معاویه در دوران خلفا ۲
دوران عثمان
دوران عمر، با تلاشها و برخوردهای دوگانه و سیاست یک بام و دو هوای او برای رسیدن معاویه به قدرت و حکومت، سپری شد و خلافت به عثمان رسید. باید گفت رویکرد خلیفه سوم با معاویه، ادامه همان سیاستهای دو خلیفه اول و تثبیت و استحکام بیشتر پایههای حکومت او بود.
تثبیت سیطره بنی امیه
وقتی عثمان بن عفان اموی به قدرت رسید، علاوه بر دمشق، تمام سرزمین شام آن روز (سوریه، فلسطین، اردن و لبنان) را به قلمرو حکومتی معاویه افزود و به او آزادی و اختیار مطلق و تام داد. معاویه نیز طبق عادت دیرین خود که برای رسیدن به خواستههایش حد و مرزی نمیشناخت، بیش از گذشته به خودکامگی پرداخت و حکومت صددرصد جاهلی و اشرافی تشکیل داد.
معاویه در دوران خلافت عثمان آزادی عمل مطلق یافت و تمام بندهای اخلاق و قانون را از هم گسیخته بود. هدف اصلی معاویه رسیدن به ثروت و قدرت بود و به همین دلیل وی همهی ارزشهای انسانی را فراموش کرده بود، چنانکه تا مَیْ خوارگی پیش رفت.([۱])
در این باره، شواهد تاریخی فراوانی در دست است که در آینده در بحث برخورد معاویه با صحابه و یاران نزدیک امیر مؤمنان به آن خواهیم پرداخت.
عثمان، در سوّم محرم سال ۲۴ هـ .ق.، توسط شورایی که خلیفه دوّم اعضای آن را برگزیده بود، به خلافت رسید و در ۱۸ ماه ذی الحجه سال ۳۵ هـ.ق، پس از ۱۲ سال حکومت، به دست انقلابیون مصر و عراق و گروهی از مهاجرین و انصار کشته شد.([۲])
وابستگی شدید عاطفی عثمان به خاندان «بنی ابی معیط» و تعصب قبیلهای او ـ که به مرگ او انجامیدـ از همان آغاز هویدا بود که خلیفه دوم به این واقعیت پیبرده بود. از این رو، به ابن عباس گفته بود: اگر عثمان زمام خلافت را به دست بگیرد، فرزندان ابی معیط را بر مردم مسلط میکند و اگر چنین کند، او را میکشند.([۳])
در روز تشکیل شورا عمر به عثمان گفت: اگر خلافت از آن تو شد، از خدا بترس و آل ابی معیط را بر مردم مسلط نکن. از این رو، وقتی عثمان، ولید بن عقبه را به استانداری کوفه گماشت، امیر مؤمنان، طلحه و زبیر با استناد به هشدار عمر، به عثمان گفتند: مگر عمر به تو سفارش نکرد که آل ابیمعیط و بنی امیه را بر مردم مسلط نکنی؟([۴])
با این وجود، عاطفه و علاقهی قومی بر تمام ملاکها و سفارشها پیروز شد و مراکز حساس اسلامی در سیطره امویان قرار گرفت و گروهی مست قدرت و گروهی دیگر سرگرم جمعآوری ثروت شدند. از این رو سعید بن عاص اموی ـ استاندار کوفه ـ بالای منبر گفت: عراق چراگاه جوانان قریش است.([۵])
آری! خلیفه آن چنان شیفته بنی امیه و غرق در قبیله گرایی بود که نه تنها آنان را بر جامعه اسلامی سیطره داد و دنیای آنان را آباد کرد، بلکه آرزو میکرد کاش آخرت نیز در اختیار او بود تا به بنی امیه میبخشید!!
عثمان میگفت: اگر کلیدهای بهشت در اختیار من بود، آن را به بنی امیه میدادم، تا آخرین فرد آنها وارد بهشت شود!([۶])
آری! اینگونه دوستی افراطی باعث شد تا مردم، از ستم کارگزاران خلیفه به ستوه آیند و اندیشه شورش در جامعه جوانه بزند. بنابراین ریشه اصلی قیام، علاقه و ارادت عثمان به خاندان اموی بود. او از همان آغاز به داشتن چنین روحیه و گرایشی مشهور بود و در راه تکریم و بزرگداشت این خاندان پلید، علاوه بر زیر پا گذاشتن قرآن و سنت، از سیره دو خلیفه پیشین نیز فراتر رفت. هنگامی که خلیفه دوم، اعضای شورا را تعیین کرد، در انتقاد از عثمان گفت: گویا میبینم که قریش، تو را به زعامت برگزیدهاند و تو سر انجام، بنی امیه و بنی ابی معیط را بر مردم مسلط کردهای و بیتالمال را مخصوص آنها قرار دادهای. آن وقت گروههای خشمگین عرب بر تو میشورند و تو را در خانهات میکشند.([۷])
این پیش بینی خلیفه دوّم، به واقعیت پیوست و بنیامیه ـ که از روحیه عثمان آگاه بودند ـ پس از گزینش او از طرف شورا، دور او را گرفتند و بعد از مدتی، مناصب و مقامات حکومت اسلامی میان آنان تقسیم شد.
حکومت شبه مستقل معاویه
در این میان، کسی که بیش از دیگران فرصت طلایی برایش پیش آمده بود و زمینه برای تحقق خواستههای دیرینهاش فراهم آمده بود و میرفت که خواب شیرین او در به دست گرفتن خلافت اسلامی تعبیر شود و درخت آرزویش به بار بنشیند، معاویه پسر ابوسفیان بود. او که سالها با زیرکی خاص و بذل و بخشش بیحساب و با تبعید چهرههایی که حکومت او را بر نمیتافتند و با تبلیغات گسترده و جلب توجه و رضایت خلیفه وقت، مقدمات یک سلطنت موروثی را پیریزی میکرد، وقتی حکومت به دست بنیامیه افتاد، او اقدام به تقویت پایههای حکومتی خود و تأسیس یک پایگاه مالی و اقتصادی و تقویت تشکیلات سیاسی ـ نظامی در شام کرد و در عمل، حکومت مستقلی بنیان نهاد.
