینها را گردن بزنی و به درون چاه بیندازی. من مأموریت را انجام دادم و همهی آنهان را کشتم و خادم، پیکرشان را به درون چاه افکند.([۲۷])
در زمان هارون، فشار اقتصادی زیادی بر شیعیان وارد شد، زیرا هارون با قبضه بیت المال مسلمانان و صرف آن در راه هوسرانیها و بوالهوسیها و تجمل پرستیهای خود و اطرافیانش، شیعیان را از حقوق مشروع خود محروم میکرد و از این راه، نیروهای آنان را تضعیف میکرد. هارون در یکی از سالها پس از فراغت از اعمال حج، وارد مدینه شد و عموم مردم را به حضور پذیرفت. امام کاظم نیز بنابر مصالحی به دیدار او رفتند. هارون در ابتدای ورود امام به ظاهر از ایشان احترام کرد، ولی به هنگام تقسیم بیت المال، میان فرزندان مهاجر و انصار، به موسی بن جعفر کمترین مبلغ (دویست دینار) را داد، در حالی که به دیگران تا پنج هزار دینار نیز میداد. مأمون از برخورد تبعیض آمیز پدرش در توزیع بیت المال تعجب کرد و علت آن را از وی جویا شد. هارون در پاسخ گفت: اگر من به او هم آنچه تضمین کردهام بدهم، ایمن نیستم از این که او فردا صد هزار شمشیر به دست از شیعیان و دوستانش را علیه من تحریک نکند. فقر و تنگدستی او و خاندانش بهترین و سالمترین راهی است که حکومت ما را از خطر محفوظ میدارد.([۲۸]) سخنان هارون بیانگر وحشت و نگرانی وی از بهبود وضع اقتصادی حضرت موسی بن جعفر است، همان بیم و نگرانی که کارگردانهای سقیفه از بهبود بنیهی اقتصادی امیرمؤمنان داشتند و برای تهی کردن دست آن حضرت، «فدک» را از همسر آن حضرت گرفتند. ولی با به قدرت رسیدن «علی بن یقطین» در دستگاه حکومت هارون، بنیه اقتصادی شیعیان تقویت شد. علی بن یقطین با استفاده از تمام امکانات، از هر کوششی در حمایت و پشتیبانی از شیعیان دریغ نمیورزید. وی به ویژه در تقویت بنیه مالی شیعیان و رساندن «خمس» اموال خود به امام کاظم کوشش میکرد.
از شمشیر هارون خون میچکد
«محمد بن سنان» گفت: به ابی الحسن الرضا در زمان هارون عرض کردم:
إِنَّکَ قَدْ شَهَرْتَ نَفْسَکَ بِهَذَا الأمْرِ وَ جَلَسْتَ مَجْلِسَ أبِیکَ وَ سَیْفُ هَارُونَ یُقَطِّرُ الدَّمَ.
همانا خود را به این امر (امامت) شهرت دادهای و در جایگاه پدرت نشستهای در حالی که از شمشیر هارون خون میچکد.
فرمود:
فَقَالَ جَرَّأنِی عَلَی هَذَا مَا قَالَ رَسُولُ اللهِ إِنْ أخَذَ أبُو جَهْلٍ مِنْ رَأسِی شَعْرَهً فَاشْهَدُوا أنِّی لَسْتُ بِنَبِیٍّ وَ أنَا أَقُولُ لَکُمْ إِنْ أخَذَ هَارُونُ مِنْ رَأسِی شَعْرَهً فَاشْهَدُوا أنِّی لَسْتُ بِإِمَامٍ.
