لبنان، سرزمینی است که به سبب حضور پیامبران بنیاسرائیل در روزگاران کهن و نیز تنوع ادیان و مذاهب، گونهای از تمدن دیرپا ــو به تعبیر عربها «حضاره» را در خود پرورده است. این ریشهی تاریخی را میتوان آشکارا در رفتار مردمانش دید؛ مردمی اهل تساهل و گذشت، که در معاملات چندان سختگیر و حسابگر تا پایان کار نیستند و در برابر بزرگان خویش خاضع و مؤدباند.
در سفری که در دوران کودکی همراه خانواده به لبنان داشتم، این خصلتها را از نزدیک لمس کردم. ، مردمان لبنان با چهرههایی گوناگون از غیرمسلمان، مسیحی، سنی و شیعه همگی نسبت به عالِم دین و بهویژه عالمی که «سید» باشد احترامی ویژه قائل بودند. به یاد دارم زمانی که همراه پدر در خیابانهای بیروت قدم میزدیم، نگاهها متوجه او میشد. گاه دختران و پسران جوان، چه مسیحی و چه مسلمان، جلو میآمدند و پرسشی دینی یا اعتقادی میپرسیدند. شوق دانستن در نگاهشان برق میزد؛ احترامی که در سکوت خیابان و میان ازدحام عابران احساس میشد.
اما خاطرات من از لبنان، تنها به این صحنهها محدود نمیشود. سال ۱۳۵۴، در کودکی، همراه پدر و مادر و برادرها و خواهرم عازم سفر عمره شدیم. پدر تصمیم گرفته بود از مرز بازرگان وارد ترکیه شویم، سپس به سوریه و اردن و لبنان برویم و سرانجام خود را به مکه و مدینه برسانیم.
نخست از مشهد به تبریز رفتیم. در تبریز میهمان دوست دیرینهی پدر، مرحوم آقای برقلامع، صاحب شرکت حولهی برقلامع، بودیم. او مردی دیندار و اهل معرفت بود که هرگاه به مشهد میآمد، در جلسات تفسیر پدر در مسجد گوهرشاد شرکت میکرد. یکی دو روزی در خانهی او ماندیم تا ویزای ترکیه آماده شود.
هنوز به روشنی به یاد دارم، در همان خانه برای نخستین بار سوار ماشین برقی کوچکی شدم که روی فرش حرکت میکرد. فرزندان مرحوم برقلامع با ادب و متانت کنار ایستاده بودند و نوبت را به ما میدادند تا با دلسیر ماشینسواری کنیم. هنگام بدرقه نیز، وقتی سوار قطار شدیم، مرحوم برقلامع برای همهی ما حولههایی هدیه آورد؛ حولههایی که قرار بود در مراسم عمره برای احرام همراهمان باشد.
قطار از تبریز رهسپار استانبول شد. در آنجا همان قطار وارد کشتی گردید ؛ شاهد صحنه های زیبایی بودم ؛ دانه های برف بر پهنه نیلگون مدیترانه فرو می آمدند و در آغوش دریا ناپدید می شدند اما سرانجام کشتی ما را به بندر بیروت رساند.
در بیروت، در هتل *فندقالشریف* اقامت کردیم؛ هتلی نسبتاً خوب و دهطبقه. یک روز، پدر و مادر ما را در هتل گذاشتند و خودشان بیرون رفتند. ما نیز، به سردستگی خواهر مرحوممان، سرگرمی عجیبی پیدا کردیم: انداختن سنگریزه از پنجره بر سر رهگذران و خودروها! طولی نکشید که مأموران هتل سررسیدند وبر در اتاق کوبیدند، اما ما در را قفل کرده و کلید را جا گذاشته بودیم. اندکی بعد، صدای خشمگین پدر از پشت در بلند شد: «باز کنید!» ناچار در را گشودیم و همان شد که باید میشد؛ دعوا و تنبیه.
روزهای بیروت بیشتر در هتل سپری میشد، در حالی که پدر به دیدار علما و گفتوگو با ایشان میرفت. یک هفته بعد راهی اردن شدیم. تنها خاطرهی روشنی که از اردن در ذهنم مانده، بازدید از غار اصحاب کهف است.
سپس از مرز گذشتیم و وارد جزیرهالعرب شدیم. یک روز تمام در راه بودیم تا سرانجام با شورلتِ دوست پدر بنام آقای ثباتی که از پیش با او قرار گذاشته بودند ، خود را به مدینه رساندیم. بیابانهای عربستان آفتابسوز و طاقتفرسا بود و بیم آن میرفت که گرمازدگی بر ما چیره شود. همانجا بود که مادر با دلی شکسته به اهل بیت (علیهمالسلام) توسل جست. اندکی بعد، بارانی ناگهانی گرفت و نسیم خنک و مرطوبی از پنجرهها بر چهرههایمان نشست؛ رحمتی آشکار و دلنشین.
در مسجدالحرام آن روزگار هنوز خبری از کلمنهای آب نبود؛ به جای آن کوزههای سفالی در گوشه و کنار قرار داشت. یکی از دلمشغولیهای کودکانهی ما سر زدن به همان کوزهها و نوشیدن جرعهای خنک از آنها بود. همچنین بازی با گربههایی که میان قفسههای قرآن رفتوآمد میکردند، برایمان سرگرمی شیرینی بود؛ ساده، اما خاطرهای که تا امروز در ذهنم زنده مانده است.
منبع: پیام رسان ایتا، کانال سید مجتبی میردامادی: https://eitaa.com/mmirdamadi
ادامه دارد …
بازدیدها: ۲







هیچ نظری وجود ندارد