فرمانروایی معاویه ـ در درون حکومت اسلامی ـ از نظر سیاسی، حکومتی مستقل بود. معاویه از ارتباط بینظیری با مرکز خلافت برخوردار بود و بر خلاف فرمانروایان دیگر در برابر مرکز، پاسخگو نبود و از طرفی، از حمایت گسترده سیاسی مقام خلافت بهرهمند بود.
معاویه با استفاده از عوامل جغرافیایی و مالی و پشتیبانی مرکز خلافت اسلامی پایگاه حکومت خود را تقویت کرد. او نخستین بار در زمان عمر، به استانداری دمشق رسید و پس از درگذشت برادرش یزید ـ که استاندار اردن بودـ حاکم اردن شد و پس از مرگ عبدالرحمن بن علقمه کتانی، منطقه فلسطین نیز به او واگذار شد و زمانی که عمیر بن سعد انصاری، کارگزار حمص، بیمار شد، حمص نیز به قلمرو حکومت او افزوده شد به این ترتیب او به فرمانروایی تمام سرزمین شام دست یافت.([۸])
به این ترتیب معاویه به یک اقتدار سیاسی نیرومند رسید و در نخستین گام، نیروی نظامی توانمندی ایجاد کرد؛ زیرا وضعیت منطقهی شام ایجاب میکرد که نیروی دفاعی حکومت اسلامی نیرومند باشد. سپاهیان چهارگانه ای که در دمشق، اردن، حمص و فلسطین اردو زده و زیر فرمان معاویه قرار داشتند، نیروی نظامی سازمان یافتهای را تشکیل میدادند که از دیگر نیروهای دولت اسلامی ممتاز بودند.([۹])
ارتش معاویه، سامان یافتهترین، سرزندهترین و نیرومندترین ارتشهای اسلامی ـ عربی آن روز به شمار میرفت.
اقتدار سیاسی و نظامی معاویه، بر امکانات مالی و اقتصادی سرشاری استوار بود که در نتیجهی جنگهای فراوانی به مرکز شام سرازیر شده بود. معاویه از جنگها، غنایم فراوان و ثروت سرشاری به دست آورد که تمام نیازهای او و تشکیلات سیاسی و نظامی او را برآورد و از سویی، خشنودی خلیفه را نیز فراهم میکرد.([۱۰])
معاویه ـ با این درآمدهای فراوان ـ افزون بر جلب توجه نظامیان و مردم، توانست از مرزهای زمینی قلمرو خود محافظت کند و اقتدار دولتش را بالا ببرد. او تمام مهارتش را صرف ارتش و بیتالمال کرد و یک بنای محکم نظامی و اقتصادی بنیان نهاد که همین بنا پایگاه و پشتوانۀ آیندۀ مالی او را فراهم ساخت.
سخنان «دکتر طه حسین» شایسته تأمل است. وی مینویسد:
بدون تردید، این عثمان بود که این زمینه را برای معاویه فراهم کرد تا روزی خلافت را به خاندان ابوسفیان انتقال دهد و این مقام را در خاندان امیه تثبیت نماید. عثمان محدودهی فرمانروایی معاویه را گسترش داد و مناطق فلسطین و حمص را به آن افزود و یک وحدت گسترده شامی برای او به وجود آورد و فرماندهی چهار سپاه را به او سپرد و به همین سبب، ارتش او، نیرومندترین ارتشهای اسلامی بود. در ضمن، عثمان نیز در تمام دوران خلافت خود ـ همانند عمربن خطاب ـ او را در سمت استانداری نگه داشت و نسبت به زمان حکومت عمر، اختیارات بیشتری به او داد و زمانی که شورش برپا شد، معاویه احساس کرد که او از همه استانداران به مرکز خلافت دورتر و ارتش او، از همه ارتشها نیرومندتر و در قلب مردمش، از همه محبوبتر است.([۱۱])
دکتر طه حسین، در توضیح نظریههای خود، میافزاید:
اگر عثمان میخواست، میتوانست سیره عمر را دنبال کند و معاویه را بر استانداری دمشق و اردن باقی بگذارد و استانهای حمص و فلسطین را زیر نظر مدینه قرار دهد، بدین ترتیب:
اولاً: سیره عمر را پاس میداشت؛
ثانیاً: برای نامآوران و بزرگان صحابه و نیز برای جوانان عرب، فرصتهای شغلی ایجاد میکرد و مانع بیکاری، خشم، عصیان و شورش آنها میشد و آنها را به انقلاب تشویق نمیکرد. اگر [عثمان] این گونه رفتار میکرد، معاویه نمیتوانست پس از شعلهور شدن آتش فتنه اقدام به خونخواهی کند و نیز این فرصت را به مسلمانان میداد تا کارهای خود را بر اساس شورا اداره کنند، اما این فرمانروایی گسترده و به هم پیوسته، به معاویه این امکان را داد که کسی را به مصر اعزام کند تا این سرزمین را از پایتخت خلافت جدا سازد و کسی را به حجاز و دیگر سرزمینهای اسلامی بفرستد که پایتخت را نادیده بگیرد و بدون اینکه موافقت علی را جلب کند، شهرها و سرزمینها را به قلمرو حکومت خود بیفزاید.([۱۲])
معاویه در دوران خلافت عثمان و برای تثبیت موقعیت و حکومت خود حداکثر استفاده را از وجود وی برد. معاویه همزمان با گسترش موج اعتراضها، بر علیه عثمان و شکایتهای مردم به بزرگان صحابه و هم صدا شدن آنها با مردم، به مدینه آمد. در یکی از جلساتی که عثمان برای او در خانهاش ترتیب داده بود و چهرههای برجستهی صحابه نیز حضور داشتند، ضمن گفتگویی که بین معاویه و صحابه رد و بدل شد، معاویه آخرین نظر و هدف خود را به آنان اعلام کرد. وی گاه با اشاره و گاه با تصریح، نامی از خود به میان آورده و جای پایی برای خود باز کرد.