کلام رسول خدا مرا بر این کار جرأت داد که فرمود: اگر ابوجهل بتواند مویی از سر من کم کند شهادت دهید که من پیامبر نیستم. من هم میگویم اگر هارون توانست مویی از سر من کم کند گواه باشید که من امام نیستم.([۲۹])
برخورد هارون با موسی بن جعفر
مبارزهی بین حضرت موسی بن جعفر و هارون الرشید مبارزهی حقیقی و واقعی است زیرا از یک طرف موسی بن جعفر مردم را دعوت به سوی بهشت میکند از سوی دیگر هارون مردم را به سوی جهنم و گمراهی دعوت میکند و هرگز این دو هدف با هم متحد نمیشوند، بلکه با هم در تضادند. حضرت موسی بن جعفر انقلابی علیه حکومت هارون برپا نکرده بود و کسی را برای بیعت به خود دعوت ننموده بود و کسی را علیه هارون تحریک نکرده بود بلکه جرم حضرت موسی بن جعفر این بود که او پرچمدار حق و هدایت و هارون پرچمدار ظلم و گمراهی بود. به همین دلیل هارون با حضرت موسی برخورد ناشایستی داشت که به عنوان نمونه به یک مورد اشاره میشود: هارون پاسبانان خود را نزد موسی بن جعفر فرستاد. حضرت در نزدیکی قبر جدش مشغول نماز بود. پاسبانان آن حضرت را گرفته، زنجیر به دستش زدند و از آنجا بیرونش آوردند و آن حضرت را به بصره فرستاند. فرماندار بصره عیسی بن جعفر بن منصور بود. یک سال آن حضرت را زندانی کرد؛ سپس به هارون نوشت: اگر موسی بن جعفر را از من تحویل نگیری او را رها میکنم، زیرا من زحمتها کشیدهام که دلیلی علیه او به دست آورم نتوانستهام.([۳۰]) هارون حضرت موسی بن جعفر را در بغداد نزد «فضل بن ربیع» زندانی کرد، و پس از آن در زندان یحیی، و از آن پس در زندان «سندی بن شاهک» و پس از آن در اثر زهر از دست سندی نجات پیدا کرد. گاهی گفته شده است که حضرت را در فرشی پیچیدند و نوکران روی آن فرش نشستند، تا نفس در گلویش حبس شد و از دنیا رفت.([۳۱])
برخورد هارون با امام رضا
آنچه مسلم است این است که هیچ وقت نور و تاریکی در یک مکان با هم جمع نمیشوند، بلکه یا باید نور وجود داشته باشد و یا تاریکی. امامِ هدایت، حضرت ثامن الائمه، امام رضا، وجودش نور محض بود و هدف او چیزی جز شناساندن حق و حقیقت نبود. بر عکس هارون الرشید وجودش مالامال از شر و شرارت بود و هدف او چیزی جز ریاست و محکم کردن پایههای حکومتی خود نبود، و در یک جامعه، خیر محض و شر محض نمیتوانند بر مردم حکومت کنند، بلکه باید یا امام رضا خلیفه باشد و یا هارون الرشید.
هارون وقتی دید مردم به سوی امام رضا تمایل دارند، دست به جنایات بزرگی زد که از جملهی آن جنایات، اذیت کردن خود امام رضا بود که به عنوان نمونه به یک مورد آن اشاره میشود:
سید امین در کتاب «اعیان الشیعه» مینویسد: بعد از درگذشت حضرت موسی بن جعفر، هارون الرشید یکی از فرماندهان خود به نام «جلودی» را به مدینه فرستاد و دستور داد که به خانههای آل ابی طالب حمله کنند و لباس زنان را غارت نماید و برای هر زنی فقط یک لباس بگذارد. جلودی گفتار هارون را در مدینه اجراء کرد. جلودی به منزل حضرت رضا آمد، حضرت همهی زنها را در یک اتاق قرار داد و درب آن اتاق ایستاد و نگذاشت جلودی وارد شود. جلودی گفت: باید حتما داخل شوم و زنها را لخت کنم! حضرت متوسل به جلودی شده و قسم خورد که زیور و لباس زنها را بیاورد به شرط آنکه جلودی از جای خود حرکت نکند. بالاخره در اثر التماس و ملاطفت حضرت، قانع شد! حضرت داخل اتاق شد و طلا و لباسها و اثاثیهی منزل را آورده و تحویل جلودی داد و او همه را برای هارون آورد.