ابن عباس دربارۀ یکی از جلسههای یاد شده چنین میگفت:
روزی عمر ـ بعد از نماز عصر ـ با علی در مسجد مشغول گفتگو بود که فرستاده عثمان آمد و امام را نزد عثمان دعوت کرد. من نیز همراه او رفتم دیدیم که طلحه، زبیر، سعد وقاص و گروهی از مهاجرین نیز حضور دارند. پس از سکوتی چند، عثمان ـ که جامهی سپیدی پوشیده بود ـ سکوت را شکست و پس از حمد و ثنای الهی گفت:
آن زمان که شما بر من اعتراض کرده و هرچه که میخواستید گفتید؛ چون پسر عمویم، معاویه، غایب بود. اکنون اوحاضر است و میخواهد با شما سخن بگوید؛ هر کس از شما میخواهد، با او حرف بزند.
سعد وقاص گفت: معاویه چه مطلبی دارد که بگوید؟ ما نیز جز آنچه گفتیم، چه سخنی داریم که با او در میان بگذاریم؟
آن وقت، علی به معاویه فرمود: ای معاویه! هر مطلبی داری بگو. معاویه پس از حمد الهی گفت: ای گروه مهاجران و افراد شورا! روی سخنم با شماست. شما پاسخ مرا بدهید. وقتی پیامبر درگذشت، مردم بیدرنگ با یکی از مهاجرین بیعت کردند. سپس پیامبر را دفن نمودند!! با این کار، وضع آنان همچنان بر قرار ماند؛ گویی که پیامبر هنوز زنده است. چون مرگ او فرا رسید، مرد دیگری از مهاجرین را به جای خود برگزید و چون مرگ او نزدیک شد، تردید کرد که خلافت را به یک نفر از آنها بسپارد. از این رو، شش نفر از مهاجرین را برگزید و تعیین خلیفه را به آنها واگذار کرد. آنها نیز یکی را از میان خود برگزیده با او بیعت کردند.
ای گروه مهاجران! کمی آرامتر قدم بردارید و بدانید که پشت سر عثمان کسی هست که اگر با او پنجه دراندازید، او نیز با شما در خواهد افتاد! و اگر به رفتار خود ادامه دهید، با شدت تمام و قدرت هرچه بیشتر، رو در روی شما خواهد ایستاد و با همین روشی که شما از آن پیروی میکنید با شما رفتار خواهد کرد. آن وقت دیگر خون باقی ماندگان، پس از ریخته شدن خون گذشتگان، ارزشی نخواهد داشت! در اینجا امیر مؤمنان به معاویه گفت: گمانم که خودت را میگویی و برای شخص خود تبلیغ میکنی، تو را چه به این کار، پسر هند بدنام و نشان!
معاویه گفت: ای علی! از دختر عموی خود سخن مگو؛ زیرا او بدترین شما نبود!!
معاویه در ادامه سخنان خود، به درشت گویی و سخنان وهنآمیز روی آورد که همه صحابه و حاضرین جلسه را ترک کردند و به ویژه امام علی، با خشم فراوان برخاست. عثمان تقاضا کرد که بماند، امام نپذیرفت. عثمان عبای او را گرفت و عبا در دست او ماند و امام مجلس را ترک کرد. عثمان به معاویه گفت: وضع را چگونه میبینی؟ این گروه مهاجران بسیار شتاب دارند و کاری را که میخواهند، انجام میدهند.
معاویه گفت: صلاح در این است که به من اجازه دهی گردن این چند نفر را بزنم!!
عثمان گفت: چه کسانی را؟ معاویه گفت: علی، طلحه و زبیر را.
عثمان گفت: سبحان الله، من اصحاب پیامبر، را بدون گناه به کشتن دهم؟ معاویه گفت: اگر آنها را نکشی، آنها تو را به کشتن خواهند داد!
عثمان گفت: نه، من نمیخواهم اولین کسی باشم که پس از پیامبر، خون بیگناهی را میریزد.
معاویه گفت: پس یکی از سه پیشنهاد مرا قبول کن:
۱ـ چهار هزار نفر از لشکر شام را در اختیار تو میگذارم، تا از تو محافظت کنند. عثمان گفت: جیره آنها را از کجا بدهم؟ معاویه گفت: از بیت المال. عثمان گفت: من برای خفظ جان خود جیره چهار هزار سپاه را از بیت المال مسلمانان بدهم؟! هرگز این کار را نخواهم کرد.
۲ـ این چند نفر را از گرد خود پراکنده کن و هرکدام را به مأموریتی بفرست تا هیچ یک فرصت آن را نداشته باشند که گرد هم آیند.
عثمان گفت: پناه بر خدا، شیوخ مهاجران و بزرگان صحابه پیامبر و بقیه اصحاب شورا را از خانه و کاشانه خود دور کنم و بین آنها و زن و فرزندانشان جدایی اندازم! نه، این کار را نخواهم کرد.
۳ـ با من قرار بگذار که اگر کشته شدی، من خونخواه تو باشم. عثمان گفت: این حق را به تو میدهم که اگر من کشته شدم، خونم هدر نرود!!([۱۳])
این داستان، بیانگر آن است که معاویه، به طور کامل، خود را برای جانشینی عثمان آماده کرده بود و با صراحت، این را در حضور اعضای شورا اعلام کرد! معاویه جسارت را به جایی رسانده بود که سخن از قتل امام علی و دیگر اعضای شورا به میان میآورد!!
معاویه از همان آغاز، جاهطلبی و ریاست خواهی خود را ابراز میکرد. او از اواخر خلافت عثمان، در مقابل امام اظهار وجود کرده و چنگ و دندان نشان میداد و نامههای تندی از شام برای امام میفرستاد که در فصل سوم به این نامهها اشاره خواهیم کرد.
معاویه در اواخر خلافت عثمان به مدینه آمد. وقتی عثمان با مردم سخن میگفت و از انتقاداتی که به او میشد، دفاع میکرد، معاویه سخنان او را قطع کرد و گفت: ای مهاجران! شما خود بهتر میدانید که هیچ یک از شما پیش از اسلام، اسم و رسمی نداشتید تا اینکه پیامبر برانگیخته شد و شما در پذیرش دعوت پیش قدم شدید؛ اگر آقایی و سیادتی یافتید، فقط به همین دلیل است نه چیز دیگر. این سیادت و سروری در صورتی برای شما پایدار خواهد ماند که حساب شده حرکت کنید و مراقب اعمال و رفتار خود باشید. اگر شیخ ما (عثمان) را به حال خود واگذارید تا به اجل طبیعی بمیرد، این مهتری برقرار خواهد ماند وگرنه سروری و آقایی از میان شما رخت میبندد و هجرت و سابقه شما در اسلام، سودی به حال شما نخواهد داشت!!
امام که در مجلس حضور داشت، فرمود: ای فرزند آن زن هرزه! تو را به این امور چه کار؟ معاویه گفت: آرام ای ابوالحسن! نام مادرم را به زشتی مبر که او پستترین زنان شما نبود. روزی که مسلمان شد، پیامبر با او مصافحه کرد در حالی که با زن دیگری مصافحه نکرد. امام با قطع سخن او، مجلس را ترک کرد و به اصرار عثمان برای ماندن، توجهی نکرد. وقتی امام بیرون رفت، عثمان، که با نگاه او را دنبال میکرد، گفت: به خدا قسم این مسند به تو و احدی از فرزندان تو نخواهد رسید!!([۱۴])
عثمان که وصیت ابوسفیان را بخوبی پیاده کرده است و اکنون توپ در زمین بنی امیه افتاده، با اطمینان خاطر میگوید که توپ خلافت، از زمین آنها خارج نخواهد شد و سرزمین اسلامی، همچنان جولانگاه آنان باقی خواهد ماند.
امام علی در خطبهی شقشقیه از این واقعیت تلخ این گونه یاد میکند:
«… إِلَى أنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَیْهِ بَیْنَ نَثِیلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبِیهِ یَخْضَمُونَ مَالَ اللهِ خِضْمَهَ الاِبِلِ نِبْتَهَ الرَّبِیعِ إِلَى أَنِ انْتَکَثَ عَلَیْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَیْهِ عَمَلُهُ وَ کَبَتْ بِهِ بِطْنَتُهُ…».([۱۵])
… تا آنکه سومی به خلافت رسید، دو پهلویش از پُرخوری باد کرده، همواره بین آشپزخانه و دستشویی سرگردان بود؛ خویشاوندان پدری او از بنی امیه به پا خاستند و همراه او بیت المال را خوردند و بر باد دادند، چون شتر گرسنهای که به جان گیاهان بهاری بیفتند، عثمان آنقدر اسراف کرد که ریسمان بافته او باز شد و اعمال او، مردم را برانگیخت و شکم بارگی او را نابود کرد.
برخورد معاویه با صحابه
حال به برخورد معاویه با صحابه پیامبر و درگیریهایی که بین او و بزرگان صدر اسلام پیش آمد، میپردازیم تا هرچه بیشتر با عملکرد معاویه در زمان خلفا آشنا شویم. همه این برخوردها، نشان دهنده خروج معاویه از اسلام و خطوط قرمز آن است که یاران راستین پیامبر آن را نمیپذیرفتند.
به چند مورد از این ماجراها توجه کنید:
عباده بن صامت خزرجی
این صحابی بزرگوار پیامبر، از مردم مدینه و یکی از دوازده نفر شرکت کننده در پیمان عقبه است که مدال پر افتخار «نقباء» را به گردن آویخت. آنها از اولین مسلمانان شهر مدینه به شمار میروند. او یکی از چند نفری است که قرآن را در عهد پیامبر جمعآوری کرد.([۱۶])
عمر، این صحابی دانشمند را در دوران فرمانروایی یزید بن ابی سفیان به شام فرستاده بود تا به مردم شام قرآن بیاموزد. او تا زمان مرگ یزید، در شهر حمص باقی ماند و پس از درگذشت یزید و جانشینی معاویه، به سپاه اسلام پیوست.
عباده، در قبال کارهای انحرافی معاویه، نتوانست سکوت کند و به انتقاد از عملکرد او پرداخت و گفت: من با تو در یک سرزمین نخواهم ماند! و از شام هجرت کرده و به مدینه برگشت.
عمر پرسید: چرا برگشتی؟ عباده کردار ناشایست معاویه را برای عمر بازگو کرد.
عمر گفت: به جای خود برگرد. خدا آن سرزمین را روسیاه کند که تو و امثال تو در آن زندگی نمیکنید! او هرگز بر تو فرمانروایی نخواهد داشت.([۱۷])
«ذهبی» مینویسد:
روزی عباده با معاویه در مسجد بود. بعد از اذان خطیبی به منبر رفت و معاویه را ستایش کرد. عباده بلند شد و با مشتی خاک، به روی و دهان خطیب پاشید! معاویه خشمناک شد.
عباده گفت: تو آنگاه که ما در سرزمین «عقبه»([۱۸]) قبل از هجرت، با پیامبر پیمان بستیم که هر کجا هستیم، حق را بر پا داریم، همراه ما نبودی. ما عهد کردهایم که در راه خدا، از هیچ ملامتگری نهراسیم. رسول خدا فرمود: هرگاه کسی را دیدید که در مقابل کسی او را مدح میکند، با خاک به رویش بپاشید.([۱۹])
البته این گونه برخوردها با معاویه در زمان خلافت عمر بود که روحیه خشن خلیفه اجازه تندروی و افراط را به او نمیداد اما در زمان عثمان، مسئله به کلی متفاوت است. چنانکه وقتی عثمان به امیر مؤمنان علی گفت: تو به من اعتراض میکنی چرا معاویه را فرمانروایی دادهام در حالی که میدانی عمر، او را به استانداری شام منصوب کرد. حضرت علی فرمود: تو را به خدا سوگند! آیا نمیدانی که معاویه در برابر عمر از غلام او یرفا، فرمانبردارتر و اطاعت پذیرتر بود؟ عمر هرگاه کسی را به حکومتی نصب میکرد، بینی او را به خاک میمالید اما اینک کارگزاران تو بر تو سوار شده و هر کاری که میخواهند میکنند و اعتنایی به تو ندارند. عثمان ساکت شد.([۲۰])
«ابن عساکر» و «ذهبی»، دو مورخ بزرگ، مینویسند:
روزی عباده از خیابانهای شهر دمشق میگذشت، کاروانی از شتر را با بار شراب و در حال حرکت دید، پرسید: اینها چیست؟ روغن زیتون است؟
گفتند: نه، شراب است و برای معاویه که آن را خریده است، میبرند! عباده بیدرنگ تیغی از میان بازار به دست آورد و تمام مشکهای شراب را درید. آن وقت ابوهریره در شام بود. او که در زمان پیامبر جایگاهی نداشت، پس از آن حضرت به تدریج به کمک دستگاه خلافت، بسیار محترم شده بود! معاویه کسی را پیش او فرستاد که چرا از کارهای برادرت عباده جلوگیری نمیکنی؟ او صبحها به بازار رفته و داد و ستد اهل ذمه را محدود میکند و شبها نیز در مسجد مینشیند و هیچ کاری ندارد جز اینکه آبرو و حیثیت ما را لکه دار کند!