وقتی مأمون به سلطنت رسید، نسبت به جلودی غضب کرد و خواست او را بکشد. حضرت امام رضا در آن مجلس حاضر بود و از مأمون تقاضای عفو کرد. چون جلودی جنایت خود را نسبت به امام رضا به خاطر داشت، فکر کرد که حضرت دربارهی او سعایت میکند، رو کرد به مأمون و گفت: تو را به خدا سوگند سخن این شخص را دربارهی من قبول نکن! مأمون گفت: به خدا سوگند، حرفش را قبول نمیکنم، گردن او را بزنید. بلافاصله گردنش زده شد.([۳۲])
مرگ هارون
هارون همانگونه که امام رضا پیش بینی کرده بودند، به رغم کوششهای کینه توزانهاش نتوانست آن امام گرامی را از میان بردارد و فرصت این کار را نیافت. او در پی اوضاع نابسامان کشور، برای فرونشاندن شورشهایی که در ناحیه خراسان پدید آمده بود، در سال ۱۹۲ ه.ق به آنجا رفت و چون به گرگان رسید، دچار بیماری شدیدی شد و به زحمت خود را به طوس رسانید و سرانجام پس از ۲۳ سال خلافت، در سال ۱۹۳ در سناباد طوس درگذشت.([۳۳])
[۱]. تاریخ یعقوبی، ج۲، ص۳۹۴٫
[۲]. الشیعهًْ و الحاحکون، ص۱۵۲٫
[۳]. کامل، ابن اثیر، ج۶، ص۷۱٫
[۴]. حیات الامام موسی بن جعفر، ج۱، ص۴۴۵٫
[۵]. الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج ۶، ص۸۴٫
[۶]. هادی، هنوز ۲۵ سال تمام نداشت.
[۷]. تاریخ الخلفاء، ص۲۷۹٫
[۸]. تاریخ یعقوبی، ابن واضح، ج ۳، ص۱۴۲٫
[۹]. سیره پیشوایان، مهدی پیشوایی، ص۴۲۸٫
[۱۰]. مجلسی، بحارالانوار، ج ۴۸، ص۱۵۱٫
[۱۱]. مروج الذهب، ج۳، ص۳۳۴ـ ۳۳۵٫
[۱۲]. سیره پیشوایان، مهدی پیشوایی، ص۴۳۱٫
[۱۳]. تاریخ تمدن اسلام و عرب، ص۲۰۵٫
[۱۴]. او درباره امام کاظم بدگویی و سعایت کرده بود.
[۱۵]. سیره پیشوایان، مهدی پیشوایی، ص۴۶۹٫
[۱۶]. اصفهانی، ابو الفرج، مقاتل الطالبیین، صص۴۹۴ـ۴۹۳٫
[۱۷]. اصفهانی، ابوالفرج، مقتل الطالبیین، ص۴۷۱؛ نظری منفرد، علی نهضتهای پس از عاشورا، ص۴۹۶٫
[۱۸]. اشعری قمی، المقالات و الفرق، ص۹۴٫
[۱۹]. پیشوایی، مهدی، سیره پیشوایان، ص۴۷۸٫
[۲۰]. ابوالفرج الصفهانی، مقاتل الطالبیین، ص۲۰۷٫
[۲۱]. اسد حیدر، الامام الصادق و المذاهب الاربعه، ج۱، ص۴۲٫
[۲۲]. علی بن حسین، مسعودی، پیشین، ص۳۲۶٫
[۲۳]. ابن واضح، تاریخ یعقوبی، ج ۲، ص۴۴۵٫
[۲۴]. الفخری، ص۱۹۳٫
[۲۵]. الحیاهًْ السیاسیه الامام الرضا، ص۹۲٫
[۲۶]. الکامل، ابن اثیر، ج۶، ص۱۱۴٫
[۲۷]. بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۷۷؛ عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۱۰۹٫
[۲۸]. بحار الانوار، ج۴۸، ص۱۲۵٫
[۲۹]. مفتاح الکتب الاربعه، ج۸، ص۱۸۶، به نقل از کافی، ج۸، ص۲۵۷، ح۳۷۱٫
[۳۰]. عیون اخبار الرضا، ج۱، ص۸۵ـ۸۶، باب ۷، ح۱۰٫
[۳۱]. شیعه و زمامدارن خودسر، محمد جواد مغنیه، ترجمه مصطفی زمانی، ص۲۹۹ـ۳۰۰٫
[۳۲]. اعیان الشیعهًْ، ج۲، ص۱۵، سیرهًْ الرضا.
[۳۳]. تاریخ الخلفا، ص۲۹۰ـ۲۸۹، به نقل از زندگی امام رضا، علی رفیعی، ص۱۰۶٫
منبع: برگرفته از کتاب مظلومیت شیعه در عصر عباسیان؛ اختصاصی مجمع جهانی شیعه شناسی
برای مشاهد کتاب اینجا را کلیک کنید.