ابوهریره به درخواست معاویه، نزد عباده رفت و به او گفت: تو را با معاویه چه کار؟ او را به حال خود واگذار و مزاحم کار او نشو.
عباده گفت: ای ابوهریره! تو وقتی که ما با پیامبر پیمان بستیم که به فرمانش گوش فرا دهیم و تا قدرت داریم، امر به معروف و نهی از منکر کنیم و در راه خدا از سرزنشها نهراسیم، همراه ما نبودی. ابوهریره سکوت کرد.([۲۱])
وقتی معاویه دید که حریف عباده نمیشود، نامهای به عثمان نوشت که عباده شهر شام و ساکنان آن را خراب و فاسد کرده است! یا او را به نزد خود فرا خوان و یا از این گونه اعمال باز دار و یا اینکه من شهر شام را در اختیار او میگذارم؟! عثمان به او نوشت: عباده را از شهر اخراج کن که به خانهاش در مدینه بازگردد.
به گفته تاریخ نویسان، وقتی عباده به مدینه آمد، نزد عثمان رفت. عثمان گفت: ما را با تو چه کار؟ چرا این گونه در کارهای ما دخالت میکنی؟
عباده همانجا، در میان مردم، از جا برخاست و گفت: از رسول خدا شنیدم که فرمود:
پس از من مردانی بر شما حکومت میکنند که با عمل خود، شما را به منکرات و آلودگیها آشنا کرده و عادت میدهند و در مقابل، نسبت به خوبیهایی که به آنها اُنس دارید، خرده میگیرند!! پس، از عصیانگران اطاعت و پیروی شایسته نیست. مواظب باشید از راه حق گمراه نشوید.
عباده در پایان سخنان خود افزود:
قسم به آن کس که جان عباده در دست اوست، معاویه از این گروه است.
پس از این سخنان، عثمان دیگر چیزی نگفت و اعتراضی نکرد.([۲۲])
داستان شراب خواری معاویه و درگیریهای او با یاران بازمانده پیامبر، تنها به ماجرای میان او و عباده محدود نمیشود.
ابن عبدالبر مینویسد:
«عبدالرحمن» فرزند «سهل بن زید انصاری»، در دوران عثمان و حکومت معاویه در شام برای شرکت در جهاد به مرز شام رفته بود. روزی از جایی میگذشت دید که چندین مشک شراب به جایی میبرند. با نیزه همه آنها را درید. غلامان معاویه با او درگیر شدند تا اینکه خبر به معاویه رسید. معاویه به مأموران خود گفت: او را واگذارید؛ زیرا عقلش را از دست داده است؟!
وقتی این حرف معاویه به عبدالرحمن رسید، گفت: به خدا قسم من عقلم را از دست ندادهام. امّا پیامبر به ما امر کرده که هرگز شراب به خانههایمان وارد نکنیم و سوگند میخورم که اگر در این سرزمین ماندم و معاویه را در آنچه که رسول خدا از آن نهی کرده دیدم، شکمش را خواهم درید! یا در این راه جان خواهم داد.([۲۳])
«احمد بن حنبل» به نقل از «عبدالله بن بریده» مینویسد:
من همراه پدرم، نزد معاویه رفتیم. بعد از صرف غذا، شراب آوردند. معاویه از آن نوشید و جامی هم به پدرم تعارف کرد تا بنوشد. پدرم قبول نکرد و گفت: از آن روزی که پیامبر شراب را حرام کرده است، من لب به شراب نزدهام.([۲۴])
داستانهای دیگری درباره شرابخواری معاویه نقل شده است که «ابن عساکر» آنها را در تاریخ خود آورده است.([۲۵])
ابوذر در برابر معاویه
ابوذر ـ حتی در دوران جاهلیت ـ خدا پرست بود و به یکتاپرستی گرایش داشت. او از همان زمان از پرستش بتها روی گردان بود.([۲۶]) وقتی خبر ظهور پیامبر را شنید، هجرت کرد و چهارمین یا پنجمین نفری بود که اسلام آورد. از فردای آن روز به مسجد الحرام رفت و در میان قریشیان مشرک، اسلام خود را فریاد زد. مشرکان چنان او را کتک زدند که غرقه خون و بیهوش شد و اگر عباس به فریادش نرسیده بود، شاید جان داده بود.. او هرگز در راه خدا از چیزی نمیهراسید. فردای آن روز نیز به مسجد آمد و با صدای رسا به یگانگی خدا و رسالت پیامبر گواهی داد. این بار نیز او را تا سرحد مرگ کتک زدند. فردای آن روز به دستور پیامبر از مکه بسوی قومش حرکت کرد تا آنها را به اسلام فرا خواند.
او به سوی قبیلهاش «غفار» برگشت و برای گرایش آنها به اسلام بسیار تلاش کرد. وقتی خبر ورود پیامبر را به مدینه شنید، بار دیگر لباس سفر پوشید تا به جوار محبوبش برود. از آن پس، لحظهای از پیامبر جدا نشد.([۲۷])
روزها سپری شد تا دوران عثمان رسید. حکومت عثمان که به طور کامل در سیطره بنی امیه و رانده شدگان پیامبر درآمده بود، به شدت ابوذر را آزار میداد. از این رو همیشه بین او و عثمان درگیری رُخ میداد.
عثمان که نتوانست با او کنار بیاید، او را به شام ـ که منطقه مرزی بود ـ تبعید کرد تا شاید با شرکت در جنگها، شهید شود و حکمرانان بنی امیه از تیغ انتقاد او آسوده شوند!
معاویه حاکم شام بود؛ مردی از تبار بنی امیه و بازمانده از جاهلیت سیاه و منافقی در لباس اسلام، کسی که تنها پنج ماه مانده به رحلت پیامبر و از روی ناچاری و به ظاهر اسلام آورد!
ابوذر، در شام، با شرایط نابهنجار و بدتر از مدینه روبرو شد و ناگزیر در آنجا نیز به وظیفه شرعی امر به معروف و نهی از منکر عمل کرد. ابوذر، با نقد رفتار معاویه، او را از خودکامگی و کفر پیشگی برحذر میداشت. وقتی معاویه ساخت قصر سبزش را ـ که از سنگهای سبز ساخته شده بود و در جهان اسلام همتا نداشت و جلوهای از جاهلیت و هوا پرستی بودـ آغاز کرد،([۲۸]) فریاد انقلابی ابوذر طنین افکند. او به معاویه گفت: اگر این کاخ را از اموال عمومی و مال خدا میسازی، بیگمان خیانت کردهای! برای اینکه این اموال باید در راه بهبود وضع اسلام و مسلمانان صرف شود و مال شخصی کسی نیست و اگر از دارایی خود هزینه کردهای، دچار اسراف و زیادهروی شدهای. مگر یک نفر، به چقدر وسایل زندگی و خانه نیاز دارد؟([۲۹])
معاویه در برابر منطق قوی ابوذر، چارهای جز سکوت نداشت و ابوذر مانند همیشه، با برهان نیرومند، پیروزمندانه از میدان بیرون آمد. او بارها به معاویه گفته بود: به خدا قسم! تو به کارهایی دست زدهای که نمونهای از آن را در سنت اسلامی نمیشناسیم. این گونه رفتارها نه در سنت پیامبر جایی دارد و نه در کتاب خدا عنوانی. به خدا سوگند! من حقی را میبینم که خاموش میشود و باطلی که زنده میگردد، راست گفتار را تکذیب میکنند، نالایقان و ناپرهیزگاران را منزلت میدهند و صالحی بزرگوار همچون امیر مؤمنان علی را مجبور به خانهنشینی میکنند.([۳۰])
سخنان برخاسته از دل ابوذر، لاجرم بر دلهای مردم مینشست. مردم گرد پیرمردی وارسته و دلسوز برای دین خدا و بندگان او گرد آمدند تا از سخنان او که برای دفاع از حق و حقیقت و اسلام بود، بیشتر بهرهمند شوند اما آیا دستگاه طاغوتی شام به این کار رضایت میداد؟ هرگز، فریاد منادی بلند میشد: ای مردم! هیچ کس با ابوذر همنشین و همدم نشود.([۳۱])
یکی از تاریخ نگاران مینویسد:
معاویه در دل شب، هزار دینار برای ابوذر فرستاد. او هم در همان شب، تمام آن را به نیازمندان بخشید. وقت نماز صبح، معاویه همان شخص را فرستاد که برود و به ابوذر بگوید که من دیشب پولها را به اشتباه به تو تحویل دادم آنها را به من بر گردان و از شکنجه معاویه نجاتم بده! ابوذر به مأمور گفت: فرزندم! به او بگو که ابوذر میگوید: به خدا سوگند! در این سپیده دم حتی یک دینار هم نزد من نیست. تو سه روز به من مهلت بده تا آن را از نیازمندان پس بگیرم!! معاویه با شخصیت حقیقی و روحیه قوی ابوذر آشنا شد و وحشت وجود معاویه را فرا گرفت؛ زیرا ابوذر مرد عمل بود و کردارش، گفتارش را تأیید میکرد. معاویه ناگزیر به پیشوای خود پناه برد و به عثمان نوشت: اگر تو را با شام و اهل آن کاری هست، ابوذر را از اینجا احضار کن که سینههای مردم را از کینه انباشته میکند.([۳۲])
عثمان در جواب او نوشت: ابوذر را بر مرکب سخت، خشن و ناهموار سوار کن و به مدینه بازگردان.
فرمان عثمان اجرا شد. او را بر شتر بدون رو پوش، سوار کردند و شبانه روز، بیهیچ استراحتی، به سوی مدینه حرکت دادند. راه دراز و خستهکننده بود، بیابان خشک و ریگزار، مأموران بیرحم و خالی از عواطف انسانی.([۳۳])
به نوشته «یعقوبی»، وقتی ابوذر به مدینه رسید، گوشت پاهایش ریخته بود.([۳۴])
«مسعودی» مینویسد:
او را بر شتری سوار کردند که بر پشت جز چوب خشک نداشت و پنج مأمور خشن، از «صقالبه»(*) همراهش کردند. او را به سرعت، چون پرندگان میبردند تا به مدینه رسید. ران هایش مجروح شده و گوشتهایش ریخته بود. در این چند روز، چنان بر او سخت گذشت که با مرگ فاصله چندانی نداشت.([۳۵])
این مجاهد نستوه و دلیر به مدینه رسید، بار دیگر، فریاد اعتراض او دامنگیر جاهلیت عثمانی شد. او فریاد میزد: کودکان را به فرمانروایی منصوب میکنید و برای خود تیول ترتیب میدهید، فرزندان آزاد شدگان فتح مکه را به حکومت میرسانید و قرب و منزلت میبخشید.
وقتی عثمان، ابوذر را تبعید کرد، فرمانی صادر کرد که کسی حق ندارد او را بدرقه کند.
امام علی و فرزندانش، به این فرمان اعتنایی نکرده و ابوذر را بدرقه کردند. امام در مراسم بدرقه، به ابوذر فرمود:
«یَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّکَ غَضِبْتَ لِلَّهِ فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوکَ عَلَى دُنْیَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِینِکَ فَاتْرُکْ فِی أَیْدِیهِمْ مَا خَافُوکَ عَلَیْهِ وَ اهْرُبْ مِنْهُمْ بِمَا خِفْتَهُمْ عَلَیْهِ فَمَا أَحْوَجَهُمْ إِلَى مَا مَنَعْتَهُمْ وَ مَا أَغْنَاکَ عَمَّا مَنَعُوکَ وَ سَتَعْلَمُ مَنِ الرَّابِحُ غَداً وَ الأَکْثَرُ حُسَّداً وَ لَوْ أَنَّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرَضِینَ کَانَتَا عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ لَجَعَلَ اللَّهُ لَهُ مِنْهُمَا مَخْرَجاً لَا یُؤْنِسَنَّکَ إِلَّا الْحَقُّ وَ لَا یُوحِشَنَّکَ إِلَّا الْبَاطِلُ فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْیَاهُمْ لَأَحَبُّوکَ وَ لَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لَأَمَّنُوکَ».([۳۶])
ای اباذر! همانا تو برای خدا به خشم آمدی، پس امید به کسی داشته باش که به خاطر او غضبناک شدی. این مردم برای دنیای خود از تو ترسیدند و تو بر دین خود، از آنان ترسیدی. پس دنیا را که به خاطر آن از تو ترسیدند، به خودشان واگذار و با دین خود که برای آن ترسیدی از این مردم بگریز.
این دنیا پرستان چه محتاجند به آنچه که تو آنان را از آن ترساندی و چه بینیازی از آنچه تو را منع کردند و به زودی در خواهی یافت که چه کسی فردا سود میبرد؟
اگر آسمان و زمین درهای خود را بر روی بنده ای ببندند و او از خدا بترسد، خداوند راه نجاتی از میان آن دو برای او خواهد گشود. آرامش خود را تنها در [سایۀ] حق جستجو کن و جز باطل چیزی تو را به وحشت نیندازد. اگر تو دنیای این مردم را میپذیرفتی، تو را دوست داشتند و اگر سهمی از آن میگرفتی، دست از تو بر میداشتند.
آیا جزای این مرد حق، این بود که به بیابان سوزان و بی آب و علف «ربذه»(*) تبعید گردد؟ پس از آن، تمامی دوران زندگی این مرد خدا در ربذه گذشت و تا پایان عمر، در آن بیابان خاموش و هولناک به سر برد. سرانجام درهمان بیابان، پس از اینکه همسر و فرزندش (ذر) را از دست داد، از گرسنگی و بیماری جان داد. به گفته تاریخ نگاران، ابوذر یک سال در شام ماند. در سال ۲۹ هجری، به شام تبعید شد. در سال ۳۰ هـ.ق معاویه از او به عثمان شکایت کرد و به دنبال آن، به مدینه برگردانده شد. آنگاه، در همان سال، به ربذه تبعید شد و در سال ۳۲ یا ۳۱ در ربذه دیده از جهان فروبست.([۳۷])
قاریان کوفه
درگیریهای معاویه، تنها با رادمردانی همانند ابوذر و عباده نبود بلکه با هر کس که اندکی از واقعیتهای اسلام را دریافته و بازگو میکرد، ناگزیر درگیر میشد و دچار اختلاف میگردید. از این رو، او با قاریان([۳۸]) کوفه ـ که به آنجا تبعید شده بودند ـ نیز، نزاع و درگیری شدید پیدا کرد.([۳۹])
بلاذری مینویسد:
وقتی که عثمان ولید را از حکومت کوفه عزل کرد و سعید بن عاص را به جای او گماشت، به او دستور داد که با مردم مدارا کند و همانند ولید، با آنها درگیر نشود. از این رو، سعید با قاریان و بزرگان شهر، هر شب گرد هم میآمدند و به گفتگو میپرداختند.
در یکی از این گفتگوها، میان مالک اشتر و رئیس شرطه شهر، مشاجرهای رخ داد که خشم سعید را در پی داشت.
او به عثمان نامه نوشت و جریان را گزارش داده و یادآور شد که تا وقتی اشتر و یارانش ـ که قاریان کوفه نامیده میشوند و هیچ چیز نمیدانند و سفیهانی بیش نیستند! ـ در این شهر باشند، من هیچ چیزی.
عثمان در جواب نوشت که آنان را روانه شام کن. بنابراین، قاریان شهر کوفه ـ کسانی که با سعید منازعه کرده بودند ـ از شهر بیرون رفتند و در سرزمین شام، در شهر دمشق اقامت گزیدند.
معاویه با نیرنگ خاصی که داشت، لازم دید که نخست مقدم قاریان تبعیدی را گرامی بدارد و به همین دلیل با آنها برخورد نیکویی داشته و مقامشان را بزرگ میداشت اما این وضع تا کی میتوانست ادامه پیدا کند؟ اشتر و یارانش مردانی دلیر، یکرو و دیندار بودند و به همین گناه! تبعید شده بودند و با معاویه فریبکار، دو رو و خدا نشناس نمیتوانستند هماهنگی و همرنگی داشته باشند. سرانجام آنچه باید رخ میداد، به وقوع پیوست و گفتگوی تندی میان معاویه و مالک اشتر در گرفت. به این سبب، مالک را زندانی کردند! دوران زندان او به درازا کشید، اما پس از آزادی، اوضاع تغییر یافت؛ زیرا اشتر و یارانش از معاویه فاصله گرفته و با مردم کوچه و بازار دمشق همنشینی میکردند. معاویه داستان را به عثمان نوشت و یادآور شد که تو مردانی را نزد من فرستادهای که شهر خودشان (کوفه) را فاسد کرده و در آن غوغا به پا کردند! من از این بیم دارم که اطرافیان من و شهروندان شهر دمشق را نیز به فساد بکشند!! و سخنانی به آنها بیاموزند که تا کنون نمیدانستند، آن وقت شامیان هم مانند اهل کوفه، فاسد شده، سلامت و اعتدال فکری خود را از دست بدهند!!
عثمان چارهای اندیشید که مالک اشتر و یارانش باید به شهری دور از پایتخت بروند تا از تأثیر حضور آنها کاسته شود. از این رو دستور داد تا معاویه آنها را به شهر حمص بفرستد، و این کار نیز عملی شد.([۴۰])
«مدائنی» ـ تاریخ نگار مشهور قرن اول ـ مینویسد:
روزی معاویه ضمن گفتگو با آنها یادآور شد که همه قریشیان میدانند که ابوسفیان بزرگوارترین و فرزند بزرگوارترین آنهاست!! مگر پیامبر که خداوند او را برگزید و گرامی داشت!! اگر ابوسفیان پدر همه مردم بود، همه مردانی بزرگ و حلیم و بردبار بودند!! صعصعهًْ بن صوحان در جواب او گفت: دروغ گفتی ای معاویه! مردم را کسی به وجود آورده که به طور قطع از ابوسفیان بهتر بوده است. مردی که خداوند او را با دست قدرت خود آفرید و از روح خود، در او دمید و فرشتگان را دستور داد تا بر او سجده کنند اما با این وجود، در میان فرزندانش، نیکوکار و بدکار، زیرک و احمق پدید آمده است و همه به یک شکل نیستند.([۴۱])
آری! چنانکه گذشت، معاویه از ماندن صحابه و یاران راستین پیامبر، چون ابوذر و عباده، در شام ناخرسند بود و نیز تمایلی به اقامت تابعین و قاریان قرآن و نیکان و اهل پرهیز در آن شهر نداشت. از این رو، همواره دست به دامن عثمان میشد و به او شکایت میکرد.
او از این بیم داشت که آنها حقایق پنهانی از اسلام را برای مردم بازگو کنند و احکام خدا را برای مردم بیان کنند تا دیگر معاویه نتواند همچون گذشته مانند جباران روزگار ـ قیصرها و کسراها ـ به زندگی خودکامهی خود ادامه دهد.([۴۲])
[۱]) عسکری، علامه سید مرتضی، نقش عایشه در تاریخ اسلام، ج ۳ ص۷۰٫
[۲]) سبحانی، جعفر، فروغ ولایت، قم، مؤسسه امام صادق ۱۳۸۰ش، ص۳۲۵٫
[۳]) بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج ۵ ص۱۶٫
[۴]) همان، ص ۳۰٫
[۵]) سبحانی، جعفر، فروغ ولایت، ص ۳۳۹٫
[۶]) احمد بن حنبل، المسند، بیروت، دارالفکر، ۱۴۱۴هـ . ق. ج۱، ص۱۶۲٫
[۷]) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص ۱۸۷٫
[۸]) جاسم، سید عزیز، امام علی نماد حکومت حق، مشهد، بنیاد پژوهشهای رضوی، ۱۳۸۱ ش، ص۲۹۱٫
[۹]) همان.
[۱۰]) همان، ص۲۹۲٫
[۱۱]) جاسم، سید عزیز، امام علی نماد حکومت حق، ص ۲۹۲٫
[۱۲]) همان، ص ۲۹۳٫
[۱۳]) ابن قتیبه، دینوری عبدالله بن مسلم، الامامهًْ و السیاسهًْ، قم. منشورات شریف رضی، ۱۳۷۳ ش، ج۱، ص ۳۰؛ ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص ۱۱۲٫
[۱۴]) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۱، ص ۲۵، شرح خطبه ۲۵٫
[۱۵]) نهج البلاغه، خطبه ۳٫
[۱۶]) ابن اثیر، اسد الغابه، بیروت، دار احیاء التراث العربی، ۱۴۱۶ هـ .ق، ص ۱۰۶٫
[۱۷]) ذهبی، سیر الاعلام، مؤسسهًْ الرسالهًْ، ۱۴۱۳ هـ . ق، ج۲، ص ۲٫
[۱۸]) عقبه؛ سرزمینی در اطراف مکه است که اولین پیمان رسول اکرم با مردم مدینه در آنجا بسته شد.
[۱۹]) همان.
[۲۰]) ابن ابی الحدید، شرح نهج البلاغه، ج۹، ص ۲۴٫
[۲۱]) عسکری، علامه سید مرتضی، نقش عایشه در تاریخ اسلام، ج۳، ص ۷۰٫
[۲۲]) مسند، احمدبن حنبل، ج۵، ص ۳۲۵٫
[۲۳]) ابن عبدالبر، یوسف بن عبدالله، الاستیعاب، ص ۴۰۰
[۲۴]) مسند، احمدبن حنبل، ج۵، ص ۳۴۷٫
[۲۵]) عسکری، علامه سید مرتضی، نقش عایشه در تاریخ اسلام، ج۳، ص ۷۰ تا ۷۲٫
[۲۶]) اسد الغابه، ج۱، ص ۳۰۱٫
[۲۷]) عسکری، علامه سید مرتضی، نقش عایشه در تاریخ اسلام، ج۳، ص ۷۵٫
[۲۸]) همان، ۷۶٫
[۲۹]) همان.
[۳۰]) بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص ۵۳٫
[۳۱]) ابن سعد، محمد، الطبقات الکبری، بیروت، دار العلمیهًْ، ۱۹۹۳م، ج۴، ص ۲۲۹٫
[۳۲]) سیر اعلام النبلاء، ج۲، ص ۵۰٫
[۳۳]) بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص ۵۳٫
[۳۴]) تاریخ یعقوبی، ج۲، ص ۱۲۲ـ۱۲۰٫
*) صقالبه مردمانی بودند که در نزدیکی بلاد خزر ساکن بودند. (معجم البلدان،ج۳، ص ۴۱۶).
[۳۵]) مسعودی، علی بن حسین، مروج الذهب، ج۲، ص ۱۶۱٫
[۳۶]) نهج البلاغه، خطبه ۱۳۰٫
*) ربذه نام جایی است در چهار منزلی مدینه که قبر حضرت ابی ذر هم در آنجا است. (لغت نامه دهخدا)
[۳۷]) عسکری، علامه سید مرتضی، نقش عایشه در تاریخ اسلام، ج۳، ص ۷۹٫
[۳۸]) قاری در فرهنگ آن روز، با مفهوم امروزیش تفاوت بسیار دارد؛ قاری در آن روز به کسی میگفتند که حافظ قرآن بود و با تفسیر قرآن آشنا و سمت رهبری دینی مردم را عهدهدار میشد. چنین کسی نفوذ فوق العادهای در افکار و عقاید مردم داشت.
[۳۹]) عسکری، علامه سید مرتضی، نقش عایشه در تاریخ اسلام، ج۳، ص ۸۵٫
[۴۰]) بلاذری، احمد بن یحیی، انساب الاشراف، ج۵، ص ۴۳٫
[۴۱]) طبری، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک، ج۵، ص ۹۰؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج۳، ص ۵۷٫
[۴۲]) عسکری، علامه سید مرتضی، نقش عایشه در تاریخ اسلام، ج۳، ص ۸۸٫
منبع: برگرفته از کتاب معاویه از دیدگاه امام علی؛ اختصاصی مجمع جهانی شیعه شناسی
برای مشاهده کتاب اینجا را کلیک کنید.